آیا میدانستید
شهید #محمد_جواد_تند_گویان
وزیر #نفت ایران #دوازده سال تمام در یک سلول #انفرادی بعثی های کثیف بسر برد!؟
طوری که فقط به اندازه ای جا داشت که میتونست بشینه وحتی نمیتونست دراز بکشد...
و
نمیدونست الانش چه ساعتی وچه موقع از روز وشب وماه وساله؟ !!
الان بهاره یا پاییز ؟
الان روزه یاشب؟
وهر روز بلا استثناء با شکنجه شروع میشده....
اونم چه شکنجه ای!؟
که در اثر شکنجه زیاد #گردنش صدوهشتاد درجه میچرخیده...
واین آخرین شکنجه اون بوده که منجر به شهادت این وزیرجوان و برومند سرزمین اسلامی امان شد....!
تنها مونسش کتاب قرآنی بوده که یک سرباز عراقی برایش آورده بوده وتمام سربازهای عراقی که نگهبان این بودن باشنیدن صوت قرآنش شیفته اش شدند...
🌹بالاترین درجات وصال نصیب خودت و یارانت قهرمان
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ ثواب بردن تا قیامت با یک عمل ⁉️
"شهــ گمنام ــیـد"
#طنز_جبهه
تعداد مجروحین بالا رفته بود
فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت :
سریع بیسیم بزن عقب و بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد!
شاستی گوشی بیسیم را فشار دادم و بخاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواستهمان سر در نیاورند، پشت بیسیم با کد حرف زدم
گفتم: ” حیدر حیدر رشید ”
چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید. بعد صدای کسی آمد:
– رشید بگوشم.
+ رشید جان! حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!
-هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟
+ شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟
– رشید چهار چرخش رفته هوا. من در خدمتم.
+ اخوی مگه برگه کد نداری؟
– برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی میخوای؟
دیدم عجب گرفتاری شدهام، از یکطرف باید با رمز حرف میزدم، از طرف دیگر با یک آدم ناوارد طرف شده بودم
+ رشید جان! از همانها که چرخ دارند!
– چه میگویی؟ درست حرف بزن ببینم چی میخواهی ؟
+ بابا از همانها که سفیده.
– هه هه! نکنه ترب میخوای.
+ بیمزه! بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره
– ای بابا! خب زودتر بگو که آمبولانس میخوای!
کارد میزدند خونم در نمیآمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بیسیم گفتم.
منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک ، صفحه 55
كانال خاطرات طنز جبهه
"شهــ گمنام ــیـد"
بابڪ با مدافعان حرم در سپاه آشنا شد.
در نمایشے بہ او نقش شهید را می دهند "و نقطہ ی تحول بابڪ از آنجا شروع میـشود "و بہ دوستانش میگوید ڪہ من هم دوست دارم بہ سـوریہ بروم و شهیـد شوم...
اما وقتے با خانواده اش مطرح
می ڪند آن ها قبول نمی ڪنند.
پدر و برادرش اصـرار می ڪنند ڪہ برای ادامہ تحصیل بہ آلمـان برود
بہ او گفـتن ما تمام شـرایط را براے رفتنت حاضر می ڪنیم اما
بابڪ هیچ جـور زیر بار
نمی رود..
💙☘ #شهید_بابک_نوری
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدمگاه شهیدان است اینجا...
🌺
•
.
#story
#هوای_مجنون
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زنده کن مرا ...
🌺
•
.
#story
#هوای_مجنون
"شهــ گمنام ــیـد"
🔸رفته بودم سفری سمت دیار " شهدا "
🔸كه #طوافی بكنم گرد مزار "شهدا "
🔹به امیدی كه دل خسته💔 هوایی بخورد
🔹 #متبرك شود از گرد و غبار " شهدا "
#یاد_شهدا_باصلوات💐
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
"شهــ گمنام ــیـد"
داستان سریالی "ط" ( #داعشی_که_شیعه_شد )
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)
پشت به من روی یک صندلی چوبی نشسته بود، سلام دادم
بعد از چند لحظه مکث جواب داد
- سلام
صداش برام آشنا بود، سریع تو ذهنم صدا رو آنالیز کردم اما نتونستم به بشناسم
- شما کی هستی؟
به آرومی برگشت به طرفم، یه زن که پوشیه زده بود و فقط چشمهاش معلوم بود، چشم هایی که از فرط گریه قرمز شده بودن.
