سلام مولای من ، مهدی جان
صبحم بخیر می شود با سلام بر آستان معطرتان و روزم روشن میشود در تابش نگاه کریمانه تان و هفته ام پربرکت می شود در سایه سار یاد پدرانه تان ...
چه خوشبختم که شما را دارم ...
❤️السلام علیک یا بقیه الله
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚هفت پیکر
هفت داستان از هفت پیکر نظامی به زبان نثر
داستان پنجم روز چهارشنبه رنگ فیروزه ای
يا حي
چون روز چهارشنبه فرا رسيد بهرام جامه ي پيروزه به تن كرد عازم قصر پيروزه اي رنگ شد و شبهنگام از بانوي قصر خواست تا ايين بانوانه به جاي اورد و از راه عشقبازي او داستاني به دلنوازي او گويد و آن غنچه ي گلگشاد سرو افراز بر برگ گل خود شمامه ي قند بست و پس از زمين بوسي و مدح شاه سخن اغاز كرد كه:
در زمانهاي درو در ديار مصر مردي بود ماهان نام. نيك منظر ونيكنام كه محبوب دوستان و اشنايان بود.
روزي از روزها ازاده مردي از دوستان، او را به باغ خود ميهمان برد. بوستاني لطيف و شيرينكار و دوستاني زو لطيفتر صد بار.تا شب زمان در آنجا گذراندند و نشاط پروريدند. چون شب پرده ي سياه خود دركشيد شخصي از دور پديد آمد و ماهان را خطاب قرار داد كه:" مرا ميشناسي؟ منم همال تو. شريك مال تو. مرا به ياد داري؟"
ماهان او را گفت: " تو را به ياد نمي آورم. چگونه مرا يافتي و چه كاري با من داري؟ نه رفيق من هستي و نه شريك و نه غلام."
مرد گفت: " امشب از راه دوري رسيدم و دلم ديدار تو را خواست. تجارتي بي نظير كردم و باري آورده ام پر ز سود. اما از بيم باجگاه و ماموران باجگير بار را خارج از شهر نگه داشته ام گر تو با من بيايي و كمكم كني بار را از باجگاه بگريزانيم تو را نيز در سود بي نهايت اين تجارت سهيم خواهم كرد.
ماهان را سخن سود و تجارت خوش آمد و نشناخته و ندانسته به دنبال مرد روانه شد. از باغ و از شهر خارج شدند. مرد در پيش به شتاب و ماهان در پس. اندكي كه راه پيمودند ماهان را معلوم شد كه راه ديگري غير از راه شهر را مي پيمايند و مسيرشان طولاني تر از مسير باغ تا باجگاه شده است و از بيم گم شدن در بيابان مرد را گفت:" از باغ تا رود نيل يك ميل بود و اكنون ما چندين ميل پيموده ايم و به نيل نرسيده ايم. "
مرد گفت::"در پي من بيا و هيچ مگو كه من داناي راه هستم و ميدانم تو را كجا مي برم."
رفتند و رفتند تا جايي براي استرحت يافتند. ماهان را خواب دربود.
صبح هنگام چون چشم گشود شريك را ناپيدا ديد و خود را در بيابان گمراهي. پر سوز گرما و خار و خاشاك. نه آبي نه آدميزادي نه جانوري. غار در غار پر از مار و اژدها.
چون شب رسيد در كنار يكي از غارها بر زمين افتاد و خوابش در ربود. به صدايي از خواب بيدار شد. چون چشم بگشود دو تن ديد يكي مرد و ديگري زن. هر دو بر دوش خود پشته ها بسته و راهي را مي پيمودند.مرد چون ماهان را بديد نزد او رفت و او را گفت: " كيستي و از كجا ميايي؟"
ماهان حكايت خامي و غريبي خود بگفت و مرد او را پاسخ داد:
"اين خرابي كه تو در آن اوفتاده اي را پايان نيست. اين بر و بوم جاي ديوان است و آن مرد كه تو را اينجا آورد ديويست به نام هايل. هزاران نفر چون تو را از راه برده است و فريب داده. من و اين زن رفيق و يار توايم. به ما اعتماد كن و با ما بيا."
