یــا رَفِیــقَ مَــنْ لارَفِیـــقَ لَہ
خون زيادے از پای من رفتہ بود. بی حس شده بودم. عراقے ها اما مطمئن بودند كہ زنده نيستم حالت عجيبے داشتم. #زير_لب فقط مےگفتم:
يا صـاحـب الـزمـان ادرڪنی
هوا تاريڪ شده بود.
#جوانے خوش سيما و نورانے بالای سرم آمد. چشمانم را بہ سختے باز ڪردم.
مرا بہ آرامے بلند ڪرد. از ميدان مين خارج شد. در گوشہ ای امن مرا روے زمين گذاشت. آهستہ و آرام.
من دردے حس نمےڪردم!
آن #آقا ڪلے با من صحبت ڪرد. بعد فرمودند: ڪسی مےآيد و شما را نجات مي دهد. #او_دوست_ماست!
لحظاتے بعد #ابـراهيـم آمد. با همان صلابت هميشگے مرا بہ دوش گرفت و حرڪت ڪرد آن #جمال_نورانی، ابـراهيــم را دوست خود معرفے ڪرد خوشا بہ حالش...
#شهید_ابراهیم_هادی
#خاطره
@bicimchi1
#خاطره
✍کلام نافذ حاجی پوتین رو هم کشاند وسط میدان مبارزه با تروریسم! خودش رفته بود ملاقات پوتین، بی سروصدا و بدون هیچ بوق رسانهای. بین حاجی و پوتین چه ردوبدل شد؟!نمیدانم!! فقط میدانم دیپلماسی حاجقاسم کمتر از 48 ساعت جواب داد. روسها ناوشان را حرکت دادند به سمت سوریه!
نگاهم افتاد به نوشته روی پیراهن افسر روسی.. از تعجب خشکم زد! جلو رفتم و دقیقتر نگاه کردم به فارسی نوشته بود؛ "جانم فدای رهبر" مترجم را صدا زدم و گفتم: «بپرس منظورش از رهبر کیه؟» خودش جواب داد: «سیدعلی» چند دقیقه باهم صحبت کردیم از حرفهایش فهمیدم علت این علاقه کسی نیست جز حاج قاسم سلیمانی! حاجی چه کرده بود با اینها خودشان هم درست نمیدانستند.. طرف مسیحی بود اما جانش درمیرفت برای حضرت آقا!
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز
@bicimchi1
12.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انتشار برای اولین بار!
روایت #رزمنده_آذربایجانی از اشغال #خرمشهر....
4 آبان، سالروز سقوط خرمشهر و اشغال آن بهدست رژیم بعث عراق....
#دفاع_مقدس
#جنگ
#رزمنده
#خاطره
#خوزستان
#آبادان
#ایران
#تبریز
@bicimchi1
#خاطره
✍ بیت الزهرا که خادم بودیم اون شبایی که مراسم حضرت زهرا(س) بود همیشه حاج قاسم میومدن بهمون سر میزدن که ببینن با میهمانان حضرت زهرا(س) چه رفتاری داریم...
اصلا اجازه ی تفتیش نمیدادن همیشه میگفتن به هیچ عنوان حق تفتیش ندارید میهمانای حضرت زهرا(س) رو اذیت نکنید در واقع برخورد جدی میکردن. و ما که میگفتیم برای امنیت خودشون هست ناراحت میشدن و میگفتن حضرت زهرا(س) مراقب میهمانانش هست شما نگران نباشید....
همیشه دور از چشم حاج قاسم این کار رو میکردیم.
@bicimchi1
بیسیمچی
#خاطره
... وقتي رسيديم ، فقط بغض بود و خستگ ی مفرط
شب سختی گذشت...
بچه های زیادی شهید شده بودند...
و ما وامانده از همرزمان
خسته و ودل شكسته رسيده بوديم شهيد شاكري...
بچه ها هر کدام برای خود ، رفيق فابريك هايی داشتند
كه اوقات شان با هم می گذشت
رفقاي دوقلو و جدا نشدنی...
آن شب اما ، خيلي از دو قلو ها تنها شدند...
وارد حسينيه ی گردان نوح که شديم
هر كس گوشه ای كز كرده بود
كسی چیزی نمی گفت...
فقط بغض بود ....
سکوت....
بغض..
به هركدام ار بچه ها که نگاه می کردی ياد يكی مي افتاد كه ...
انگار نیست...
خزيدم توی تاريكی کنج حسینیه...
زانوهامو تو بغل گرفته و فکر مي كردم ...
بچه ها را می دیدم و جاهای خالی
و انها که نبودند
قطره اشكي بر گونه ام می خزید
همه بغض داشتند اما انگار مانده بودند چه کنند
حسين بلند شد...
رفت وسط و با صدايي لرزان ، شروع كرد به خواندن :
حسین مداح نبود
وآن لحظه ، فقط می خواست از شهیدان بخواند
و خواند...
مي گذرد كاروان
روي گل ارغوان ...
غافله سالار آن
سرو رشيد زمان ......
كم كم گريه ها شروع شده و ناله ها......
حسين اشك مي ريخت و می خواند
خورشيدی ....تابيدی .....اي شهيد .....
بر دلها ......
ديگر صدای حسين شنيده نمي شد.
فقط نعره های جانكاهی بود كه رفقا سر داده بودند
.از فراق
از دوستاني كه رفته بودند ...
