#خاطرات_شهدا
تروفرز بود و اهل کار. فصل پاییز که می شد، بعد از ساعت مدرسه علاوه بر کمک به پدر و مادرم برای کمک به من و جمال هم می آمد.
هر سه باهم برای کوچ زنبور عسل می رفتیم. کندوها را از لواسان به گرمابدر و بالعکس می بردیم.
کندوها که جاگیر می شد، در کندو را باز می کردیم. وقتی زنبورها از کندو بیرون می آمدند، می گفتم:( کمال باید خیز سه ثانیه بری.)
بزرگ تر که شد، بین شوخی هایش می گفت:( جلیل جان، اولین معلم نظامی من شما بودی.)
بخشی از کتاب چمروش 🌸
⭕معلم قرآن سبو کوچک
«مسجد سبو کوچک» همان مکانی که در دروان کودکی شهید کمال شیرخانی محلی برای تعلیم و تربیت او بود، در سالهای پایانی عمر شریفش به محفلی برای آموزش قرآن به کودکان و نوجوانان از سوی شهید تبدیل شده بود. هرچند به خاطر مسائل کاری و مأموریتهایی که پیش میآمد شهید شیرخانی وقت کمی برای حضور در خانه داشت، ولی از فرصتهای پیش آمده به نحو احسن استفاده میبرد و با جمع کردن بچههای 7- 6 ساله به آنها قرآن آموزش میداد.
⭕ کمال به خاطر درجه و موقعیتی که داشت، می توانست اصلا به منطقه درگیری وارد نشود، اما همیشه می گفت:( من نگاه نمی کنم که چه چیزی در شان منه؟ من نگاه می کنم چه کاری روی زمین مونده و باید انجام بشه، همون کار انجام میدم.)
همین اخلاق باعث شده بود که وارد درگیری شود و به عنوان سوغات با خودش چند ترکش ریز بیاورد.
#بخشی_از_کتاب_چمروش
#شهید_کمال_شیرخانی
#سالروز_شهادت
#خاطرات_شهدا
آیةالله مدنی امام جمعه نبود بلکه او امام تمام روزها بود
ایشان خود را از مردم می دید و یک چهره محبوب بود که تنها در عنوان «امام جمعه» خلاصه نشده بود، بلکه او امام تمام روزها بود.
وقتی ایشان به جایی یا روستایی سفر می کرد، ساعت ها زودتر در آنجا حضور پیدا می کرد و شخصا در امور کشاورزی شرکت می کرد و با دست های خود گندم درو می کرد و بیل به زمین می زد و همراه مردم بود.
شهید آیت الله مدنی(ره) در یکی از خطبه ها در ایام جنگ تحمیلی، به مردم سفارش کرد در مصرف بنزین صرفه جویی کنند، خود ایشان سوار ماشین نشد و پیاده به نماز رفت و آمد کرد.
#حمید_منبع_جود از محافظان #شهید_آیت_الله_مدنی(ره) با ذکر خاطره ای از شهید، گفت:
از شهربانی جلیقه ضدگلوله دادند اما ایشان استفاده نکردند، تلفنی به بنده تاکید کردند که حتما حضرت آقا آن را بپوشند به ایشان عرض کردم اما ایشان فرمودند: بگویید به تمام شرکت کنندگان در نماز جمعه جلیقه بدهند اگر آن ها پوشیدند من هم آخرین نفر به تن می کنم، خون من از بقیه رنگین تر نیست.
🇮🇷 کانال بیسیمچی
#خاطرات_شهدا
"رفاقت تا بهشت"
رفاقتشان از مدتها پیش شکل گرفته بود، رفاقتی که هیچ کدام همدیگر را بعد از جداییِ دنیایی فراموش نکردند. نه شهید علی بعد از رفتنش آقا نوید را فراموش کرد و نه آقا نوید. هرکاری از دستش برمیامد برای رفیق شهیدش میکرد. از سر زدن به خانواده اش و پرکردن جای خالی علی برای مادر تا برگزاری روضه و شرکت در روضه های منزل شهید.
