eitaa logo
♥️"وحید رهبانی"♥️
256 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
69 فایل
﴾﷽﴿ بزرگترین کانال 👈وحید رهبانی👉 در ایتا😍 اولین کانال رسمی آقا وحید 😎😍 اگه واقعا طرفدار آقا وحید و بچه های گاندو هستی از کانالشون حمایت کن❤ 💗بنشین جانا که حاله خوشی آمدی یارا💗 🌹☁عاشق کشی.. 🌹☁دیوانه کردن.. کانال ما باشما جون میگیره👊❣👊
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️"وحید رهبانی"♥️
#رمان #بازی_با_مرگ ☠ پارت اول #محمد پشت سیستمم تو اتاق نشسته بودم و منتظر خبر رسول بودم دیدم ک
☠ پارت دوم از پله ها دوباره رفتم بالا در اتاق آقامحمد رو زدم و داخل شدم چند دقیقه بعد داوود و فرشید هم اومدن 😨😨 بچه ها اومدن ، داخل اتاق شروع کردم به تعریف کردن ماجرا که اینکه رسول رو فرستادم مأموریتِ 🌐🌐🌐🔹 داخل شهر و گوشی همراش نیست📱 و فقط یه ردیاب وصله به عینکش که با اون میتونه با ما در ارتباط داشته باشه اما چند ساعته ⌚️که دیر کرده و خبری ازش نیست گفتم بیایید تا با ردیاب سیستم من مکانش رو پیدا کنیم 🔗🔗🔗 داوود تو کد رو بزن تا سریع مکان رو پیدا کنیم داوود :چشم آقا😰😰 🕜🕞🕟 کد رو وارد کردم☑️ و سیستم شروع به ردیابی مکان کرد . موقعیت ادرس یک کارخانه متروکه ی بیرون شهر رو نشون میداد 👾☠💀به اقا محمد و بچه ها نشون دادم😭 نگرانیم بیشتر شد من رسول رو واسه ی ماموریت ساده فرستادم، که اون هم داخل شهر بود ، حالا چطور سر در اورد از خارج از شهر؟😳😒😱😟 چرا اونم کارخانه متروکه؟ محمد: همین الان باید یه تیم عملیاتی اعزام کنیم منطقه🏔🗻 رو بررسی کنه ببینیم جریان چیه داوود و سعید و فرشید : چشم اقا همون موقع گوشیم زنگ خورد یه شماره ی ناشناس 😶😶😶😶 جواب دادم:الو _ سلام _بفرمایید.. نویسنده کپی ممنوع❌ 💔💔💔💔💔 ادامه دارد...
♥️"وحید رهبانی"♥️
#رمان #بازی_با_مرگ ☠ پارت سوم #محمد + الو _ سلام _ بفرمایید 📞 _به به سلام فرمانده 😎خواستم یه م
☠ پارت چهارم خیلی زود ماشین 🚔اومد و سوار شدیم و راه افتادیم به سمت اون کارخانه 🏗🏭خیلی عجله داشتم و همش به راننده میگفتم که سریع تر🚨 حرکت کنه (مجرم) چند دقیقه ای نگذشته بود که زنگ زدم 📱بهشون چه زود رسیدن😐 از رییس ماموریت گرفته بودم تا نزدیک شدنشون صبر کنم و ببینم چکار میکنند و بعد تعقیبشون کنم و بفهمم محل کارشون کجاست🏢 با ناراحتی اطراف کارخونه🏗🏭 چند دور زدیم اثری نبود که نبود انگار که سرکارمون گذاشته بودن خواستیم برگردیم که صدای داوو 🗣تو کل ماشین🚔 پیچید وایسا وایسا نگه دار، آقا انگار یه چیزی کنار تپه⛰ است سریع پیاده شدیم .............‌.......... رسول تویی صدای منو میشنوی🗣 بلند شو 😔 داوود: رسول جان بلند شو حالت خوبه💔 رسول .....😔 رسول جان داداشی.....😭 با صداهای عجیبی🗣 بیدار شدم . سعی کردم چشمام رو باز کنم . .. هنوز کامل جایی رو نمیدیدم ولی یکم مشخص بود ، انگار چند نفر👥 بالای سرم بودن و مدام یه چیزایی رو میگفتن🗣 آااخخخخخخ😫 ، درد بدی تو پهلوم پیچید داشت یادم می اومد تا حالا چه بلاهایی سرم اومده چند دقیقه⌚️ بعد سعید و فرشید هم رسیدن +سعید زود باش کمک کن اوضاعش خیلی بده تا آمبولانس🚑 بیاد طول می‌کشه بگو ماشینم🚗 رو بیارن اینجا تا سریع برسونیمش بیمارستان🏥 _چشم آقا زیر بغلش رو با فرشید گرفتیم از پهلوش 🩸 خون💔 زیادی میومد رسوندیمش به ماشین🚗 داوود در ماشین 🚗رو باز کرد و رسول رو به صندلی تکیه دادیم یک دفعه یک موتوری🏍 پر سرعت رو دیدم که از خیابون🛣 اون وری رد شد +آقا محمد اون کی🧐😨 بود؟ _کدوم؟🤨 +اون موتوری 🏍که کلاه ایمنی سرش بود و یک تفنگ بسته بود کمرش؟ نویسنده کپی ممنوع ❌ 💔💔💔💔💔 ادامه دارد...
