eitaa logo
بغض قلم
717 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
434 ویدیو
43 فایل
هیچ چیز جای کتاب را پر نمی‌کند! هر روز اینجا دورهم چند صفحه کتاب می‌خونیم، اصلا هم درد نداره💉 📘 محدثه قاسم‌پور/کتاب‌‌ها: _پشت‌پرچم‌قرمز _شب‌آبستن _نمیری‌دختر @Adminn_behesht ❌ارسال مطالب کانال بدون لینک، حلال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
توی راه هئیت که می‌رفتم داشتم به این فکر می‌کردم که کربلا دو باب‌الحوائج داشت. باب‌الحوائج بودن سقا را درک می‌کردم ولی از علت باب‌الحوائج بودن شش ماه خبری نداشتم. مطالب را می‌خواندم و به دلم نمی‌نشست، مطلبی که با دل خودت بازی نکند با دل مستمع هم بازی نخواهد کرد. وارد هیئت شدم و توی همین فکر‌ها بودم که چشمم افتاد به تزئینات پشت سخنران. نگاه مادی ماجرا این بود که برش لیزری گران بود و امشب نوشته شب تاسوعا را زده بودند. ولی جمله پشت سخنران برایم معنی دیگری داشت. انگار جواب همان سوال توی راهم بود. سخنرانی تمام شد. رسیدیم به روضه عطش. جایی که رباب تشنه‌تر بود برای دادن فدایی به پای معشوق. جایی که رباب دلش شکسته بود که همه برای حسین، خرج شدن به جز رباب. نگاهی به زنان توی خیمه انداخت. از صبح ام‌خلف، ام وهب، بحریه، نجمه، زینب و حتی ام‌البنین که نیامده فدایی داده. ولی رباب... علی‌اصغر توی بغلش بود، شاید. نگاه کرد به دست‌هایش، کاش هم‌قد علمدار بودی علی... کاش لشگر دشمن را بهم می‌ریختی. کاش قد می‌کشیدی تا در راه معشوقم حسین فدایت کنم، میوه دل رباب .. علی‌اصغر رباب که روی دست‌های امام‌زمان‌ش بالا رفت... اندازه علمدار لشگر را بهم ریخت... صدای همهمه بلند شد. ما برای کشتن طفل شش‌ماه نیامده بودیم؟! لشگر از هم پاچید، علی‌اصغر رباب سند مظلومیت حسین بود. عمرسعد معلون بهم ریخت، فریاد زد: حرمله بزن... پدر یا پسر؟ آن علمداری که لشگر را بهم ریخته. تیر سه‌شعبه را حرمله برای علمدارها کنار گذاشته بود. رباب به آرزویش رسید... علی‌اصغر (ماه‌ترین علمدار حسین) شده بود. پس این جمله بین شب ۷ و شب ۹ مشترک بود، همان طور که باب‌الحوائجی.... روضه انقدر احساسی نبود. مداح هم خواند جمعیت گریه کردند ولی نسوختند. گاهی وقت‌ها یک خط روضه برای آتش گرفتن قلب انسان کافی‌ست. مادری تن‌پوش علی‌اصغر تن کودک‌ش کرده بود و مداح خواست که بلندش کند تا جمع بچه را ببینند. مادر یک خط گفت که برخلاف تمام روضه‌های علی‌اصغر نه صدای گریه بچه داشت و اشک ریز ریز مادر ولی از هر روضه‌ای جمعیت را بیشتر سوزاند: (بچه‌‌ام خوابه، بلندشم می‌ترسه...) 🆔 @bibliophil