به گواهی خیلی از اطرافیان، بعد از شهادت #شهید_علی_خلیلی ( #شهید_امر_به_معروف )، حال و هوای آقا نوید هم عوض شد و انگار آرزوی پنهان شده در دلش راه نجات یافته بود. در یکی از نوشته هایش گفته که علی راه را به من نشان داد.
از کرامات شهید علی از همان اولین روزهای آشنایی مان زیاد برایم می گفت. یکبار که دوستانش مشهد بودند، به عکس علی نگاه کرده و گفته :"علی جان دوستانم رفتند پیش آقا و من تنهام، خیلی دلم روضه میخواد..." و خیلی ناگهانی همون روز از طرف مادرِ شهید، دعوت به روضه در منزل علی آقا می شوند و میگفت چقدر روضه اون شب چسبید.
یکبار که یکی از اقوام نزدیک به رحمت خدا رفته بود، بهش گفتم چقدر سخته آدم با مرگِ عادی بره، یعنی ما قراره چطور بریم! یکی از عکسهای داخل قبر پوشیده شده از پرچمِ شهید علی خلیلی رو نشونم داد و گفت: "ان شاﺀالله اینطوری"
عکس رو که دیدم گفتم خوشبحال شما که رزمنده اید و میتونید شهادت زیبا از خدا بخاید و...
گفت: "شهادت طلبی، شهادت رو در پیش داره. مگه علی خلیلی رزمنده بود که اینطور رفت..."
در عمق رفاقتشان همین بس که حدود یکسال و نیم بعد از شهادتِ شهید علی خلیلی، آقا نوید خواب زیبایی را می بیند که شهید به او می گوید: امشب توانستیم اذن شهادتت را بگیریم...
آنان که خاک را بنظر کیمیا کنند
آری شود، که گوشه ی چشمی بما کنند...
پ.ن: ان شالله ما هم از این دوست و رفیق های بهشتی داشته باشیم که ما رو به خدا و اهل بیت و شهدا برسونند.
#خاطرات_شهدا
#شهید_محمود_شهبازی
#چفیه_خونین
چند ثانیهای از شهادت شهبازی نمیگذشت که حاج همت کنار پیکر او آمد.
ترکش تمام صورت شهبازی را مجروح کرده بود.
موهای خاکی اش میان لایهای از خون قرار داشت ، حاجی به یاد ساعتی پیش افتاد که حاج محمود در سنگر تاکتیکی بود، و آخرین نماز شبش را میخواند.
چفیه خون آلودهاش را از دور گردن او باز کرد و بر صورت مهربانش انداخت،
و اندوهگین به طرف دیگر دژ رفت، نگاه حاجی که به همدانی افتاد، غم بر اعماق جانش پنجه انداخت.
همه نیروها علاقه او را به شهبازی میدانستند برای همین قبل از اینکه او سخنی بگوید، گفت: «به نیروها بگو تا آفتاب نزده نمازشان را پشت دژ بخوانند.
پس از نماز همه نیروها جلو میروند.»
همدانی پرسید: «محمود کجاست؟»
حاجی به طرف خرمشهر نگاه کرد و گفت:« الحمدا… محاصره خرمشهر کامل شده و بچهها به نهر عرایض رسیدهاند»
دوباره پرسید: «حاجی، محمود کجاست؟»
اشک در چشمان حاجی غلطید و صورتش را در میان دستانش پنهان کرد.
همدانی خودش را به بالای دژ رسانید.
زانوانش سست شد، باور نداشت که سردار دلها با پیکری آغشته به خون بر روی زمین افتاده است.
شهادت شهبازی قلب متوسلیان، همت و تمام رزمندههای لشگر ۲۷ محمد رسول الله را پر از اندوه کرد.
