eitaa logo
بهلول عاقل | داستان کوتاه
38.7هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
6.6هزار ویدیو
70 فایل
📚حڪایات شیرین بهلول عاقل و داستانهاے آموزنده 😊 . . .کپی بنرهای کانال شرعا حرام است . . تبلیغات ثامن برندینگ💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2308702596Cce98270c04 👈محتوای تبلیغات تایید و یا رد نمیشود🌹 همراهی شما باعث افتخار ماست ♥️😍
مشاهده در ایتا
دانلود
بهلول عاقل | داستان کوتاه
 📚جنگ بلور در زمان قدیم پیرمردی با دخترش در یک شهری زندگی میکرد. او دخترش را خیلی دوست میداشت. این
دختر که دیگر عروس شاه شده بود و در خانه آنها ماند. مدتها گذشت. یکروز نانوائی به خانه شاه آمد تا برای آنها نان بپزد. عروس هم در پختن نان به آنها کمک میکرد. او که خسته شده بود و عرق از پیشانیش میریخت دستمالی که بغل دستش افتاده بود برداشت و پیشانیش را با آن پاک کرد. مادر داماد آمد و چون دستمال را کثیف دید پرسید که چه کسی این دستمال را سیاه کرده است؟ عروس گفت که من پیشانیم را با آن پاک کرده ام. مادر داماد وقتی که به پیشانی عروس نگاه کرد دید که جای دستمال خیلی سفید شده است. همان موقع دستور داد که حمام را قرق کردند و دختر را به حمام بردند و یک دست رخت گرانقیمت به تن او کردند و به خانه آمدند. بعد موضوع را از او پرسیدند او گفت که این کار را زن پدرم بر سر من آورده است. بعد از همه این کارها مادر داماد یک دست رخت سفید به تن دختر کرد و او را بر اسب سفیدی سوار کرد و یک سکه سفید به او داد و روانه باغ کرد. در آن موقع داماد هم توی باغ بود و مادر داماد به عروس گفته بود وقتی به در باغ رسید بگو: «اسبم سفید، خودم سفید، دارم پول سفید، میخواهم گل سفید» دختر همین کار را کرد پسر پادشاه به در باغ آمد و سکه از دختر گرفت و یک دسته گل سفید به او داد. دختر به خانه آمد روز بعد باز همین کار را کرد اما این بار رخت سرخ به تن کرد و بر اسب سرخ سوار شد و یک سکه سرخ در دست به در باغ آمد و گفت: «خودم سرخ، اسبم سرخ، دارم پول سرخ، میخواهم گل سرخ.» این بار هم پسر پادشاه به در باغ آمد و یک دسته گل سرخ به او داد و پول را از او گرفت. دختر به خانه آمد روز بعد هم رخت زرد به تن کرد سوار بر اسب زرد شد و با یک سکه زرد به در باغ آمد و گفت: «خودم زرد، اسبم زرد، دارم پول زرد، میخواهم گل زرد،» پسر پادشاه برای بار سوم به در باغ می آید و چون چشمش به دختر می افتد از او میپرسد که از کجا می آیی و به کجا میروی؟ دختر میگوید از چین می آیم و به ماچین میروم. دختر از پسر پادشاه آب میخواهد. شاهزاده یک ظرف چینی را پر از آب میکند و برای دختر می آورد. دخترک قبول نمیکند و میگوید که مادر ظرف چینی آب نمیخوریم و در جنگبلور آب میخوریم. شاهزاده یک جنگ بلور را پر از آب میکند و برای دختر می آورد. دختر همین طور که مادر داماد به او گفته بود جام را از دست داماد نمیگیرد و جام به پای او میخورد و پایش زخم میشود. شاهزاده با دستمالی که در جیب داشت پای او را می بندد و دسته گل به او میدهد و به خانه می آید. پسر پادشاه که از تنهائی به تنگ آمده بود تصمیم میگیرد که به خانه برود. روز بعد شاهزاده به خانه می آید و موقعی که به خانه میرسد چشمش به گلها می افتد و میپرسد که این گلها کجا بوده است؟ مادرش میگوید مال همان کسی است که به در باغ آمد و از تو گرفت. شاهزاده وارد اتاق میشود و صدائی میشنود که میگوید: «هر چه کرد جنگ بلور کرد، هر چه کرد دنیای نور کرد.» شاهزاده موضوع را از مادرش میپرسد میگوید من نمیدانم. شاهزاده وقتی که داخل اتاق میشود صوتری می بیند چون ماه. آنوقت مادرش موضوع را از اول تا آخر برایش میگوید. شاهزاده با دختر عروسی میکند و زن پدر به قصاص عمل خود میرسد. پایان. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود؛ روی تابلو خوانده می شد:«من کور هستم، لطفا کمک کنید.» روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت، نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن رو برگرداند و اعلان دیگری را روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او انداخت و آن جا را ترک کرد. عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است.