می‌‌خواستم امشب چند شاخه گل رز سرخ بخرم و دست خادم‌های هئیت بدهم. روضه علی‌اکبر را از جد مادری‌اش شروع کنم که موذن پیامبر بود و شهید اذان شد، بعد بیایم سراغ مهمان‌نوازی علی‌اکبر در ۱۴ سالگی. شعر آن شاعر عرب را به فارسی تفسیر کنم که علی‌اکبر گوشت را خوب می‌پزد و در ورود هر مهمان گم‌کرده راهی اول تکه‌ای با دست خودش لقمه می‌گیرد تا مهمان حس راحتی کند. از خلق و خوی پیامبر کربلا حرف بزنم که هرکه او را می‌دید یاد پیامبر می‌افتاد. بعد که دل‌ها به عشق علی‌اکبر شعله کشید از مهمان‌هایی حرف بزنم که دعوت شدند به پذیرایی تیر و عطش و خون. از وداع اسماعیل‌وار علی‌اکبر با پدر آرام آرام برسم به آنجا که بابا گفت: کمی جلوی چشم‌های من قدم بزن، علی! و تک جمله‌ای روضه بخوانم که کاش در رجز نمی‌گفتی علی نام داری! علی‌ابن‌الحسین. قطره‌های اشک که دانه دانه روی صورت‌ها چکید، اشاره کنم که چراغ‌ها را خاموش کنند و چراغ‌ سرخ را روشن کنند.‌ آن وقت از جنگ نمایان علی‌اکبر بگویم که یادآور حیدر کرار بود... از علف‌های هرزی که قطع می‌شد. روی اسب که افتاد و اسب راه گم‌کرد وسط کوچه، روضه را رها کنم و به خادم‌ها اشاره کنم گل‌های سرخ را پرپر کنند. از حال و هوای کوچه باز کردن حرف بزنم و گل‌های پر پر هر گوشه هئیت بریزد روی سر گریه کن‌ها و آخرین اوج روضه را بالا بروم که عزادارها اگه شما توانستید گلبرگ‌های این گل‌ها را به تنهایی از زمین جمع کنید، امام هم نیازی نبود جوانان بنی‌هاشم را صدا بزند و دم بگیرم همراه امام‌حسین. جوانان بنی‌هاشم بیاید علی را بر در خیمه رسانید خدا داند که من طاقت ندارم علی را بر در خیمه رسانم وقتی چراغ‌ها روشن شد، مواظب گل‌برگ‌های پرپر روی زمین باشید... 🆔 @bibliophil
با چندتا از دوستان و آشنایان درباره انتخابات صحبت می‌کردیم، می‌گفتند: چقدر خوب شد محرم اومد وگرنه نمی‌تونستیم نتیجه انتخابات رو تحمل کنیم. تعدادی هم به شدت ناامید شدند و روزهاست دارم بهشون امید میدم ولی بی‌فایده است. امید که تزریقی نیست. امروز داشتم زندگی امام سجاد رو بررسی می‌کردم. به نظرم اگه اهل مطالعه باشیم هیچ وقت ناامیدی سراغ ما نمیاد. به نظرم یکی از دلایل اینکه رهبرانقلاب این مقدار تاکید بر کتاب خواندن دارند، بخشی‌ش به خاطر امیدآفرین بودن، کتاب. حالا یکم از زندگی امام سجاد رو بگم: امام سجاد در شرایطی به امامت رسیدند، که امام‌حسین با آن شرایط ویژه شهید شدند و خود امام هم در اسارت بودند. در اسارت هم امام توسط بقیه به عنوان امام شناخته شده نبودند. جامعه فکر می‌کردند امام بعد امام‌حسین، حضرت علی‌اکبر هستند. در کنار علاقه امام حسین به نام علی برای پسران‌شون یه علت گذاشتن نام علی برای همه‌ی اولادشون حفظ جان امام سجاد بود. بارها هم حضرت زینب، جان امام را نجات دادند که اگر بحث آن را باز کنیم می‌بینیم دنیا تا قیامت مدیون حضرت زینب است. بعد از برگشتن امام سجاد به مدینه هم خفقان حاکم انقدر زیاد که امام شش ماه در بیابان چادر می‌زنند تا بنی‌امیه امام رو به جرم همکاری با جنبش‌های سیاسی مختلف از بین نبرند. یعنی