🔸" حدیـــــث روز "...
پيامبر صلے الله عليه و آله :
مِن سَعـادَةِ ابنِ آدَمَ اسْتِخـارَةُ اللّهِ و رِضاهُ بِما قَضَى اللّهُ و مِن شِقْوَةِ ابن آدَمَ تَركُهُ اسْتِخارَةَ اللّهِ و سَخَطُهُ بِما قَضَى اللّهُ ؛
از خوشبختے انسان درخواست خير از خداوند و خشنودے بہ خواست اوست و از بدبختے انسـان است كہ از خدا درخواست خير نکند و بہ خواست او ناخشنـود باشد.
📚 تحف العقول ص 55
" شهـــ پیام ــــید "
"شهــ گمنام ــیـد"
#طنز_جبهه
بار اولم بود که مجروح میشدم و زیاد بیتابی میکردم...😖
یکی از برادران امدادگر بالاخره آمد بالای سرم و با خونسردی گفت:«چیه، چه خبره؟»🤔
تو که چیزیت نشده بابا!😐
تو الان باید به بچههای دیگر هم روحیه بدهی آن وقت داری گریه میکنی؟!🙄😶
تو فقط یک پایت قطع شده!ببین بغل دستیت سر نداره ، هیچی هم نمیگه.🤐
برای سلامتیش صلوات. 💙
این را که گفت بیاختیار برگشتم و چشمم افتاد 👀 به بنده خدایی که شهید شده بود!🌷
بعد توی همان حال که درد مجال نفسکشیدن هم نمیداد کلی خندیدم وبا خودم گفتم: عجب عتیقههایی هستند این امدادگرا.😑😂
(به نقل از وبلاگ امدادگر شهید مجید رضایی)
#خاطرات_شهدا 🌷
"شهــ گمنام ــیـد"
یکی سهمش از سفره انقلاب میشه ماهی 60 میلیون پول یکی هم میشه 35 سال اسارت
دنـبـالـــــت نمی آیند!
تا سهــــم شان؛
از #سفره_انقلاب کم نشود...
حاج احمد شرمنده ایم...
"شهــ گمنام ــیـد"
🌹هر روز با یک خاطره از شهدای تفحص🌹
🌹این قسمت:پس از دوازده سال...😔🌹
سال 73 بود كه همراه بچه ها در منطقه والفجر مقدماتى فكه كار مى كرديم. ده روزى بود كه براى كار، از وسط يك ميدان مين وسيع رد مى شديم. ميان آن ميدان، يك درخت بود كه اطراف آن را مين هاى زيادى گرفته بودند. روز يازدهم بود كه هنگام گذشتن از آنجا، متوجه شدم يك چيزى مثل توپ از كنار درخت غلت خورد و در سراشيبى افتاد پايين. تعجب كردم.
مين هاى جلوى پا را خنثى كرديم و رفتيم جلو. نزديك كه رفتيم، متوجه شديم جمجمه يك شهيد است آن را كه برداشتيم، در كمال حيرت ديديم پيكر اسكلت شده دو شهيد پشت درخت افتاده و اين جمجمه متعلق به يكى از آنهاست. دوازده سال از شهادت آنان مى گذشت و اين جمجمه در كنارشان بود ولى آن روز كه ما آمدیم از كنارش رد شويم و نگاهمان به آنجا بود، غلت خورد و آمد پايين كه به ما نشان دهد آنجا، وسط ميدان مين، دو شهيد كنار هم افتاده اند.
❤️" شهـــ گمنام ــــید "❤️
"شهــ گمنام ــیـد"
⛔️ #بیتــــــــــ_المـــــــال ⛔️
#شهیـــــد_مهــــــــدے_باڪـــــــرے
🍁بهش گفتم : « توی راه ڪه بر میگردی ، یه خورده ڪاهو و سبزی بخر . »
گفت : « من سرم خیلی شلوغه ، می ترسم یادم بره . روی یه تیڪه ڪاغذ هر چی می خواهی بنویس بهم بده . »
همون موقع داشت جیبـش رو خالی میڪرد . یه دفترچه یادداشت و یه خودڪار در آورد گذاشت زمین ؛
برداشتمشون تا چیزهایی ڪه می خواستم ، براش بنویسم ،
یڪ دفعه بهم گفت : « ننویسـی ها ! »
جا خوردم ، نگاش ڪه ڪردم به نظرم عصبانـی شده بود !
گفتم : « مگه چی شده ؟!»
گفت : « اون خودڪاری ڪه دستته ، مال بیت الماله .»
گفتم : « من ڪه نمی خوام ڪتاب باهاش بنویسم ! دو-سه تا ڪلمه ڪه بیش تر نیست .»
