eitaa logo
"بیداری مــردم "
2.7هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.5هزار ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
خیلے چیزها بلدم ... . حالا دیگر فقط مے‌خواهم تو را یاد بگیرم نقطہ بہ نقطہ ... خط به خط؛ ... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🔴 پویش بزرگ حذف اینستاگرام بعد از انجام عملیات تروریستی بدافزار اینستاگرام و حذف تصاویر و بایکوت هشتگ های مربوط به سردار عزیز با واکنش های شدید و یکپارچه مردم ایران همراه شده بود اما متأسفانه اینستاگرام آمریکایی حتی حاضر به عذرخواهی هم نشد و بی احترامی به سردار عزیز ایرانیان را ادامه داد‼️ لذا در یک پویش بزرگ همه با هم با حذف بد افزار اینستاگرام جوابی محکم میدهیم و ذلت نمیپذیریم✊🏾 #⃣ آموزش حذف اکانت اینستاگرام: http://yun.ir/w4ei18 پویش برخورد محکم با اینستاگرام رو هم امضاء کنید👇 https://farsnews.ir/my/c/114241
آنـانکه گـمنامنـدزهــرایی تبارنـد........ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 بالاخره به لبانش اجازه لبخند داد. پرواز شان طبق معمول همیشه تاخیر داشت. اصلا ا
🥀🍂🥀🍂🥀 🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀 🍂🥀 🥀 صدای ملیکا این قدر آهسته بود که به پچ پچ شبیه تر بود. یک مرتبه طاها داد کشید: نمی خوام، نمی خوام. دوس دارم کنار پنجره بشینم. هومن دستش را روی لبش کشید و خنده اش را به آرامی به بیرون فوت کرد. ملیکا نمی دانست چه کند. اصلا دوست نداشت پیش این آقای رستگار بنشیند. اسم کوچکش چه بود؟! اصلا فراموش کرده بود! حتما اسم درست و حسابی نداشت که در خاطرش نمانده بود! حالا اگر می نشست هم زیاد اشکال نداشت، ولی تحمل این سه چهار ساعت برایش خوشایند نبود. آن هم کنار یه مرد، یه مرد چی؟ آهان. احتمالا کمی نفهم که بود. پررو هم بود. فضول هم که به احتمال زیاد بود. خب در دو بار دیدار بیش از این نمی توانست او را بشناسد! کم کم شناخت بیشتری از او پیدا می کرد. از طرفی هم دلش می خواست گوش طاها را پیچاند که با آن دادش ابرویش را برده بود، ولی فعلا فقط می توانست با سیاست کارش را پیش ببرد. دعوا با بچه، جری ترش می کرد. پسر لجبازش را که می شناخت با آن قد فسقلی اش اگر سر لج می افتاد هرگز به حرف کسی گوش نمی داد . مامانم. خوشگلم. می دونی که حال من تو هواپیما بد می شه! اگه اون جا بشینم برام بهتره؟ چرا؟ | چرا چی؟ چرا این جا بشینی حالت بد نمی شه؟ "ای خدا. بیا و درستش کن. از دست تو بچه. برای هر چیزی یک چرا داشت". برای این که... اون جا... چه جوابی می داد؟! مانده بود. همین طور پراند. برای این که کنار پنجره هوا میاد! طاها با ذوق بی نهایت بالا پرید. - مامان مگه پنجره این جا باز می شه؟! واقعا که. این هم جواب بود که داده بود؟! آخ که بچه هم بچه های قدیم که خدایی هیچی حالیشان نمی شد! بچه های امروزی که تا از انرژی رانشی موشک هم سر درنیاورند دست برنمی دارند. همین طاها اگر ولش می کردی در آن واحد جعبه