♥️"وحید رهبانی"♥️
#رمان #بازی_با_مرگ ☠ پارت اول #محمد پشت سیستمم تو اتاق نشسته بودم و منتظر خبر رسول بودم دیدم ک
#رمان
#بازی_با_مرگ☠
پارت دوم
#سعید
از پله ها دوباره رفتم بالا در اتاق آقامحمد رو زدم و داخل شدم چند دقیقه بعد داوود و فرشید هم اومدن 😨😨
#محمد
بچه ها اومدن ،
داخل اتاق شروع کردم به تعریف کردن ماجرا که اینکه رسول رو فرستادم مأموریتِ 🌐🌐🌐🔹
داخل شهر و گوشی همراش نیست📱 و فقط یه ردیاب وصله به عینکش که با اون میتونه با ما در ارتباط داشته باشه
اما چند ساعته ⌚️که دیر کرده و خبری ازش نیست گفتم بیایید تا با ردیاب سیستم من مکانش رو پیدا کنیم 🔗🔗🔗
داوود تو کد رو بزن تا سریع مکان رو پیدا کنیم
داوود :چشم آقا😰😰
#داوود
🕜🕞🕟
کد رو وارد کردم☑️ و سیستم شروع به ردیابی مکان کرد . موقعیت ادرس یک کارخانه متروکه ی بیرون شهر رو نشون میداد 👾☠💀به اقا محمد و بچه ها نشون دادم😭
#محمد
نگرانیم بیشتر شد من رسول رو واسه ی ماموریت ساده فرستادم، که اون هم داخل شهر بود ، حالا چطور سر در اورد از خارج از شهر؟😳😒😱😟
چرا اونم کارخانه متروکه؟
محمد: همین الان باید یه تیم عملیاتی اعزام کنیم منطقه🏔🗻 رو بررسی کنه ببینیم جریان چیه
داوود و سعید و فرشید : چشم اقا
#محمد
همون موقع گوشیم زنگ خورد یه شماره ی ناشناس 😶😶😶😶
جواب دادم:الو _ سلام _بفرمایید..
نویسنده #سرگرد
کپی ممنوع❌
💔💔💔💔💔
ادامه دارد...
♥️"وحید رهبانی"♥️
#رمان #بازی_با_مرگ ☠ پارت سوم #محمد + الو _ سلام _ بفرمایید 📞 _به به سلام فرمانده 😎خواستم یه م
#رمان
#بازی_با_مرگ ☠
پارت چهارم
#داوود
خیلی زود ماشین 🚔اومد و سوار شدیم و راه افتادیم به سمت اون کارخانه 🏗🏭خیلی عجله داشتم و همش به راننده میگفتم که سریع تر🚨 حرکت کنه
#تیمور_رحیمی(مجرم)
چند دقیقه ای نگذشته بود که زنگ زدم 📱بهشون چه زود رسیدن😐
از رییس ماموریت گرفته بودم تا نزدیک شدنشون صبر کنم و ببینم چکار میکنند و بعد تعقیبشون کنم و بفهمم محل کارشون کجاست🏢
#سعید
با ناراحتی اطراف کارخونه🏗🏭 چند دور زدیم اثری نبود که نبود انگار که سرکارمون گذاشته بودن
خواستیم برگردیم که صدای داوو 🗣تو کل ماشین🚔 پیچید
#داوود
وایسا وایسا نگه دار، آقا انگار یه چیزی کنار تپه⛰ است سریع پیاده شدیم
.......................