گفت : « نـه...!!» 🍁
🌹سردار شهید مهندس مهدی باڪری ، فرمانده لشڪر 31 عاشورا 🕊
#از_ذخایر_حقیقی_نظام
#خاطرات_ناب
❤️" شهـــ گمنام ــــید "❤️
"شهــ گمنام ــیـد"
✨
برای شهــ🌷ـــادت
باید چکار کرد؟!
- نفس خود را سر بِبُر...
دنیا را برای دنیا جدی نگیریم
دنیا را برای آخرت جدی بگیریم ...
#سيره_ي_شهداء
"شهــ گمنام ــیـد"
#دلگویه ❤️
نگاهکنکهبمیرم ! ...
شنیدهامگفتهاند:
درعِشقْ
هرکهبمیرد،
شهیدخواهَدبود ...
#شهید_ابراهیم_هادے 🍃
"شهــ گمنام ــیـد"
همه چيز
به "خنده ات" بستگے دارد
ڪافيست بخندے
تا تمامِ روز را
در آسمان قدم بزنم
#جانا
#آقاى_خوبيها
"شهــ گمنام ــیـد"
💠 فرشته واقعی
همسر شهید
هر وقت آن عکس را می بینم، یاد خاطره ي شیرینی می افتم. تو نگاه عبدالحسین، مهربانی موج می زند. دستهاش را انداخته دور گردن دو تا پسربچه کرد.با یکی شان دارد صحبت می کند.دور و برشان همه یک گله گوسفند است.
سردي هواي کردستان هم انگار توي عکس حس می شود. خاطره اش را خود عبدالحسین برام تعریف کرد:
شب اولی که پسر بچه ها را دیدم، زیاد به شان حساس نشدم. برام عجیب بود، ولی زیاد مشکوك نبود. بقیه بچه ها هم تعجب کرده بودند.
«دوتا چوپان کوچولو، این موقع شب کجا می رن؟!»
شب بعد، دوباره آمدند: دو تا پسر بچه، با یک گله گوسفند، و از همان راهی که دیشب آمده بودند!
« باید کاسه اي زیر نیم کاسه باشد.»
سابقه کومله ها را داشتیم، پیر و جوان و زن و بچه براشان فرقی نمی کرد.همه را می کشیدند به نوکري خودشان، اکثراً هم با ترساندن و با زور و فشار.
به قول معروف، پیچیدیم به عمل دو تا چوپان کوچولو. جلوشان را گرفتم. دقیق و موشکافانه نگاهشان کردم. چیز مشکوکی به نظرم نرسید.
متوجه گوسفندها شدم.حرکتشان کمی غیر طبیعی بود.
یکهو فکري مثل برق از ذهنم گذشت. نشستم به تماشاي زیر شکم گوسفندها.
چیزي که نباید ببینم. دیدم:
نارنجک!
زیر شکم هر کدام از گوسفندها، یک نارنجک بسته بودند، ماهرانه و بادقت.
دو تا بچه انگار میخ شده بودند به زمین. می گفتی که چشمهاشان می خواهد از کاسه بزند بیرون. اگر می خواستم از دست کسی عصبانی بشوم، از دست ضد انقلاب بود، آن اصل کاري ها، بهشان گفتم: «نترسید، ما باشما کاري نداریم.»
نارنجکها را ضبط کردیم. آنها را تا صبح نگه داشتیم. صبح مثل اینکه بخواهم بچه هاي خودم را نصیحت کنم. دست
انداختم دور گردنشان و شروع کردم به حرف زدن. یک ذره هم انتظار همچین برخوردي را نداشتند.
دست آخر ازشان تعهد گرفتم، گفتم: «شما آزادید، می تونید برید.»
مات و مبهوت نگاه می کردند. باورشان نمی شد. وقتی فهمیدند حرفم راست است، خداحافظی کردند و آهسته آهسته دور شدند. هرچند قدم که می رفتند، پشت سرشان را نگاه می کردند.معلوم بود هنوز گیج و منگ هستند.
حق هم داشتند، غولهاي عجیب و غریبی که کومله ها، از بچه هاي سپاه تو ذهن آنها ساخته بودند، با چیزي که آنها دیدند، زمین تا آسمان فرق می کرد؛ غول خیالی کجا؟ فرشته واقعی کجا؟
"شهــ گمنام ــیـد"
هر شب یک داستان از زندگی شهید برونسی😍
لطفا همراه ما باشید 😎✋
#کتاب_خاکهای_نرم_کوشک
#قسمت_سیزدهم (قسمت اول)
#خانه_استثنایی
"شهــ گمنام ــیـد"
💠 خانه ي استثنایی
همسر شهید
سپاه که کم کم شکل گرفت، عبدالحسین دیگر وقت سرخاراندن هم پیدا نمی کرد.
