📚#داستان_واقعی
🌹از ظلمات گور، تا تفسیر نور🌹 قسمت دوم
پنجه هايش را در پارچه كفن فرو برد و غلت خورد. صورتش متورم شده بود.
اما به یکباره كفن دزد با ترس و لرز وارد قبرستان بزرگ می شود.
بيلي در دست به سمت قبرشيخ طبرسي رفت.
بالاي قبر ايستاد و نگاهي به اطراف انداخت. قبرستان خاموش بود و هيچ صدايي به گوش نمي رسيد.
پارچه سياه رنگ را از روي قبر كنار زد و با بيل شروع به بيرون ريختن خاكها كرد.
وقتي به سنگهاي لحد رسيد، يكي از آنها را برداشت.
صورت شيخ طبرسي نمايان شد.
نسيم خنكي گونه هاي شيخ را نوازش داد. چشمانش را باز كرد و با صداي بلند شروع به نفس كشيدن كرد. كفن دزد جوان، وحشت زده مي خواست از آنجا فرار كند اما شيخ طبرسي مچ دست او را گرفت.
صبر كن جوان! نترس من روح نيستم. سكته كرده بودم. مردم فكر كردند مرده ام مرا به خاك سپردند. داخل قبر به هوش آمدم. تو مامور الهي هستي....
آیامرا میشناسی؟
بله مي شناسم! شما شيخ طبرسي هستيد که امروز تشييع جنازه تان بود.
دلم مي خواست، دلم مي خواست زودتر شب شود و بيايم كفن شما را بدزدم!
به من كمك كن از اينجا بيرون بيايم.
چشمانم سياهي مي رود. بدنم قدرت حركت ندارد.
كفن دزد جوان سنگها را بيرون ريخته و پايين رفت و بدن كفن پوش شيخ طبرسي را بيرون آورده در گوشه اي خواباند و بندهاي كفن را باز كرد و آن را به كناري انداخت.
مرا به خانه ام برسان. همه چيز به تو مي دهم. از اين كار هم دست بردار.
كفن دزد جوان لبخند زد و بدون آنكه چيزي بگويد شيخ را كول گرفت و به راه افتاد.
شیخ طبرسی به کفن اشاره كرد و گفت: آن کفن را هم بردار.
به رسم يادگاري! به خاطر زحمتي كه كشيده اي جوان به سمت كفن رفت. خم شد و آن را برداشت.
خيلي وقت است به اين كار مشغولي؟
بله جناب شيخ. چندين سال است عادت كرده ام در اين شهر مرگ و مير زياد است.
اگر روزي مرده اي را در يكي از قبرستانهاي اين شهر خاك كنند و من شب كفنش را ندزدم آن شب خوابم نمي برد. كفن ها را به بازار مشهد رضا مي برم و مي فروشم.
از اين كار توبه كن، خدا از سر تقصيراتت مي گذرد.
آن دو از قبرستان خارج شدند. جوان پرسيد:
از كدام طرف بروم؟
برو محله مسجد جامع، من همسايه محمد بن يحيي هستم.
جوان به راه خود ادامه داد. شيخ طبرسي نگاهش را به آسمان و ستاره هاي بيشمار آن دوخته بود و خدا را شکر میگفت.
طبرسی به پاس زحمات آن گورکن، کفنهای خود را به همراه مقدار بسیاری پول به او هدیه میکند. آن مرد نیز با مشاهده این صحنهها و با یاری و کمک علامه توبه کرده، از کردار گذشتهاش از درگاه خداوند طلب آمرزش میکند.
علامه طبرسی با کمک خداوند نذرش
را ادا کرد و کتاب گرانبهای تفسیر مجمع البیان رانوشت.
حیات وی تا بیست سال بعد از این ماجرا ادامه داشت.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖#پند_قرآنی
🌼 استغفرالله ربی و اتوب الیه🌼
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞سریال خاطره انگیز روزی روزگاری .....
یادش بخیر ...
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚هفت پیکر هفت داستان از هفت پیکر نظامی به زبان نثر داستان چهارم روز سه شنبه رنگ قرمز یا رحیم روز
داستان چهارم روز سه شنبه رنگ قرمز (2)
بانوی حصاری چون او را دید ندا دادش که: " ای رخنه بند رهگشا! چون طلسم را گشادی و در را یافتی حال به قصر پدرم رو تا شرط چهارم را به جای آوری."