#محمد
رسول تویی صدای منو میشنوی🗣 بلند شو 😔
داوود: رسول جان بلند شو حالت خوبه💔
رسول .....😔
رسول جان داداشی.....😭
#رسول
با صداهای عجیبی🗣 بیدار شدم . سعی کردم چشمام رو باز کنم . .. هنوز کامل جایی رو نمیدیدم ولی یکم مشخص بود ، انگار چند نفر👥 بالای سرم بودن و مدام یه چیزایی رو میگفتن🗣 آااخخخخخخ😫 ، درد بدی تو پهلوم پیچید داشت یادم می اومد تا حالا چه بلاهایی سرم اومده
#محمد
چند دقیقه⌚️ بعد سعید و فرشید هم رسیدن
+سعید زود باش کمک کن اوضاعش خیلی بده
تا آمبولانس🚑 بیاد طول میکشه بگو ماشینم🚗 رو بیارن اینجا تا سریع برسونیمش بیمارستان🏥
_چشم آقا
#سعید
زیر بغلش رو با فرشید گرفتیم از پهلوش 🩸 خون💔 زیادی میومد رسوندیمش به ماشین🚗
داوود در ماشین 🚗رو باز کرد و رسول رو به صندلی تکیه دادیم
یک دفعه یک موتوری🏍 پر سرعت رو دیدم که از خیابون🛣 اون وری رد شد
+آقا محمد اون کی🧐😨 بود؟
_کدوم؟🤨
+اون موتوری 🏍که کلاه ایمنی سرش بود و یک تفنگ بسته بود کمرش؟
نویسنده #سرگرد
کپی ممنوع ❌
💔💔💔💔💔
ادامه دارد...
#رمان
#بازی_با_مرگ ☠
پارت چهارم
#داوود
خیلی زود ماشین 🚔اومد و سوار شدیم و راه افتادیم به سمت اون کارخانه 🏗🏭خیلی عجله داشتم و همش به راننده میگفتم که سریع تر🚨 حرکت کنه
#تیمور_رحیمی(مجرم)
چند دقیقه ای نگذشته بود که زنگ زدم 📱بهشون چه زود رسیدن😐
از رییس ماموریت گرفته بودم تا نزدیک شدنشون صبر کنم و ببینم چکار میکنند و بعد تعقیبشون کنم و بفهمم محل کارشون کجاست🏢
#سعید
با ناراحتی اطراف کارخونه🏗🏭 چند دور زدیم اثری نبود که نبود انگار که سرکارمون گذاشته بودن
خواستیم برگردیم که صدای داوو 🗣تو کل ماشین🚔 پیچید
#داوود
وایسا وایسا نگه دار، آقا انگار یه چیزی کنار تپه⛰ است سریع پیاده شدیم
.......................
#محمد
رسول تویی صدای منو میشنوی🗣 بلند شو 😔
داوود: رسول جان بلند شو حالت خوبه💔
رسول .....😔
رسول جان داداشی.....😭
#رسول
با صداهای عجیبی🗣 بیدار شدم . سعی کردم چشمام رو باز کنم . .. هنوز کامل جایی رو نمیدیدم ولی یکم مشخص بود ، انگار چند نفر👥 بالای سرم بودن و مدام یه چیزایی رو میگفتن🗣 آااخخخخخخ😫 ، درد بدی تو پهلوم پیچید داشت یادم می اومد تا حالا چه بلاهایی سرم اومده
#محمد
چند دقیقه⌚️ بعد سعید و فرشید هم رسیدن
+سعید زود باش کمک کن اوضاعش خیلی بده
تا آمبولانس🚑 بیاد طول میکشه بگو ماشینم🚗 رو بیارن اینجا تا سریع برسونیمش بیمارستان🏥
_چشم آقا
#سعید
زیر بغلش رو با فرشید گرفتیم از پهلوش 🩸 خون💔 زیادی میومد رسوندیمش به ماشین🚗
داوود در ماشین رو باز کرد و رسول رو به صندلی تکیه دادیم
یک دفعه یک موتوری🏍 پر سرعت رو دیدم که از خیابون🛣 اون وری رد شد
+آقا محمد اون کی🧐😨 بود؟
_کدوم؟🤨
+اون موتوری 🏍که کلاه ایمنی سرش بود و یک تفنگ بسته بود کمرش؟
نویسنده #سرگرد
کپی ممنوع ❌
💔💔💔💔💔
ادامه دارد...