☠ پارت چهارم خیلی زود ماشین 🚔اومد و سوار شدیم و راه افتادیم به سمت اون کارخانه 🏗🏭خیلی عجله داشتم و همش به راننده میگفتم که سریع تر🚨 حرکت کنه (مجرم) چند دقیقه ای نگذشته بود که زنگ زدم 📱بهشون چه زود رسیدن😐 از رییس ماموریت گرفته بودم تا نزدیک شدنشون صبر کنم و ببینم چکار میکنند و بعد تعقیبشون کنم و بفهمم محل کارشون کجاست🏢 با ناراحتی اطراف کارخونه🏗🏭 چند دور زدیم اثری نبود که نبود انگار که سرکارمون گذاشته بودن خواستیم برگردیم که صدای داوو 🗣تو کل ماشین🚔 پیچید وایسا وایسا نگه دار، آقا انگار یه چیزی کنار تپه⛰ است سریع پیاده شدیم .............‌.......... رسول تویی صدای منو میشنوی🗣 بلند شو 😔 داوود: رسول جان بلند شو حالت خوبه💔 رسول .....😔 رسول جان داداشی.....😭 با صداهای عجیبی🗣 بیدار شدم . سعی کردم چشمام رو باز کنم . .. هنوز کامل جایی رو نمیدیدم ولی یکم مشخص بود ، انگار چند نفر👥 بالای سرم بودن و مدام یه چیزایی رو میگفتن🗣 آااخخخخخخ😫 ، درد بدی تو پهلوم پیچید داشت یادم می اومد تا حالا چه بلاهایی سرم اومده چند دقیقه⌚️ بعد سعید و فرشید هم رسیدن +سعید زود باش کمک کن اوضاعش خیلی بده تا آمبولانس🚑 بیاد طول می‌کشه بگو ماشینم🚗 رو بیارن اینجا تا سریع برسونیمش بیمارستان🏥 _چشم آقا زیر بغلش رو با فرشید گرفتیم از پهلوش 🩸 خون💔 زیادی میومد رسوندیمش به ماشین🚗 داوود در ماشین رو باز کرد و رسول رو به صندلی تکیه دادیم یک دفعه یک موتوری🏍 پر سرعت رو دیدم که از خیابون🛣 اون وری رد شد +آقا محمد اون کی🧐😨 بود؟ _کدوم؟🤨 +اون موتوری 🏍که کلاه ایمنی سرش بود و یک تفنگ بسته بود کمرش؟ نویسنده کپی ممنوع ❌ 💔💔💔💔💔 ادامه دارد...