پس ماهان در پي آن دو به راه افتاد و آنها دليل و راهنماي او شدند. چون روشنايي صبح پيدا شد آندو راهنماي ناگهان از نظر محو شدند و دوباره ماناه ماند و بياباني بيكران پر از فراز و نشيب. نه خورشي نه آبي نه جنبنده اي نه گياهي.
تا شب ان راه را پيمود و شبانگاهان به مغاكي خزيد و لختي خفت. چون چشم گشود مردي ديد سوار بر اسب كه او را ميگفت: " بگو كيستي اي مرد. راز خود برگو كه گر نگويي به ضرب شمشيري سرت از تن جدا كنم."
ماهان از بيم جان راز خود برگفت.
مرد گفت:" خدا را شكر كن كه به جاي امن رسيده اي در كنار من در اماني و از شر ديوها سالم خواهي ماند و آن دو مرد و زن دو ديو هولناكند. زن هيلا نام دارد و مرد غيلا. كارشان بدي و بلاست.
بيا و بر مركب من سوار شو تا تو را نجات دهم و از اين سراي هولناك به بهشت باقي برمت.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
✍ ۵ایده برای اینکه قهرسریع تمام شود
🎯 به اولبخندبزنید
🎯 شماپیشقدم بشوید
🎯 به خوبی هایش فکرکنید
🎯 جزئیات بحث ودعوا را مرورنکنید
🎯 بدانید درهربحث دوطرف مقصر هستند
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞#کلیپ
🖤 الگوی گذشت فاطمه
(سلام الله علیها) هست...
🥀 #بانوی_آب
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚 #حکایت_زیبای_مهرمادر و #مهرخدا
در زمان حضرت موسی (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفته بود. عروس مخالف مادرشوهر خود بود. پسر به اصرار عروس، مجبور شد مادر پیر خود را بر کول گرفته بالای کوهی ببرد، تا مادر را گرگ بخورد. مادر پیر خود را بالای کوه رساند، چشم در چشم مادر کرد و اشک چشم مادر را دید و سریع برگشت.
به موسی ندا آمد برو در فلان کوه مهر مادر را نگاه کن.
مادر با چشمانی اشکبار و دستانی لرزان، دست به دعا برداشت. و میگفت: خدایا! ای خالق هستی! من عمر خود را کردهام و برای مرگ حاضرم، فرزندم جوان است و تازهداماد، تو را به بزرگیات قسم میدهم، پسرم را در مسیر برگشت به خانهاش، از شر گرگ در امان دار. که او تنهاست.
ندا آمد: ای موسی! مهر مادر را میبینی؟ با اینکه جفا دیده ولی وفا میکند.
بدان من نسبت به بندگانم از این پیرزن نسبت به پسرش مهربانترم.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
هدایت شده از تبلیغات باراد در ایتا
🔻 صبرکن! تو ترب ارزون ترش هم هست !
قیمت هزاران فروشنده برای هر محصولی رو تو ترب مقایسه کن و از بهترین فروشنده بازار ، آنلاین خرید کن
لینک دانلود از گوگل پلی 👈
https://trc.metrix.ir/rqvlfa/
دانلود مستقیم اندروید👇
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚هفت پیکر هفت داستان از هفت پیکر نظامی به زبان نثر داستان پنجم روز چهارشنبه رنگ فیروزه ای يا حي چون
داستان پنجم روز چهارشنبه رنگ فیروزه ای 2
پس ماهان سوار مركب او شد و اندكي راه پيمود اما ناگهان زير پاي خود صحرايي ديد پر از ديوهاي هولناك چون زنگيان سياه.خرطومها دراز و شاخهايي هولناك. هر يك نعره ميزدند: "ماهان سوي ما بيا. سوي ما بيا" هاي و هويي از نعره شان بر آسمان رفته بود و خروشي كه هر زمان بلند تر و خوفناكتر ميشد. چون ماهان نيك نگريست سوار را ناپيدا ديد و خود را سوار بر اژدهايي غول آسا ديد. دهان پر ز آتش چهار پاي و دو پر و هفت سر. و اژدها به اين سو و آنسو ميرفت و سوار خود را به زمين ميكوبيد و ماهان از بيم جان خود او را محكم گرفته بود. چون سپيده دم از راه رسيد اژدها ماهان را بر زمين انداخت و ناپديد شد. چون ديو را رفته ديد از فرط خستگي خوابش در ربود و آنهنگام كه به هوش آمد خود را در بياباني ديد زير آفتاب سوزان بر ريگ رنگين داغ به دور از سايه و آب.