♥️"وحید رهبانی"♥️
#رمان #بازی_با_مرگ ☠ پارت پنجم #محمد فرشید همین الان با موتور🏍 داوود برو دنبالش به حامد میگم موقع
#رمان
#بازی_با_مرگ ☠
پارت ششم
#محمد
رسیدیم بیمارستان🏥 بلافاصله به سعید و داوود گفتم برن یه برانکارد بیارن 🚑چند لحظه بعد بچه ها به همراه ۲ تا پرستار اومدن و رسول رو گذاشتیم روی برانکارد و بردیمش بخش اورژانس🔴🔵 پرستار داشت برای رسول سرم وصل میکرد
بعد از چند دقیقه دکتر👨🏻⚕ اومد بالا سر رسول و معاینه اش کرد و به من گفت که بیام بیرون می خواست با من درباره حال رسول صحبت کنه💔 منم رفتم بیرون دکتر گفت متاسفانه 😰خون زیادی🥀🥀💔 ازشون رفته ولی امید به بهبودیش هست
گفت که خونش oمنفیه و باید صبر کنیم تا براش بیارن
#سعید
دکتر👨🏻⚕ اومد رسول رو معاینه کرد و به آقا محمد گفت که برن بیرون به نظرم حال رسول خوب نبود که رفتن بیرون صحبت کنند😥 خیلی نگران حالش بودم رفتم کنارش نشستم دست گذاشتم رو شونش با زحمت چشماش رو باز کرد
بهش گفتم
+حالت چطوره استاد رسول 😰
به سختی جوابم رو داد
_مم--ن ن--ون💔💔
+نگران نباش انشالله حالت خوب میشه
_😔
#محمد
آقای عبدی زنگ زد گفت که زود بیا اداره🏢 کار مهمی هست که دست خودته
به سعید سپردم که مراقب رسول باشه باید حتما یه سر میرفتم اداره و مجرم رو میدیدم
به اقای شهیدی گفتم که بی زحمت بازجویی گردن شماست ببینید میتونید📑 اطلاعاتی ازش به دست میارید🕵♂ چیزی میگه که به درد ما بخوره شاید تونستیم از طریق این فرد به کسایی که این بلا رو سر رسول اوردن برسیم و پیداشون کنیم 📰
رفتم پیش اقای عبدی حال رسول رو پرسید وتشکر کرد که تونستیم یه نفر از گروگان گیرها👮🏻♂ رو گیر بندازیم و ...
اقای عبدی گفت که پرونده رو خودشون به عهده میگیرن و از من خواستن که مراقب رسول باشم 💔
ازشون تشکر کردم و راه افتادم سمت بیمارستان🏥
#داوود
دم در منتظر وایستاده بودم آقا محمد گفته بود که فرشید هم داره میاد اینجا چند دقیقه ای🕝 گذشت فرشید رسید رفتم پیشش یک دفعه با یک صحنه وحشتناک😱 روبه رو شدم
از بینی و دهنش خون جاری شده بود و روی پیرهنش پر از لکه ی خون بود 🔴 🔴ازش پرسیدم
چی شده حالت خوبه فرشید 😧😧
_آره خوبم نگران نباش
+چرا بینیت اینطوری شده😨
_چیزی نیست با مجرم درگیر شدم🤕
+دستگیرش کردی؟
_آره
+خداروشکر ، آقا محمد و سعید هم پیش رسول ، اونجان ،بریم پیش دکتر تا 👨🏻⚕ یه عکس از بینیت بنداز ببین خدایی نکرده نشکسته
_نه نیازی نیست
+چرا نیازه😒😒
با کلی اکراه قبول کرد که بیاد
نویسنده #سرگرد
کپی ممنوع❌
💔💔💔💔💔💔
ادامه دارد...