جان امام به شدت در خطر چه در زمان اسارت چه بعد از اسارت. شاید کمتر از ده نفر امامت امام سجاد رو می‌دانستند. حتی یکی از پسرهای امیرالمؤمنین ادعای امامت می‌کند و عده‌ای را دور خودش جمع می‌کند. امام در این شرایط به ظاهر کاری نمی‌تونه برای هدایت مردم انجام بده، کسی به عنوان امام ایشان رو مرجع جامعه نمی‌داند. پس امام چه‌طور زمانی که امامت رو به امام باقر می‌دهند، امام باقر اون همه شاگرد داشتند؟! این نشان دهنده مبارزه پنهانی امام سجاد‌ است. اول اینکه در حدود ۳۴ سال امامت، حضرت حدود ۵۰ هزار برده رو خریدند و آزاد کردند. این برده‌ها در خانه امام تربیت می‌شدند و بعد امام آن‌ها رو آزاد می‌کردند. بنابر نقلی یکی از این برده‌ها جناب ابوحمزه‌ثمالی و چون آن دعای عالی را از امام سجاد نقل کردند، ایشان را به نام می‌شناسیم. یعنی امام منفی‌ترین شرایط رو به مثبت‌ترین حالت تغییر دادند. و روش‌های دیگه‌ای رو هم به کار گرفتند که با مطالعه زندگی امام سجاد می‌تونیم بهش برسیم. حالا کی گفته ما در بدترین شرایط هستیم؟! کی گفته باید نا امید شد؟! حالا حرص خوردن خالی فایده داره؟! یا باید یه کاری کنیم؟! جای راحت‌طلبی و الکی مثلا ناراحتم بلند شو... مطالعه زندگی حضرت زینب و زنان کاروان بعد از عاشورا هم پرده‌های جدیدی به روی انسان باز می‌کند. 🆔 @bibliophil
نوجوان بودم. مادر و پدرم چه کار خیری کرده بودند نمی‌دانم، فقط خبر دارم که از یک جایی به بعد معنی زندگی برای من تغییر کرد. خانمی که روسری‌اش را با سوزن صورتی‌ مروارید‌دار می‌بست، توی شهر ما هیئت دانش‌آموزی زده بود و ما را با اسم هیئت و اردو و باشگاه ورزشی دور هم جمع کرده بود. نمی‌دانم چه اکسیری در جان ما ریخته بود که ما هر روز هفته را به عشق جمعه می‌دویدیم و نامش را خادمی می‌گذاشتیم. آن سال‌ها هم مثل امروز هیچ کس جز خدا پشت ما نبود. جا نداشتیم پول نداشتیم حتی بعضی وقت‌ها کسانی سنگ جلوی راهمان می‌شدند. ولی خسته نمی‌شدیم. بدون استثنا آخر همه‌ی هیئت‌های ما به دعا برای زمینه‌سازی ظهور ختم می‌شد. همه دست بالا می‌بردیم و دعا می‌کردیم: خدایا ما را زمین ساز ظهور حضرت حجت قرار بده و همه سفت و محکم آمین می‌گفتیم. ما ظهور را آن روزها نزدیک تر از نزدیک می‌دیدیم. نزدیک تر از تاریخ تولد خودمان. نزدیک‌تر از اتفاق‌های رایج خانوادگی. عروسی، مهمانی و... ما خیال می‌کردیم اگر این هفته ظهور به اجابت نرسیده چون ما خوب خادمی نکردیم چون ما خوب یاری‌گر او که باید بیاید نبوده‌ایم. توی هیئت‌های هفتگی و جلسات خادمین برای این درد گریه می‌کردیم که ظهورت معطل آدم شدن ماست..