سیاه را هم حلاجی می کرد. آن وقت ملیکا به او می گوید برای این که هوا میاد! هومن نمی دانست تا کجا می تواند خود را کنترل کند تا قهقهه نزند جریانشان جو کی شده بود برای خودش. جو کی شده بود برای خودش. ملیکا من من کنان گفت: نه منظورم این بود باد کولر بالایی به اون جا بیشتر می خوره! و در دل دعا کرد. "محض رضای خدا این یک بار را گول بخور"! طاها لبانش را غنچه کرد و بعد از کلی اندیشه ملوکانه گفت: - آخه می خوام بلند شدن هواپیما رو ببینم. - باشه. بعد از این که هواپیما بلند شد جامون رو عوض کنیم؟ طاها با مکثی گفت: ا - اون وقت برام از اون تیر کمونی که شکست، دوباره می خری؟! بچه هم این قدر فرصت طلب ؟! ای از دست تو طاها ! - آره می خرم! بيا. بعد این همه روانشناس جمع می شوند و هی بحث و بحث، که چرا بچه های این دور و زمانه لوس بار می آیند! خب به هر حال مهم این بود که مجبور نبود تمام مدت پرواز چشمانش را عین جغد باز نگه دارد. آن هم با آن شرایط نامناسبی که در پرواز داشت. عاقبت هواپیما از زمین کنده شد. دستان ملیکا محکم بازوی صندلی اش را فشرد. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. چشمانش را بست. نفس هایش منقطع ولی عمیق شده بود. با خود اندیشید خدا آخر و عاقبت این سفر را به خیر کند، به خصوص که مسعود هم نبود. نبود تا دستانش را در دست مردانه اش بگیرد و نبود، دیگر نبود. مانند این که هرگز نبوده. «. آرام باش » : بفشارد. نبود تا در گوشش زمزمه کند هومن ناخوداگاه متوجه اش بود و طاها که اگر اجازه می دادند خود، هواپیما را می راند. چه لذتی می برد! کمی بیشتر از یک ساعت از پرواز گذشته بود. مادر و پسر جاهایشان را با هم عوض کرده بودند. طاها سرش را روی پای مادرش نهاده و خوابیده بود. چشمان ملیکا هم از اول سفر بسته بود و بی حرکت و هومن متعجب از این که چه طور می شود با این همه سر و صدا و حرکت خوابید. هر چه دم دستش رسیده بود خوانده بود. از روزنامه گرفته تا راهنما. خوابش هم نمی برد. وقتی مهماندار وسایل پذیرایی را آورد نفس راحتی کشید. حداقل کمی سر گرم می شد. سه بسته غذایی روی میزش قرار گرفت. میز طاها را باز کرد و دو تا از بسته ها را روی آن گذاشت و مشغول خوردن شد. 🥀 🍂🥀 🥀🍂🥀 🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀🍂🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلت ڪہ بگیـرد ...😓 دوای دردت شهیدگمنام است!☁️🌈 ڪنار سردار بی پلاڪ ...😞🌸 فقط تو باشے و او  😌✨ و یڪ درد و دل حسابے 🎈✨ دردِ دلے از جنس چادرخاڪی مادر...💔😓 "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اثر فوق العاده زیبای مهدی رسولی در سوگ حضرت زهرا (س) ◼️ شهادت حضرت فاطمه سلام الله علیها تسلیت باد🖤🖤🖤 "شهــ گمنام ــیـد"
🍃♥️ روز عشق،عشقمو درآغوش دارم عشق من جوونمه که شد فدای وطنش تا تو رفتے، قوت و صبرم بـرفت💔 تا تو رفتے، من دگر خوش نیستم😭 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