- بهم گفتن فقط ده دقیقه می تونم شما رو ببینم... میشه خودتونو معرفی کنید؟
صدای گریه اش بلند شد
- این چه ریختیه برای خودت درست کردی عثمان؟
با شنیدن صداش قلبم از جا کنده شد، یک لحظه چشمام سیاهی رفت و سریع نشستم رو زمین
خدای من صدا، صدای حنانه بود
- حنانه تویی؟
پوشیه را کنار زد و چهره ای زنانه و خسته از زیرش هویدا شد.
خودش بود، حنانه بود
- عثمان چیکار کرد با خودت؟ بگو که بهم دروغ گفتن.
اینو گفت و به هق هق افتاد بلند شدم و رفتم تا بغلش کنم...
سریع دستشو دراز کرد و مانع شد
- دست به من نزن عثمان، شنیدم با این دستات...
اینبار هق هق تبدیل شده بود به تکون های شدید و با صدای بلند گریه می کرد و اشک میریخت.
- تو اینجا چیکار می کنی حنانه؟
چیزی نمی گفت و فقط داشت گریه می کرد، از شدت عصبانیت بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون، تا درو باز کردم محسنو مقابلم دیدم، حالم دست خودم نبود دست انداختم و یقه اش رو محکم چسبیدم
-چرا اینکارو باهام می کنید؟ کسی التماستون نکرده که منو زنده نگه دارید، حق نداری هرکاری خواستی باهام بکنی.
انتظار داشتم عکس العمل تندی از خودش نشون بده ولی همچنان داشت بهم نگاه می کرد و حتی سعی نمی کرد یقه اش رو از چنگم دربیاره.
- فقط شیش دقیقه فرصت داری، اگرم دوست نداری باهاش حرف بزنی حرفی نیست.
دوست داشتم همانجا خفه اش کنم و خلاصش کنم، ولی اگر تا الان می تونستم همچین کاری کنم دیگه نمی شد، یعنی نمی تونستم.
دستمو رها کردم و بی سرو صدا وارد اتاق شدم و درو بستم.
- ببین حنانه، نمی دونم چرا تو رو کشوندن تا اینجا، ولی اینو می دونم که به آخر خط رسیدم، درست همونی ام که بهت گفتن...
- مادر زیادی بی تابی تو رو می کرد، انقدر معرفت نداشتی که تو این ده سال خبری از خونوادت بگیری... البته دیگه خانواده حرمتی پیشت نداشت که بخوای بهش فکر هم کنی
- همونایی که ده سال پیش اومدن و بردنت باعث کشته شدن بابا شدن، وقتی سراغت رو ازشون گرفت هیچ نم و نشان و شماره تماسی ازت بهمون ندادن، قسم خورد تا پیدات نکنه آروم نمیشینه، بطور مشکوکی مسمومش کردن، چند سال بی سرپرست سر خودمونو نگه داشتیم و با عزت زندگی کردیم ولی تو چی؟ این همه سال داشتی چه غلطی می کردی؟ کجا بودی؟ با کی بودی؟ ...
بازم صدای گریه اش بلند شد، باورم نمیشد، تمام این حرف ها بیشتر شبیه کابوس بود، کشوندن من و امثال من تا اینجا برنامه ای بود که از اول طرح ریزی شده بود و معلوم نبود چند نفر را مثل من از ایران و سایر کشور ها با هزار حیله و کلک جذب دستگاهشون کرده بودن و به طور خیلی زیرکانه از ما دستکاه ش..هوت و آدم کشی درست کرده بودن.
داشتم به دلیل زنده نگه داشته شدنم پی می بردم که کجای پازل را قرار بود تکمیل کنم، می خواستن با تحت فشار دادنم از طریق حنانه منو توی نقشه شون قرار بدن و براشون نقش ایفا کنم، خودمو تو بن بست می دیدم.