بیست و چهار ساعت سپاه بود، بیست و چهار ساعت خانه.خیلی وقتها هم دائماً سپاه بود. اولها حقوق نمی گرفت. بعد هم که به اصطلاح حقوق بگیر شد، حقوقش جواب خرج و مخارجمان را نمی داد.
براي همین کار بنایی هم قبول می کرد. اکثرا شبها می رفت سرکار.
آن وقتها خانه ي ما طلاب " 1." بود.جان به جانش می کردي، چهل متر بیشتر نمی شد. چند دفعه بهش گفته بودم: «این خونه براي ما دست و پاش خیلی تنگه، ما الان پنج تا بچه داریم، باید کم کم فکر جاي دیگه اي باشیم.»
هیچ وقت ولی مجال فکر کردنش هم پیش نمی آمد، تا چه برسد بخواهد جاي دیگري دست و پا کند. اول، چشم امیدم به آینده بود.ولی وقتی جنگ شروع شد، از او قطع امید کردم. دیگر نمی شد ازش توقع داشت.
یک ماه رفت براي آموزش. خودم دست به کار شدم.خانه را فروختم و یک چهار راه بالاتر، خانه ي بزرگتري خریدم.
خاطره ي آن روز، شیرینی خاصی برام دارد، همان روز که داشتیم اثاث کشی می کردیم.
یادم هست که وسایل زیادي نداشتیم، همانها را با کمک بچه ها می گذاشتیم توي فرقون و می بردیم خانه ي جدید.
یک بار وسط راه، چشمم افتاد به عبدالحسین. از نگاهش معلوم بود تعجب کرده.آمد جلو. یک ماه ندیده بودمش.
سلام و احوالپرسی که کردیم، پرسید: «کجا می رین؟»
چهار راه جلویی را نشان دادم.
«اون جا یک خونه خریدم.»
خندید. گفت: «حتماً بزرگتر از خونه ي قبلی هست؟»
«آره.»
باز خندید.
«از کجا می خواین پول بیارین؟»
گفتم: «هر کار باشه براي پولش می کنیم، خدا کریمه.»
چیزي نگفت. یقین داشتم از کاري که کردم، ناراحت نمی شود. وقتی خانه ي جدید را دید، خوشحال هم شد.
خانه خشتی بود و کف حیاطش موزائیک نداشت. دیوار دورش هم گلی بود. با دقت همه جا را نگاه کرد. گفت: «این براي بچه ها حرف نداره، دست و پاش هم خیلی بازه.»
کار اثات کشی تمام شد. عبدالحسین، زودتر از آن که فکرش را می کردم، راهی جبهه شد.
چند روزي تو خانه ي جدید راحت بودیم. مشکل از وقتی شروع شد که باران آمد.
تو اتاق نشسته بودیم. یکدفعه احساس کردم سرم دارد خیس می شود. سقف را نگاه کردم ازش آب چکه می کرد!
دست و پام را گم کردم. تا به خودم بیایم، چند لحظه اي گذشت. زود رفتم یک ظرف آوردم و گذاشتم زیرش. فکر
کردم دیگر تمام شد. یکهو:
«مامان از این جا هم داره آب می ریزه!»
باران شدیدتر می شد و آب چکهاي سقف هم بیشتر. اگر بگویم هر چه ظرف داشتیم، گذاشتیم زیر سوراخهاي سقف، شاید دروغ نگفته باشم. تا باران بند بیاید، حسابی اذیت شدیم. بعد از آن، روز شماري می کردم کی عبدالحسین بیاید، مخصوصاً که چند بار دیگر هم باران آمد.
بالاخره برگشت. اما خودش نیامد. با تن زخمی و مجروح، آوردنش. بیشتر، پاهاش آسیب دیده بود.
روز بعد، آقاي غزالی " 2 ." و چند تا از بچه هاي سپاه آمدند عیادت. اتفاقاً باران گرفت! دیگر خودم خودم را داشتم می خوردم.
آقاي غزالی وقتی وضع را دید، فکر کرد شاید از سقف همان اتاق آب چکه می کند. از بچه ها پرسید: «اتاق مهمان خانه کجاست؟»
بهش نشان دادند. رفت و زود برگشت. آن جا دست کمی از اتاقهاي دیگر نداشت. شروع کردیم به آوردن ظرفها، آنها هم
کمی بعد بلند شدند. خداحافظی کردند و رفتند.