شب جمعه هست و شهادت حضرت فاطمه و همینطور سالروز حادثه دردناک کشتی سانچی یادی میکنیم از بچه محل عزیزمان . . حادثه کشتی سانچی یکی از بهترین بچه های محله مون رو ازمون گرفت چهار سال گذشت ادای احترام میکنیم به روح پاک کاپیتان کشتی سانچی 🖤 شهید مجید نقیان شهادت ۱۶ دی ۹۶ . . از خانواده های قدیمی ، نیک بلوارفردوس غرب قدیمی های محله شقایق و ورزی شهید نقیان از فعالان مردمی، هئیتی در حسینه ای در پروانه جنوبی بودن، از این رو بسیاری از عزیزان هم محله ای از عزاداری های شهید نقیان برای سالار شهیدان یاد کرده اند. وی در زمان شهادت ۳۸ سال داشتند ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 پانزدهم دی‌ماه، سالروز شهادت شهید سرلشگر منصور ستاری، فرمانده فقید نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران گرامی باد. 🔹 آخرین سخنان شهید سرلشگر منصور ستاری، ساعاتی قبل از شهادت، در سفارش تکریم مقام سرباز ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محل عبادت و نماز خواندن حضرت فاطمه زهرا(س) در مدینه که به مسجد فاطمه الزهراء مشهور است و درب آن جهت جلوگیری از زیارت شیعیان ، با بلوکهای سیمانی مسدود شده است. ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
CQACAgUAAx0CXOXJfgACBLFh1x1oMoKEEh_fvTuE6btjxJzXGQACrQgAAltgqFd9U9e7yJnE3SME.mp3
5.45M
🌼🌱 🌱 .∷ 📿 من بی قرار😔• مادر من ڪوھ وقار°🍃 اێ مردمـ• این منظرھ• کوچھ💔» جاێِ چند نفرھ° اێ مردمـ• 🏴 🥁 ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌸🍃 سلام خواهرای گلم یه داستان واقعی زندگی یه عزیزیه براتون چند قسمت میگذارم اگه دوست داشتید ادامه میدم 😍❤️ باصدای زنگ تلفن بیدار شدم خابالو تلفن برداشتم عاطفه بود سلام کردم عاطفه با صدایی پرانرژی گفت خوابی؟گفتم سرصبح زنگ میزنی می خوای خواب نباشم ؟گفت دیشب باز تا صبح بیدار بودی؟ گفتم آره چیشده مگه؟ گفت ساعت نگاه کن گوشی از گوشم فاصله دادم ساعت ۱۲ ظهر بود یا علی !!!از جام پریدم نشستم وگفتم خاک به سرم ۱۲ظهر.... عاطفه گفت پس چی!!! فکر کردی ساعت چند؟ گفتم ۹صبح گفت به همین خیال باش با عجله گفتم عاطفه من کار دارم بعدا بهت زنگ میزنم صداش از اونور میومد اما من قطع کردم گوشی پرت کردم روی تخت و بدو بدو رفتم دست وصورتمو شستم خدایا چقدر دیرشده چیکار کنم من ساعت ۱ با مهلا قرار دارم تو کافی شاپ . اومدم جلو آینه دراورم وبعد کرم برداشتم زدم به صورتم وبعدش ریمل وخط چشم وبعد یک ماتیک جیگری برداشتم زدم به لبام وبعد رفتم در کمد باز کردم دودل بودم مانتو صورتیمو بپوشم یا مانتو آبی کاربونیمو با هزار بدبختی انتخاب کردم مانتو صورتیمو برداشتم وپوشیدم با یک شلوار قد ۹۰ مشکی وبعد موهامو شونه کردمو موهامو بافتم از پشت شالم انداختم بیرون موهای جلومو حالت خامه ای دادم بیرون وعطر خاصمو برداشتمو زدم وبعد کیفمو برداشتم ویک اسنپ گرفتم رفتم . 🌸🍃