♥️"وحید رهبانی"♥️
#رمان #بازی_با_مرگ ☠ پارت پنجم #محمد فرشید همین الان با موتور🏍 داوود برو دنبالش به حامد میگم موقع
☠ پارت ششم رسیدیم بیمارستان🏥 بلافاصله به سعید و داوود گفتم برن یه برانکارد بیارن 🚑چند لحظه بعد بچه ها به همراه ۲ تا پرستار اومدن و رسول رو گذاشتیم روی برانکارد و بردیمش بخش اورژانس🔴🔵 پرستار داشت برای رسول سرم وصل میکرد بعد از چند دقیقه دکتر👨🏻‍⚕ اومد بالا سر رسول و معاینه اش کرد و به من گفت که بیام بیرون می خواست با من درباره حال رسول صحبت کنه💔 منم رفتم بیرون دکتر گفت متاسفانه 😰خون زیادی🥀🥀💔 ازشون رفته ولی امید به بهبودیش هست گفت که خونش oمنفیه و باید صبر کنیم تا براش بیارن دکتر👨🏻‍⚕ اومد رسول رو معاینه کرد و به آقا محمد گفت که برن بیرون به نظرم حال رسول خوب نبود که رفتن بیرون صحبت کنند😥 خیلی نگران حالش بودم رفتم کنارش نشستم دست گذاشتم رو شونش با زحمت چشماش رو باز کرد بهش گفتم +حالت چطوره استاد رسول 😰 به سختی جوابم رو داد _مم--ن ن--ون💔💔 +نگران نباش انشالله حالت خوب میشه _😔 آقای عبدی زنگ زد گفت که زود بیا اداره🏢 کار مهمی هست که دست خودته به سعید سپردم که مراقب رسول باشه باید حتما یه سر میرفتم اداره و مجرم رو میدیدم به اقای شهیدی گفتم که بی زحمت بازجویی گردن شماست ببینید میتونید📑 اطلاعاتی ازش به دست میارید🕵‍♂ چیزی میگه که به درد ما بخوره شاید تونستیم از طریق این فرد به کسایی که این بلا رو سر رسول اوردن برسیم و پیداشون کنیم 📰 رفتم پیش اقای عبدی حال رسول رو پرسید وتشکر کرد که تونستیم یه نفر از گروگان گیرها👮🏻‍♂ رو گیر بندازیم و ... اقای عبدی گفت که پرونده رو خودشون به عهده می‌گیرن و از من خواستن که مراقب رسول باشم 💔 ازشون تشکر کردم و راه افتادم سمت بیمارستان🏥 دم در منتظر وایستاده بودم آقا محمد گفته بود که فرشید هم داره میاد اینجا چند دقیقه ای🕝 گذشت فرشید رسید رفتم پیشش یک دفعه با یک صحنه وحشتناک😱 روبه رو شدم از بینی و دهنش خون جاری شده بود و روی پیرهنش پر از لکه ی خون بود 🔴 🔴ازش پرسیدم چی شده حالت خوبه فرشید 😧😧 _آره خوبم نگران نباش +چرا بینیت اینطوری شده😨 _چیزی نیست با مجرم درگیر شدم🤕 +دستگیرش کردی؟ _آره +خداروشکر ، آقا محمد و سعید هم پیش رسول ، اونجان ،بریم پیش دکتر تا 👨🏻‍⚕ یه عکس از بینیت بنداز ببین خدایی نکرده نشکسته _نه نیازی نیست +چرا نیازه😒😒 با کلی اکراه قبول کرد که بیاد نویسنده کپی ممنوع❌ 💔💔💔💔💔💔 ادامه دارد...
♥️"وحید رهبانی"♥️
#رمان #بازی_با_مرگ ☠ پارت ششم #محمد رسیدیم بیمارستان🏥 بلافاصله به سعید و داوود گفتم برن یه بران
☠ پارت هفتم به فرشید گفتم بره خونه استراحت کنه و خیالش رو از بابت رسول مطمئن کردم داشتن رسول رو آماده می‌کردند که ببرن اتاق عمل که پهلوش رو عمل کنند و دکتر گفته بود به دلیل خونریزی زیاد، باید سریع عمل بشه و ریسک عمل خیلی بالاست😰 و باید هرچه زودتر گلوله رو در بیارن وگرنه ممکنه خدایی نکرده بلایی سرش بیاد😔😔 ساعت 🕘 ۹ صبح🏙 بود و رسول رو بردن اتاق عمل داوود خيلی ناراحت😥 بود به سعید گفتم 🗣که آرومش کنه سعید هم کاملا معلوم بودخیلی بی تابی میکرد😩همه