یک ساعت طول نکشید که یکی شان برگشت. آمده بود دنبال آقاي برونسی. گفتم: «ایشون حالش خوب نیست، شما که می دونین.»
«ما خودمون با ماشین می بریمشون.»
«حالا نمی شه یک وقت دیگه بیاین؟»
«نه، آقاي غزالی کار ضروري دارن، سفارش کردن که حتماً حاجی رو ببریم اون جا.»...
وقتی از سپاه برگشت، چهره اش تو هم بود. کنجکاوي ام گل کرد. دوست داشتم ته و توي قضیه را در بیاورم. چند دقیقه اي که گذشت، پرسیدم: «جریان چی بود؟ چکارت داشت آقاي غزالی؟»
آهی از ته دل کشید.
«هیچی، به من گفت: دیگه حق نداري بري جبهه.»
چشمهام گرد شد. حیرت زده گفتم: «دیگه حق نداري بري جبهه؟!»
سري تکان داد. آهسته گفت: «آره، تا خونه رو درست نکنم، حق ندارم برم جبهه.»
«آقاي غزالی دیگه چی گفت؟»
لبخند معنی داري زد.
«گفت: زن شما هیچی نمی گه که این قدر آب می ریزه توي خونه وقتی که بارون می آد؟ منم بهش گفتم: نه، زن من راضیه.»
دوست داشتم بدانم بالاخره خانه درست می شود یا نه.
«آخرش چی گفت؟»
«گفت: خونه ات رو تکمیل کن و برنامه ي زندگی رو جور کن، بعد اگر خواستی بري جبهه، برو.»
ساکت شد. انگار رفت توي فکر. کمی بعد گفت «اگه از سپاه اومدن، شما بگو وضع ما همین جوري خوبه، بگو این خونه رو من خودم خریدم، دوست دارم همین جا باشم، اصلاً هم خونه ي خوب نمی خوام.»
با ناراحتی گفتم: «براي چی این حرفها رو بزنم؟!»
ناراحت تر از من جواب داد: «اینا می خوان به من پول بدن که خونه رو مدل حالا بسازم، من هم نمی خوام این کارو بکنم.»
دوست نداشتم بالاي حرف او حرفی بزنم، تو طول زندگی شناخته بودمش؛ سعی می کرد هیچ وقت کار
ي خلاف رضاي حق نکند.
وقتی از سپاه آمدند، آوردشان توي خانه. یکی شان ساك دستش بود. همه که نشستند، بازش کرد. چند بسته اسکناس درشت بیرون آورد. گذاشت جلوي عبدالحسین. طپش قلبم تند شده بود.
انتظار دیدن آن همه پول را نداشتم. نمی دانستم چکار می کند.
کمی خیره ي پولها شد.از نگاهش می شد فهمید که یک تصمیم جدي گرفته است. یکدفعه بسته هاي اسکناس را جمع کرد. همه را دوباره ریخت توي ساك! نگاه بچه هاي سپاه هم مثل نگاه من بزرگ شده بود.
محکم و جدي گفت: «این پول مال بیت الماله، من یک سر سوزن هم راضی نیستم بچه هام بخوان با همچین پولی تو رفاه باشن.»
«ولی!...»
«ولی نداره، بچه هاي من با همین وضع زندگی می کنن.»
«جواب آقاي غزالی رو چی بدیم؟!»
«بهش بگین خودم یک فکري براي خونه بر می دارم.»
هر چه اصرار کردند پول را قبول کند، فایده اي نداشت که نداشت.
چند روزي گذشت. حالش بهتر شده بود، ولی اصلاً مساعد کار بنایی نبود. روزي که فهمیدم می خواهد یک طرف خانه را خراب کند،
#ادامه_دارد
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در بهار آزادی، جای شهدا خالی
خاطرات شنیدنی سردار قاسم سلیمانی از یک شهید مدافع حرم.
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا باب اسفنجی و بِن تِن بين بچه های ايرانی محبوبند؟!
"شهــ گمنام ــیـد"
#بخشی از وصیت نامه یک شهید :
❤خدایا ❤
🌹معرفتمان ده که بس بی معرفتیم
🌹صبرمان ده که بسیار عجولیم.
🌹بصیرتمان ده که ببینیم آنچه نادیدنیست
🌹کورمان کن که نبایسته هارا نبینیم و جز تو منظر نظر نباشد .
🌹 بینشی عطا کن که اهل ثمر شویم
🌹و فکری ببخش تا به عظمتت پی ببریم و معرفت یابیم.🌹
🌹دستی ببخش که دستگیر باشد و جز تو به سوی کسی دراز نشود .