از اينكه به شدت احساس بی توفيقی مي كردند
آخر همه ی ما غسل شهادت کرده بودیم
اما رفیق از دست داده بودیم
آن شب ، خیلی ها در بیابان اطراف شهید شاکری به سجده رفتند
و تا نیمه شب گریستند
آن شب ، شب فراق غواص های گردان نوح بود...
#غواصان_شهید
#حسینیه_شهید_شاکری
#دوست_شهید_من
#بازمانده_ها
#گردان_غواصی_نوح
#لشکر_بیست_و_یک_امام_رضا
@bicimchi1
🍃 #خاطره | چمران خمینی
🔹مهدی چمران روایت میکند: یکی از روزها، یادگار گرامی امام، حاج احمد آقای خمینی با ستاد جنگهای نامنظم در اهواز تماس گرفتند و با آقای دکتر چمران کار داشتند. وضعیت ایشان را به عرض رساندیم. ایشان گفتند: «به دکتر بگویید سری به تهران بزند.» پاسخ دادیم که دکتر تصمیم گرفته است که تا یک سرباز عراقی در خاک ایران است در اهواز بماند و بخصوص از درگیریهای سیاسی به دور باشد و به طور کلی دکتر مایل نیست که اهواز و جبههها را ترک کند و معتقد است وقتش را صرف تداوم عملیاتها در محور سوسنگرد بنماید.
🔸حاج احمد آقا گفتند: امام فرمودهاند: «دلم برای آقای چمران تنگ شده است» و امام مایل است که ایشان را ببیند. دکتر پس از استماع این پیام امتثال امر کرده فوراً برای دیدار امام عازم تهران شد.
#شهیدچمران
📚 برداشتهایی از سیره امام خمینی (ره)، جلد ۱، صفحه ۲۶۲
@bicimchi1
🍃 #خاطره | مرا دل نگران کردی
مرضیه حدیدچی (دباغ) روایت میکند: در همان ایامی که در فرانسه بودیم روزی خانم به منزل یکی از فامیلهایشان به مهمانی رفتند، اما موقع برگشتن، دو ساعت از وقتی که به حضرت امام گفته بودند که برمیگردند، دیرتر شده بود و هنوز برنگشته بودند. امام که همۀ کارهایشان را با ساعت و دقیقه تنظیم میکردند، سه بار از اتاق به آشپزخانه آمدند و پرسیدند: «خانم نیامدند؟» دفعۀ سوم فرمودند: «نگران شدهام، شما نمیتوانید وسیلهای پیدا کنید که تماس بگیریم؟» تا اینکه خانم تشریف آوردند، اما وقتی خانم آمدند با یک محبت خاصی روبروی خانم نشستند و فقط گفتند: «مرا دل نگران کردی»!
📚 برداشتهایی از سیره امام خمینی (ره)، جلد ۱، صفحه ۷۰
#به_سبک_امام
@bisimchi10
#خاطره
✍توی مسجد روستا مراسم ختم گرفتند
مردم میآمدند برای عرض تسلیت...
یهو حاجی از مسجد زد بیرون!
فهمیدیم اتفاقی افتاده.
پشت سرش راه افتادم .
کمی آن طرف تر از ورودی مسجد،
گیت بازرسی گذاشته بودند و مردم را میگشتند!
خیلی بدش آمد.
اخم پیشانیش را چین انداخت.
رفت و با ناراحتی گفت:
« ما سی سال کسب آبرو کردیم،
جمع کنید این ها رو!
مردم باید راحت رفت و آمد کنند،
ما داریم برای آسایش همین مردم کار میکنیم، نه اینکه اون ها رو بذاریم تو تنگنا...
https://eitaa.com/bisimchi10
💠 یك روز به یاد ماندنی...
آرمان راهپیمایی ۲۲ بهمن را خیلی دوست داشت...
از شب قبل به همه زنگ میزد که فردا قرار ساعت چند و کجا؟
صبح زود حرکت میکردیم تا برای دیدن غرفهها وقت داشته باشیم. در مسیر آنقدر شوخی میکرد که گذر زمان را حس نمیکردیم.
#خاطره
#دهه_فجر
#آرمان_عزیز
#شهید_آرمان_علی_وردی
https://eitaa.com/bisimchi10
#سرباز_امام_زمان_عجلالله...
امیر "صیاد شیرازی"
مسئولان لشکر را دعوت کرده بود
قرارگاه؛ جشن نیمه شعبان
جمعیّت را کنار زدم به صیاد برسم
آن جلو مچم را گرفت و گفت: کجا؟
گفتم: یه عطره میخوام بدمش به صیاد
گرفت و بو کرد...
چشماشو بست و نفس عمیقی کشید:
به به چه بویی داره!
گذاشت تو جیبش..!
گفتم: نمی ذارم ببری..!
گفت: من به دردت می خورم!
فردا که شهید بشم غصه میخوریها!
کوتاه نیامدم....
آخرِ مراسم رفت پیش صیاد
گفت: این عطر رو دوستم برای شما آورده
ولی چون خیلی خوشبو بود
نتوانستم ازش بگذرم...
صیاد گرفت و بو کرد بعد دو دستی
برگرداندش به حاجرضا و با لبخند گفت:
تقدیم به شما سرباز امام زمان (عج).
#خاطره
#جشن_نیمه_شعبان
#شهید_حاجرضا_شکریپور
#فرمانده_گردان_حضرتعلیاکبر
#لشکر۳۲_انصارالحسین_همدان
https://eitaa.com/bisimchi10