بچه ها نگران حال رسول بودن💔 چون رسول یکی از بهترین نیروها و دوست صمیمیمون❤️💔 بود ... رفتم پیش داوود و بهش گفتم که به خدا توکل کن🤲🏻 انشالله حالش خوب میشه ولی حق داشت خودمم نگران😥🤧 حال رسول بودم ولی سعی میکردم خودم رو نگه دارم مبادا بچه ها روحیه شون رو از دست بدن پشت در اتاق عمل منتظر بودیم هرکسی یه جوری با خدای خودش🤲🏻 درددل میکرد وحرف میزد 🗣و برای خوب شدن حال رسول🤕 دعا میکرد من داشتم صلوات میفرستادم داوود هم رفته بود نمازخونه 🕌با خدا خلوت کنه آقا محمد هم داشت قرآن📖 می خوند زمان زیادی گذشته بود 🕙🕚🕛 و هنوز خبری نبود خیلی نگران😧😨😥 بودیم ساعت🕘 ۹ صبح رفته بود و الان ۱۰ شده بود داوود از نماز خونه برگشت و حال رسول رو از یکی از پرستارا پرسید و اون گفت بخاطر اینکه سرعت گلوله زیاد بوده از روده بزرگ عبور کرده و روده بزرگ و بخشی از روده کوچک رو پاره کرده 🤕 برای همین باید بخیه اش بزنن و گلوله رو با احتیاط در بیارن تا روده کوچک بیشتر از این آسیب نبینه برای همین هنوز طول میکشه و باید صبر کنیم🕧🕦 ........ ساعت ۱۰ و نیم نگران 😢پشت اتاق عمل ایستاده بودیم ناگهان صدای ضجه ی رسول بلند شد نمیدونم چی شد فقط حس کردم😦 رسول الان میمیره با مشت محکم به در میزدم و میگفتم رسووول رسووول.. ..... نویسنده کپی ممنوع❌ 💔💔💔💔💔💔 ادامه دارد....
♥️"وحید رهبانی"♥️
#رمان #بازی_با_مرگ ☠ پارت هفتم #محمد به فرشید گفتم بره خونه استراحت کنه و خیالش رو از بابت رسول مط
☠ پارت هشتم یه دفعه چند تا پرستار با عجله و نگرانی😨😧 اومدن بیرون و به سمت داروخونه بیمارستان رفتن افتادم زمین😭 دیگه جونی نداشت پاهام . با سرعت به سمت یکی از پرستارا دویدم و خواهش کردم چند دقیقه وایسه ... ازش پرسیدم چیشده😥 پرستار: اقای حسینی باید بگم که اثر مسکنی که برای بیمار زده بودیم💉 از بین رفته و فکر نکنم قوی تر از اون💊 تو بیمارستان داشته باشیم ناله های رسول قلب ادم رو به درد💔 می اورد تشکر کردم و دویدم سمت اتاق عمل 🔴 از لای در نگاهم بهش افتاد صورت معصومانه اش از درد قرمز شده بود🥀 و لبش رو میگزید تا سر و صدا نکنه زیر بغل داوود رو گرفتم بد جوری گریه میکرد😭😓 ، خودم هم نزدیک جون دادن نگاهم به اقا محمد افتاد که... نویسنده کپی ممنوع ❌ 💔💔💔💔💔💔 ادامه دارد....
♥️"وحید رهبانی"♥️
#رمان #بازی_با_مرگ ☠ پارت هشتم #داوود یه دفعه چند تا پرستار با عجله و نگرانی😨😧 اومدن بیرون و به س
☠ پارت نهم بازجویی راحتی نبود مجرم خیلی حرف میزد🗣 و هیچ کدوم هم ربط به سوالات⁉️ من نداشت اما سعی کردم از لا به لای صحبت هاش چیزی بدست بیارم📑 اینطور که معلوم بود اون فقط از یه نفر به نام منصور خسروی دستور میگرفته که حدود دوسه روزه اصلا با هم هیچ ارتباطی👥 نداشتن و اخرین تماس📞 این بود که رسول رو نزدیک کارخونه🏗🏭 رها کنه و خودش محمد رو تعقیب کنه ساعت۱۱🕚 بیمارستان امام حسین 🏥 پرستار👩🏻‍⚕👨‍⚕ و دکتر ها 👨🏻‍⚕بین سالن در رفت و امد بودن و هر لحظه بر نگرانیِ 😰😔تیم آقا محمد افزوده میشد یه لحظه دست و پای خودم رو گم کردم 🥀که اگه اتفاقی بیفته جواب خانواده‌ی رسول رو چی بدم😔😥 ولی انگار بهم الهام شد که فقط ارتباط