سپس خود نیز شباهنگام از قلعه به سوی قصر پدر رفت و فردای آنروز پدر را گفت که بزمی بیاراید و پادشازاده را دعوت کند تا شرط چهارم بگذارند. چون همه گرد شدند بانو وارد شد و در پس پرده بنشست و محک آغاز شد.
دختر از گوش خود دو گوشوار کوچک مروارید درآورد و به کنیزی داد تا آن را برِ پادشازاده ببرد. چون مرد گوشوار را بدید سه مروارید دیگر از همان جنس و عیار در کنار آن دو گذاشت و پنج مروارید به سوی بانو فرستاد. دختر چون پنج مروارید را بدید مُشتی شکر بر آن افزود و به نزد مرد فرستاد و پادشازاده شیر به آن شکر افزود و آنرا از کنیزک به بانوی حصاری فرستاد و بانو چون شیر را دید آن را نوشید و هر آنچه مرواری در ظرف مانده بود سنجید و همان عیار داشت که ابتدا او را بود.بانو چون این بدید انگشتری خود از دست دراورد و به پادشازاده فرستاد او انگشتر در دست خود کرد و گوهری بی همتا برای دختر حصاری فرستاد. بانو چون آن گوهر بدید همتای آن را جستجو کرد و از میان سنگهای گردنبندی اش گوهری چون آن گوهر یافت و به پادشازاده فرستاد. پادشازاده چون گوهری همتای گوهر خود دید سنگی آبی رنگ در کنار آن دو گوهر گذاشت و به بانو فرستاد و دختر چون این بدید خندید و پدر را گفت: " خیز و کار من بساز که بر بخت خود بسی ناز کردم و حال بخت بین که چگونه با من یار است و چه نیکو یاری مرا در اختیار. همسری یافتم که هم سرِ او نیست کسی در دیار و کشور او."
پدر راز آن سوالها را از فرزند خویش جویا شد و دختر پاسخ داد:
" چون دو مروارید کوچک برِ او فرستادم او را گفتم که دنیا دو روز است و بی ارزش است و گذران. جون سه مروارید دیگر بر آن گذاشت و نزد من فرستاد خواست مرا بگوید که اگر پنج روز باشد نیز گذران است و بی ارزش.
من شکر بر مروارید ریختم و او را گفتم دو روزه زندگی دنیا به شهوت و گناه می گذرد و او شیر بر آن آمیخت و مرا گفت که اگر پرهیز و راه خدا پیشه کنی کامت شیرین میشود. من چون آن شیر نوشیدنم خود را در برابر علم او کودک شیرخواره ای دانستم.
چون انگشتری خود به او دادم به نکاحش رضا دادم و او چون گوهری به من فرستاد خواست بگوید که وجودش چون گوهر است و همتایی بر او یافت نمیشود. من اما گوهری همسنگ آن از گردنبندی خویش گشودم و بر او فرستادم و او را گفتم که من همسر توام و چون جفت شدیم و گوهر دیگری چون گوهر من نیافت سنگی آبی رنگ در کنار دو گوهر گذاشت تا مِهر و عشق ما از بیمِ چشمِ بد در امان باشد.
و اینگونه بود که پادشازاده و بانوی حصاری به وصال همدیگر رسیدند و سالیان سال به ناز و به کام در کنار هم زیستند.
راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است
هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎 طلبکاری که مدتها سر دوانده شده بود برای وصول طلبش عزم جزم کرد و خنجر برهنه ای برداشت و به سراغ بدهکارش رفت تا طلبش را وصول کند.
بدهکار چون وضع را وخیم دید گفت:
چه به موقع آمدی که هم اکنون در فکرت بودم تا کل بدهی را یکجا تقدیمت کنم.
چون طلبکار را با زبان کمی آرام کرد دستش را گرفت و گوسفندانی را که از جلوی خانه اش میگذشتند نشانش داد و گفت:
ببین در هر رفت و برگشت این گوسفندان، چیزی از پشمشان به خار و خاشاک دیوارهای کاه گلی این گذر گیر کرده و از همین امروز من شروع به جمع آوری آنها میکنم.
بقدر کفایت که رسید آنها را شسته و به رنگرز میدهم تا رنگ کند و بعد از آن زن و بچه ام را پای دار قالی مینشانم تا فرشی بافته و به بازار برده فروخته و وجه آن را دو دستی تقدیم تو میکنم.