مرد کور از صدای قدم های او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد... مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد: امروز بهار است ولی من نمیتوانم آن را ببینم!! نتیجه: وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید، استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلیمان آمد ... ماجرای جالب حضرت سلیمان در قرآن کریم ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 مردی در نیمه‌های شب دلش گرفت و از نداری گریه کرد. دفتر و قلم به دست گرفت و شمع را روشن و برای خدا نامه‌ای نوشت. نوشت به نام خدا نامه‌ای بخدا. ازفلانی. خدایا در بازار یک باب مغازه می‌خواهم یک باب خانه در بالا شهر و یک زن خوب و زیبای مؤمن و پولدار و یک باغ بزرگ در فلان جا. دوستش که این نامه را دید گفت: «دیوانه! این نامه را به خدا نوشتی چگونه به خدا می‌خواهی برسانی؟» گفت: «خدا آدرس دارد و آدرسش مسجد است.» نامه را برد و در لای جدار چوبی مسجد گذاشت و گفت خدایا با توکل بر تو نوشتم نامه‌ات را بردار!! نامه را رها کرد و برگشت. صبح روز بعد ناصرالدین‌شاه به شکار می‌رفت که تندباد عظیمی برخاست طوری که بیابان را گرد و خاک گرفت و شاه در میان گرد و خاک گم شد. ملازمان شاه گفتند: «اعلی‌حضرت! برگردیم شکار امروز ممکن نیست. شاه هم برگشت. چون به منزل رسید میان جلیقه خود کاغذی دید و باز کرد و دید همان نامه مرد فقیر است که باد آن را در آسمان رها و در لباس شاه فرود آورده بود. شاه نامه را خواند و اشک ریخت. گفت بروید این مرد را بیاورید. رفتند کاتب نامه را آوردند. کاتب در حالی که از استرس می‌ترسید، تبسم شاه را دید اندکی آرام شد. شاه پرسید: «این نامه توست؟» فقیر گفت: «بلی ولی من به شاه ننوشته‌ام به خدایم نوشته‌ام.» شاه گفت: «خدایت حکمتی داشته که در آغوش من رهایش کرده و مرا مأمور کرده تا تمام خواسته‌هایت را به جای آورم.» شاه وزرا و تجار و بازاریان را جمع کرد و هرچه در نامه بود بجا آورد. در پایان فقیر گفت: «شکر خدا.» شاه گفت: «من دادم شکر خدا می‌کنی؟» فقیر گفت: «اگر خدا نمی‌خواست تو یک ریالم به کسی نمی‌دادی؛ اگر اهل بخششی به دیگرانی بده که نامه نداشتند.» ‌‌‌‌ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
داستانِ " به خاطر کبری " این داستان در مجله ی اطلاعات هفتگی شماره ی ۳۰۵۳ به تاریخ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۱ به چاپ رسیده. ( قسمت اول ) . این قضیه که میخوام براتون تعریف کنم، برمیگرده به حدود سه سال پیش. اما از اونجایی که این جریان برای من خیلی با اهمیت بوده و سرنوشت آینده ی منو رقم زده، هنوز با جزئیاتش خوب به خاطرم مونده. راستش رو بخواید همه‌ی چی با یه خالی بندی شروع شد. یک روز بهاری و .... طرفهای عصر بود که با بچه محل‌ها واستاده بودیم سرگذر و از هر دری صحبت میکردیم. نمیدونم چی شد که صحبت از کبری دخترِ حاج منصور صراف به میون اومد. همه متفق‌القول از خوبی و کمالات اون تعریف میکردن که یهو از دهن من پرید: - پس خبر ندارید الانه چند وقتیه که کبری خانم توجه خاصی به بنده داره و هر وقت منو می بینه گُل از گُلش وا میشه و کلی احوال منو و ننه مو می پرسه، به گمونم بدجوری خاطره‌خواه حاجیتون شده! بچه ها با ناباوری به حرفهای من گوش می کردن و هر کدوم در رد این ادعای من حرفی میزدن و منم جواب میدادم که.... ناغافل سرو‌کله‌ی کبری از در خونشون پیدا شد. اونم با یه زنبیل قرمز بزرگ تو دستش که انگاری داشت می رفت خرید. بچه ها که فرصت خوبی واسه مچ گیری پیدا کرده بودن، معطل نکردن و گفتن: - آق آبرام، اگه راست میگی و ریگی به کفشت نیست، الانه که کبری اومد رد شه بره برو باهاش اختلاط کن. من که تو وضع خیلی بدی گیر کرده بودم پی بهونه ای میگشتم تا از زیر این کار در برم، یهو فکری به ذهنم رسید و گفتم: - آخه شوما که خبر ندارید، بهش گفتم جلو اهل محل آشنایی نده، خوبیت نداره. هنوز حرفم درست و حسابی تموم نشده بود که فری یه کتی اومد جلو و گفت : - خب کاری نداره، الانه منو بچه ها جلدی میریم رو بالکن خونه ی مملی که همین بالا سرمونه و از اونجا این پایین رو می پاییم. تو دلم گفتم - خدایا عجب غلطی کردما، حالا چکار کنم؟ چاره‌ای نبود، نباید کم میاوردم، و گرنه بچه ها دستی برام میگرفتن که بیا و ببین. کبری کم کم داشت نزدیک میشد، خیلی سریع سر و وضعمو مرتب کردم و دل به دریا زدم و رفتم جلو گفتم: - سلام کبری خانم.... ( پایان قسمت اول ) ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