🌹قدمی عطا کن که در راه تو بپیماید
۞شهید حجت الله رحیمی۞
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
"شهــ گمنام ــیـد"
#مدافعانہ🥀
محمدرضا بہ دوچیز خیلےحساس بود☺️
🎈|موهاش🙆🏻♂
🎈|موتورش
قبل ازرفتن بہ سوریہ
هم موهاشو تراشید
هم موتورشو بہ دوستش بخشید
بدون هیچ وابستگے رفت
#مادرشهید_دهقان💚
"شهــ گمنام ــیـد"
راوی میگفت:
شهـدای هویزه عجیب بہ شهدای ڪربلا شبیه اند
فرماندهشان #حسین_علم_الهدی بود
درمیدان نبردتنها ماندند,پیڪرشان در زیرتانڪ ها,محل شهادتشان حرم شان شد.
#شهدای_هویزه
"شهــ گمنام ــیـد"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنز_جبهه
🔹طنز جبهه قروقاطی 😁😂
🔹حتما ببینید😁
"شهــ گمنام ــیـد"
#تامل_در_جبهه
✨گلوله توپ106
دو برابر اون قد داشت
چه برسد به قبضهاش..
گفتم: چجوری اومدی اینجآ..؟!🤔
گفت: با اݪتماس..
گفتم: چجوری گلوله توپ رو بلند میڪنـے..؟!🧐
گفت: با اݪتماس..
گفتم: میدونی آدم چجوری شهید میشه..؟!😏
گفت: با اݪتماس..
و رفت..
چند قــــدم که رفت
برگشت و گفت: شما دست از رآه امآم برندارید..
وقتی آخرین تڪههآی بدنش رو
توی پلآستیک میریختیم
فهمیدم چقدر التماس کرده بود
ڪه شهید بشه..😔
🌹#شهید_مرحمتبالازاده..🌹
"شهــ گمنام ــیـد"
هدایت شده از تبلیغات 👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دانشمند ایرانی توانست راه حل #رشد_مجدد_مو را پيدا كند👨🏻⚕️
تقدير از دكتر سعيد دلير باقر نيا داخل صداسيما و اخبار رسمی 🇮🇷
اين مخترع اول اين پكيج را روي خودش تست كرد و بعد روانه بازار كرد(موهاش رو داخل كليپ ببيني متوجه ميشي)👨🦲🧔
تنها محصول داري گواهي GMP آلمان در ايران📄
داري مجوز وزارت بهداشت و سيب سبز سلامت🍏
مشاوره رایگان ارسال عدد 6 به 50009020
30 درصد تخفیف برای 100 نفر اول ویژه
شنبه دوازهم شهریور ماه 🎁🛍
با زیبایی یک پیامک فاصله دارید🤳
تامل_در_جبهه
✍ خاطره ای از حجتالاسلام قرائتی...
🔸رفتم خونه پدر سه شهید یه خورده احوالپرسی کردم
گفتم کجا وضو بگیرم ؟!
🔹گفت که دو سه تا پله باید بری پایین.
🔸 رفتم وضو گرفتم دیدم پیرمرد حوله آورده..
🔹گفت حوله آوردم دست و صورتت روخشک کنی..
🔸 گفتم حدیث داریم اگر وضو رو گرفتید و جای اون رو خشک نکنید ثوابش سی برابره!.
🔹پدر سه شهید جواب داد حدیث نداریم که اگه یه پیرمرد با درد پا براتون حوله آوردم خیطش نکن؟!
🔸گفتم من علم دین دارم فهم دین ندارم!!!
"شهــ گمنام ــیـد"
هدایت شده از تبلیغات گسترده پایتا
👑
📘
🇯🇵ژاپنی ها چگونه در یک ساعت، صدصفحه کتاب میخوانند؟ 🧐
☄سرعت زیاد در مطالعه واقعیه؟
🤖بیاید عضو این کانال بشیم و بررسی کنیم👇🏻📚
https://eitaa.com/joinchat/4188274736Cc6e3f318a0
https://eitaa.com/joinchat/4188274736Cc6e3f318a0
💡🚀
شما هم میتوانیم سرعت بالا در مطالعه را تجربه کنیم
هدایت شده از تبلیغات 👇
عمری به دنبال جواب این سوال بودید:🤔❗️
چرا زنان و دختران باید موی خود را بپوشانند؟
👩🏻⚕پاسخ پزشکان و دانشمندان 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2061369427Cc5c0894323
آیاعلم پزشکی، حجاب را تایید کرده؟👇🏻
👨🏼🔬 جواب در 👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2061369427Cc5c0894323
💉💊🌡🔬