-قراره نگهت دارن اینجا؟
+بله، خواهرت یه مدتی مهمون ما خواهد بود.
- شما حق ندارید اونو نگهش دارید، من اسیر شما هستم و هر کاری بخواهید می تونید باهام بکنید ولی اجازه نمی دم خواهرمو تو این خراب شده نگه دارید
خم شده بودم و با چشمای خون گرفته و حالت تهاجمی نگاهش می کردم، حالم شبیه حال شیری بود که پاهاشو بسته بودن به قفس
- یادت نره، این ماییم که باید بهت بگیم چیکار کنی چیکار نکنی، نه تو!ا
در ضمن اینجا می تونه جای امنی برای خواهرت باشه و زمانی راهی خونه اش می کنیم که دست از پا خطا نکنی، همین الان هم ده دقیقه ات تموم شد.
- وای به حالتون اگه یه تار مو از سر خواهرم کم بشه!
همینطور که داشت به آخر سالن میرسید با صدای بلند گفت:
- بیا دنبالم تا تو جریان کاری که قراره انجام بدی بذارمت.
نگاهی به حنانه که بی صدا از پنجره بیرونو نگاه می کرد و آروم اشک می ریخت نگاه کردم و گفتم:
- نمی ذارم اینجا بمونی نگران نباش
از خودم متنفر بودم، از گذشته ام، از تمام کارهایی که تا امروز کرده بودم، آروم و بی سر و صدا از اتاق اومدم بیرون و رفتم محوطه.
ادامه دارد...
نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
❌انتشار داستان بدون ذكر منبع مورد رضایت نیست.
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمآهنگ منم باید برم
نسخه جديد مداحی حماسی "منم بايد برم" با صدای سيدرضا نريمانى و ميلاد هارونى
"شهــ گمنام ــیـد"
"بیداری مــردم "
🦋از #لاک_جیغ تا #خدا 🦋 🌷 تحول لات م..ش.روب خ.وری ک متحول و مدافع حرم شد به همراه همسر 🌷 قسمت اول
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید_محمود_تقی_پور ❤️
حتے اگر خودت بروـے
جاـے دستهایت روـے تمام زندگــے ام
باقـــے میماند ..
#صبحتون_شهدایی🌷
"شهــ گمنام ــیـد"
کسی خبر شهادت ایشان را به ما نداد، روز اول ماه رجب شهید میشوند، بعد از آن خود داعش خبر شهادت هادی را روی سایتها و خبرگزاریهایش گذاشت، چون آقای کجباف برای ایشان چهره شناختهشدهای بود ولی ما هنوز از موضوع اطلاع نداشتیم، بعضی دوستان و آشنایان خبرها را دیدند و به ما گفتند، ساعت یک ونیم نیمهشب بود که به پسرم خبر دادند، پسرم هم از دوستان هادی در اهواز ماجرا را جویا شد که آنها گفتند ما میخواستیم فردا صبح خبر را به شما بدهیم، از گریه و زاری پسرم و عروسم ماجرا را فهمیدم، حالم بد شد و بدنم شروع به لرزیدن کرد، دخترم هم با همسرش آمد خانهمان، آنقدر گریه و بیقراری کرد که اصلا نمیتوانستیم ساکتش کنیم، ساعتهای اول برای ما غیر قابل تصور بود.
داعش در همان ساعتهای اول اعلام کرد که جنازه کجباف پیش ماست و در ازای دادن جنازهاش یک تا یک و نیم میلیارد دلار از ایران میخواهیم، همرزمان هادی این موضوع را به پسرم گفتند و قصد داشتند این مبلغ را هم به داعش بپردازند اما من تا موضوع را شنیدم مخالفت کردم.
🌷شهید هادی کجباف🌷
ولادت: ۱۳۴۰/۴/۳
شهادت: ۱۳۹۱/۱/۳۱
محل شهادت: سوریه
"شهــ گمنام ــیـد"
یکبار بعد از شهادتش خواب دیدم در هیئت هستیم و صحبت میکنیم، از اکبر پرسیدم: چی اون طرف به درد میخوره؟ گفت: قرآن خیلی این طرف به درد میخوره!