می خوام یه اعتراف کنم! من چند سال پیش دیوانه وار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم؛ عاشق یه دختر لاغر و قد بلند شدم که عینک ته استکانی می زد و پانزده سال از خودم بزرگتر بود! اون هر روز به خونه پیرزن همسایه می اومد تا پیانو یاد بگیره... از قضا زنگ خونه پیر زن خراب بود و معشوقه دوران کودکی من زنگ خونه ما رو می زد، منم هر روز با یه دست لباس اتو کشیده می رفتم پایین و در رو واسش باز می کردم، اونم می گفت ممنون عزیزم، لعنتی چقدر تو دل برو می گفت عزیزم! پیر زنه همسایه چند ماهی بود که داشت آهنگ 'دریاچه قو' چایکوفسکی را بهش یاد می داد و خوشبختانه به اندازه کافی بی استعداد بود تا نتونه آهنگ رو بزنه، به هر حال تمرین رو بی استعدادی چربید و داشت کم کم یاد می گرفت... اما پشت دیوار حال و روز من چندان تعریفی نداشت، چون می دونستم پیر زنه همسایه فقط بلده همین آهنگ 'دریاچه قو' را یاد بده و دیگه خبری از عزیزم گفتن ها و صدای زنگ نیست واسه همین همه هوش و ذکاوت خودم رو به کار گرفتم. یه روز با سادیسمی تمام یواشکی ده صفحه از نت های آهنگ رو کش رفتم و تا جایی که می تونستم نت ها رو جابجا کردم و از نو نوشتم و گذاشتمشون سر جاش! اون لحظه صدایی تو گوشم داشت فریاد می کشید،فکر کنم روح چایکوفسکی بود روز بعد و روزهای بعدش دوباره دختره اومد و شروع کرد به نواختن 'دریاچه قو' ! شک ندارم کل قوهای دریاچه داشتن زار می زدن، پیر زنه فقط جیغ می کشید، روح چایکوفسکی هم تو گور داشت می لرزید! تنها کسی که لذت می برد من بودم، چون پیر زنه هوش و حواس درست و حسابی نداشت که بفهمه نت ها دست کاری شده... همه چی داشت خوب پیش می رفت،هر روز صدای زنگ، هر روز ممنونم عزیزم و هر روز صدای پیانو بدتر از دیروز! تا اینکه پیرزنه مرد،فکر کنم دق کرد! بعد از اون دیگه دختره رو ندیدم ولی بیست سال بعد فهمیدم تو شهرمون کنسرت تکنوازی پیانو گذاشته... یه سبد گل گرفتم و رفتم کنسرتش، دیگه نه لاغر بود و نه عینکی، همه آهنگ ها رو با تسلط کامل زد تا اینکه رسید به آهنگ آخر! دیدم همون نت های تقلبی من رو گذاشت رو پیانو...این بار علاوه بر روح چایکوفسکی به انضمام روح پیرزنه، تن خودمم داشت می لرزید؛ 'دریاچه قو' رو به مضحکی هرچه تمام با نت های اشتباهی من اجرا کرد، وقتی که تموم شد سالن رفت رو هوا! کل جمعیت ده دقیقه سر پا داشتن تشویق می کردن از جاش بلند شد و تعظیم کرد و اسم آهنگ رو گفت،اما اسم آهنگ 'دریاچه قو' نبود! اسمش شده بود 'وقتی که یک پسر بچه عاشق می شود' فکر می کنم هنوزم یه پسر بچه ام! 📕 قهوه سرد آقای نویسنده 👤 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 چهار نفر بودند.اسمشان اینها بود. همه کس، یک کسی، هر کسی، هیچ کسی. کار مهمی در پیش داشتند و همه مطمئن بودند که یک کسی این کار را به انجام می رساند، هرکسی می توانست این کار را بکند ولی هیچ کس اینکار را نکرد. یک کسی عصبانی شد چرا که این کار کار همه کس بود اما هیچ کس متوجه نبود که همه کس این کار را نخواهد کرد. سرانجام داستان این طوری شد هرکسی، یک کسی را سرزنش کرد که چرا هیچ کس کاری را نکرد که همه کس می توانست انجام بدهد!!؟ حالا ما جزء کدامش هستیم؟؟؟ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟣بهلول و هارون الرشید ‌‌‌‎‌‌‎‌ ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقد لذت بخشه که راجع به کسی قضاوت ، حسادت ، پیش داوری و.... نکنیم . اگه از هر آنچه انرژی منفی داره دوری کنیم آرامش میاد و مارو در آغوش میگیره ☔️ آرامـش داشــتــه بــاشــیــد ☔️ شبتون سرشار از آرامش⭐🌙 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹خدایاشکرت برای این روز زیبا 🌹 🌹درود بر دوستانم، روزتون بخیر و شــادی🌹 به عزیزی گفتم: صبح به خیر در پاسخم گفت: فرجامت نیک به وجد آمدم از پاسخش ، چـــه دعــــایـــی من برای او خیری خواستم به کوتاهی یک صبح و او خیری برای من خواست به بلندای یک سرنوشت فرجامتان نیک الهی به امید خودت بفرمایید صبحانه دوستان ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 داستان کوتاه روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ خرگوش کنجکاوی زندگی می‌کرد، یک روز خرگوش کنجکاو درحال دویدن و بازی کردن بود که به چشمه‌ای سحر آمیز رسید. خرگوش می‌خواست از چشمه آب بنوشد که ناگهان زنبوری خود را به خرگوش رساند و به او گفت: از این چشمه آب ننوش، هر که از این آب بنوشد کوچک می‌شود اما خرگوش به حرف زنبور گوش نکرد و از آب چشمه نوشید، خرگوش به اندازه‌ی یک مورچه کوچک شد. خرگوش خیلی ناراحت شد و از زنبور پرسید: حالا چکار کنم؟ خواهش می‌کنم به من کمک کن تا دوباره مثل قبل شوم. زنبورگفت: من به تو گفتم از این چشمه، آب نخور ولی تو توجه نکردی، خرگوش پرسید: حالا چه کار کنم؟ زنبورگفت: تو باید به کوه جادو بروی تا راز چشمه را کشف کنی، خرگوش و زنبور رفتند و رفتند تا به کوه جادو رسیدند. خرگوش پرسید: حالا باید چکار کنم؟ زنبور گفت: تو باید جواب معمایی را که روی کوه جادو نوشته شده پیدا کنی، خرگوش شروع به خواندن معما کرد. معمای اول این بود: آن چیست که گریه می‌کند اما چشم ندارد؟ خرگوش نشست و فکر کرد ناگهان فریاد زد و گفت: فهمیدم، فهمیدم، آن ابر است.  با گفتن این حرف خرگوش، سنگی که معما روی آن نوشته شده بود کنار رفت و آن‌ها داخل یک راهرو شدند ولی اتن‌های راهرو هم بسته بود و معمای دیگری روی دیوار نوشته شده بود. معما این بود: آن چیست که جان ندارد، ولی دنبال جاندار می‌گردد؟ خرگوش باز هم فکر کرد و گفت: فهمیدم تفنگ است.  با گفتن جواب معما، سنگ دوم هم کنار رفت و غاری در برابر خرگوش ظاهر شد، زنبور به خرگوش گفت: تو باید به درون غار بروی، خرگوش به درون غار رفت و در آنجا چشمه‌ای دید که شبیه چشمه جادویی بود. زنبور به خرگوش گفت که تو باید از این آب بنوشی، خرگوش از آب چشمه نوشید و دوباره به شکل عادی خود برگشت و از زنبور تشکر کرد.  زنبور گفت حالا راز چشمه را فهمیدی؟ خرگوش گفت: بله، من باید به تو اعتماد می‌کردم و چون مرا آگاه کرده بودی نباید از آب چشمه می‌نوشیدم. من یاد گرفتم که به نصیحت دلسوزانه بزرگتران توجه کنم و به حرف آن‌ها اعتماد کنم تا دچار مشکلی نشوم. آری راز چشمه اعتماد بود. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
داستانِ " به خاطر کبری " این داستان در مجله ی اطلاعات هفتگی شماره ی ۳۰۵۳ به تاریخ چهارشنبه ۱۶ مرداد
داستانِ " " ( قسمت دوم ) . اما بی معرفت نه گذاشت و نه ورداشت با عصبانیت گفت: - سلام و زهرمار! پشت بندشم یه چشم غره رفت که از ترس بند دلم پاره شد. صدای خنده و متلک های بچه ها رو از بالای سرم می شنیدم و بعدشم یه پارچ آب یخ بود که رو سرم خالی شد. نمیدونم به خاطر جریحه دار شدن غرورم بود یا سنگینی و وقار کبری که همون لحظه به سرم زد که هر جوری هست باهاش عروسی کنم! همون روز رفتم خونه و بست نشستم و به ننه ام گفتم: - باید واسم بری خواستگاری کبری ننه ام چشماشو گرد کرد و پرسید: - کبری؟ کدوم کبری؟ با کمی خجالت گفتم: - کبری دخترِ حاج منصور. ننه‌ام تا این رو شنید، پقی زیر خنده و گفت: - ابرام حالت خوبه یا تازگیا یه چیزی خورده تو ملاجت که داری هذیون میگی؟ آخه مادر، مگه حاج منصور عقلش کمه که دختر عین دسته گلشو بده به یه لاقبایی مثل تو که از زور بی پولی شپش تو جیبات جفتک چارگوش میزنه؟ اینو که از دهن ننه‌ام شنیدم، رو ترش کردم و گفتم: - همه چی که پول نیست ننه، درسته که این شاخ شمشادت یه کارگر ساده ی روزمزده و پول مولی تو بساطش نیست. اما تا دلت بخواد معرفت و لوطی گری حالیمه و کرور کرور صفا و وفا و منبت تو این دله لاکرداره... ننه‌ام دستاشو زد به کمرش و سری تکون داد و گفت: - اولا منبت نیست و محبته دوما اون حاج منصوری که من میشناسم دختر به کمتر از تاجر و بازاری جماعت نمیده. سوما تو هم اون صفا و وفا و منبت! رو بذار در کوزه آبشو بخور. من که دیدم نمیشه با ننه یکی به دو کرد با لحن ملتمسانه‌ای گفتم: - حالا ننه شما یه بزرگی کن، یه مرتبه برو