بیسیمچی
خاطـرات #شهیدبهنـام_محمدی #فصــــــل_اول: قـسـمـت چـهـارم4⃣ صالح تنها کسی بود که سر ب سر بهنام
خاطرات #شهیدبهنام_محمـدی
#فصـل_دوم:
قـسـمـت اول1⃣
هاشم سر برگرداند و با نگرانی گفت:
"زود باش بهنام، سربازهادارند می آیند."
بهنام قوطی اسپرے رنگ را بشدت تکان داد و بعد روے دیوار نوشت:
"مرگ یا #خمینی؛ مرگ بر شاه ظالم"
هاشم برگشت و دست بهنام را کشید.
بدو بهنام !سربازها دارند می آیند.
بهنام و هاشم دویدند.از پست سر نعره اےبه گوششان رسید.
ایــســـت!❗
بهنام و،هاشم توجه نکردند و سرعتشان را زیاد کردند.صدای گلوله آمد. بهنام دست هاشم را کشید و توی یک کوچه پیچیدند.کوچه بن بست بود. هاشم که داشت گریه اش می گرفت،نالید:
کارِمان تمام شد.الان می گیرندمان..
به این زودی ترسیدی،معطل نکن بپر بالا!!
بهنام دستانش را روی شکم جمع کرد.هاشم گیج و حیران نگاهش کرد.بهنام به او توپید.
معطل نکن ،بپر بالای دیوار....
هاشم عقب گردکرد. دوید و یک پایش را روےدستان بهنام گذاشت.
بهنام بدن سنگین هاشم را بالا انداخت.هاشم لبه ی کاهگلی دیوار را گرفت و خودش را بالا کشید.
به شکم، روی دیوار دراز کشید و دستش را پایین آورد. بهنام پرید و دست هاشم را گرفت.دست هاشم به دیوارمی سایید و خرده های خاک روی سر و صورت عرق کرده ی بهنام می ریخت.
هاشم با وحشت دید که یک سرباز اسلحه به دست تو کوچه پیچید. دست هاشم سست شد.بهنام پایین افتاد.سرباز نزدیک شد. هاشم چشمانش را از ترس بست. فکر کرد الان است که صدای گلوله بلند شود و بهنام غرق خون برکف کوچه بیفتد.
معطل چی هستی برو بالا...
چیزی کنار هاشم افتاد.هاشم چشم باز کرد و دید که بهنام کنارش افتاده و سرباز دارد دست و بالش را می تکاند. بهنام رو به سرباز گفت:
"نوکرتم_کاکا"
سربازلبخندی زد و گفت:
زود باشید. بپرید آن ور و فرار کنید
بهنام وهاشم از آن طرف دیوار پریدندپایین و دویدند......
از روزی که مدرسه ها تعطیل شد، بهنام بجای در خانه نشستن،به مردمی که می خواستند پایه های موریانه خورده ی سلطنت را واژگون کنند،پیوست.
هرچه مادرش به او می گفت که بیرون نرود،گوش نمی کرد.
یا اعلامیه در کوچه و خانه ها پخش می کرد،یا با هاشم می رفت روی دیوارها شعار می نوشت.
چند بار در تظاهرات هم شرکت کرد و حتی یک بار کم مانده بود دستگیرشود. او و دوستان همسن و سالش با تیر و کمان ، بلای جان سربازهای شاهنشاهی شده بودند...
@bicimchi1
بیسیمچی
خاطرات #شهیدبهنام_محمـدی #فصـل_دوم: قـسـمـت اول1⃣ هاشم سر برگرداند و با نگرانی گفت: "زود باش به
خاطـرات #شهیــدبهنام_محمـدی
#فصـــل_دوم:
قـسـمـت دوم2⃣
با تکه سنگ هایی که به سر و صورت سربازها و ساواکی ها می زدند،آنها را دیوانه کرده بودند. تو جیب هرکدامشان مشتی تکه سنگ گرد بود که در حال شعار و فرار سربازها را نشانه می گرفتند و آنها را سنگ باران می کردند.
بهنام که قبلا نشانه_گیری اش تعریفی نداشت،حالا از مسافتی زیاد می توانست تکه سنگش را به چشم یا پیشانی فرمانده سربازهابزند؛یادرست وسط شیشه ی جیپ فرمانده کلانتری را هدف بگیرد و آن راوخرد کند.
بهنام درحال شعار نوشتن روی دیوار بود که هاشم هراسان سررسید. بدوبیابهنام. سر چارراه نقدی آشوب شده!!
بهنام و هاشم دویدند. وقتی سررسیدند،دیدندکه مردم سنگ می پرانند و با سربازها می جنگند.
فرمانده ی شهربانی داخل جیپ بود؛بابلندگوی دستی به مردم بد و بیراه می گفت و به سربازهادستور می داد که مردم را گلوله باران کنند.
#بهنام عرق پیشانی اش را با آستین گرفت. تکه سنگی ازجیب درآورد و در چرمی تیر و کمان گذاشت. هاشم هم تیر و کمان را آماده کرد.
بهنام از میان دو خاله ی تیر و کمان،بلندگوی دستی فرمانده را نشانه گرفت و تکه سنگی رهاکرد.
فرمانده که در حال بدوبیراه گفتن بود، باخوردن تکه سنگ به بدنه ی فلزی بلندگوی دستی هول کرد و به پشت ، روی صندلی جیپ افتاد.
پیرمردی که نزدیک بهنام بود ،خنده خنده گفت:
"آی بابامی..بارڪ الله،خوب حقش رو کف دستش گذاشتی.."
باران سنگ برجیپ و سربازان شدت گرفت. سربازهاعقب نشینی کردند. فرمانده شهربانی، تکه سنگی به سرش خورد، نتوانست نیروهایش را نگه دارد. خودش هم از جیپ پایین پرید و زیر باران تکه سنگ ها گریخت.
مردم باخوشحالی جلو دویدند.جیپ را برگرداندند و آتش زدند. بهنام و هاشم در کنار جیپ بالا و پایین می پریدند و همراه مردم خوشحالی می کردند.
بهنام، صالح را دید که بین مردم است. به طرفش دوید. صالح رابغل کرد و گفت:
"دیدی چطور توبلندگوش زدم؟؟"
صالح خنده کنان گفت:
"هــادیدم....خیلی معرکہ ای...."
راست می گویی؟؟...ڪارم درستہ؟؟....
بیینم صالی#امام_خمینی کی می آید؟؟
فردا
فردا ،یعنی دوازده بهمن ؟؟؟؟
خب آره....خوشحالی ، نه؟؟؟
فردا روز تولدم هست . من روز دوازدهم بهمن دنیا آمده ام....
@bicimchi1