🌸🍃 رسیدم به کافی شاپ وهزینه اسنپو اینترنتی پرداخت کردم رفتم در کافی شاپ باز کردم یک هو صدای سوت وجیغ ودست اومد وبعدش شرشره های رنگی وبرف شادی ریخت روسرم وااای باز یادم رفت تولدمه مهلا اومد جلو وروبوسی کردیم وبعد بغلم کرد ودر گوشم گفت تولدت مبارک عشقم بچه های دانشگاه همه بودن وهمه باهم رفتیم سمت کیک . یک کیک دوطبقه بود که با گل های طبیعی تزئین شده بوداز شدت خوشحالی اشک تو چشمام جمع شده بودنمیدونستم باید چی بگم باهمه بچه ها دونه دونه عکس گرفتم ویک دونه هم دست جمعی همه گرفتیم وکلی لایو واستوری گزاشتیم خلاصه کیف کردیم ....بعد همه متفرق شدن منم رفتم روی یک صندلی نشستم خیلی خسته شده بودم . یک لحظه سرمو گزاشتم روی میز . یک هو صدایی شنیدم ببخشید چیزی شده؟ سرمو آوردم بالا گفتم نه چیزی نشده چطور؟ گفت فکر کردم ناراحتیت که سرتونو گزاشتین روی میز گفتم نه چیزی نشده یکم خسته ام فقط.... آره با این همه عکسی که گرفتید با یچه ها معلومه آدم خسته میشه....اگه خیلی خسته نیستید میشه این افتخار عکس گرفتن با من هم بدید ؟ یکم اول شوکه شدم .... می خواستم بگم شرمنده که یک هو مهلا اومد گفت میشناسین همو؟ تو گفته بودی مونا رو نمیشناسی که .... یک هو دیدم چشم وابرو بالا میندازه . گفت اها یادم رفت معرفی کنم ایشون آقا ساسان هستن بیشتر تشکیلات تولد با ایشون بود چشمام از تعجب گرد شد ناخواسته باصدای بلند گفتم چی ؟؟؟؟؟؟؟ 🌸🍃
🌸🍃 مهلا لبخندی زد وگفت نگو نفهمیدی که ایشون ....دیدم ساسان یک سوقورمه زد به مهلا و مهلا حرفشو ادامه نداد رفت. ساسان گفت خوب نگفتی افتخار میدین ؟ با هم یک عکس بگیریم ؟ منم نتونستم نه بگم چون تولد با مهلا باهم تدارک داده بودن بلند شدم کنار کیک وایستادم اونم اومد کنارم باهم عکس گرفتیم یک هو یکی از بچه ها داد زد بزن کف قشنگ رو به افتخار این دوتا زوج جوان منم اخمام رفت تو هم وبعد مهلا اومد و گفت حالا وقت کیک بریدن این که دیگه اخم کردن نداره منم گفتم تورو میکشم فعلا هیچی نگو مهلا . مهلا گفت اوه اوه چه بداخلاق چته؟!! بعد کیک بریدم یکی از بچه ها رفت ظبط روشن کرد وهمه رفتن وسط ومیرقصیدن منم ازشون فیلم میگرفتم بچه ها هی میومدن اصرار میکردن که بلند شم برم وسط منم به هربدبختی میشد ردشون میکردم مهلا اومد گفت بچه ها دست بزنید مونا میخواد بیاد وسط منم یک بیشگون از دستش گرفتم وگفتم ببند دهنتو وبعد رفتم سرویس بهداشتی صورتمو آب زدم حسابی گیج شده بودم خدایا اینجا چه خبره !!!ساسان کیه اصلا منو از کجا میشناسه ؟؟؟ مهلا چرا مشکوک میزنه !! یک هو دیدم صدای در اومد .... 🌸🍃
🌸🍃 از آیینه دیدم ساسانه زود خودمو جمع وجور کردم گفتم چرا اومدین اینجا دم در زده سرویس بهداشتی زنانه گفت اینجا رو اجاره کردیم بعدم وقتی تو پارتی هستی اینجور چیزا معنی نداره ! منم صورتمو حالت متعجب گرفتم گفتم اها !! میخواستم برم بیرون گفت حسابی گیج شدی نه؟؟ که من کیم که چرا مهلا اینجوری مشکوک میزنه نه؟ بااینکه جواب سوالش آره بود گفتم نه اصلا . گفت من تورو خوب میشناسم الکی نگو !!! گفتم شما؟ منو؟ از کجا اونوقت؟گفت از موقعی که تو دانشگاه دیدمت گلوم پیشت گیرکرد موقعیت بهتری گیر نیاوردم که بهت بگم چقدر عاشقتم....