‌. آن روزها توی واحد نشریه با اسم مستعار «منتظر» می‌نوشتم و یادم هست هر جمعه غروب دلم می‌گرفت. برعکس این روزها که یادم نیست آخرین بار، کی با حضرت درد و دل کردم. یادش بخیر محرم‌ها کوچه باز می‌کردیم سربند سرخ یاحسین روی دست می‌بستیم و می‌خوانیم: سربندها رو بستیم آره میاریم‌ت آقاجون ایشالا تو همین شبا می‌بینیم ت آقاجون ارباب من کجایی مُردم از این جدایی هرشب تاسوعا یقین داشتیم که به هیئت ما هم سری زده و گاهی حتی بچه‌ها دنبال نشانه‌های آمدن‌ش می‌گشتند. آن روزها امام زمان آمده بود در بطن تمام اردوهای ما، در بطن درس خواندن، انتخاب همسر، انتخاب رشته و... آن روزها سرودی داشتیم که باهم گوشه‌ی صحن جامع امام رضا یا گوشه مسجد جمکران زمزمه می‌کردیم. توی کاغذهای سیاه و سفید دست‌نویس کپی شده بود و روی پاهای‌مان می‌زدیم و می‌خواندیم، من همیشه به این بند که می‌رسیدم بغض می‌کردم و از ادامه دادن سرود دست می‌کشیدم: یا حجه الله جونیم می‌دم من برات غربت نبینی دردت به جونم مگه من مُرده‌ام تو گوشه‌ی صحرا نشینی ما با روایت آن پنجاه نفری که در سپاه ۳۱۳ نفر امام زمان از خانم‌ها هستند بارها توی اردوهای علمی پرواز کردیم و روزها خودمان را جای آن پنجاه خانم تصور کردیم. توی هیئت که جارو می‌زدیم به امید جارو زدن خانه امام زمان بود. کفش که جفت می‌کردیم به امید جفت کردن کفش امام زمان بود. غذا که می‌پختیم به امید پختن غذا برای امام زمان بود. این روزها هم باید باز همان حال و هوا همان اعتقاد ریشه‌دار را حفظ کنیم. دلم می‌خواست کمی با شما حرف بزنم کمی درد و دل کنم. دلم می‌خواست مثل همان سال‌ها بازهم فقط برای زمینه‌سازی ظهور کار کنیم. دلم می‌خواست هربار که با مشکلات بی‌پولی کانون‌های دانش‌آموزی بی‌توجهی مسئولین فرهنگی شهر به دغدغه‌های ناب‌مان و هزاران مشکل ریز و درشت که جلوی پای ما دختران فعال فرهنگی قرار دارد، برخورد می‌کنیم: بازهم لبخند بزنیم و خستگی را خسته‌تر کنیم مثل همه‌ی این سال‌هایی که باهم بزرگ شدیم. ما که سال‌هاست شروع کردیم نباید در این روزهایی که صدای قدم‌های دوست از کوچه پس کوچه‌های غزه، فلسطین و یمن می‌آید در این آخرین لحظه‌هایی که جهان آماده شنیدن صدای آمدن موعود است ما که السابقون ماجرا بودیم نباید جا بزنیم. شاید سنگرهای جنگیدن‌ما فرق کرده یکی با سنگر مادری یکی با سنگر رسانه یکی با سنگری کانون دانش‌آموزی یکی با سنگر قلم ما ایرانی‌ها پرچم زمینه‌سازی ظهور را بلند کرده‌ایم و تا پرچم را روی قله نرسانیم نباید از خستگی حرف بزنیم. فرمانده که همین چندی قبل، نوید داده تا به قله رسیدن یک یاحسین دیگر باقی مانده، جالب بود چند روز پیش پسرک دستفروشی اصرار اصرار که فالی از حافظ بخرم و خریدم این آمد: آن سفر کرده که صد قافله دل همه ره اوست هر کجا هست خدایا به سلامت دارش اگر ما بخواهیم ظهور نزدیک است ایمان دارم به وعده‌های خدا 🆔 @bibliophil