♥️"وحید رهبانی"♥️
#رمان #بازی_با_مرگ ☠ پارت ششم #محمد رسیدیم بیمارستان🏥 بلافاصله به سعید و داوود گفتم برن یه بران
#رمان
#بازی_با_مرگ ☠
پارت هفتم
#محمد
به فرشید گفتم بره خونه استراحت کنه و خیالش رو از بابت رسول مطمئن کردم
داشتن رسول رو آماده میکردند که ببرن اتاق عمل که پهلوش رو عمل کنند و دکتر گفته بود به دلیل خونریزی زیاد، باید سریع عمل بشه و ریسک عمل خیلی بالاست😰 و باید هرچه زودتر گلوله رو در بیارن وگرنه ممکنه خدایی نکرده بلایی سرش بیاد😔😔
ساعت 🕘 ۹ صبح🏙 بود و رسول رو بردن اتاق عمل
داوود خيلی ناراحت😥 بود به سعید گفتم 🗣که آرومش کنه سعید هم کاملا معلوم بودخیلی بی تابی میکرد😩همه بچه ها نگران حال رسول بودن💔 چون رسول یکی از بهترین نیروها و دوست صمیمیمون❤️💔 بود
...
رفتم پیش داوود و بهش گفتم که به خدا توکل کن🤲🏻 انشالله حالش خوب میشه ولی حق داشت خودمم نگران😥🤧 حال رسول بودم ولی سعی میکردم خودم رو نگه دارم مبادا بچه ها روحیه شون رو از دست بدن
#سعید
پشت در اتاق عمل منتظر بودیم هرکسی یه جوری با خدای خودش🤲🏻 درددل میکرد وحرف میزد 🗣و برای خوب شدن حال رسول🤕 دعا میکرد من داشتم صلوات میفرستادم داوود هم رفته بود نمازخونه 🕌با خدا خلوت کنه آقا محمد هم داشت قرآن📖 می خوند زمان زیادی گذشته بود 🕙🕚🕛 و هنوز خبری نبود خیلی نگران😧😨😥 بودیم ساعت🕘 ۹ صبح رفته بود و الان ۱۰ شده بود
داوود از نماز خونه برگشت و حال رسول رو از یکی از پرستارا پرسید و اون گفت بخاطر اینکه سرعت گلوله زیاد بوده از روده بزرگ عبور کرده و روده بزرگ و بخشی از روده کوچک رو پاره کرده 🤕 برای همین باید بخیه اش بزنن و گلوله رو با احتیاط در بیارن تا روده کوچک بیشتر از این آسیب نبینه برای همین هنوز طول میکشه و باید صبر کنیم🕧🕦
........
ساعت ۱۰ و نیم
#داوود
نگران 😢پشت اتاق عمل ایستاده بودیم ناگهان صدای ضجه ی رسول بلند شد
نمیدونم چی شد فقط حس کردم😦 رسول الان میمیره با مشت محکم به در میزدم و میگفتم رسووول رسووول..
.....
نویسنده #سرگرد
کپی ممنوع❌
💔💔💔💔💔💔
ادامه دارد....
♥️"وحید رهبانی"♥️
#رمان #بازی_با_مرگ ☠ پارت هفتم #محمد به فرشید گفتم بره خونه استراحت کنه و خیالش رو از بابت رسول مط
#رمان
#بازی_با_مرگ ☠
پارت هشتم
#داوود
یه دفعه چند تا پرستار با عجله و نگرانی😨😧 اومدن بیرون و به سمت داروخونه بیمارستان رفتن
افتادم زمین😭 دیگه جونی نداشت پاهام .
#محمد
با سرعت به سمت یکی از پرستارا دویدم و خواهش کردم چند دقیقه وایسه ...
