#خاطرات_شهدا
#شهید_محمود_شهبازی
#چفیه_خونین
چند ثانیهای از شهادت شهبازی نمیگذشت که حاج همت کنار پیکر او آمد.
ترکش تمام صورت شهبازی را مجروح کرده بود.
موهای خاکی اش میان لایهای از خون قرار داشت ، حاجی به یاد ساعتی پیش افتاد که حاج محمود در سنگر تاکتیکی بود، و آخرین نماز شبش را میخواند.
چفیه خون آلودهاش را از دور گردن او باز کرد و بر صورت مهربانش انداخت،
و اندوهگین به طرف دیگر دژ رفت، نگاه حاجی که به همدانی افتاد، غم بر اعماق جانش پنجه انداخت.
همه نیروها علاقه او را به شهبازی میدانستند برای همین قبل از اینکه او سخنی بگوید، گفت: «به نیروها بگو تا آفتاب نزده نمازشان را پشت دژ بخوانند.
پس از نماز همه نیروها جلو میروند.»
همدانی پرسید: «محمود کجاست؟»
حاجی به طرف خرمشهر نگاه کرد و گفت:« الحمدا… محاصره خرمشهر کامل شده و بچهها به نهر عرایض رسیدهاند»
دوباره پرسید: «حاجی، محمود کجاست؟»
اشک در چشمان حاجی غلطید و صورتش را در میان دستانش پنهان کرد.
همدانی خودش را به بالای دژ رسانید.
زانوانش سست شد، باور نداشت که سردار دلها با پیکری آغشته به خون بر روی زمین افتاده است.
شهادت شهبازی قلب متوسلیان، همت و تمام رزمندههای لشگر ۲۷ محمد رسول الله را پر از اندوه کرد.