خواستگاری شاید..... ننه ام با عصبانیت پرید وسط حرفم و گفت: - بیخود شاخ تو جیبم نذار، من خر نمیشم. شایدم کاشتم درنیومد! حالا پاشو برو بذار باد بیاد...! من که دیدم این ننه ی من به هیچ صراطی مستقیم نیست و تو حاضر جوابی و تیز و بز بودن دست هر چی الکاپون رو از پشت بسته، سرمو انداختم پایین و از خونه زدم بیرون تا این که کله ام یه هوایی بخوره بلکه یه راه حلی پیدا کنم. همین طور که داشتم بی هدف خیابونا رو گز میکردم یهو با پرویز زگیل از رفقای قدیم روبه‌رو دراومدم. پرویز که عین ننه‌ام بچه ی تیزی بود، همین که رنگ و رخمو دید، زود فهمید که میزون نیستم. پرسید: - چی شده ابرام، چرا دمغی؟ منم سیر تا پیاز ماجرا رو واسش تعريف کردم. بعد پرویز لب و لوچه‌شو رو جمع کرد و گفت حالا مشکلت چیه؟ اینو که شنیدم سیمام داغ کرد و با عصبانیت گفتم: - مرد حسابی، مگه من قصه ی حسین کرد شبستری رو برات تعريف کردم؟ خب یه ساعته دارم از مشکلم برات حرف میزنم دیگه... پرویز نگاه عاقل اندر سفیه‌ای به من کرد و گفت: - منظورم اینه که از کجا باید شروع کنیم؟ منم گفتم آهان، حالا این شد حرف حساب. اول باید ننه‌ام رو راضی کنیم که بره خواستگاری، این قدم اوله بعدشم باید بفکر..... ( پایان قسمت دوم ) ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارباب زمین‌ها(۲) ماجرای رضاشاه و فرمانفرما! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚 شبی ملا بی خوابی به سرش زده بود، به همین جهت از خانه خارج شد و بی هدف در کوچه ها می گشت. یکی از دوستانش ملا را دید و از او پرسید: نیمه شب در کوچه ها چرا پرسه می زنی؟ ملا گفت: خوابم پریده، دنبالش می گردم شاید پیدایش کنم! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚دزد زیرک یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. روزگار قدیم یک دزد بسیار زیرکی بود که تمام اهالی شهر از دستش به تنگ آمده بودند. این دزد زیرک روزی با رفیقش رفتند به خزانه پادشاه برای دزدی. بالای پشت بام خزانه سوراخی داشت، دزد زیرک دو دست رفیقش را گرفت و او را از سوراخ داخل خزانه آویزان کرد. چند نفر مأموری که داخل خزانه بودند فوری پای او را گرفتند و کشیدند. دزد زیرک از بالای بام با شمشیر سر رفیقش را از گردن جدا کرد و سر را برداشت فرار کرد رفت به خانه شان. مأموران پادشاه هم جنازه بی سر رفیق دزد را از خزانه بیرون بردند، بعد به شاه خبر دادند که یک جنازه بی سر از سوراخ بام خزانه به داخل افتاده است که شناخته نشده و نمیدانیم چکار کنیم؟ پادشاه دستور داد که جنازه را ببرید سر راه بگذارید هر کس که آمد بر سر جنازه گریه کرد او را دستگیر کنید و بیاورید پیش من. مأموران هم جنازه را بر سر راه نهادند. حالا برگردیم به خانه دزد ببینیم چکار میکند وقتی دزد به خانه برگشت خبر کشته شدن رفیقش را برای زن رفیقش تعریف کرد. زن رفیقش گفت من باید بروم سر جنازه شوهرم گریه کنم. دزد زیرک گفت اگر تو بروی بر سر جنازه شوهرت گریه کنی مأموران میفهمند و ترا میگیرند. زن گفت نه، باید من بروم بر سر جنازه شوهرم گریه کنم تا دلم خالی شود. دزد گفت حالا که میخواهی بروی پس یک کاسه آش کن ببر و همین که نزدیک جنازه رسیدی کاسه را بزن زمین بعد بنشین گریه کن اونوقت اگر مأموران پرسیدند چرا گریه میکنی تو بگو برای کاسه و آش خودم گریه میکنم، اگر گفتند عوض کاسه ات یک سکه دیگر به تو میدهیم بگو نه، من کاسه و آش خودم را میخواهم. زن هم دستور او را بکار برد با یک کاسه آش به طرف جنازه شوهرش براه افتاد وقتی که نزدیک جنازه رسید فوری کاسه را به زمین زد و بنا کرد به گریه کردن. مأموران شاه که آنجا بودند گفتند اینکه دیگر گریه ندارد ما عوض کاسه و آش تو یک کاسه دیگر به تو میدهیم. زن گفت نه، باید همان کاسه و آش خودم باشد. مأموران که دیدند زن هیچ کاسه ای را به غیر کاسه خودش قبول نمیکند او را به حال خودش گذاشتند و رفتند. زن نشست آنقدر گریه کرد تا خسته شد بعد به خانه اش برگشت. تا غروب مأموران مراقب بودند دیدند که کسی نیامد بر سر جنازه گریه کند خبر به پادشاه دادند که کسی بر سر جنازه نیامد. پادشاه هم دستور داد تا جنازه را ببرند دفن کنند. ادامه دارد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