چنان گنجشک می‌سایم سرم را روی ایوانت که تا یک‌لحظه بالم حس کند گرمای دستانت تو خورشیدی و این گنجشک کوچک از تو می‌خواهد تمام عمر خود را سر کند در کنج ایوانت چنان گنجشک‌های ریزه‌خوارت معتقد هستم به سقاخانه‌ات، بامت، به صحنت، برکت نانت 👇وقتی رفیق امام‌رضایی‌ام میاد دیدن‌ام و برام از آخرین کتاب‌هایی که خونده حرف می‌زنه و بعد به خاطر کتابی که امانت برده، این گنجشک خوشگل رو مهمون خونه‌مون می‌کنه. فقط می‌تونم بنویسم رفیق روز من رو ساختی 😍 💐رفیق کتاب‌باز و امام‌رضایی ممنونم! 👌خواستم بگم یاد بگیرید.😂 🆔 @bibliophil
با شما درد و دل نکنم با چه کسی درد و دل کنم. به پیامبرم از دردم نگوییم به چه کسی بگوییم. پیامبر کاش آدرس‌خانه شما را داشتم. می‌آمدم، چهره آسمانی‌ات را می‌دیدم و به آن یک نگاه، می‌دانم دیگر غمی نمی‌ماند در دلم. کاش شاگرد مکتب‌خانه‌ی صادق‌ت بودم و هر صبح مشق خداشناسی می‌کردم پای درس استاد. پیامبر! من شکایت دارم از این همه تنهایی و دوری و غریبی. از این همه ظلمت و پلیدی. پیامبر! از صبح حال غریبی دارم. خیلی هم عجیب نیست. چند وقتی است همه‌ی عیدهای ما بوی دیگری دارد. پیامبر چه عیدی بزرگتر از امروز. ولادت شما. امروز عید است ولی راستش را بخواهی توی دل من عید نیست. ربیع است همان بهار زیبا که بوی گل‌محمدی می‌دهد ولی یک پای ما در خزان رنگارنگ پاییز گیر کرده است. امروز چشم‌های نازنین شما به روی دنیا گشوده شد. چشم‌هایی که علت خلقت زمین و زمان ما بود. ای سرور کائنات ای خاتم‌انبیا ای دلیل خلقت افلاک و ای پیامبر مهربان ما نگاهی کن به پیروان راه گم‌کرده‌ و یتیم‌مانده‌ات. نگاهی به ما که در خیبر تاریخ ایستاده‌ایم و منتظریم که پرچم را به دست حیدر روزگار بسپاری. تا بکند در ظلم آل‌یهود را در نبرد پایانی. نگاهی به ما که خون‌مان بجوش آمده از ذبح فرزندان و امت شما. پیامبرم! ما مانده‌ایم برای کدام درد گریه کنیم وقتی دردها فرصت نفس تازه کردن را به ما نمی‌‌دهند. پیامبر دنیای ما یک پیامبر کم دارد. ما در جاهلیت‌مدرن گیر کرده‌ایم... ای آخرین نبی! برسان دست ما را به دست‌های ربیع‌الانام، برسان دست ما را به خیمه‌گاه آخرین وصی... 🆔 @bibliophil
نوجوان بودم که آیت‌الله بهجت از دنیا رفت. آن سال‌ها عکس آیت‌الله روی دیوار اتاق ما بود و خواهرم ارادت ویژه‌ای به او داشت. داستان‌های آیت‌الله بهجت و نماز‌هایش، ارادت بی‌نظیرش به امام‌زمان بر سر زبان‌ها افتاده بود. خبر رحلت آیت‌الله بهجت که آمد، ناامید شدم. مگر نگفته بود پیرمردها هم ظهور را می‌بینند. پس خودش چرا نماند و رفت. چند وقتی این داستان توی ذهنم بود که حتما ظهور عقب افتاده و آقای بهجت که مرگ اختیاری داشته، رفتن از سال پر فتنه ۸۸ را ترجیح داده به ماندن. چه سال‌ سختی بود، سال فتنه. سال‌ها بعد کتاب حضرت حجت را خواندم و فهمیدم که این جمله را به اشتباه به آیت‌الله بهجت نسبت دادند و اصلا ماجرا این‌طور نبود. می‌توانید به کتاب مراجعه کنید و بخوانید. حرف من اینجا چیز