#خاطرات_شهدا
سوالی که ازمادرشهیدطهماسبی پرسیده شده و جواب زیبای ایشان!!!
حاج خانم !فرزندانتان چطور آنقدرصالح و سربه راه شدند؟؟؟
دوستانشان همه مثل خودشان بچه های مومن خوبی بودند.
مدرسه هم که رفتند بازبا دوستان خوب وپاکی معاشرت میکردند .مثلاشهید« ژیان پناه»
که واقعا انسان خوب ومومنی بود.
پدروپدربزرگشان هم انسان خوب ومومنی بودند.
پسرم حقوق که میگرفت بیشتر پولش را به فقرا میداد.کمک به دیگران خیلی برایش مهم بود.میگفت مامان برای چه انقلاب کردیم؟
باید فعالیت کنیم وحواسمان به مستضعفین باشد.دوست داشت دستگیر نیازمندان باشد و به آنها کمک کند.شاهرخ خیلی باایمان،خوش اخلاق و صبور بود.
واقعا حیف بود اینقدر زود ازدنیابرود .شاهرخ در۲۷,۲۸سالگی ودراوج جوانی شهیدشد.خدااز منافقین نگذردکه چنین جنایت هایی درحق جوان های کشور انجام دادندپسرم مگرچه گناهی انجام داده بود که به این شکل بدست منافقین شهیدشد پسرم رامظلومانه ازداخل خانه دزدیدند وشکنجه کردنداماایشان داغ دادن هرنوع اطلاعاتی را به دلشان گذاشت...
#شهید_شاهرخ_طهماسبی
#سالروز_شهادت 🌷
#خاطرات_شهدا
#شهید_مجید_پازوکی
● از بچه های گردان تفحص بود. همراه علی محمودوند. کاروان ۱۰۰۰ تایی شهدا رو عازم مشهد الرضا علیه السلام کرده بودند، مشکل اینجا بود عده ای بنا گذاشتند بر سر و صدا کردن به خاطر نبودن ۱۳ تا از پیکر مقدس این شهدا..
● قول داد و گفت هرجوری شده من این ۱۳ تا شهید رو میارم. رفت شلمچه و شروع کرد زاری بالای یکی از کانال ها. آخرش که داشت برگشت گفت: شهدا داریم کاروان می بریم مشهد الرضا علیه السلام. ۱۳ تا جا هم خالی داریم. هر کی می آد بسم الله….
مجید پازوکی بود. اومد توی کانال، ۱۳ تا دست از زیر خاک زده بود بیرون. لبیک ….
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
🔻قهوه...
🌟مادرم موقع خواستگاری برای مصطفی شرط گذاشته بود که این دختر صبح که از خواب بلند می شه باید یه لیوان شیر و قهوه جلوش بذاری و ... خلاصه زندگی با این دختر برات سخته . اما خدا می دونه مصطفی تا وقتی که شهید شد ،با اینکه خودش قهوه نمی خورد اما همیشه برای من قهوه درست می کرد .
می گفتم : واسه چی این کارو می کنی؟ راضی به زحمتت نیستم . می گفت من به مادرت قول دادم که این کار ها رو انجام بدم. همین عشق و محبت هاش بود که به زندگی مون رنگ خدایی داده بود .
#شهید_مصطفی_چمران
یاد شهدا با صلوات🌷
➕
🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍بسیار به غیبت کردن حساس بود...
🔻به غیبت کردن خیلی حساس بود، می گفت هر صبح در جیبتان مقداری سنگ بگذارید، برای هر غیبت یک سنگ بردارید و در جیب دیگرتان بگذارید، شب این سنگ ها را بشمارید، این طوری تعداد غیبتها یادمان نمی رود و سعی می کنیم تعداد سنگ ها را کم کنیم ...
🌷شهیدعلی اکبر جوادی🌷
📕 ستارگان خاکی