داستانِ " #به_خاطر_کبری " ( قسمت دوم ) . اما بی معرفت نه گذاشت و نه ورداشت با عصبانیت گفت: - سلام و
داستان ( قسمت سوم ) . - ترمز کن ابرام جون، یکی یکی اینو پرویز گفت و بعد اضافه کرد: - واسه مشکل اولیت یه راه حلی دارم که مو لادرزش نمیره. بیا بریم تا برات تعريف کنم... روز بعد که ننه‌ام رفت خونه همسایه روضه، پرویز رو خبر کردم تا نقشه‌اش رو عملی کنیم. قرار شد به سبک یه فیلم خارجی که پرویز تو سینما دیده بود، من مثلا با چاقو خودکشی کنم تا ننه‌ام تحت‌ تاثیر! قرار بگیره و از خر شیطون بیاد پایین و برام بره خواستگاری. خلاصه من به دستور پرویز طاق باز وسط اتاق خوابیدم. تو دلم خدا خدا می کردم ننه‌ام زیاد هول نکنه و همه چی به خیر و خوبی تموم بشه. پرویز با خونسردی و با دقت تمام با دوا گلی چند تا لکه مثلا خون روی پیرهن سفید من زد. بعد رفت یه چاقو از آشپزخونه آورد و نشست بالا سر من که با کمک هم چاقو رو هم قرمز کنیم که یه دفعه دست پرویز لرزید و شیشه ی دوای گُلی خالی شد رو من و از شانس بد تو همین هیر و بیری در اتاق باز شد و ننه‌ام اومد تو و تا چاقو رو دست پرویز دید، به خیال این که اون منو کاردی کرده نعره کشید و به طرف پرویز بیچاره حمله ور شد و قبل از این که من و پرویز بتونیم عکس العملی از خودمون نشون بدیم، با صندلی محکم کوبید تو فرق سر پرویز. تازه بعد از اون بود که من فرصت کردم، جریان رو برای ننه تعريف کنم. که البته دیگه دیر شده بود و پرویز روی زمین دراز به دراز افتاده بود و عین آفتابه از سرش خون می ریخت. خلاصه به هر فلاکتی که بود پرویز رو رسوندیم مریض خونه. شانس آوردیم که زیاد طوریش نشده بود و فقط سرش هفده تا بخیه خورد! و سه روز تو کما بود و بدتر از همه، به محض این که بهوش اومد و چشمش به ننه‌ام افتاد دوباره از هوش رفت. خلاصه هر طوری بود ننه رو راضی کردم که بره خونه تا پرویز بیچاره با خیال راحت بهوش بیاد. بعدا که حال پرويز کاملا خوب شد، اولین حرفی که به من زد این بود که: - پشت دستمو داغ میکنم که دیگه برای کسی خوبی نکنم. بعدم با خنده پرسید: - تو چه جوری زیر دست این ننه سالم بزرگ شدی؟ این جریان اگرچه برای پرویز شر بود ولی واسه من اسباب خیر شد و یه شب ننه با لحن مهربونی بهم گفت.... . ( پایان قسمت سوم ) ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🐭اقا موشه موشى بود که نمىتوانست به سوراخ برود. جاروئى هم به دم خود بست آمد به سوراخ برود اما دم او کند شد. موش رفت پيش دُمدوز و گفت: "دُمدوز دم مرا بدوز". دمدوز گفت: "برو از جولا نخ بگير و براى من بياور تادم تو را بدوزم" موش نزد جولا رفت. جولا به موش گفت: "برو براى من تخممرغ بياور" موش نزد مرغ رفت. مرغ گفت: "برو از علاف برايم ارزن بگيرد تا بخورم و به تو تخم بدهم". موش نزد علاف رفت. علاف گفت: "برو از کولى غربيل بگير". موش رفت نزد کولي. کولى گفت: "برو از بز روده بگير تا غربيل درست کنم". موش نزد بز رفت. بز گفت: "برو از زمين علف بگيرد". موش نزد زمين رفت. زمين گفت: "برو از ميراب آب بگير". موش رفت سر جو، ديد يک قورباغه توى آب بالا و پائين مىپرد و غورغور مىکند. به گمان اينکه قورباغه ميراب است. گفت: "قورباغه آب بده". قورباغه جوابى نداد و فقط غورغور کرد و بالا و پائين پريد. موش هم اوقاتش تلخ شد و پريد روى قورباغه و آب او را برد. به نقل از فرهنگ افسانه های مردم ایران ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
🍁یڪ شـب پر از آرامش 💫 یڪ دل شاد و بی غصه 🍁 و یڪ دعای خیر از ته دل 💫 نصیـب لحظه ‌هاتون 🍁 در این شـب سرد پاییزی 💫 خونه دلتون گـرم 🍁شبتون بخیر و سراسر آرامش ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️صبح است بیا کینه بشوییم از دل 🤍نیکو شود ار قصه بگوییم از دل ❄️باز آ که دوباره دل بهم بسپاریم 🤍بنشین که مراد هم بجوییم از دل ❄️سلام.... 🤍صبحتون پر از عطر خدا ❄️الهی دراین روز و همه روز 🤍یه دل خوش، یه لب خندون ❄️یه دنیا آرزوی خوب 🤍براتون رقم بخوره و ثبت بشه ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
📚دزد زیرک یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. روزگار قدیم یک دزد بسیار زیرکی بود که تمام اهالی