رفتم به مهلا گفتم اونم قبول کرد کمکم کنه میگفت خیلی تابلو هست رفتارام حتما تا حالا فهمیدی ولی مثل اینکه متاسفانه نفهمیدین...تو حتی منو یک نیم نگاهم نکردی ! چه برسه به ... منم اصلا تو حال وهوای خودم نبودم حسابی شوکه بودم فقط به این فکر میکردم چجوری مهلا رو بزنم .... یک هو دیدم ساسان نزدیکمه خیلی نزدیک خودمو از اون مهلکه نجات دادم وبا عصبانیت از سرویس بهداشتی اومدم بیرون کیفمو برداشتم رفتم بیرون ساسان هم اومد دنبالم گفت کجا میری ؟ مگه چی گفتم؟ مگه چیکار کردم؟ چرا عصبانی میشی؟ مگه دوست داشتن آدما جرمه؟ برگشتم با عصبانیت گفتم نه جرم نیست !! فقط الان یکم شوکه ام بزار برم یکم این ماجراهارو هضم کنم همین. گفت چیز خاصی نیست ها!! با عصبانیت گفتم بیین ظاهر منو نبین من فقط ظاهرم یکم بده من تاحالا به هیچ پسری حتی نگاهم نکردم بهم حق بده!!! گفت خوب بزار برسونمت گفتم نمیخواد برین تو پارتی خوش باشین !! 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مادری که پس از سالها هنوز چشم انتظار پسر نشسته است... (همدان روستای آبرومندبهمن1374) معنی چشم انتظاری را نفهمیدم ولی جان مادر های مفقودالاثر، العجل😭✋ ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
چہ ڪسے حال دلت را میفهمد مادر... وقتے پسرت را با قد رعنا بدرقہ ڪردے و حالا جسم تڪہ تڪہ اش را در آغوش میگیرے... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
🌸 🌸 سلام، دختری جوان هستم که علی رغم تولدم در خانواده ای بسیار مذهبی،پایبند نماز نبودم و به قولی یک روز میخواندم و چند هفته ترکِ آن میکردم در لحظه لحظه ی زندگی احساس ناامیدی و شکست داشتم و همواره طلبکارِ از خدا ..... از این وضع خسته شده بودم دوست داشتم نماز بخوانم اما نمی شد نفس سرکشم افسار میگسیخت و مانع من برای بجا آوردن فریضه ی مقدس نماز میشد،رفتارم بسیار تند و غیرقابل تحمل شده بود وضع زندگی کسالت بار....همواره آرزوی مرگ میکردم شاید کمی خنده دار یا عجیب باشد اما به خداوندی خدا قسم زندگی من خلاصه ی تفکرات مڋکور بود تا اینکه از طریق یکی از دوستانم با کانال تلگرامی استاد پناهیان آشنا شدم،مدتی از عضویتم میگذشت تا اینکه یک روز به صورت کاملا اتفاقی متنی را دیدم که در رابطه با شخصی بود که26سال تلاش کرده بود تا پیوسته نماز بخواند اما موفق نشده بود ولی با گوش کردن صوت های نماز استاد چهل روز متوالی در تمامی حالات مقید و پایبند به بجا آوردن نماز شده بود از آن پس صوت ها رو دانلود کردم و کامل گوش دادم خیلی جالب و خوب بود و البته غیرقابل باور.....الان کسیکه تا حالا دو روز پشت سر هم نماز درست و حسابی نخوانده بود 8روز است که نماز اول وقتش به لطف خدا و واسطه گری خیر آقای پناهیان ترک نشده فکر نمیکنم جمله ای لایق شکر گزاری خدا و تشکر از استاد در این باره وجود داشته باشه عاجزانه التماس دعا دارم و امیدوارم همه ی دوستان مشکلشان درباره ی نماز رفع شود ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 از تا 🌸 🥺روایتی بسیار زیبا🥺 🌷پیشنهاد دانلود 🌷 🦋تینا قربانی🦋 "شهــ گمنام ــیـد