طلبکار از شنیدن این مهملات از فرط خشم به خنده افتاد و بدهکار هم چون خنده او را دید گفت:
مرد حسابی طلب سوخته رو به این راحتی زنده کردی، تو نخندی من بخندم....؟
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
10.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تسلیت
#صاحب_عزا
کرونا آمد!
نَفَسمان را گرفت...
عزیزمان را هم!
دیدار با عزیزمان را...
به روز قیامت کشاند!
دلمان را شکست!
برای همیشه...
بغض را پشت خندههایمان...
پنهان کرد!
مراسمهایمان...
در آغوش کشیدن...
تسلیت گفتن...
و همدردی را مجازی کرد!
این شبها اما...
پیراهن عزا پوشیدهایم!
با فاصله و دور و نزدیک...
آمدهایم تا بگوییم:
حضرت صاحبعزا!
اگر آنشب...
جدّ غریبتان...
یکّه و تنها مادرتان را به خاک سپرد...
ما، اما...
برای تسلیت آمدهایم!
سرتان سلامت باشد آقا!
ما هستیم اما...
دوستتان داریم و...
سوگوارِ عزایِ مادرِ پهلوشکستهتان هستیم!
فدای دلِ پُر دردتان آقا!
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
سلام مولای من ، مهدی جان
صبحم بخیر می شود با سلام بر آستان معطرتان و روزم روشن میشود در تابش نگاه کریمانه تان و هفته ام پربرکت می شود در سایه سار یاد پدرانه تان ...
چه خوشبختم که شما را دارم ...
❤️السلام علیک یا بقیه الله
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚هفت پیکر
هفت داستان از هفت پیکر نظامی به زبان نثر
داستان پنجم روز چهارشنبه رنگ فیروزه ای
يا حي
چون روز چهارشنبه فرا رسيد بهرام جامه ي پيروزه به تن كرد عازم قصر پيروزه اي رنگ شد و شبهنگام از بانوي قصر خواست تا ايين بانوانه به جاي اورد و از راه عشقبازي او داستاني به دلنوازي او گويد و آن غنچه ي گلگشاد سرو افراز بر برگ گل خود شمامه ي قند بست و پس از زمين بوسي و مدح شاه سخن اغاز كرد كه:
در زمانهاي درو در ديار مصر مردي بود ماهان نام. نيك منظر ونيكنام كه محبوب دوستان و اشنايان بود.
روزي از روزها ازاده مردي از دوستان، او را به باغ خود ميهمان برد. بوستاني لطيف و شيرينكار و دوستاني زو لطيفتر صد بار.تا شب زمان در آنجا گذراندند و نشاط پروريدند. چون شب پرده ي سياه خود دركشيد شخصي از دور پديد آمد و ماهان را خطاب قرار داد كه:" مرا ميشناسي؟ منم همال تو. شريك مال تو. مرا به ياد داري؟"
ماهان او را گفت: " تو را به ياد نمي آورم. چگونه مرا يافتي و چه كاري با من داري؟ نه رفيق من هستي و نه شريك و نه غلام."
مرد گفت: " امشب از راه دوري رسيدم و دلم ديدار تو را خواست. تجارتي بي نظير كردم و باري آورده ام پر ز سود. اما از بيم باجگاه و ماموران باجگير بار را خارج از شهر نگه داشته ام گر تو با من بيايي و كمكم كني بار را از باجگاه بگريزانيم تو را نيز در سود بي نهايت اين تجارت سهيم خواهم كرد.
ماهان را سخن سود و تجارت خوش آمد و نشناخته و ندانسته به دنبال مرد روانه شد. از باغ و از شهر خارج شدند. مرد در پيش به شتاب و ماهان در پس. اندكي كه راه پيمودند ماهان را معلوم شد كه راه ديگري غير از راه شهر را مي پيمايند و مسيرشان طولاني تر از مسير باغ تا باجگاه شده است و از بيم گم شدن در بيابان مرد را گفت:" از باغ تا رود نيل يك ميل بود و اكنون ما چندين ميل پيموده ايم و به نيل نرسيده ايم. "
مرد گفت::"در پي من بيا و هيچ مگو كه من داناي راه هستم و ميدانم تو را كجا مي برم."