ازش پرسیدم چیشده😥
پرستار: اقای حسینی باید بگم که اثر مسکنی که برای بیمار زده بودیم💉 از بین رفته و فکر نکنم قوی تر از اون💊 تو بیمارستان داشته باشیم
#محمد
ناله های رسول قلب ادم رو به درد💔 می اورد تشکر کردم و دویدم سمت اتاق عمل 🔴
از لای در نگاهم بهش افتاد
صورت معصومانه اش از درد قرمز شده بود🥀 و لبش رو میگزید تا سر و صدا نکنه
#سعید
زیر بغل داوود رو گرفتم بد جوری گریه میکرد😭😓 ، خودم هم نزدیک جون دادن
نگاهم به اقا محمد افتاد که...
نویسنده #سرگرد
کپی ممنوع ❌
💔💔💔💔💔💔
ادامه دارد....
♥️"وحید رهبانی"♥️
#رمان #بازی_با_مرگ ☠ پارت هشتم #داوود یه دفعه چند تا پرستار با عجله و نگرانی😨😧 اومدن بیرون و به س
#رمان
#بازی_با_مرگ☠
پارت نهم
#آقای_شهیدی
بازجویی راحتی نبود مجرم خیلی حرف میزد🗣 و هیچ کدوم هم ربط به سوالات⁉️ من نداشت اما سعی کردم از لا به لای صحبت هاش چیزی بدست بیارم📑
اینطور که معلوم بود اون فقط از یه نفر به نام منصور خسروی دستور میگرفته که حدود دوسه روزه اصلا با هم هیچ ارتباطی👥 نداشتن و اخرین تماس📞 این بود که رسول رو نزدیک کارخونه🏗🏭 رها کنه و خودش محمد رو تعقیب کنه
ساعت۱۱🕚 بیمارستان امام حسین 🏥
پرستار👩🏻⚕👨⚕ و دکتر ها 👨🏻⚕بین سالن در رفت و امد بودن و هر لحظه بر نگرانیِ 😰😔تیم آقا محمد افزوده میشد
#محمد
یه لحظه دست و پای خودم رو گم کردم 🥀که اگه اتفاقی بیفته جواب خانوادهی رسول رو چی بدم😔😥 ولی انگار بهم الهام شد که فقط ارتباط با خداست🤲🏻 که میتونه مارو از این وضعیت نجات بده
#سعید
با کمال تعجب😧😳 نگاهم به آقا محمد افتاد که با ارامش تمام روی یکی از صندلی ها نشست قران جیبی اش📖 رو درآورد و شروع کرد با صدایی رسا به خواندن قران 📖
آرامش خاصی به دلم😌❤️ اومد داوود هم انگار آروم تر شد و فقط یواش زیر لب رسول رو صدا میزد💔🥀
#داوود
غم عالم تو دلم ریخته بود💔 که یکدفعه یکی از پرستارا👨⚕ اومد و به اقا محمد گفت" خداروشکر🤲🏻 تونستیم داروی بیهوشی💉 رو برای بیمارتون پیدا کنیم تا اینجا عمل خوب پیش رفته و فقط نیم ساعت🕝 دیگه باید منتظر بمونید" و رفت داخل
هنوز مطمئن نشده بودم میخواستم بدونم راسته یا نه
#محمد
واقعا خوشحال شدم😊😌 و خداروشکر🤲🏻 کردم
داوود اومد پیشم و پرسید آقا محمد چی گفت؟🧐😩
انگار هنوز نگران😰 بود دوباره براش توضیح دادم
به سعید گفتم که یه لیوان اب برای داوود بیاره
#محمد
حالا تقریبا روحیه بچه ها خوب شده بود 🙂و فقط باید منتظر می موندیم که عمل تموم بشه
نویسنده #سرگرد
کپی ممنوع ❌
💔💔💔💔💔💔
ادامه دارد .....