آقا سلام مے دهم از جـان و دل به تـو تا این ڪہ بشنـوم «وَ علیک السّلام» را ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🥀🍂🥀🍂🥀 🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀 🍂🥀 🥀 صدای ملیکا این قدر آهسته بود که به پچ پچ شبیه تر بود. یک مرتبه طاها داد کشید: ن
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 به به چه غذایی! غذای بی مزه و بی رنگ روی هواپیما! فقط می شد همان جا خورد. اگر در خانه چنین غذایی مقابلش می گذاشتند لب هم نمی زد. به هر حال در آن لحظه از بیکاری بهتر بود، تازه با آن همه تاخیر، به حتم ناهارشان محسوب می شد و دیگر از ناهار خبری نبود! تقریبا غذایش به انتها رسیده بود که طاها سرش را بالا گرفت و نشست. هومن نگاهش کرد و مهربان گفت: - خوب خوابیدی؟ طاها سرش را تکان داد. یعنی آره. می خوری غذات رو باز کنم؟ چی هست؟ برنج و مرغ. هو من یکی از بسته ها را باز کرد و نشانش داد. طاها گفت: -اون زردها و قرمزها رو جدا کن. منظورش زرشک و پیاز روی برنج بود. هومن به یاد آورد وقتی بچه بود او هم از این زردها و قرمزها خوشش نمی آمد. با حوصله آن ها را سوا کرد. بیا، بخور. طاها با دقت نگاه کرد و گفت: دیگه نمونده که؟ نه عزیزم. اگه هم مونده باشه خودت جدا کن. و با این حرف غذا را در دست گرفت و گفت: بيا من بدم بخوری! | که خودم بلدم. بزرگ شدم! هومن لبخندی زد و بچه را راحت گذاشت. با اشتها می خورد. هر چند کمی هم ریخت و پاش می کرد. نوشابه هم خواست. خوب حرف می زد. خوب و مسلط، ولی نوشابه را غلط تلفظ می کرد. غلط و بامزه. طوری که هومن | اول نفهمید چه می خواهد. -دو باشه بده! هومن نفهمید یعنی چه؟ تا با دستش نشان داد و گفت: -از این هومن خندید و در حینی که سر نوشابه او را باز می کرد گفت: اسم این نوشابه هست! بگو نوشابه . -دو باشه ! هومن باز خندید و گفت: بگو نو. حالا بگو شا۔ حالا به . حالا بگو. نو... شا... به ! -دو باشه . هومن آرام ولی از ته دل خندید و گونه ی پسرک را بوسید . میای بغلم؟ - اوهوم. - اوهوم نه، بله -بله؟ -خب بيا. و او را روی پایش نشاند. کمک کرد تا دو باشه اش را بخورد. طاها هی روی پای هومن تکان تکان می خورد و به مادرش نگاه می کرد. معذب بود. هو من پرسید: -طاها چیزی شده؟ طاها کمی بغض کرده بود. سرش را پایین انداخت و گفت: -جیش دارم! هومن با ملایمت گفت: -اشکالی نداره که، می خواس مامانت رو بیدار کنی؟ طاها با ناراحتی گفت: تنه، مامانم نمی تونه ببر تم! چرا؟ حال مامان تو هواپیما بد می شه. بابا بهم گفته بود تو هواپیما با مامان کاری نداشته باشم! | - آهان. و برگشت و نگاه دقیقی به صورت ملیکا انداخت. انگار بچه راست می گفت. رنگش به شدت پریده به نظر می رسید. از اول پرواز هم تکان نخورده بود. دوباره متوجه طاها شد. انگار وضعیت او بحرانی تر بود. گفت: باشه. بیا من می برمت. هنوز کامل برنخاسته بود که ملیکا چشمانش را باز کرد. در حالی که سعی می کرد بلند شود، گفت: -خودم می برم. هومن نگاهی به او کرد. لبانش همرنگ صورتش شده بود، سفیده سفید. گفت: طوری نیست، من می برم. شما بشینید! ملیکا تعارف کرد. تنه آخه، درست نیست. چرا درست نیست ؟! اتفاقا از نشستن خسته شدم. زود برمی گردیم. و دست طاها را گرفت و قبل از این که حرف دیگری بشنود، راه افتاد. ملیکا از خدا خواسته نشست، حالش واقعا بد بود. حتی گاهی در ماشین هم حالش بد می شد. در هواپیما دیگر هیچ، قابل وصف نبود. سرش هم درد می کرد. از این قسمت سفر اصلا خوشش نمی آمد. پنج دقیقه ای برگشتند. هومن یک لیوان آب هم از مهماندار گرفته بود. به محض نشستن ملیکا را خطاب قرار داد. -خانم فتحی؟! لطفا چشماتون رو باز کنید ! ملیکا چشمانش را باز کرد و با بی حالی نگاهی به سمت آن ها انداخت، حالش هم به هم می خورد. افتضاح بود. هومن آرام گفت: -اگه چشماتون رو ببندید و بی حرکت بمونید حالتون بدتر می شه. تازه حدود یک ساعت و نیم از پرواز مونده. چند نفس عمیق بکشید. ملیکا با خود فکر کرد این بابا هم دلش خوش است، حالش به هم می خورد، آن وقت او می گوید چند نفس عمیق بکشید. زمزمه کرد: -نه. همین طوری خوبه؟ قبل از این که دوباره به حالت قبلی بر گردد، هومن کمی محکم تر گفت: می خواید حالتون بهتر بشه یا نه؟ معلوم بود که می خواست. - بله. خیلی خب. پس کاری رو که گفتم انجام بدید. ملیکا سعی کرد چند نفس عمیق بکشد، انگار توانست. هومن انگشتانش را در هم قلاب کرد و با دستانش حرکتی کششی انجام داد و در همان حال گفت: شما هم همین کار رو انجام بدید. این حرکت رو دو سه بار تکرار کنید. 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 واکنش سردار سلیمانی نسبت به کسی که دستش را بوسیده بود: یک بار دیگر دستم را ببوسی میدهم محافظها بگیرنت و پاهایت را میبوسم ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فرزنداݧ روح‌اللہ! سربازاݧ وفادار آݧ نائب‌المہدے بودید چراغ راهماݧ باشید ڪہ ما هم سربازاݧ نائب المہـدے عصرماݧ باشیم و بہ‌زودے.... ســربازاݧ... مہــــــدے.. اݧ‌شاءاللہ... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتی از زندگی یک جانباز مدافع حرم که با چشمانش حرف میزند! ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍رهبر انقلاب: در سیل خوزستان شهید سلیمانی و شهید ابومهدی المهندس هر دو در کف میدان حضور داشتند... ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فیلم به زبانی ساده بیان میکند که چرا آمریکا به ما حمله نمی‌کند! روشهای بکار گرفته شده برای براندازی جمهوری اسلامی ایران! ‌ "شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥فرزند شهید عماد مغنیه روز قبل از شهاد حاج قاسم باهاش تماس می‌گیره و میگه عمو اوضاع عراق خوب نیست، خواهش می‌کنم به عراق نرید. حاج قاسم هم جواب میده من به سوی قتلگاه خودم میرم... 🎬 برشی از مستند ۷۲ ساعت ‌ "شهــ گمنام ــیـد"