eitaa logo
بیسیم‌چی
5.4هزار دنبال‌کننده
25.2هزار عکس
12.7هزار ویدیو
129 فایل
اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید. دریافت محتوا @Sanjari @a_a_hemati @koye_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات #شهیدبهنـام_محمدی فصــــــل اول: قـسـمـت دوم2⃣ صالی خنده خنده رو به مجید گفت: - بفرما بیکاری سر به سر بهنام میذاری تا بدبختت کنه؟ مجید دستش را بالا برد و گفت: - من تسلیم ؛ اصلا شِکَر خوردم...هر چه دوست داری حرف بزن. تا رسیدن به سالن کشتی دیگر #بهنام ،مجید را تحویل نگرفت و مجید هر چه سعی کرد با بگو و بخند دل بهنام را بدست بیاورد نتوانست. صالح و مجید هر دو پانزده سالشان بود. از چند سال قبل کشتی را جدی گرفته بودند. گرچه صالح میدانست که مجید از او بهتر است. سال قبل در مسابقات قهرمانی نوجوانان استان، مجید قهرمان شد. صالح را دلداری داد که اگر خوب تمرین کند حتما موفق میشود. اول تابستان بود که صالح متوجه کودکی نه ، ده ساله شد. بیشتر او را زیر نظر گرفت... فهمید اسمش بهنام است. بهنام کم سن ترین کشتی گیر سالن بود ؛ ریزه و استخوانی، اما فرز و چابک و بازیگوش و سرزبان دار. حتی به بزرگتر از خودش هم گیر میداد! شر راه مینداخت و بعد هوار کشان میگریخت و سالن را به هم میریخت. صالح بارها دیده بود که وقتی دو نفر عرق ریزان باهم تمرین می کنند و پایشای در پای یکدیگر قفل شده، بهنام سر می رسید و یکی را هل میداد و کشتی را به هم میزد. یک بار هم یکی از کشتی گیرها که اندام عضلانی و ورزیده داشت، بهنام را مسخره کرد و او را به کشتی گرفتن خواند. بعد با مسخرگی به بهنام التماس میکرد که او را ضربه ی فنی نکند و آبرویش را پیش دیگران نبرد. بهنام سرخ و سفید شد. لب گزید و بی اعتنا به خنده های آن جوان و دیگران به گوشه ای رفت و طناب زد... @bicimchi1
خاطـرات : قـسـمـت دوم2⃣ با تکه سنگ هایی که به سر و صورت سربازها و ساواکی ها می زدند،آنها را دیوانه کرده بودند. تو جیب هرکدامشان مشتی تکه سنگ گرد بود که در حال شعار و فرار سربازها را نشانه می گرفتند و آنها را سنگ باران می کردند. بهنام که قبلا نشانه_گیری اش تعریفی نداشت،حالا از مسافتی زیاد می توانست تکه سنگش را به چشم یا پیشانی فرمانده سربازهابزند؛یادرست وسط شیشه ی جیپ فرمانده کلانتری را هدف بگیرد و آن راوخرد کند. بهنام درحال شعار نوشتن روی دیوار بود که هاشم هراسان سررسید. بدوبیابهنام. سر چارراه نقدی آشوب شده!! بهنام و هاشم دویدند. وقتی سررسیدند،دیدندکه مردم سنگ می پرانند و با سربازها می جنگند. فرمانده ی شهربانی داخل جیپ بود؛بابلندگوی دستی به مردم بد و بیراه می گفت و به سربازهادستور می داد که مردم را گلوله باران کنند. عرق پیشانی اش را با آستین گرفت. تکه سنگی ازجیب درآورد و در چرمی تیر و کمان گذاشت. هاشم هم تیر و کمان را آماده کرد. بهنام از میان دو خاله ی تیر و کمان،بلندگوی دستی فرمانده را نشانه گرفت و تکه سنگی رهاکرد. فرمانده که در حال بدوبیراه گفتن بود، باخوردن تکه سنگ به بدنه ی فلزی بلندگوی دستی هول کرد و به پشت ، روی صندلی جیپ افتاد. پیرمردی که نزدیک بهنام بود ،خنده خنده گفت: "آی بابامی..بارڪ الله،خوب حقش رو کف دستش گذاشتی.." باران سنگ برجیپ و سربازان شدت گرفت. سربازهاعقب نشینی کردند. فرمانده شهربانی‌، تکه سنگی به سرش خورد، نتوانست نیروهایش را نگه دارد. خودش هم از جیپ پایین پرید و زیر باران تکه سنگ ها گریخت. مردم باخوشحالی جلو دویدند.جیپ را برگرداندند و آتش زدند. بهنام و هاشم در کنار جیپ بالا و پایین می پریدند و همراه مردم خوشحالی می کردند. بهنام، صالح را دید که بین مردم است. به طرفش دوید. صالح رابغل کرد و گفت: "دیدی چطور توبلندگوش زدم؟؟" صالح خنده کنان گفت: "هــادیدم....خیلی معرکہ ای...." راست می گویی؟؟...ڪارم درستہ؟؟.... بیینم صالی کی می آید؟؟ فردا فردا ،یعنی دوازده بهمن ؟؟؟؟ خب آره....خوشحالی ، نه؟؟؟ فردا روز تولدم هست . من روز دوازدهم بهمن دنیا آمده ام.... @bicimchi1
امروز سالروز تولد شهید بهنام محمدی دانش آموز خرمشهری است . نوجوان ۱۳ سالہ ای ڪه بہ منظور مقابلہ با دشمن و ضربہ زدن بہ آنها بہ شناسایی مواضع عراقی ها می رفت و غنائم و اطلاعات مهمی را با خود می آورد . بهنام می رفت شناسایی چند بار گفتہ بود: « دنبال مامانم می گردم، گمش ڪردم .» عراقی ها هم فڪر نمی ڪردند بچہ ۱۳ سالہ برود شناسایی رهایش می ڪردند ... یڪبار رفتہ بود شناسایی؛ عراقی ها گیرش انداختند و چند تا سیلی بہ او زدند ... جای دست سنگین مأمور عراقی روی صورت #بهنام مانده بود؛ وقتی بر می گشت دستش رو روی سرخی صورتش گرفتہ بود؛ هیچ چیز نمی گفت؛ فقط بہ بچہ ها اشاره می ڪرد ڪه عراقی ها ڪجا هستند و بچہ ها راه می افتادند . «یڪ بار یڪ اسلحہ بہ غنیمت گرفتہ بود و با همان یڪ اسلحہ هفت عراقی را اسیر ڪرده بود .» #شهدا #شهدای_دانش‌آموز #خاطرات @bicimchi1