روز بعد از طرف پادشاه فرمان رسید که امروز باید یک کار دیگری بکنیم شاید آن دزد پیدا شود دستور داد در تمام شهر سکه طلا ریختند و در هر قدم یک مأمور ایستاد تا هر کس که کمر خم کرد بدانند او دزد است. مأموران همانطور در هر قدم ایستاده بودند تا ببینند کی خم میشود. همان دزد زیرک پیش خود فکری کرد بعد یک جفت گیوه پوشید زیر گیوه را ترفه ( قره قروت ) مالید و رفت توی شهر بنا کرد به قدم زدن از این طرف میرفت به آن طرف از آن طرف میآمد به این طرف موقعی که زیر گیوه هایش پر از سکه میشد از شهر بیرون میرفت و سکه هائی که زیر گیوه اش چسبیده بود می کند در جیب خود می نهاد باز میرفت توی شهر بنا به قدم زدن میکرد. خلاصه تا غروب تمام سکه های طلا را جمع کرد و به خانه اش برگشت. مأموران تعجب کرده بودند. کسی از صبح تا غروب کمر خم نکرده پس چرا تمام سکه ها نیست به پادشاه خبر بردند که از صبح تا غروب کسی خم نشده اما همه سکه ها به خودی خود تمام شده است. بعد پادشاه فرمان داد چهل تا شتر با بار جواهر را توی کوچه ها ول کنند شاید از این راه بشود دزد را پیدا کرد. روز بعد به دستور پادشاه چهل تا شتر بار جواهر را توی شهر رها کردند. دزد زیرک یک شتر را گرفت برد به خانه فوری شتر را کشت طوری ترتیب کارها را داد که هیچ کسی متوجه او نشد. غروب که شد سی و نه شتر برگشتند ولی یکی گم شده بود، مأموران هر چه گشتند شتر را پیدا نکردند. به پادشاه خبر دادند یک شتر گم شده است، پادشاه دستور داد فردا صبح چند نفر پیر زال را به خانه های مردم بفرستند شاید برگه ای پیدا کنند. ادامه دارد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
داستان #به_خاطر_کبری ( قسمت سوم ) . - ترمز کن ابرام جون، یکی یکی اینو پرویز گفت و بعد اضافه کرد: -
داستان به_خاطر_کبری ( قسمت چهارم ) . - ابرام جون ننه برات بمیره، اگه تو راست راستی این دختر رو میخوای، خب به خودم میگفتی تا مثل شیر برات برم خواستگاری، دیگه لازم نبود که این تیاترو دربیاری ننه و جوون مردمو به کشتن بدی. خلاصه آخر همون هفته شال و کلاه کردیم و همراه آبجی بزرگه که خودش سه تا بچه داره، رفتیم خواستگاری کبری. اما همونطور که فکرش رو می‌کردیم خیلی همچین مودبانه بیرونمون کردن! من به ننه گفتم: فعلا بیخیال بشیم تا من یه کار مناسب پیدا کنم. اما این دفعه ننه از خود من مصرتر بود که هر جوریه این وصلت سر بگیره. وقتی ننه چند بار دیگه رفت و نتیجه نگرفت، این دفعه چند تا از ریش سفید‌های محل رو واسطه کرد تا اونا پا پیش بذارن. به هر ترتیب نمیدونم دفعه چهاردهم بود یا پونزدهم! که حاج منصور که فکر کنم کلافه شده بود! برگشت گفت: اگه ابراهیم واقعا میخواد داماد من بشه حرفی نیست، ولی باید یه شغل پردرآمد و آبرومند داشته باشه. این حرفو که شنیدم از خوشحالی رفتم دستبوس حاج منصور و به خاطر این چراغ سبزی که نشون داده بود، کلی ازش تشکر کردم و ازش کمک خواستم و از اونجایی که حاج منصور آدم بامرامی بود قرار شد وردست خورش تو حجره کار کنم. منم که تمام آرزوم پیشرفت و ترقی بود، تمام هوش و حواسمو به کار دادم و از اونجایی که بقول حاج منصور جوهر و خمیره‌ی کارو داشتم، در کمتر از دو سال تونستم یه حجره ی کوچیک اجاره ای واسه خودم دست و پا کنم و مستقل بشم . حالا همه چی برای عروسی آماده بود. خوشحال برای بار نمیدونم چندم! رفتیم خواستگاری، که این دفعه خود عروس خانم آب پاکی رو ریخت روی دستمون و گفت: - من قصد ازدواج ندارم. دنیا رو سرم خراب شد، حالا بیا و درستش کن، فکر همه چی رو میکردم الا این یکی. حالا که فکرشو میکنم، می بینم هر کس دیگه جای من بود، می‌رفت و پشت سرشم نگاه نمی‌کرد. اما من که جوونیمو و چند سال از عمرم رو روی این کار گذاشته بودم، نمی‌تونستم منصرف بشم. از طرفی هر کاری می‌کردم فکر و مهر کبری از دلم بیرون نمی‌رفت. کلی فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم که باید یه جوری خودمو تو دل کبری جا کنم. به همین خاطر رفتم سراغ فری یه کتی و نقشه مو بهش گفتم. قرار شد فری تو یه فرصت مناسب سر راه کبری سبز بشه و ایجاد مزاحمت کنه و اونوقت من عین قهرمان‌های فیلم سر برسم و کبری رو نجات