دیگری‌ست. امروز که خبر شهادت شهید سید‌حسن نصرالله رسید، عده‌ای مثل آن روزهای من ناامید شدند. پس پیروزی قدس چه می‌شود؟! پس علاقه‌ای که سید حسن گفته بود به نماز خواندن در قدس چرا به نتیجه نرسید؟! نکند باز ظهور به خاطر کم‌کاری ما عقب افتاده! تقصیر این و آن است. وقتی پیام آقا را خواندم دیدم ذره‌ای روح ناامیدی در پیام آقا نیست. در این مسیر رسیدن تا قله هر سربازی پرچم را تا گذری بالا می‌برد و بعد راه را به شاگردان مکتب‌ خود می‌سپارد و به اتاق فرمانده‌ای در ملکوت‌اعلی پرواز می‌کند. آقا از مکتب شهید نصرالله گفتند. شهید نصرالله همان طور که شهید سلیمانی صاحب مکتب بود، مکتبی دارد که با شهادت‌ش جاری ست و مثل چشمه‌ای زلال می‌جوشد. خون شهید سیدحسن بر زمین نخواهد ماند همان‌طور که خون شهید عباس موسوی... ناامیدی بی‌معناست... بغض‌های توی گلوی ما، انگیزه جهاد ماست. امروز همه‌ی ما به جهاد خوانده شدیم. هر کدام باید خودمان را برای رسیدن به قله آماده کنیم. سربازان امام‌زمان قلب‌هایی از فولاد دارند که با ارتباط با قرآن و اهل‌بیت آن را آبدیده کرده‌اند. چرا اسم من و شما ترس به دل دشمن نیندازد؟! جهاد ما کجاست؟! 🆔 @bibliophil
مهنا می‌گوید: عه‌هه یادم رفت غسل شهادت کنم و برخلاف چهره‌ی همیشه خندانش، این جمله را با خنده نمی‌گوید؛ انگار که واقعاً یکی از آداب نمازجمعه را فراموش کرده! من اما می‌خندم، نه به حرفش؛ به آرزوی شهادتش! در حالیکه دست پسرانش را محکم گرفته تا به لبه‌ی سکوی ایستگاه مترو، نزدیک نشوند؛ چون خطرناک است. از این همه ظرافت مغز کیف می‌کنم، مغزی که خوب بلد است فاصله‌ی بین مرگ و شهادت را با احساسات عمیق مادرانه پر کند. ✍ فاطمه سادات مظلومی 🆔 @bibliophil
همه جا شلوغ است. خیلی خیلی شلوغ. مثل چند ماهی قرمز شده‌ایم که مصلی به اندازه‌ی یک تُنگ برایمان تَنگ است. دور خودمان می‌چرخیم و جایی برای نشستن پیدا نمی‌کنیم. دست آخر نخ تسبیح‌مان پاره می‌شود و هرکدام‌مان یک گوشه‌ی پرت و پلا خودمان را بین جمعیت می‌چپانیم. هنوز برنامه شروع نشده اما داخل شبستان که هیچ، حیاط که هیچ حتی محوطه‌ی خارجی هم اینطور لبریز از جمعیت است. یک نفر می‌گوید: وای مردم، چقدر شلوغه. یکی دیگر جواب می‌دهد: اومدیم که شلوغ باشه دیگه، خلوتیش رو دوست داری؟ خانم اولی نه والایی می‌گوید و خودش را می‌اندازد توی سیل جمعیتی که دارند از کنار ما عبور می‌کنند. نمی‌دانم این رود آخرش به دریای خیابان‌های بیرون مصلی متصل می‌شود یا نه اما نگاه‌شان که می‌کنم زیر لب می‌گویم: موجیم که آسودگی ما، عدم ماست! ✍ فاطمه‌سادات‌مظلومی 🆔 @bibliophil