♥️"وحید رهبانی"♥️
#رمان #بازی_با_مرگ☠ پارت نهم #آقای_شهیدی بازجویی راحتی نبود مجرم خیلی حرف میزد🗣 و هیچ کدوم هم
#رمان
#بازی_با_مرگ ☠
پارت دهم
#سعید
یکدفعه در اتاق عمل باز شد و رسول آوردن بیرون روی تخت
بیهوش دراز کشیده بود و سرم به دستش وصل بود 💉 داوود با ناراحتی 😩صدا میزد 🗣رسول صدای منو میشنوی بیدار شو اما اون بیهوش بود و صدامون رو نمیشنید پرستار گفت لطفا دور بیمار رو خلوت کنید
دست داوود رو گرفتم و آوردمش اینطرف بهش گفتم نگران نباش توکل کن 🤲🏻
#محمد
رفتم سمت دکتر👨🏻⚕ و ازش پرسیدم آقای دکتر حالش چطوره؟😓😨
دکتر گفت نگران نباشید حالشون خوبه خداروشکر عمل موفقیت آمیز بود و
تونستیم هر طور شده گلوله رو در بیاریم فقط
باتوجه به آسیبی🤕 که بهشون وارد شده
بود باید
با احتیاط عمل رو انجام میدایم تا
آسیب جددی تری نبینند و بخاطر همین عمل
بیشتر از حد معمول طول کشید🕟🕞 ولی خداروشکر🤲🏻
مشکلی پیش نیومد و تونستیم مشکل کمبود
بیهوشی💉 که در اتاق عمل برای ایشون پیش اومده بود رو حل کنیم چون تازه آوردیمشون بیرون چندساعتی🕠🕟 در اطاق ریکاوری
بستری هستند بعد از اینکه بهوش بیان منتقلشون
میکنیم بخش فقط همون طور که گفتم
خون زیادی🔴🔴 ازشون رفته و به خون احتیاج دارند
باید هر چه زود تر براشون خون تزریق کنیم 💉
ازشون تشکر کردم رفتم نشستم روی یکی از صندلی هاخیلی نگرانش بودم😔🥀 دکتر گفت که باید هرچی زودتر براش خون🔴 پیدا کنیم ساعتم رو نگاه کردم کم کم داشتیم به اذان ظهر نزدیک میشدیم
#داوود
خیلی نگران حال رسول بودم و همش فکرم پیشش بود از پشت شیشه نگاهش کردم بیهوش بود و ماسک اکسیژن جلوی دهن و بینیش😷 بود منم داد میزدم و میگفتم رسول توروخدا بیدارشو 😭💔 یکی از پرستار ها 👨⚕اومد سمتم و گفت آروم تر آقا میدونم دوستتون هست ولی اینجا بیمارستانه🏥 سعید اومد سمتمون و از طرف من معذرت خواهی کرد و گفت ببخشید دیگه تکرار نمیشه دستمو گرفت رفتیم روی صندلی پشت در اتاق رسول نشستیم💔 سعید یه لیوان آب بهم داد و ازم خواست که آروم باشم ولی من نمیتونستم رسول رو اینطوری ببینم😔😣🥀
خدایا خودت کمکش کن زودتر حالش خوب بشه 😫
نویسنده #سرگرد
کپی ممنوع ❌
💔💔💔💔💔💔
ادامه دارد.....