رفتند و رفتند تا جايي براي استرحت يافتند. ماهان را خواب دربود.
صبح هنگام چون چشم گشود شريك را ناپيدا ديد و خود را در بيابان گمراهي. پر سوز گرما و خار و خاشاك. نه آبي نه آدميزادي نه جانوري. غار در غار پر از مار و اژدها.
چون شب رسيد در كنار يكي از غارها بر زمين افتاد و خوابش در ربود. به صدايي از خواب بيدار شد. چون چشم بگشود دو تن ديد يكي مرد و ديگري زن. هر دو بر دوش خود پشته ها بسته و راهي را مي پيمودند.مرد چون ماهان را بديد نزد او رفت و او را گفت: " كيستي و از كجا ميايي؟"
ماهان حكايت خامي و غريبي خود بگفت و مرد او را پاسخ داد:
"اين خرابي كه تو در آن اوفتاده اي را پايان نيست. اين بر و بوم جاي ديوان است و آن مرد كه تو را اينجا آورد ديويست به نام هايل. هزاران نفر چون تو را از راه برده است و فريب داده. من و اين زن رفيق و يار توايم. به ما اعتماد كن و با ما بيا."
پس ماهان در پي آن دو به راه افتاد و آنها دليل و راهنماي او شدند. چون روشنايي صبح پيدا شد آندو راهنماي ناگهان از نظر محو شدند و دوباره ماناه ماند و بياباني بيكران پر از فراز و نشيب. نه خورشي نه آبي نه جنبنده اي نه گياهي.
تا شب ان راه را پيمود و شبانگاهان به مغاكي خزيد و لختي خفت. چون چشم گشود مردي ديد سوار بر اسب كه او را ميگفت: " بگو كيستي اي مرد. راز خود برگو كه گر نگويي به ضرب شمشيري سرت از تن جدا كنم."
ماهان از بيم جان راز خود برگفت.
مرد گفت:" خدا را شكر كن كه به جاي امن رسيده اي در كنار من در اماني و از شر ديوها سالم خواهي ماند و آن دو مرد و زن دو ديو هولناكند. زن هيلا نام دارد و مرد غيلا. كارشان بدي و بلاست.
بيا و بر مركب من سوار شو تا تو را نجات دهم و از اين سراي هولناك به بهشت باقي برمت.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
✍ ۵ایده برای اینکه قهرسریع تمام شود
🎯 به اولبخندبزنید
🎯 شماپیشقدم بشوید
🎯 به خوبی هایش فکرکنید
🎯 جزئیات بحث ودعوا را مرورنکنید
🎯 بدانید درهربحث دوطرف مقصر هستند
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞#کلیپ
🖤 الگوی گذشت فاطمه
(سلام الله علیها) هست...
🥀 #بانوی_آب
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚 #حکایت_زیبای_مهرمادر و #مهرخدا
در زمان حضرت موسی (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفته بود. عروس مخالف مادرشوهر خود بود. پسر به اصرار عروس، مجبور شد مادر پیر خود را بر کول گرفته بالای کوهی ببرد، تا مادر را گرگ بخورد. مادر پیر خود را بالای کوه رساند، چشم در چشم مادر کرد و اشک چشم مادر را دید و سریع برگشت.
به موسی ندا آمد برو در فلان کوه مهر مادر را نگاه کن.
مادر با چشمانی اشکبار و دستانی لرزان، دست به دعا برداشت. و میگفت: خدایا! ای خالق هستی! من عمر خود را کردهام و برای مرگ حاضرم، فرزندم جوان است و تازهداماد، تو را به بزرگیات قسم میدهم، پسرم را در مسیر برگشت به خانهاش، از شر گرگ در امان دار. که او تنهاست.
ندا آمد: ای موسی! مهر مادر را میبینی؟ با اینکه جفا دیده ولی وفا میکند.
بدان من نسبت به بندگانم از این پیرزن نسبت به پسرش مهربانترم.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
هدایت شده از تبلیغات باراد در ایتا
🔻 صبرکن! تو ترب ارزون ترش هم هست !
قیمت هزاران فروشنده برای هر محصولی رو تو ترب مقایسه کن و از بهترین فروشنده بازار ، آنلاین خرید کن
لینک دانلود از گوگل پلی 👈
https://trc.metrix.ir/rqvlfa/
دانلود مستقیم اندروید👇