اکبر خودش قاری قرآن بود و هر چه به شهادتش نزدیکتر میشد، انسش با قرآن بیشتر میشد، شبهای آخر هروقت بیکار بودیم، اکبر به سراغ قرآن جیبیاش میرفت، پرسیدم: آن لحظه آخر که شهید شدی، چی شد؟ گفت: آن لحظه آخر، شیطانمیخواست من را نسبت به بهشت ناامید کند.
🌷شهید اکبر شهریاری🌷
▫️به روایت همسرشهید
"شهــ گمنام ــیـد"
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊🌷
🌷🕊
🕊
🌷
#تفحص_شهدا
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ خانواده ﺷﻬﯿﺪی ﺧﺒﺮ ﺑﺪﯾﻢ...
ﮐﻪ ﺑﯿﺎیید ﺍﺳﺘﺨﻮﻧـﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪﺗﻮنو ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ…
ﺩﺭ ﺯﺩﯾﻢ
ﺩﺧﺘﺮ خانومی ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭﻭ واﮐﺮﺩ...
ﮔﻔﺘﻢ:
ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ شهید بزرگوار نسبتی دارید؟
چطور مگه...؟!
ﺑﺎﺑﺎﻣﻪ...
ﮔﻔﺘﻢ: پیکرﺷﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ،
میخوان ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻇﻬﺮ ﺑﯿﺎﺭنش...
زد زیر گریه و گفت:
یه ﺧﻮاهشی ﺩﺍﺭﻡ...
ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍین ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻩ...
میشه به جای ظهر پنجشنبه،
شب جمعه بیاﺭﯾﺪﺵ...؟!
شب جمعه...
ﺗﺎﺑﻮتو ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮنا،
بردﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺩﺭﺱ...
ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ...
ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﻭ ﭼﺮﺍغونی کردن...
ﺭﯾﺴﻪ ﮐﺸﯿﺪن...
کوچه ﺷﻠﻮغه و مردم ﻣﯿﺎﻥ و میرﻥ
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺟﻠﻮ و پرسیدیم
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼہ ﺧﺒرررﻩ…؟!
ﻋﺮﻭسی ﺩﺧﺘﺮ ﺍﯾـﻦ ﺧﻮﻧہ ست…!
ﺗﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ
ﺩﯾﺪﯾﻢ...
ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﺩﻭﯾﺪ ﺗـﻮ ﮐﻮﭼﻪ و داد میزد:
ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ کجا میبرید...؟
ﻧﺒﺮﯾـﺪش...
یه عمر ﺁﺭﺯﻭم بود که ﺑﺎﺑﺎﻡ...
ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ ی ﻋﻘﺪم باشه...
ﻣﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ...
ﺑﺎﺑﺎﻡُ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ...
ﺑﺎﺑﺎﺷﻮ ﺑﺮﺩﯾﻢ، ﭼﻬﺎﺭ تا تیکه اﺳﺘﺨﻮوﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ، ﮐﻨﺎﺭﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﻋﻘﺪ...
استخوون دست باباشو برداشت…
کشید رو سرش و گفت:
"بابا جون…
ببین دخترت عروس شده…
برای بار سوم میپرسم:
عروس خانوم وکیلم...؟
با اجازه پدرم...بله...