پس راه پيمودن پي گرفت تا شب از راه رسيد و اين هنگام ماهان چاهي بديد چون چاه يوسف. پس از بيم ديوان و ماران به ظلمت و خلوت چاه پناه برد. در چاه شد و اندكي بخفت. چون چشم گشود بالين خوابگاه را كه بن چاه بود ساختن و پرداختن اغازيد هنگاميكه با دست خاشاك كف چاه را مي كند ناگهان از روزني نوري پديدار شد. پس چاه را كند و كند و نور بيشتر و بيشتر شد و چون نظر كرد ديد كه نور روشنايي ماه بود. پس روزن را فراختر نمود و از چاه تاريك به روشنايي باغي زيبا درآمد. باغي پر ز بوي مشك و ميوه هاي تازه از پسته ي ترخنده تا شفتالوي سرخ و سيب شهدآميز و موز و رطب و عناب و انجير و بادام و انگور. پس ار ميوه ها چيد و خوردن اغازيد.
ناگه از گوشه اي فريادي برامد كه: " بگيريد دزد را"
سپس مردي با چوبه اي پديدار شد و ماهان را گفت: " سالهاست كه از شر دزد ايمنم تو كيستي كه ميوه ي باغ مرا ميخوري؟"
ماهان به دست و پاي مرد افتاد و راز غريبي و خستگي خود بگفت.
پير چون اين بديد عذر او را پذيرفت و چوبدستي كنار گذاشت و نوازش اغاز كرد. پير او را گفت: " خدا را سپاس گوي كه از آن فرومايگان رستي و به چنين گنج خانه اي پيوستي."
ماهان از راز آن بيابان پير را پرسيد و او پاسخ گفت: " اي ز بند غم رسته و در حريم امن پيوسته! آن بيابان ديولاخي است مخوف و بي علف پر از مردمان ديو صفت. هر كه را بينند بفريبند و شكستني هايش را بشكنند. خود را راست خوانند و كج بازند. دست گيرند و در چه اندازند و مهرشان راهنماي كين بود. اينچنين ديوان در جهان بسيارند. ابله خود هستند و ديگران را بد مي خوانند. دروغ را همچون زهر در انگبين ميكنند و به مردم ميدهند. نميدانند كه راستي بقاي آدميست. چون تو ساده دل هستي و اعتماد بر آنها كردي اين بلا بر سرت آمد كه اين بازيها را با ساده دلان ميكنند. اگر دقت ميكردي به اين بيابان نمي افتادي. اما حال كه از ان بيابان رستي خدا را شكر گوي و به او پناه ببر. من مردي هستم تنها كه اهل و فرزندي ندارم. اگر بخواهي مي تواني اينجا بماني و فرزند من شوي و شريك اين سرا و اين باغ."
قسمت اخر درپست بعد
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
💇🏼♂✂️حکایت مرد سلمانی
روزی مردی دست بچه ای را گرفته وارد سلمانی شدوبه سلمانی گفت:
چون من تعجيل دارم اول سرمرا بتراش وبعد موهای بچه را بزن.
سلمانی هم تقاضای اورا انجام داد.
آنن مردبعد از اصلاح رفت و گفت:
تاچند دقيقه ديگر برمی گردم!