بدم‌! به فری قول دادم اگه این نقشه درست پیش بره و انجام بشه، یه شیرینی‌ خیلی خوب بهش بدم. روز موعد طبق برنامه فری پاپیچ کبری شد، که من دوان دوان سر رسیدم و توی یه جنگ زرگری شروع به کتک کاری با فری کردم. در همون حال که داشتم فری رو میزدم زیر چشمی نگاهی به کبری انداختم و دیدم که با تحسین و عاشقانه داره منو نگاه میکنه. از خوشحالی قند تو دلم آب شد و با حرارت بیشتری به فریِ بیچاره مشت و لگد حواله کردم که چشم تون روز بد نبینه یهو ..... . ( پایان قسمت چهارم ) ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹قدیم ها،زمستون ها،مادرها،شب ها،لباس ها رو پهن میکردن روی بند، صبح که بیدار میشدن میدیدن برف اومده تا کمر،لباس ها یخ زده! اون وقت میاوردن تو اتاق تا یخش باز بشه، و دوباره خیس خیس رو بخاری خشک‌میکردن ❤️یادش بخیر.... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
📚آفتاب و مهتاب درزمانهای قدیم پسر خياطى بود که روزى موقع کار خوابش برد. پدر او، او را صدا زد و بيدار کرد. پسر بلند شد و گفت: داشتم خواب خوبى مى‌ديدم. پدر هرچه اصرار کرد، بچه خياط خواب خود را تعريف نکرد. پدر شکايت برد پيش حاکم. حاکم پسر را خواست و خواب او را از او پرسيد. پسر نگفت. حاکم دستور داد او را زندانى کنند و آب و غذا به او ندهند تا به حرف بيايد. اين بود تا اينکه روزى دختر حاکم براى تفريح به ديدن زندان رفت. در آنجا دختر و پسر هم ديگر را ديدند و عاشق هم شدند. حاکم سرزمين همسايه معمائى براى اين حاکم فرستاد تا آن‌را حل کند. معما اين بود: از سنگ آسيابى که برايت فرستاده‌ام يک دست لباس بدوز و برايم بفرست. پادشاه و وزراء هرچه فکر کردند، چيزى به عقل آنها نرسيد. ”بچه خياط“ را صدا کردند و حل معما را از او خواستند. پسر با شمشيرى سنگ آسياب را دو نيم کرد. ميان آن پارچه‌اى بود. از آن پارچه لباسى دوخت و براى حاکم همسايه فرستاد. حاکم برخلاف قولى که به پسر داده بود او را آزاد نکرد. مدتى گذشت. حاکم همسايه معماى ديگرى براى اين حاکم فرستاد. معما اين بود: در جعبه‌اى را که برايتان فرستاده‌ام پيدا کرده و آن را باز کنيد. باز حاکم مجبور شد ”بچه خياط“ را خبر کند و به او قول آزادى او را داد. ”بچه خياط“ جعبه را در آب فرو کرد. آب به درون جعبه نفوذ کرد جعبه پر از آب شد و به در آن فشار آورد و باز شد. جعبه را براى حاکم سرزمين همسايه فرستادند.اين حاکم باز هم پسر را ازاد نکرد. گذشت تا اينکه باز هم حاکم همسايه معماى ديگرى را طرح کرد. سه ماديان فرستاد تا اين حاکم معلوم کند کدام مادر و کدام کرهٔ آن است. حاکم بچه خياط را خبر کرد. بچه خياط قول ازدواج با دختر حاکم را از او گرفت. ماديان‌ها را حرکت داد. يکى جلو مى‌رفت و دو تاى ديگر به‌دنبال او. بچه خياط گفت ماديان جلوئى مادر و دوتاى ديگر کره‌هاى او هستند. حاکم اين بار به قول خود وفا کرد و دختر خود را به عقد بچه خياط درآورد. از آن طرف حاکم سرزمين همسايه فهميد که معماها را بچه خياط حل کرده است. او هم دختر خود را به بچه خياط داد. سالى گذشت و هر دو زن بچه خياط زائيدند. يکى پسر و ديگرى دختر. روزى بچه خياط پسر خود را روى يک زانو و دختر خود را روى زانوى ديگر خود نشانده بود که حاکم ا در وارد شد و به او گفت حالا بايد خواب آن روزت را برايم بگوئي. بچه خياط گفت: خواب ديدم که با دخترهاى دو حاکم عروسى کرده‌ام و از آنها دو بچه دارم. يکى به‌نام مهتاب و ديگرى به‌نام آفتاب و هر کدام روى يک زانويم نشسته‌اند. مثل حالا. حاکم متعجب شد و گفت: چرا همان موقع خوابت را نگفتي. پسر گفت اگر مى‌گفتم، آنچه را که در خواب ديده بودم ديگر عمل نمى‌شد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel
مادامى که سيب🍎 با چوب باريکش به درخت متصل است همه عوامل در جهت رشدش در تلاشند. باد باعث طراوتش میشود آب باعث رشدش میشود و آفتاب پختگی و کمال ميبخشد اما ... به محض منقطع شدن از درخت و جدايى از "اصل" آب باعث گندیدگی باد باعث پلاسیدگی و آفتاب باعث پوسیدگی و از بين رفتن طراوتش میشود. مراقب وصل بودن به "اصالتمان" باشیم که انسانیتمان از بین نرود..! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ❥↬ @bohlool_aghel