♥️"وحید رهبانی"♥️
#رمان #بازی_با_مرگ ☠ پارت دهم #سعید یکدفعه در اتاق عمل باز شد و رسول آوردن بیرون روی تخت بیهوش
#رمان
#بازی_با_مرگ ☠
پارت یازدهم
#محمد
ساعتم⌚️ رو نگاه کردم کمکم داشتیم به اذان ظهر🌆 نزدیک میشدیم رفتم پیش سعید و داوود گفتم که من میرم نمازخونه🕌 چیزی به اذان ظهر نمونده هر خبری از رسول شد بهم بگید
سعید و داوود :چشم آقا
#سعید
آقا محمد گفت که میره نمازبخونه منم خواستم برم ولی باید پیش داوود میموندم چون زیاد حالش خوب نبود😔💔 از طرفی رسول هم هنوز بهوش نیومده بود🥀 و باید مواظبش میبودیم قرار شد آقا محمد برگرده بعد منم برم نمازم رو بخونم یکی از پرستار ها👨⚕ داشت میرفت سمت اتاقی که رسول بود رفتم سمتش و ازش پرسیدم ببخشید تا کی تو این اتاق (اطاق ریکاوری) بستری هستند 🧐😔
پرستار گفت
ببینید آقا این اتاق مکانی هست که دستگاه های حیاتی بدن از جمله دستگاه قلبی❤️ عروقی و دستگاه تنفسی😷 که در حین بیهوشی یا بیحسی فشار غیر معمولی رو تحمل کردند به حالت معمولی بر میگردند
در اینجا تاثیر داروهای بیهوشی و بیحسی💉 به تدریج کمتر میشه و بیمار از وضعیت عمل خارج و آماده انتقال به بخش میشه در واقع این اتاق حد واسط بین اتاق عمل و بخش است
بیمارتون بهوش بیان منتقلشون میکنیم بخش
گفتم ببخشید در این اتاق چه کارهایی انجام میدید
پرستار گفت به بیمار داروهای ضد درد تزریق💉 میشه تا درد ناشی از عمل جراحی که بعد از بهوش اومدن یا از بین رفتن بیحسی احساس میشه کم بشه
تشکر کردم و رفتم روی صندلی پیش داوود نشستم پرستار هم رفت داخل اتاق رسول آقا محمد از نمازخونه برگشت و اومد پیش ما قرار شد پیش داوود و رسول وایسه تا منم برم نمازم رو بخونم
#محمد
اومدم نشستم رو صندلی پشت اتاق رسول داوود داشت از پشت شیشه رسول رو نگاه میکرد چند لحظه چشمام رو گذاشتم روی هم دیگه داشت خوابم میبرد😴 که یک دفعه با صدای فریاد داوود از خواب پریدم😱 با سرعت به سمتش رفتم و گفتم چیشده؟😰😟
داوود گفت ......
نویسنده #سرگرد
کپی ممنوع ❌
💔💔💔💔💔💔
ادامه دارد....
♥️"وحید رهبانی"♥️
#رمان #بازی_با_مرگ ☠ پارت دوازدهم #محمد داوود با خوشحالی 🤗😍گفت ببینید آقا رسول چشماش رو باز کرد
#رمان
#بازی_با_مرگ ☠
پارت سیزدهم
#سعید
از نمازخونه 🕌برگشتم داشتم میرفتم پیش رسول و بچه ها که دیدم آقا محمد ناراحت 😔روی صندلی روبه روی پذیرش بیمارستان نشسته با عجله رفتم سمتش و ازش پرسیدم🧐
+سلام آقا خسته نباشید چرا اینجا نشستید مشکلی پیش اومده حال رسول چطوره ؟😰
_سلام سعید جان قبول باشه نه نگران نباش رسول حالش خوبه خداروشکر🤲🏻 بهوش اومده انشالله تا عصر منتقلش میکنن بخش
+ خداروشکر پس آقا شما چرا اینقدر نارحت هستید؟ 😥
_دکتر گفت👨🏻⚕ که هرچه زودتر باید براش خون🔴 پیدا کنیم وگرنه حالش بد میشه
خیلی ناراحت😩 شدم که
یک دفعه دیدم دکتر 👨🏻⚕اومد سمتمون و گفت خداروشکر خدا هواتون رو داشت و یک کیسه خون 🔴برای بیمارتون پیدا شده بعد از اینکه کارهای انتقالش به بخش انجام بشه تا شب یه پرستار میفرستم تا خون رو برای ایشون تزریق کنه💉