روانشناسی نوشته بود ارتباط چشمی احساسات قلبی آدم‌ها را عمق می‌بخشد عشق را تشدید می‌کند و ضربان قلب را بالا می‌برد. نوشته بود در یک قرار ملاقات با کسی که دوستش دارید، وقتی نگاه‌ها به هم گره می‌خورد، کار تمام است. اما بنظرم نویسنده را باید با خودمان میاوردیم مصلی! آنوقت برایمان توضیح می‌داد مسیر عمق بخشیدن به این نگاه‌های بدون دیدن از کدام نقطه‌ی قلب آغاز می‌شود؟! چشم‌هایی که به حبران ندیدن‌ها، می‌شنوند! چشم‌های بی‌دفاعی که وقتی صدای همهمه‌ی شبستان را می‌شنود و متوجه حضور عزیز می‌شود، توپخانه‌ی گلوله‌های اشکی می‌شوند و ثانیه به ثانیه آتش این حُب را در دل زیاد می‌کنند. مشت‌ها گره زده بالا می‌آیند و اسم معشوق را صدا می‌زند: این همه لشکر آمده به عشق رهبر آمده! معشوق تشکر می‌کند و مردم دیگر روی پا بند نیستند. می‌دانند که آن دورِ عزیز، آن‌ها را نمی‌بیند اما عاشقانه برایش دست تکان می‌دهند، قربان صدقه‌اش می‌روند و تنها توقعشان این است که اسمشان در دفتر عاشقان ثبت باشد، ولو اگر معشوق هیچ‌وقت نامشان را نبیند، نامشان را نخواند! ✍ فاطمه سادات مظلومی 🆔 @bibliophil
✍ نگاهی به داستان ببعی‌قهرمان 👇مخصوص دوستانی که فیلم را دیدند. انیمیشن‌ قالبی‌ست که این‌روزها از بین بزرگسالان هم طرفداران زیادی دارد. این حقیقت را برای این نوشتم که خرده نگیرید چرا با این یال و کوپال رفتی سینما و انیمیشن دیدی؟!. خوب که دقت می‌کنم تا حالا بیشتر سینماهایی که رفتم به خاطر فیلم‌های کودکانه بود؛(شهرموش‌ها، لوپوتو، بچه‌زرنگ، و...) انیمیشن ببعی قهرمان به کیفیت فیل‌شاه، بچه‌زرنگ و پسر دلفینی نیست ولی از اینکه بلاخره انیمیشن ایرانی چند گامی هرچند کم برداشت خوشحالم. موسسه رسانه‌ای اوج سازنده‌ی این انیمیشن است و پویا یک ریز تبلیغات‌‌اش را پخش می‌کند(این ظرفیت کمی نیست.) چهره‌ی شناخته شده‌‌ی شخصیت ببعی برای بچه‌هایی که صبح تا ظهر پای شبکه‌ی پویا نشستند از مزیت‌های این شخصیت است. ببعی و ببعو را بچه‌ها خوب می‌شناسند. از اینکه بلاخره یک شخصیت دختر به خوبی به تصویر کشیده شده، خرسندم. دختری که برعکس کوزت، سیندلار، سفیدبرفی به جای تمرکز روی خوشگلی با عقل و پشتکار قرار است به هدف‌اش برسد. (با اینکه گوسفند است ولی عقل دارد، آنها انسان بودند ولی...) تقریبا موزیکال است اما صداگذاری خیلی قوی ندارد و من موقع موزیک‌ها دوست داشتم زودتر این قسمت تمام شود چون گاهی گوش‌خراش بود. ولی بچه‌ها چون زود خسته می‌شوند، موزیک پای فیلم نگه‌شان می‌دارد. از فرهنگ اعیاد و رسوم ایرانی و اسلامی داخل آن به صورت مستقیم استفاده نشده است. نقدهای جدی به نمادهای داخل فیلم وارد شده است که من نظری درباره‌ی آن ندارم. شاید درست باشد و شاید نه. مهمترین بخش به‌نظرم بحث محتوای انیمیشن بود. تلاش، ناامید نشدن از شکست، پشتکار و دنبال کردن اهداف. تعلیق و کشش خوبی هم داشت و شخصیت با مشکلات زیادی روبرو شد که گاهی تا مرز ناامیدی پیش می‌رفت. شخصیت‌ دکه‌ای را با لهجه‌ی بامزه‌اش دوست داشتم. شخصیتی که همه جا حامی قهرمان داستان بود که