♥️"وحید رهبانی"♥️
#رمان #بازی_با_مرگ ☠ پارت هشتم #داوود یه دفعه چند تا پرستار با عجله و نگرانی😨😧 اومدن بیرون و به س
#رمان
#بازی_با_مرگ☠
پارت نهم
#آقای_شهیدی
بازجویی راحتی نبود مجرم خیلی حرف میزد🗣 و هیچ کدوم هم ربط به سوالات⁉️ من نداشت اما سعی کردم از لا به لای صحبت هاش چیزی بدست بیارم📑
اینطور که معلوم بود اون فقط از یه نفر به نام منصور خسروی دستور میگرفته که حدود دوسه روزه اصلا با هم هیچ ارتباطی👥 نداشتن و اخرین تماس📞 این بود که رسول رو نزدیک کارخونه🏗🏭 رها کنه و خودش محمد رو تعقیب کنه
ساعت۱۱🕚 بیمارستان امام حسین 🏥
پرستار👩🏻⚕👨⚕ و دکتر ها 👨🏻⚕بین سالن در رفت و امد بودن و هر لحظه بر نگرانیِ 😰😔تیم آقا محمد افزوده میشد
#محمد
یه لحظه دست و پای خودم رو گم کردم 🥀که اگه اتفاقی بیفته جواب خانوادهی رسول رو چی بدم😔😥 ولی انگار بهم الهام شد که فقط ارتباط با خداست🤲🏻 که میتونه مارو از این وضعیت نجات بده
#سعید
با کمال تعجب😧😳 نگاهم به آقا محمد افتاد که با ارامش تمام روی یکی از صندلی ها نشست قران جیبی اش📖 رو درآورد و شروع کرد با صدایی رسا به خواندن قران 📖
آرامش خاصی به دلم😌❤️ اومد داوود هم انگار آروم تر شد و فقط یواش زیر لب رسول رو صدا میزد💔🥀
#داوود
غم عالم تو دلم ریخته بود💔 که یکدفعه یکی از پرستارا👨⚕ اومد و به اقا محمد گفت" خداروشکر🤲🏻 تونستیم داروی بیهوشی💉 رو برای بیمارتون پیدا کنیم تا اینجا عمل خوب پیش رفته و فقط نیم ساعت🕝 دیگه باید منتظر بمونید" و رفت داخل
هنوز مطمئن نشده بودم میخواستم بدونم راسته یا نه
#محمد
واقعا خوشحال شدم😊😌 و خداروشکر🤲🏻 کردم
داوود اومد پیشم و پرسید آقا محمد چی گفت؟🧐😩
انگار هنوز نگران😰 بود دوباره براش توضیح دادم
به سعید گفتم که یه لیوان اب برای داوود بیاره
#محمد
حالا تقریبا روحیه بچه ها خوب شده بود 🙂و فقط باید منتظر می موندیم که عمل تموم بشه
نویسنده #سرگرد
کپی ممنوع ❌
💔💔💔💔💔💔
ادامه دارد .....