با خداست🤲🏻 که میتونه مارو از این وضعیت نجات بده با کمال تعجب😧😳 نگاهم به آقا محمد افتاد که با ارامش تمام روی یکی از صندلی ها نشست قران جیبی اش📖 رو درآورد و شروع کرد با صدایی رسا به خواندن قران 📖 آرامش خاصی به دلم😌❤️ اومد داوود هم انگار آروم تر شد و فقط یواش زیر لب رسول رو صدا میزد💔🥀 غم عالم تو دلم ریخته بود💔 که یکدفعه یکی از پرستارا👨‍⚕ اومد و به اقا محمد گفت" خداروشکر🤲🏻 تونستیم داروی بیهوشی💉 رو برای بیمارتون پیدا کنیم تا اینجا عمل خوب پیش رفته و فقط نیم ساعت🕝 دیگه باید منتظر بمونید" و رفت داخل هنوز مطمئن نشده بودم میخواستم بدونم راسته یا نه واقعا خوشحال شدم😊😌 و خداروشکر🤲🏻 کردم داوود اومد پیشم و پرسید آقا محمد چی گفت؟🧐😩 انگار هنوز نگران😰 بود دوباره براش توضیح دادم به سعید گفتم که یه لیوان اب برای داوود بیاره حالا تقریبا روحیه بچه ها خوب شده بود 🙂و فقط باید منتظر می موندیم که عمل تموم بشه نویسنده کپی ممنوع ❌ 💔💔💔💔💔💔 ادامه دارد .....
♥️"وحید رهبانی"♥️
#رمان #بازی_با_مرگ☠ پارت نهم #آقای_شهیدی بازجویی راحتی نبود مجرم خیلی حرف میزد🗣 و هیچ کدوم هم
☠ پارت دهم یکدفعه در اتاق عمل باز شد و رسول آوردن بیرون روی تخت بیهوش دراز کشیده بود و سرم به دستش وصل بود 💉 داوود با ناراحتی 😩صدا میزد 🗣رسول صدای منو میشنوی بیدار شو اما اون بیهوش بود و صدامون رو نمیشنید پرستار گفت لطفا دور بیمار رو خلوت کنید دست داوود رو گرفتم و آوردمش اینطرف بهش گفتم نگران نباش توکل کن 🤲🏻 رفتم سمت دکتر👨🏻‍⚕ و ازش پرسیدم آقای دکتر حالش چطوره؟😓😨 دکتر گفت نگران نباشید حالشون خوبه خداروشکر عمل موفقیت آمیز بود و تونستیم هر طور شده گلوله رو در بیاریم فقط باتوجه به آسیبی🤕 که بهشون وارد شده بود باید با احتیاط عمل رو انجام میدایم تا آسیب جددی تری نبینند و بخاطر همین عمل بیشتر از حد معمول طول کشید🕟🕞 ولی خداروشکر🤲🏻 مشکلی پیش نیومد و تونستیم مشکل کمبود بیهوشی💉 که در اتاق عمل برای ایشون پیش اومده بود رو حل کنیم چون تازه آوردیمشون بیرون چندساعتی🕠🕟 در اطاق ریکاوری بستری هستند بعد از اینکه بهوش بیان منتقلشون میکنیم بخش فقط همون طور که گفتم خون زیادی🔴🔴 ازشون رفته و به خون احتیاج دارند باید هر چه زود تر براشون خون تزریق کنیم 💉 ازشون تشکر کردم رفتم نشستم روی یکی از صندلی هاخیلی نگرانش بودم😔🥀 دکتر گفت که باید هرچی زودتر براش خون🔴 پیدا کنیم ساعتم رو نگاه کردم کم کم داشتیم به اذان ظهر نزدیک میشدیم خیلی نگران حال رسول بودم و همش فکرم پیشش بود از پشت شیشه نگاهش کردم بیهوش بود و ماسک اکسیژن جلوی دهن و بینیش😷 بود منم داد میزدم و میگفتم رسول توروخدا بیدارشو 😭💔 یکی از پرستار ها 👨‍⚕اومد سمتم و گفت آروم تر آقا میدونم دوستتون هست ولی اینجا بیمارستانه🏥 سعید اومد سمتمون و از طرف من معذرت خواهی کرد و گفت ببخشید دیگه تکرار نمیشه دستمو گرفت رفتیم روی صندلی پشت در اتاق رسول نشستیم💔 سعید یه لیوان آب بهم داد و ازم خواست که آروم باشم ولی من نمیتونستم رسول رو اینطوری ببینم😔😣🥀 خدایا خودت کمکش کن زودتر حالش خوب بشه 😫 نویسنده کپی ممنوع ❌ 💔💔💔💔💔💔 ادامه دارد.....