راوی : از بچه های تفحص اصفهان
"شهــ گمنام ــیـد"
#طنز_جبهه
🚫معنویت ممنوع🚫
🌿... تو پدافندي شلمچه👈 سه راه شهادت, که همیشه زیر آتیش توپ و خمپاره بود😍 يك هم سنگري داشتیم به نام "آقا فریبرز"😄 كه بالای سرش روی یه مقوا نوشته بود😵 هرگونه نماز با تضرع و خشوع ممنوع😵 نمازهای مستحبی, نافله, غفيله, جعفر طیار و... ممنوع😀دعا همراه با گریه ممنوع😍 خواندن زیارت عاشورا و خصوصا نماز شب در سنگر اکیدا ممنوع 😳 و مقوا را چسبانده بود بالای سرش😇 وراحت و بی خیال 👈 می خوابید زیر این نوشته اش....😄
🌿... يك روز با مسئول گردان رفتيم بهشون سر بزنيم،✌رسیدیم و رفتیم داخل سنگرشان 😁فرمانده گردان گفت نماز عصرم را نخوندم و شروع كرد به نمازخوندن🙌اون هم با چه حال خوبی... 😵 يك دفعه چند تا خمپاره خورد كنار سنگر😬 فریبرز, سریع رو به فرمانده گردان کرد و گفت👈 پدر صلواتي😄دیدی معنویت رفت بالا و خمپاره آمد😇
فریبرز در یک حرکت سریع😟 و غافلگیرانه😵 تا ديد معنويت سنگر زياد شده يه قابلمه برداشت و شروع كردن به خواندن شعرهای فکاهی و خنده دار...😄در كمال تعجب ديدیم خیلی سریع آتش خمپاره ها قطع شد...😰 برگشت رو به فرمانده گردان گفت👈 عزیز دلم, من تمام زحمتم اینجا این است که, داخل این سنگر معنویت شکل نگیرد 😚و شما آمدید داخل سنگر, معنویت ترزیق می کنید😝 حالا ديديد من حق دارم تمام مستحبات را اینحا ممنوع اعلام کرده ام😎
🌿...تا یادم نرفته بگم موقع شروع عملیاتها ودر زیر آتش دشمن همه یکصدا فریاد می زدند👈 "حسین جان, کربلا ولی فریبرز بر خلاف همه می گفت, یا "امام رضا (ع) غریب" میشه یه بار دیگه زیارت مشهد را نصیب ما کنی, وکار بدین جا هم ختم نمی شد
👈اگر شدت آتیش دشمن زیاد میشد😞 تمام امامزاده ها را از حضرت معصومه (س) و شاهچراغ و شاه عبدالعظیم و... همه رو یکی یکی ردیف می کردبرای خدا😍
و در مناجات هائی بی نظیر روبه خدا 🙌 می گفت شما ما را نجات بده از دست این بعثی ها👈 بهت قول میدم هرچی امامزاده تو ایران است, زیارت کنم😉
و بعد عملیات هم به بچه ها می گفت👈 دیدید "شهادت, لیاقت منو نداشت"...😄
📚کتاب گلخندهای آسمانی
ناصرکاوه📚
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از آسمان بـپرس،
قیـمت پـریــــدن
چند؟!
🌺
•
.
#story
#هوای_مجنون
"شهــ گمنام ــیـد"
همیشه در کار خیر پیش قدم بود.
دوست داشت از صبح تا شب مشغول کار برای رضای خدا باشد.
دفترچه ای داشت که برنامه ها و کارهایش را داخل آن می نوشت.
روزی که خیلی برای خدا کار انجام می داد، بیشتر از روزهای قبل خوشحال بود.
یادم هست یکبار به من گفت:
امروز بهترین روز من است، چون خدا توفیق داد گره از کار چندین بنده خدا وا کنم.
به هیچ یک از تعلقات دنیا دل خوش نمی کرد.
هیچ چیز او را راضی نمی کرد، مگر اینکه دل یک انسان را بخاطر خدا خوش کند.
لباس نو نمی پوشید.
می گفت:
هر زمان تمام مردم توان پوشیدن لباس نو و زیبا داشتند، من هم می پوشم.
به روایت: خواهر شهید ابرهیم هادی🌷
کتاب سلام بر ابراهیم ؛ جلد دوم ، ص ۱۵۶
"شهــ گمنام ــیـد"
🌹🌱
ازآنزمانکہنگاهمبہنگاهتوگرهخورد
تمامآرزویماینشدهاست
کہکاشمیشددنیارا
ازقابچشمهایتودید...
همانچشمهایےکہغیرازخداراندید...(:'
#شهیدنظرمیکندبہوجہاللہ🌿!
#شهید_بابک_نوری
"شهــ گمنام ــیـد"
داستان سریالی "ط"
(خون، آتش، دین؛ آنچه نباید می گذشت و اما...)