شاید در کنار نقطه قوت نقطه ضعف داستان هم بود. چون نقش پدر و دختر در داستان آسیب دیده بود و دکه‌ای جای پدر را گاهی پرمی‌کرد که انتهای داستان این ضعف تا حدودی برطرف شد. پیرنگ داستان خطی بود و این برای درک کودک به نظر پیرنگ مناسبی است چون کودک، درک زیادی از رفتن به گذشته و آینده ندارد. زمان فیلم کمی برای مخاطب سال‌های اول ابتدایی و کوچک‌تر زیاد بود و گاهی خسته‌کننده‌. دکورها و صحنه‌پردازی‌ها خوش آب و رنگ و قشنگ بود، مخصوصا مدرسه‌ی بوقلمون. شخصیت ضدقهرمان هم به خوبی شکل گرفته بود، هرچند کینه گذشته‌اش خیلی قابل درک نبود‌. گره‌های پیرنگ به درستی باز شد و قابل‌قبول بود‌. دیالوگ‌ها به بامزگی انیمیشن‌‌های معروف نبود، گاهی طنز داشت ولی دیالوگ ببعو که به بابام میگم را دوست داشتم. روستایی بودن ببعی و نداشتن امکانات در روستا و آمدن به شهر هم یک واقعیت اجتماعی بود و اینکه ظرفیت روستا به کمک قهرمان نیامد قابل تامل بود‌ ولی برگشتن به روستا با مهارت بالاتر خوب بود. انیمیشن ایرانی راه بسیاری تا رسیدن به دنیای عمیق انیمیشن خارجی دارد. از طرفی ظرفیت مدارس و علاقه خانواده‌ها به بردن بچه‌ها به سینما امیدبخش است و همین ظرفیت‌ها چند انیمیشن سال‌های اخیر را پرفروش کرده است و نشان می‌دهد که مخاطب ایرانی علاقمند به دیدن انیمیشن خوب ایرانی است. امید که روز به روز انیمیشن ایرانی جهانی‌تر و عمیق‌تر شود. نمونه‌اش بچه‌زرنگ که در سرزمین‌های اشغالی هم دیده شد. 🆔 @bibliophil
🖌سهم من از سفره انقلاب‌اسلامی! سال ۹۴ ۱۲ فروردین اردو داشتیم. بیشتر از صدتا دختر نوجوان رو از تهران برده بودیم مشهد. خیلی دل‌مون می‌خواست چندتا دونه غذا حضرتی بهمون بدن، بریزیم توی غذای اردو برا تبرک تا دل بچه‌ها با امام‌رضا بیشتر از قبل انس بگیرد. با یکی از دوستان دونفری، چندجا از حرم رفتیم، پرسیدیم. گفتند: دست ما نیست. قرعه‌کشی می‌کنند و فیش‌ها اتفاقی بین زائرها پخش میشه. خلاصه ناامید شدیم و با شرمندگی برگشتیم اردو. روزهای آخر اردو بود، از حرم که برگشتم دیدم همه گریه می‌کنند. دوتا خادم از حرم اومده بودند ۱۲۰ تا فیش به بچه‌ها داده بودند و همه با هم وعده‌ی ناهار ۱۲ فروردین مهمان حضرت رضا شدیم. یادمه فیش‌ها رو چیده بودیم کف حسینیه و باهاشون اسم امام‌رضا رو نوشته بودیم و دورش نشسته بودیم و گریه می‌کردیم. غذای روز ۱۲ فروردین هم ویژه بود. چون روز جمهوری‌اسلامی بود، خادم‌ها سنگ‌تمام گذاشته بودند. شیرینی روز جمهوری‌اسلامی برای ما با طعم سر سفره امام‌رضا نشستن یکی شد. از غذاخوری طبقه دوم صحن انقلاب که پایین اومدیم از پنجره گنبد مشخص بود. دونه دونه ایستادیم و سر سفره‌ی انقلابی که امام‌رضا محور اون بود و هست، عکس گرفتیم. اینم روزی ما از سر سفره‌ی انقلاب❤️ 🆔 https://eitaa.com/bibliophil 🆔 https://ble.ir/bibliophils