♥️"وحید رهبانی"♥️
#رمان #بازی_با_مرگ ☠ پارت دهم #سعید یکدفعه در اتاق عمل باز شد و رسول آوردن بیرون روی تخت بیهوش
☠ پارت یازدهم ساعتم⌚️ رو نگاه کردم کم‌کم داشتیم به اذان ظهر🌆 نزدیک میشدیم رفتم پیش سعید و داوود گفتم که من میرم نمازخونه🕌 چیزی به اذان ظهر نمونده هر خبری از رسول شد بهم بگید سعید و داوود :چشم آقا آقا محمد گفت که میره نمازبخونه منم خواستم برم ولی باید پیش داوود میموندم چون زیاد حالش خوب نبود😔💔 از طرفی رسول هم هنوز بهوش نیومده بود🥀 و باید مواظبش میبودیم قرار شد آقا محمد برگرده بعد منم برم نمازم رو بخونم یکی از پرستار ها👨‍⚕ داشت میرفت سمت اتاقی که رسول بود رفتم سمتش و ازش پرسیدم ببخشید تا کی تو این اتاق (اطاق ریکاوری) بستری هستند 🧐😔 پرستار گفت ببینید آقا این اتاق مکانی هست که دستگاه های حیاتی بدن از جمله دستگاه قلبی❤️ عروقی و دستگاه تنفسی😷 که در حین بیهوشی یا بیحسی فشار غیر معمولی رو تحمل کردند به حالت معمولی بر میگردند در اینجا تاثیر داروهای بیهوشی و بیحسی💉 به تدریج کمتر میشه و بیمار از وضعیت عمل خارج و آماده انتقال به بخش میشه در واقع این اتاق حد واسط بین اتاق عمل و بخش است بیمارتون بهوش بیان منتقلشون میکنیم بخش گفتم ببخشید در این اتاق چه کارهایی انجام میدید پرستار گفت به بیمار داروهای ضد درد تزریق💉 میشه تا درد ناشی از عمل جراحی که بعد از بهوش اومدن یا از بین رفتن بیحسی احساس میشه کم بشه تشکر کردم و رفتم روی صندلی پیش داوود نشستم پرستار هم رفت داخل اتاق رسول آقا محمد از نمازخونه برگشت و اومد پیش ما قرار شد پیش داوود و رسول وایسه تا منم برم نمازم رو بخونم اومدم نشستم رو صندلی پشت اتاق رسول داوود داشت از پشت شیشه رسول رو نگاه میکرد چند لحظه چشمام رو گذاشتم روی هم دیگه داشت خوابم میبرد😴 که یک دفعه با صدای فریاد داوود از خواب پریدم😱 با سرعت به سمتش رفتم و گفتم چیشده؟😰😟 داوود گفت ...... نویسنده کپی ممنوع ❌ 💔💔💔💔💔💔 ادامه دارد....
♥️"وحید رهبانی"♥️
#رمان #بازی_با_مرگ ☠ پارت دوازدهم #محمد داوود با خوشحالی 🤗😍گفت ببینید آقا رسول چشماش رو باز کرد
☠ پارت سیزدهم از نمازخونه 🕌برگشتم داشتم میرفتم پیش رسول و بچه ها که دیدم آقا محمد ناراحت 😔روی صندلی روبه روی پذیرش بیمارستان نشسته با عجله رفتم سمتش و ازش پرسیدم🧐 +سلام آقا خسته نباشید چرا اینجا نشستید مشکلی پیش اومده حال رسول چطوره ؟😰 _سلام سعید جان قبول باشه نه نگران نباش رسول حالش خوبه خداروشکر🤲🏻 بهوش اومده انشالله تا عصر منتقلش میکنن بخش + خداروشکر پس آقا شما چرا اینقدر نارحت هستید؟ 😥 _دکتر گفت👨🏻‍⚕ که هرچه زودتر باید براش خون🔴 پیدا کنیم وگرنه حالش بد میشه خیلی ناراحت😩 شدم که یک دفعه دیدم دکتر 👨🏻‍⚕اومد سمتمون و گفت خداروشکر خدا هواتون رو داشت و یک کیسه خون 🔴برای بیمارتون پیدا شده بعد از اینکه کارهای انتقالش به بخش انجام بشه تا شب یه پرستار میفرستم تا خون رو برای ایشون تزریق کنه💉 خیلی خوشحال شدیم😊 و خداروشکر کردیم که برای رسول خون 🔴پیدا شد ساعت ۳🕒 بعد از ظهر🌇 شده بود که داوود زنگ زد و گفت که رسول رو انتقال دادند به بخش رفتم سمت پذیرش و از پرستار پرسیدم سلام خسته نباشید ببخشید آقای رسول حسینی که قرار بود منتقل بشن به بخش الان درکدوم اتاق بستری هستن ؟ پرستار گفت طبقه دوم انتهای راهرو اتاق ۱۲ گفتم ببخشید میتونند چیزی بخورند ؟ پرستار گفت بله میتونند مشکلی نیست تشکر کردم و به سعید گفتم از پرستار👩🏻‍⚕ پرسیدم گفت مشکلی نیست چیزی بخوره بی زحمت برو از مغازه چند تا کمپوت و آبمیوه بخر🍹 +چشم آقا راه افتادم سمت اتاق رسول رسیدم اتاق ۱۲ در زدم 👋🏻وارد اتاق شدم داوود هم اونجا بود که با دیدن من از روی صندلی بلند و شد و سلام کرد 🙂 گفتم که سلام داوود جان بشین راحت باش☺️ رفتم پیش تخت رسول و گفتم استاد رسول ما چطوره 😊ردیف شدین ایشالله خوب از اول تعریف کن ببینم ماجرا چی بود🧐 چه اتفاقی افتاد کی این بلا ها رو سرت آورد؟ رسول شروع کرد به تعریف کردن ماجرا........ نویسنده کپی ممنوع❌ 💔💔💔💔💔💔💔 ادامه دارد.....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ 🥀رمان : 🥀 🥀پارت: 🥀 آقا بریم دیگه عبدی : رسول جان زوده چند دقیقه دیگه میریم ___________________ عبدی : رسول برو تو پارکینگ منم میام 😔 رسول: چشم🏃‍♂ _______پارکینگ __________ منتظر آقای عبدی بودم که یک ماشین اومد داخل ..........سعید بود 😳😭 تازه رسیده بودم تهران از ماشین که بیرون اومدم رسول دیدم با خوشحالی رفتم پیشش سعید : سلااااام استاد چطوری ؟ 😍😂 رسول: 😭😭 سعید: رسول چرا گریه میکنی ؟ رسول: آقا محمد با آر پی جی زدن 😭😭 سعید : خشکم زد 😳😳نه نه ...... الا .....الان کجا هستن ؟ رسول: دارن میان تهران با آقای عبدی میریم استقبال 😭😭 سعید : منم میام 😭🖐 ________________________ عزیز: رفتم پیش عطیه ....نشسته بود و تلفن تو دستش مونده بود و اشک می‌ریخت عطیه ....عطیه جان چی شد ؟ عطیه: مح‌‌‌‌.......محمد.... عزیز: محمد چی ؟ عطیه: داشتم با محمد حرف میزدم ....یهو صدای انفجار اومد .......الان هم خاموشه 😭😭😭😭 عزیز : با حرف عطیه قلبم وایساد ولی برای اینکه عطیه حالش بد نشه گفتم ..: انشالله سالمه ☺️ عطیه: بلندم شدم رفتم سمت اتاق محمد تا یک شماره پیدا کنم ........ عزیز: عطیه دنبال چی هستی عطیه: یک شماره تلفن از دوستایی محمد بلاخره یک دفترچه پیدا کردم داخلش شماره آقای عبدی بود با شماره رفتم سمت عزیز ..... _____________________سایت .... پارکینگ رسول : بلاخره آقای عبدی اومد تا سعید دید باهم احوال پرسی کردن آقای عبدی به من گفت بریم که سعید ‌‌‌‌‌...... عبدی: بریم رسول سعید : منم میام ،نگران آقا محمد هستم عبدی : 😔😔بیا همه حرکت کردیم به سمت فرودگاه...... پ.ن: ...... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫 زیادمون کنید 🥀 نویسنده: هستی 🥀 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