خیلی خوشحال شدیم😊 و خداروشکر کردیم که برای رسول خون 🔴پیدا شد
#محمد
ساعت ۳🕒 بعد از ظهر🌇 شده بود که داوود زنگ زد و گفت که رسول رو انتقال دادند به بخش
رفتم سمت پذیرش و از پرستار پرسیدم سلام خسته نباشید ببخشید آقای رسول حسینی که قرار بود منتقل بشن به بخش الان درکدوم اتاق بستری هستن ؟
پرستار گفت طبقه دوم انتهای راهرو اتاق ۱۲
گفتم ببخشید میتونند چیزی بخورند ؟
پرستار گفت بله میتونند مشکلی نیست
تشکر کردم و به سعید گفتم از پرستار👩🏻⚕ پرسیدم گفت مشکلی نیست چیزی بخوره بی زحمت برو از مغازه چند تا کمپوت و آبمیوه بخر🍹
+چشم آقا
راه افتادم سمت اتاق رسول رسیدم اتاق ۱۲ در زدم 👋🏻وارد اتاق شدم داوود هم اونجا بود که با دیدن من از روی صندلی بلند و شد و سلام کرد 🙂
گفتم که سلام داوود جان بشین راحت باش☺️
رفتم پیش تخت رسول و گفتم استاد رسول ما چطوره 😊ردیف شدین ایشالله
خوب از اول تعریف کن ببینم ماجرا چی بود🧐 چه اتفاقی افتاد کی این بلا ها رو سرت آورد؟
رسول شروع کرد به تعریف کردن ماجرا........
نویسنده #سرگرد
کپی ممنوع❌
💔💔💔💔💔💔💔
ادامه دارد.....
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
🥀رمان : #گاندو3🥀
🥀پارت: #دوم 🥀
#رسول
آقا بریم دیگه
عبدی : رسول جان زوده چند دقیقه دیگه میریم
___________________
عبدی : رسول برو تو پارکینگ منم میام 😔
رسول: چشم🏃♂
_______پارکینگ __________
#رسول
منتظر آقای عبدی بودم که یک ماشین اومد داخل ..........سعید بود 😳😭
#سعید
تازه رسیده بودم تهران از ماشین که بیرون اومدم رسول دیدم با خوشحالی رفتم پیشش
سعید : سلااااام استاد چطوری ؟ 😍😂
رسول: 😭😭
سعید: رسول چرا گریه میکنی ؟
رسول: آقا محمد با آر پی جی زدن 😭😭
سعید : خشکم زد 😳😳نه نه ......
الا .....الان کجا هستن ؟
رسول: دارن میان تهران با آقای عبدی میریم استقبال 😭😭
سعید : منم میام 😭🖐
________________________
عزیز: رفتم پیش عطیه ....نشسته بود و تلفن تو دستش مونده بود و اشک میریخت
عطیه ....عطیه جان چی شد ؟
عطیه: مح.......محمد....
عزیز: محمد چی ؟
عطیه: داشتم با محمد حرف میزدم ....یهو صدای انفجار اومد .......الان هم خاموشه 😭😭😭😭
عزیز : با حرف عطیه قلبم وایساد ولی برای اینکه عطیه حالش بد نشه گفتم ..: انشالله سالمه ☺️
عطیه: بلندم شدم رفتم سمت اتاق محمد تا یک شماره پیدا کنم ........
عزیز: عطیه دنبال چی هستی
عطیه: یک شماره تلفن از دوستایی محمد
بلاخره یک دفترچه پیدا کردم داخلش شماره آقای عبدی بود با شماره رفتم سمت عزیز .....
_____________________سایت ....
پارکینگ
رسول : بلاخره آقای عبدی اومد تا سعید دید باهم احوال پرسی کردن آقای عبدی به من گفت بریم که سعید ......
عبدی: بریم رسول
سعید : منم میام ،نگران آقا محمد هستم
عبدی : 😔😔بیا
همه حرکت کردیم به سمت فرودگاه......
پ.ن: ......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کپی رمان به شدت ممنوع می باشد🚫
زیادمون کنید 🥀
نویسنده: هستی 🥀
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