- می دونم این همه اعتماد برای عجیب میاد و بعضی وقتا هم به خیال خودت به ساده بودنم تو دلت می خندی، ولی با دیدن خواهرت باید دونسته باشی که هیچ چیز تو برای ما پوشیده نیست.
سرشو برگردوند و ادامه داد:
- حتی لیست همه ی بچه هایی که به دست کثیف تو و همکیشات سلاخی شدن و دقیق داریم
با صدایی که انگار از ته چاه درمی اومد گفت: آه علی، علی، علی
- علی؟ کدوم علی؟
- برادرم، علی رحمان نژاد،
تا اینو گفت چشمم سیاهی رفت و سریع دستمو انداختم نرده تا تعادل خودمو حفظ کنم، صدای گز گزی از عمق مغزم داشت دیوونه ام می کرد.
بلند شد و رفت و منو با حرفش دیوونه کرد، پسر نوجوان 14، 15 ساله ای که به دستمون افتاده بود و خودم سرشو بریده بودم، کلماتی که هنگام بریده شدن سرش بر زبانش جاری بود، یادم افتاد.
ذکر مدام یا زهرا گفتنش با کشیدن خنجر خفه شده بود...
نمی تونستم این همه اتفاقو هضم کنم، خدا خدا می کردم چشامو باز کنم و ببینم همه اتفاقات امروز خوابی بیش نبود
داشتم به عمق انتظاراتشون به خودم پی می بردم، اتفاقات رو از اول تو ذهنم مرور کردم.
دستگیری یک داعشی انتحاری، زنده نگه داشتنش در حالی که برای خطرناکترین و پرصداترین عملیات ممکن حاضر شده بود، حبس در اتاقی که بیشتر حکم خوابگاه رو داشت تا زندان، به امتحان کشیدنش با قرار دادن تو موقعیت های مختلف، کشیدن خواهرش از شهر دور تا اینجا، عملیات های روانی، و در نهایت سپردنش به دست برادر کسی که سرش را گوش تا گوش بریده.
باید از الان تصمیم خودمو می گرفتم، دو راه بیشتر نداشتم یا باید میشدم ابزار دست اینا تا هرکاری دلشون می خواد توسط من بکنن و یا جونمو از دست می دادم..
رسیدیم دم اتاقم و با فاصله کنارم ایستاد، می دونستم چرا از چشم تو چشم شدن با من امتناع می کرد، این آدم بینهایت از من بیزار بود و می خواست سر به تنم نباشه.
رفتم داخل و درو بستم...
صدای قفل شدن در را از پشت شنیدم، دراز کشیدم رو تخت و خیره شدم به سقف
یک هفته تمام از محسن خبری نشد و هر روز انتظار تعیین تکلیف منو عذاب می داد، خودمو تو هوا می دیدم، هیچ کس جواب درستی به آدم نمی داد، چند باری از کسی که برام غذا می آورد سراغ محسنو گرفتم ولی دریغ از یک کلمه حرف... داشتم کلافه می شدم، کارم شده بود خیره شدن به یک نقطه و مرور گذشته ام.
راستی چه گذشته پر فراز و نشیبی داشتم، گذشته ای که نشیبش به فرازش می چربید و این یعنی افتضاح
اون چند روز اسارتم باعث شده بود به عمق کارهایی که کرده بودم بیشتر فکر کنم، به اعتقادی که داشتم و سیر انقلابی که تو درونم اتفاق افتاده بود و همه این ها اون روز خیلی برام دردناک بود.
تجاوز به دخترکان و زنان مسلمان و غیر مسلمان به اسم جهاد النکاح.
توی اون چند روز چهره تمام اونایی که بهشون تعرض کرده بودم جلوی چشمم رژه می رفت، همه این ها زمانی به اوج فضاحت کشیده میشد که اون کار ها را به قصد تقرب انجام می دادیم.
بله قربه الی الله
بدون غسل نماز می خواندیم و بخاطر اینکه خدا خواسته بود به دست ما کفار رو ذلیل و خوار کنه سجده شکر می کردیم!!!