سلمانی سر طفل را هم اصلاح کرد و خبری از آمدن آن مردنشد !
سلماني رو به طفل نمود وگفت:پدرت نيامد!
بچه گفت : اوپدرم نبود.
سلمانی گفت : پس که بود؟
بچه پاسخ داد:او مردي بود که در سر کوچه به من گفت عمو بيا برويم دونفری مجانی اصلاح کنيم!
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚 #داستان_زیبای_آموزنده
🔹 پادشاهى با نوكرش در كشتى نشست تا سفر كند، از آنجا كه آن نوكر نخستین بار بود كه دریا را مى دید و تا آن وقت رنجهاى دریانوردى را ندیده بود، از ترس به گریه و زارى و لرزه افتاد و بى تابى كرد، هرچه او را دلدارى دادند آرام نگرفت ، ناآرامى او باعث شد كه آسایش شاه را بر هم زد، اطرافیان شاه در فكر چاره جویى بودند، تا اینكه حكیمى به شاه گفت : اگر فرمان دهى من او را به طریقى آرام و خاموش مى كنم .
شاه گفت : اگر چنین كنى نهایت لطف را به من نموده اى .
حكیم گفت : فرمان بده نوكر را به دریا بیندازند. شاه چنین فرمانى را صادر كرد. او را به دریا افكندند.
او پس از چندبار غوطه خوردن در دریا فریاد مى زد مرا كمك كنید! مرا نجات دهید! سرانجام مو سرش را گرفتند و به داخل كشتى كشیدند. او در گوشه اى از كشتى خاموش نشست و دیگر چیزى نگفت .
🔹 شاه از این دستور حكیم تعجب كرد و از او پرسید: حكمت این كار چه بود كه موجب آرامش غلام گردید؟
حكیم جواب داد: او اول رنج غرق شدن را نچشیده بود و قدر سلامت كشتى را نمى دانست ،
👈 همچنین قدر عافیت را آن كس داند كه قبلا گرفتار مصیبت گردد.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚 #حکایت_بهلول_عاقل
🔸 یک روز مردی از بازار عبور میکرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد. از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد. تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد. هنگام رفتن، صاحب دکان گفت: «تو از بخار دیگ من استفاده کردی و باید پولش را بدهی!»
مردم جمع شده بودند. مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا میگذشت.
از بهلول تقاضای قضاوت کرد. بهلول به آشپز گفت: «آیا این مرد از غذای تو خورده است؟»
آشپز گفت: «نه، ولی از بوی آن استفاده کرده است.»
🔸 بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد و به زمین ریخت و گفت: «ای آشپز، صدای پول را تحویل بگیر.»
آشپز با کمال تحیر گفت: «این چه قسم پول دادن است؟»
بهلول گفت: «مطابق عدالت است؛ کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند.»
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🕊🌹🕊
یاد بگیر کمتر توضیح بدی
یاد بگیر محکم صحبت کنی
یاد بگیر نه بگی.
موفقيت يعني:از مخروبه هاي شکست، کاخ
پيروزي ساختن
موفقيت يعني:خنديدن به آنچه ديگران مشکلش ميپندارند
موفقيت يعني:ازتجارب انسانهاي موفق درس گرفتن
موفقيت يعني:خسته نشدن از مبارزه با دشواريها
موفقيت يعني:هميشه جانب حق را نگاه داشتن
موفقيت يعني:اشتباه را پذيرفتن و تکرار نکردن آن
موفقيت يعني:باشرايط مختلف خود را وفق دادن
موفقيت يعني:حفظ خونسردي در شرايط دشوار
موفقيت يعني:از ناممکن ها،ممکن ساختن
موفقيت يعني:نا کامي ها را جدي نگرفتن
موفقيت يعني:تکيه گاه بودن براي ديگران
موفقيت يعني:توانايي دوست داشتن
موفقيت يعني:عاشق زندگي بودن
موفقيت يعني:با آرامش زيستن
موفقيت يعني:قدردان بودن
موفقيت يعني:صبور بودن
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═