بعد از یک هفته سرو کله اش پیدا شد، چند جراحت کوچک روی صورتش دیده میشد و دستی که از گردنش آویزوون شده بود...
ادامه دارد...
نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
❌انتشار داستان بدون ذكر منبع مورد رضایت نیست.
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الو...
🌺
•
.
#story
#هوای_مجنون
"شهــ گمنام ــیـد"
🔺مردی که سرانجام کوپنش را گرفت.
در خرمشهر فک و صورتش خرد شد، علیرغم ۱۰ بار عمل جراحی، اثری دلخراش روی صورتش بر جای ماند ولی کوتاه نیامد و عاقبت در آوردگاه خیبر کوپنش را گرفت!
این تعبیر خودِ شهید بود بارها گفته بود که
«شهادت»، کوپنی است تا کوپن شهادت، به
اسمِ کسی صادر نشود به شهادت نمیرسد.
🌷شهید محمدحسین شیخحسنی🌷
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 مراسم تشییع پیکر پاک شهید محمدابراهیم همت ۱۳۶۲
تهران، خیابان پانزده خرداد، مسجد امام خمینیره
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 استوری | رفته مالک که زندهتر گردد
وقت رجعت دوباره برگردد...
"شهــ گمنام ــیـد"
بعضی ها
از آبِ گل آلود
ماهـی ... !
نَه ... !
راه معراج میگیرند ...
#مردان_بی_ادعا
"شهــ گمنام ــیـد"
ای #جوانان خمینی...
براے جوانےمان دعا ڪنید ...
آنانی ڪہ #جوانے نکردند
تا ما جوانے ڪنیم ،
#رزقک_شهادت
"شهــ گمنام ــیـد"
🌸 #قصه_تحول_دوستی 🌸
من خودم اهل چادر نبودم ولی همیشه حتی هد میبستم زیر شال و روسریم یا ساق دست میزدم و جوراب صخیم میپوشیدم ولی چون مادرم چیز زیادی درباره چادر نمیگفت بهم و هیچ وقتم اجبارم نکردن منم دنبالش نبودم ولی زمانی ک رفتم دانشگاه و با دوستام راهیان رفتیم اونجام ک چادر برداشته بودم و برامون درباره حجاب و پوشش و وصیت شهیدا حرف زدن منکه زمینه پوشش رو داشتم راحت قبول کردم و فهمیدم چقدر حجابم ناقص بوده و با چادر چقدر ارامشم بیشتر شده دیگه نزاشتمش کنار و الان عاشقانه دوس دارم پوششمو
ولی من میگم اگه خانوادم زودتر از اینها برام گفته بودن فرق پوشش کامل و فقط صرفا پوشیده بودن رو خیلی زودتر انتخابش میکردم
با اینکه تو دوستا و فامیل خیلیا حرف میزدن پشت سرم
حتی عروسیمون که به خواست خودم و همسر فقط خودمون دوتا تصمیم گرفتیم بدون گناه باشه و فقط مولودی گرفتیم بدون هیچ رقص و آهنگی ...
با اینکه هر دو طرف خانواده ها حتی پدر و مادرمون ناراحت بودن که مگه میشه عروسی اینجوری...
و شد ..
ما تونستیم مجلسمونو جوری بگیریم که خدا راضی باشه و اون شب تو مجلسم از خدا خواستم که من برای رضایت تو این مجلسو اینجور گرفتم اگه ازم راضیی بهمون کربلا بده...
و یکماه نگذشته بود که بابام یهو گفت اسمتونو نوشتم برین کربلا میرین!؟
😭😭😭من از خوشحالی بال دراوردم
که چه خوب معامله ای کردم باخدا
منی که مجلس گرمکن همه فامیل و دوستام بودم تو عروسی و مهمونیاشون یسر وسط بودم حالا همه تعجب کرده بودن و مسخره میکردن
برای خودمم سخت بود اولش که باخودم کنار بیام ولی دیگه باخدا معامله کردم که این روز مهم رو اینجوری از خودم امتحان بگیرم
الحمدلله ک شد و واقعا راضییم
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا