📚پرواز روی دره
💎روزی نبود که به مُردن فکر نکند
فشارهای زندگی امانش را بریده بود
و دیگر تحمل نداشت.
راه های مختلف خودکشی مدام توی ذهنش می آمد.
خیلی دوست داشت، مثل یکی از فیلمهایی که دیده بود با تمام قدرت روی پدال گاز فشار دهد و با سرعت روی دره ای عمیق پرواز کند و بعد سقوط....
ماشینی داشت که با آن مسافر جابهجا می کرد با این که قراضه بود ولی برای رسیدن به آرزویش مناسب بود.
یک روز عصر داغ تابستان سوار آن شد و در یک جاده ی باریک و خلوت کوهستانی راند. تا جایی که میشد بالا رفت، به لبه ی پرتگاه که رسید، پیاده شد و دره را خوب تماشا کرد، همانجایی بود که همیشه دلش می خواست روی آن پرواز کند...
سوار شد، دنده عقب وحشتناکی گرفت ، خوب که فاصله گرفت و دور خیز کرد، با سرعت دیوانه واری به سمت پرتگاه حرکت کرد، ولی نزدیک دره، انگار که پشیمان شده باشد محکم روی ترمز زد، ماشین چند متری دره آرام گرفت.
□ □ □ □
دختر با چشمانی پر از اشک نامه ی مادرش، که درون ماشینش پیدا شده بود را می خواند....
دخترم ، دلم نیومد با ماشین بپرم، درستِ که درب و داغونِ ، ولی بازم حق توئه، این که ماشین رو اینجا برای تو میذارم و خودم می پرم ...
#بقلمِ: #شاهین_بهرامی
#داستان_مینیمال
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
داستانِ " به خاطر کبری "
این داستان در مجله ی اطلاعات هفتگی شماره ی ۳۰۵۳ به تاریخ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۱ به چاپ رسیده.
( قسمت اول )
.
این قضیه که میخوام براتون تعریف کنم، برمیگرده به حدود سه سال پیش.
اما از اونجایی که این جریان برای من خیلی با اهمیت بوده و سرنوشت آینده ی منو رقم زده، هنوز با جزئیاتش خوب به خاطرم مونده.
راستش رو بخواید همهی چی با یه خالی بندی شروع شد.
یک روز بهاری و ....
طرفهای عصر بود که با بچه محلها واستاده بودیم سرگذر و از هر دری صحبت میکردیم.
نمیدونم چی شد که صحبت از کبری دخترِ حاج منصور صراف به میون اومد.
همه متفقالقول از خوبی و کمالات اون تعریف میکردن که یهو از دهن من پرید:
- پس خبر ندارید الانه چند وقتیه که کبری خانم توجه خاصی به بنده داره و هر وقت منو می بینه گُل از گُلش وا میشه و کلی احوال منو و ننه مو می پرسه، به گمونم بدجوری خاطرهخواه حاجیتون شده!
بچه ها با ناباوری به حرفهای من گوش می کردن و هر کدوم در رد این ادعای من حرفی میزدن و منم جواب میدادم که....
ناغافل سروکلهی کبری از در خونشون پیدا شد.
اونم با یه زنبیل قرمز بزرگ تو دستش که انگاری داشت می رفت خرید.
بچه ها که فرصت خوبی واسه مچ گیری پیدا کرده بودن، معطل نکردن و گفتن:
- آق آبرام، اگه راست میگی و ریگی به کفشت نیست، الانه که کبری اومد رد شه بره برو باهاش اختلاط کن.
من که تو وضع خیلی بدی گیر کرده بودم
پی بهونه ای میگشتم تا از زیر این کار در برم، یهو فکری به ذهنم رسید و گفتم:
- آخه شوما که خبر ندارید، بهش گفتم جلو اهل محل آشنایی نده، خوبیت نداره.
هنوز حرفم درست و حسابی تموم نشده بود که فری یه کتی اومد جلو و گفت :
- خب کاری نداره، الانه منو بچه ها جلدی میریم رو بالکن خونه ی مملی که همین بالا سرمونه و از اونجا این پایین رو می پاییم.
تو دلم گفتم
- خدایا عجب غلطی کردما، حالا چکار کنم؟
چارهای نبود، نباید کم میاوردم، و گرنه بچه ها دستی برام میگرفتن که بیا و ببین.
کبری کم کم داشت نزدیک میشد، خیلی سریع سر و وضعمو مرتب کردم و دل به دریا زدم و رفتم جلو گفتم:
- سلام کبری خانم....
#شاهین_بهرامی
( پایان قسمت اول )
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
داستانِ " به خاطر کبری " این داستان در مجله ی اطلاعات هفتگی شماره ی ۳۰۵۳ به تاریخ چهارشنبه ۱۶ مرداد
داستانِ " #به_خاطر_کبری "
( قسمت دوم )
.
اما بی معرفت نه گذاشت و نه ورداشت با عصبانیت گفت:
- سلام و زهرمار!
پشت بندشم یه چشم غره رفت که از ترس بند دلم پاره شد.
صدای خنده و متلک های بچه ها رو از بالای سرم می شنیدم و بعدشم یه پارچ آب یخ بود که رو سرم خالی شد.
نمیدونم به خاطر جریحه دار شدن غرورم بود یا سنگینی و وقار کبری که همون لحظه به سرم زد که هر جوری هست باهاش عروسی کنم!
همون روز رفتم خونه و بست نشستم و به ننه ام گفتم:
- باید واسم بری خواستگاری کبری
ننه ام چشماشو گرد کرد و پرسید:
- کبری؟ کدوم کبری؟
با کمی خجالت گفتم:
- کبری دخترِ حاج منصور.
ننهام تا این رو شنید، پقی زیر خنده و گفت:
- ابرام حالت خوبه یا تازگیا یه چیزی خورده تو ملاجت که داری هذیون میگی؟
آخه مادر، مگه حاج منصور عقلش کمه که دختر عین دسته گلشو بده به یه لاقبایی مثل تو که از زور بی پولی شپش تو جیبات جفتک چارگوش میزنه؟
اینو که از دهن ننهام شنیدم، رو ترش کردم و گفتم:
- همه چی که پول نیست ننه، درسته که این شاخ شمشادت یه کارگر ساده ی روزمزده و پول مولی تو بساطش نیست.
اما تا دلت بخواد معرفت و لوطی گری حالیمه و کرور کرور صفا و وفا و منبت تو این دله لاکرداره...
ننهام دستاشو زد به کمرش و سری تکون داد و گفت:
- اولا منبت نیست و محبته
دوما اون حاج منصوری که من میشناسم دختر به کمتر از تاجر و بازاری جماعت نمیده.
سوما تو هم اون صفا و وفا و منبت! رو بذار در کوزه آبشو بخور.
من که دیدم نمیشه با ننه یکی به دو کرد با لحن ملتمسانهای گفتم:
- حالا ننه شما یه بزرگی کن، یه مرتبه برو خواستگاری شاید.....
ننه ام با عصبانیت پرید وسط حرفم و گفت:
- بیخود شاخ تو جیبم نذار، من خر نمیشم.
شایدم کاشتم درنیومد! حالا پاشو برو بذار باد بیاد...!
من که دیدم این ننه ی من به هیچ صراطی مستقیم نیست و تو حاضر جوابی و تیز و بز بودن دست هر چی الکاپون رو از پشت بسته، سرمو انداختم پایین و از خونه زدم بیرون تا این که کله ام یه هوایی بخوره بلکه یه راه حلی پیدا کنم.
همین طور که داشتم بی هدف خیابونا رو گز میکردم یهو با پرویز زگیل از رفقای قدیم روبهرو دراومدم.
پرویز که عین ننهام بچه ی تیزی بود، همین که رنگ و رخمو دید، زود فهمید که میزون نیستم. پرسید:
- چی شده ابرام، چرا دمغی؟
منم سیر تا پیاز ماجرا رو واسش تعريف کردم.
بعد پرویز لب و لوچهشو رو جمع کرد و گفت
حالا مشکلت چیه؟
اینو که شنیدم سیمام داغ کرد و با عصبانیت گفتم:
- مرد حسابی، مگه من قصه ی حسین کرد شبستری رو برات تعريف کردم؟
خب یه ساعته دارم از مشکلم برات حرف میزنم دیگه...
پرویز نگاه عاقل اندر سفیهای به من کرد و گفت:
- منظورم اینه که از کجا باید شروع کنیم؟
منم گفتم آهان، حالا این شد حرف حساب.
اول باید ننهام رو راضی کنیم که بره خواستگاری، این قدم اوله
بعدشم باید بفکر.....
#شاهین_بهرامی
( پایان قسمت دوم )
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
داستانِ " #به_خاطر_کبری " ( قسمت دوم ) . اما بی معرفت نه گذاشت و نه ورداشت با عصبانیت گفت: - سلام و
داستان #به_خاطر_کبری
( قسمت سوم )
.
- ترمز کن ابرام جون، یکی یکی
اینو پرویز گفت و بعد اضافه کرد:
- واسه مشکل اولیت یه راه حلی دارم که مو لادرزش نمیره.
بیا بریم تا برات تعريف کنم...
روز بعد که ننهام رفت خونه همسایه روضه، پرویز رو خبر کردم تا نقشهاش رو عملی کنیم.
قرار شد به سبک یه فیلم خارجی که پرویز تو سینما دیده بود، من مثلا با چاقو خودکشی کنم تا ننهام تحت تاثیر! قرار بگیره و از خر شیطون بیاد پایین و برام بره خواستگاری.
خلاصه من به دستور پرویز طاق باز وسط اتاق خوابیدم. تو دلم خدا خدا می کردم ننهام زیاد هول نکنه و همه چی به خیر و خوبی تموم بشه.
پرویز با خونسردی و با دقت تمام با دوا گلی چند تا لکه مثلا خون روی پیرهن سفید من زد.
بعد رفت یه چاقو از آشپزخونه آورد و نشست بالا سر من که با کمک هم چاقو رو هم قرمز کنیم که یه دفعه دست پرویز لرزید و شیشه ی دوای گُلی خالی شد رو من و از شانس بد تو همین هیر و بیری در اتاق باز شد و ننهام اومد تو و تا چاقو رو دست پرویز دید، به خیال این که اون منو کاردی کرده نعره کشید و به طرف پرویز بیچاره حمله ور شد و قبل از این که من و پرویز بتونیم عکس العملی از خودمون نشون بدیم، با صندلی محکم کوبید تو فرق سر پرویز.
تازه بعد از اون بود که من فرصت کردم، جریان رو برای ننه تعريف کنم. که البته دیگه دیر شده بود و پرویز روی زمین دراز به دراز افتاده بود و عین آفتابه از سرش خون می ریخت.
خلاصه به هر فلاکتی که بود پرویز رو رسوندیم مریض خونه.
شانس آوردیم که زیاد طوریش نشده بود و فقط سرش هفده تا بخیه خورد! و سه روز تو کما بود و بدتر از همه، به محض این که بهوش اومد و چشمش به ننهام افتاد دوباره از هوش رفت.
خلاصه هر طوری بود ننه رو راضی کردم که بره خونه تا پرویز بیچاره با خیال راحت بهوش بیاد.
بعدا که حال پرويز کاملا خوب شد، اولین حرفی که به من زد این بود که:
- پشت دستمو داغ میکنم که دیگه برای کسی خوبی نکنم.
بعدم با خنده پرسید:
- تو چه جوری زیر دست این ننه سالم بزرگ شدی؟
این جریان اگرچه برای پرویز شر بود ولی واسه من اسباب خیر شد و یه شب ننه با لحن مهربونی بهم گفت....
#شاهین_بهرامی
.
( پایان قسمت سوم )
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
داستان #به_خاطر_کبری ( قسمت سوم ) . - ترمز کن ابرام جون، یکی یکی اینو پرویز گفت و بعد اضافه کرد: -
داستان به_خاطر_کبری
( قسمت چهارم )
.
- ابرام جون ننه برات بمیره، اگه تو راست راستی این دختر رو میخوای، خب به خودم میگفتی تا مثل شیر برات برم خواستگاری، دیگه لازم نبود که این تیاترو دربیاری ننه و جوون مردمو به کشتن بدی.
خلاصه آخر همون هفته شال و کلاه کردیم و همراه آبجی بزرگه که خودش سه تا بچه داره، رفتیم خواستگاری کبری.
اما همونطور که فکرش رو میکردیم خیلی همچین مودبانه بیرونمون کردن!
من به ننه گفتم:
فعلا بیخیال بشیم تا من یه کار مناسب پیدا کنم.
اما این دفعه ننه از خود من مصرتر بود که هر جوریه این وصلت سر بگیره.
وقتی ننه چند بار دیگه رفت و نتیجه نگرفت، این دفعه چند تا از ریش سفیدهای محل رو واسطه کرد تا اونا پا پیش بذارن.
به هر ترتیب نمیدونم دفعه چهاردهم بود یا پونزدهم! که حاج منصور که فکر کنم کلافه شده بود! برگشت گفت:
اگه ابراهیم واقعا میخواد داماد من بشه حرفی نیست، ولی باید یه شغل پردرآمد و آبرومند داشته باشه.
این حرفو که شنیدم از خوشحالی رفتم دستبوس حاج منصور و به خاطر این چراغ سبزی که نشون داده بود، کلی ازش تشکر کردم و ازش کمک خواستم و از اونجایی که حاج منصور آدم بامرامی بود قرار شد وردست خورش تو حجره کار کنم.
منم که تمام آرزوم پیشرفت و ترقی بود، تمام هوش و حواسمو به کار دادم و از اونجایی که بقول حاج منصور جوهر و خمیرهی کارو داشتم، در کمتر از دو سال تونستم یه حجره ی کوچیک اجاره ای واسه خودم دست و پا کنم و مستقل بشم .
حالا همه چی برای عروسی آماده بود. خوشحال برای بار نمیدونم چندم! رفتیم خواستگاری، که این دفعه خود عروس خانم آب پاکی رو ریخت روی دستمون و گفت:
- من قصد ازدواج ندارم.
دنیا رو سرم خراب شد، حالا بیا و درستش کن، فکر همه چی رو میکردم الا این یکی.
حالا که فکرشو میکنم، می بینم هر کس دیگه جای من بود، میرفت و پشت سرشم نگاه نمیکرد. اما من که جوونیمو و چند سال از عمرم رو روی این کار گذاشته بودم، نمیتونستم منصرف بشم.
از طرفی هر کاری میکردم فکر و مهر کبری از دلم بیرون نمیرفت.
کلی فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم که باید یه جوری خودمو تو دل کبری جا کنم.
به همین خاطر رفتم سراغ فری یه کتی و نقشه مو بهش گفتم.
قرار شد فری تو یه فرصت مناسب سر راه کبری سبز بشه و ایجاد مزاحمت کنه و اونوقت من عین قهرمانهای فیلم سر برسم و کبری رو نجات بدم!
به فری قول دادم اگه این نقشه درست پیش بره و انجام بشه، یه شیرینی خیلی خوب بهش بدم.
روز موعد طبق برنامه فری پاپیچ کبری شد، که من دوان دوان سر رسیدم و توی یه جنگ زرگری شروع به کتک کاری با فری کردم.
در همون حال که داشتم فری رو میزدم زیر چشمی نگاهی به کبری انداختم و دیدم که با تحسین و عاشقانه داره منو نگاه میکنه.
از خوشحالی قند تو دلم آب شد و با حرارت بیشتری به فریِ بیچاره مشت و لگد حواله کردم که چشم تون روز بد نبینه یهو .....
#شاهین_بهرامی
.
( پایان قسمت چهارم )
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
داستان به_خاطر_کبری ( قسمت چهارم ) . - ابرام جون ننه برات بمیره، اگه تو راست راستی این دختر رو می
داستانِ #به_خاطر_کبری
( قسمت پنجم و آخر )
.
یهو یه جوونِ رستم صولتِ آسمون خراش نمیدونم از کجا جلوی ما سبز شد و به خیال این که من دارم به فری زور میگم، یقهی منو گرفت و از جا بلندم کرد وعین هندونه کوبید وسط خیابون!
من به هر مکافاتی بود از جا بلند شدم ولی بی مروت دوباره شروع به کتک زدن من کرد.
من هر چی براش چشم و ابرو اومدم که داداش فیلمه، خودتو بکش کنار و بیخیال شو، یارو مطلب رو نگرفت و بدتر جری تر هم شد که عاکله واسه من قر و قنبلیه میای؟ و انگاری که کیسه بوکس مجانی گیر آورده باشه تا میخوردم زد و ست آخرم با یه تیپا منو فرستاد لای هندونههای مغازه ی اصغر شاتوت.
کبری هم با اخم و تخم یه خاک بر سرت حواله ی من کرد و راهشو کشید و رفت.
سه هفته تموم افتادم گوشهی خونه.
دیگه کلا از صرافت زن گرفتن افتاده بودم که ننهام گفت:
- ابرام جان نبینم که ناامید شده باشی ننه.
مرد اونه که تا ته خط بره.
منم با ناراحتی جواب دادم:
- ته خط همینجاست ننه.
مگه ندیدی به چه روزی دراومدم؟
دستم که شکست، ابروم که شکافت، تمام تنم که له و لورده شد. دیگه همین مونده که خودمو راستی راستی بکشم.
ننه قیافه ی حق به جانبی گرفت و قاطعانه گفت:
- خب اگه لازمه این کار رو بکن.
ولی جا نزن.
برای یه مرد خوب نیست که تا تقی به توقی خورد عقب نشینی کنه و عین خاله زنکها خونه نشین بشه.
پاشو دستتو بگیر به زانوت و یا علی بگو و بلند شو.
تو دلم گفتم عجب روحیه ای داره این ننه ی ما. بعدِ این همه مصیبت که سر منه بخت برگشته اومده تازه میگه تقی به توقی!!
ولی از طرفی بیراهم نمیگه. مگه من چیم از فرهاد و مجنون کمتره که برای رسیدن به معشوق هر کاری میکردن؟ دیگه بالاتر از سیاهی که رنگی نیست.
این جونِ بیقابلیت رو میذارم وسط
توکل به خدا.
ته خیابون ما یه ساختمونِ مخروبه ی متروکه بود که هیچ بنی بشری جرات نمیکرد زیر سقف نیمه خراب اون وایسته.
خصوصا در هوای طوفانی که هر لحظه بیم اون میرفت که سقف رو سر آدم آوار بشه.
یه روز عصر که محله خلوت و هوا به شدت خراب و طوفانی بود، آبجی کوچیکمو فرستادم عقب کبری و خودم رفتم زیر سقف!
به آبجیم یاد داده بودم که چی بگه تا کبری به دیدنم بیاد. هرازگاهی کاهگل یا پاره آجری از سقف یه اطراف من سقوط آزاد میکرد!
بعد از دقایقی سروکلهی کبری پیدا شد و تا منو تو اون وضعیت دید دستپاچه شد.
به گمونم نمیخواست که خونم بیفته گردنش! لابد از عذاب وجدانش میترسید.
به هر حال هر کاری کرد و هر کلکی زد که من بیام بیرون، قبول نکردم و گفتم:
- فقط در صورتی میام بیرون که قبول کنی با من ازدواج کنی.
کمی بعد هوا خرابتر شد و خطر ریختن سقف بیشتر که یهو کبری یه چوبدستی لز رو زمین برداشت تا با اون مثلا منو از اونجا بیرون کنه!
ولی همونطور که داشت به سمت من حمله میکرد، ناغافل یه تیکه آجر از سقف جدا شد و صاف خورد تو فرق سرش! و بنده خدا کبری همونجا بیهوش افتاد رو زمین.
من که از فرط شوکه شدن و شدت ترس لکنت زبون گرفته بودم، به هر مکافاتی بود با کمک ننه، کبری رو رسوندیم مریض خونه....
الان که دارم این قصه رو براتون مینویسم کبری کنار دستم نشسته و داره برای پسرمون لالایی میگه.
ولی پیش خودمون باشه، من هنوزم که هنوزه نفهمیدم کبری به خاطر سماجت و شهامت من بود که قبول کرد باهام ازدواج کنه یا به خاطر اون سنگی که خورد تو ملاجش؟
#شاهین_بهرامی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
داستان کوتاه " بدشانسی "
بقلم: شاهین بهرامی
💎《 اه، حرکت کن دیگه، راه برو دیگه جنازه!》
اینها را شایان میگوید، مرد میانسالی که با مادرش زندگی میکند و بعد با کف دست محکم روی فرمان میکوبد.
در اتومبیل جلویی پیرمردی خیلی آرام میراند و این او را خیلی عصبی کرده.
بعد از دقایقی جنگ و گریز و بوق باران!
بلاخره شایان موفق میشود در حالی که غضب آلود به پیرمرد که قیافه ی عجیبی دارد مینگرد، از اتوموبیل او سبقت بگیرد.
اما او همچنان زیر لب غر غر میکند که《 این چه شانس گندی من دارم، حالا امروز که دیرم شده و عجله دارم باید این ابوطیاره! بیفته جلوی من.》
سپس با سرعت خود را به محل کارش که پخش لوازم یدکیست میرساند و بستهها را تحویل میگیرد تا به آدرسهای مورد نظر برساند.
همین که نزدیک اتوموبیلش می شود، گوشیاش زنگ میخورد و پشت خط مادرش با صدای لرزانی میگوید
《 سلام شایانم، خوبی پسرم؟ یه زحمت داشتم برات قرص قلبم تموم شده، حالمم زیاد تعریفی نداره،لطف کن یه بسته برام بگیر زود بهم برسون.》
شایان عصبانی و بی حوصله جواب میدهد
《 مامان، تو هم وقت گیرآوردی؟ من الان دارم میرم سمت بالا، خونه و داروخونه پایینه، من کلی مسیرم دور میشه، نمی تونی صبر کنی تا عصر؟》
مادر با لحن ملتمسانهای می گوید
《 شایانم، اگه حالم خوب بود که اصلا بهت زنگ نمیزدم و مزاحمت نمیشدم...》
شایان فقط یک " باشه " میگوید و تلفن را قطع میکند و باز هم ناسزا و نفرین از بخت بد است که حوالهای این و آن می کند.
هر طور هست سوار اتوموبیلش میشود و بر خلاف مسیر به سمت پایین شهر حرکت میکند.
قرص را تهیه و به مادر میرساند و سپس با تاخیر زیاد به سمت مسیر بالا میراند.
کمی از ظهر گذشته، همچنان که مشغول کار است احساس گرسنگی میکند و به یک اغذیه فروشی میرود، ساندویچی سفارش میدهد و مشغول خوردن میشود.
ساعتی بعد که به محل کار برمیگردد، ناگهان احساس سرگیجه میکند و حالت تهوع به او دست میدهد.
در همان حال از شدت ناراحتی به روی میز میکوبد و میگوید
《 امروز من تو روی کی بلند شدم که مدام دارم بد میارم؟ خدایا خودت نجاتم بده، دیگه طاقت ندارم...》
همکاران هر طور هست او را با اتوموبیل خودش به یک مرکز درمانی میرسانند.
دکتر برایش سرُم تجویز میکند و خانم پرستار آن را وصل و چند آمپول هم به آن اضافه میکند.
ساعتی بعد شایان حالش کمی بهتر شده و بعد از تشکر و خداحافظی با یکی از همکارانش که تا آن موقع پیشش مانده بود با اتوموبیل به سمت منزل رهسپار میشود.
جلوی درب منزل که میرسد، پیاده شده و مشغول باز کردن درب پارکینگ میشود.
در همین حال پیرمردی با ظاهری خاص و متفاوت به او نزدیک میشود.
پیرمرد، موهای سپید بلندی دارد که به روی شانه هایش ریخته و کلاه نمدی بر سر، و عینکی گرد به چشم دارد.
محاسن کاملا سفیدی دارد و یک بقچهی رنگی در دست.
شایان که برمیگردد با او رُخ به رُخ میشود و از دیدن پیرمرد حسابی جا میخورد و ماتِ او میشود.
قیافهی پیرمرد برایش آشناست ولی هر چه فکر میکند، یادش نمیآید او را قبلا کجا دیده.
پیرمرد چند قدم به سمت او برمیدارد و شایان ناخودآگاه به عقب میرود. پیرمرد ناگهان یک بسته کوچک از جیب خود درمیآورد وبدون این که حرفی بزند آن را به او میدهد و بعد راه میافتد و می رود.
شایان که کاملا شوکه شده همچنان بسته به دست، رفتن او را نظاره میکند.
کمی بعد که به خود میآید با ترس و لرز بسته را باز میکند و در کمال تعجب میبیند که یک سی دی با ظاهری معمولی در بسته قرار دارد و این حیرت او را چند برابر میکند.
هر طور که هست اتوموبیل را به داخل میبرد و وارد منزل میشود.
کسی در منزل نیست و او همچنان با حیرت و ترس به سی دی نگاه میکند و کاملا مردد است که آنرا داخل دستگاه بگذارد یا نه.
حتی بفکرش میرسد که نکند سیدی آلوده باشد یا حتی داخل دستگاه منفجر شود!
در هر صورت سیدی مرموز را روی میز تلویزیون قرار میدهد و میرود تا دوش بگیرد.
ساعتی بعد که حالش بهتر شده و قدرت تصمیم گیری پیدا کرده، نهایتا مصمم میشود که سی دی را تماشا کند و پرده از این راز مبهم بردارد...
پایان قسمت اول
#شاهین_بهرامی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
بهلول عاقل | داستان کوتاه
داستان کوتاه " بدشانسی " بقلم: شاهین بهرامی 💎《 اه، حرکت کن دیگه، راه برو دیگه جنازه!》 اینها را شای
داستان کوتاه " بدشانسی "
قسمت دوم و پایانی
💎دستگاه شروع به پخش فیلم میکند و شایان با ناباوری تمام، تصویر خود را در فیلم می بیند که صبح همان روز سوار بر اتوموبیل از خانه راه میافتد.
درست همان مسیر و همان وقایع، اما چیزی که عجیب است، گیر افتادنش را در پشت اتوموبیل آن پیرمرد مشاهده نمی کند و با سرعت در حال حرکت است که ناگهان در سر چهارراه با کامیونی که از سمت چپ میآید به شدت برخورد میکند!
همه چیز برای او مثل خواب و خیال میماند و چند بار محکم به صورت خود سیلی میزند تا اگر خواب است بیدار شود ولی انگار که بیدار است.
در ادامهی ماجرا، فیلم انگار که به عقب برگشته باشد دوباره از اول آغاز میشود و این بار شایان در کمال تعجب میبیند که فیلم درست طبق روال واقعیت پیش میرود و همان پیرمرد با اتوموبیلش وقفهای در رانندگی او ایجاد میکند و سرانجام پس از دقایقی شایان سبقت گرفته و به سلامت از چهارراه عبور و به محل کارش میرسد.
در ادامهی فیلم این بار دیگر خبری از تماس مادر نیست و او طبق برنامهریزی قبلی خود با اتوموبیل به سمت بالا میراند که در اولین توقف هنگامی که قصد دارد بستهی لوازم یدکی را تحویل مغازه بدهد و همانطور که مشغولِ صحبت با موبایل است، دختر جوانی از پشت سر گوشی را از دست او می قاپد و به سرعت سوار بر ترک موتور سیکلتی فرار میکند.
شایان از شدت ترس و تعجب، گلویش خشک میشود و به هر زحمتی هست خودش را به آشپزخانه میرساند و جرعهای آب مینوشد.
فیلم همچنان در حال پخش است و باز فیلم کمی به عقب برمیگردد و از جایی مجدد پخش میشود که این بار کاملا طبق واقعیت اتفاق افتاده پیش میرود و مادرش تلفن کرده و او از مسیر پایین رفته و خرید دارو و بعد هم که مشغول کار میشود و هیچ حادثهای برایش رُخ نمیدهد.
فیلم ادامه پیدا می کند و به جایی میرسد که شایان زیر سرُم است که ناگهان خانم پرستار به میز کنار تخت او نزدیک شده و نسخهی او را برمیدارد و به اتاق خودش میرود و مشغول نوشتن در پشت نسخه میشود و پس از لحظاتی دوباره به آرامی آن را به سرجایش برمیگرداند.
چیزی که او وقتی زیر سرُم بود اصلا متوجهی آن نشد.
فیلم روی تصویر پرستار ثابت میماند، شایان با دقت به چهرهی پرستار نگاه میکند، انگار که او را قبلا جایی دیده باشد، تصویر میرود ولی هر چه فکر میکند چیزی به خاطرش نمیرسد.
سپس با کمی ترس ولی البته خیلی کنجکاوانه به سراغ نسخه میرود و شروع به خواندن میکند...
سلام
ببخشید که بدون اجازه دارم پشت نسخه ی شما این نامه رو مینویسم
من پرستاری هستم که سرُم شما رو امروز براتون وصل کردم.
شاید باورتون نشه، ولی من سوزان هستم
سوزان ثابتی، میدونم که با اون حال خرابتون منو تو درمانگاه نشناختید، البته گمونم اگه حالتون هم خوب بود باز خیلی بعید بود منو بشناسید.
خیلی ساله که گذشته، قد یه عمر، منم اولش شما رو اصلا نشناختم.
فقط وقتی اسمتون رو شنیدم کمی کنجکاو شدم و بعد که اسم فامیلیتون رو دیدم، دیگه مطمئن شدم خودتون هستید.
ولی چقدر عوض شدید، البته منم خیلی تغییر کردم.
هیچوقت اون زمان رو که مجبور شدم علی رغم قول و قرار ازدواجمون با تهدید و اصرار پدرم به آمریکا بریم و شما رو تنها بذارم رو فراموش نمیکنم.
این کابوس هر شب برای من تازهست و هیچوقت نتونستم خوشبخت باشم.
دو سال پیش و بعد از فوت پدرم به ایران برگشتم.
حالا هم اصلا نمیدونم شما در چه وضعیتی هستید، و حال و روز تون چطوره، از طرفی هم نمی تونستم این نامه رو براتون ننویسم و امیدوارم اوضاع شما از من خیلی بهتر باشه.
منو همیشه میتونید اینجا پیدا کنید...
شایان مات و مبهوت به همه ی جریان های این روز عجیب فکر میکند، سپس باز چند بار صورتش را با آب خنک میشورد.
نه، انگار واقعا بیدار است و خواب نیست.
صبح فردا شایان با این که حالش کاملا خوب است به سمت درمانگاه میرود...
پایان
#شاهین_بهرامی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚داستان کوتاه " سینما "
فیلم تمام شد و تیتراژ پایانی تازه داشت روی پردهی نقرهای سینما نقش میبست که تمام چراغها روشن شدن و همهی تماشاگران سریع از جا برخاستن و به سمت دربهای خروج با عجله به راه افتادن.
ازدحام عجیبی بود و همه سعی میکردن زودتر خود را به درب خروجی برسانند.
در همان حال تیتراژ همچنان روی پرده در حال پخش شدن بود.
اسامی عوامل فیلم برداری تا دستیاران کارگردان و سایر بازیگران و چهره پردازان و طراحان لباس و دستیارانشان، یکی یکی و بصورت عمومی به نمایش در میآمدند.
در آن شلوغی و همهمه، دختر نوجوانی در ردیف سوم و در گوشهای همچنان سرجایش نشسته بود و مشتاقانه به پرده چشم دوخته بود.
نامش که در ردیف دستیاران لباس بر پرده نقش بست، شوق عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت.
دستهایش را مُشت کرد و لبخند، صورت زیبایش را زیباتر کرد.
دخترک با شوق عجیبی به عقب برگشت تا عکس العمل دیگران را ببیند.
اما در نهایت بُهت و تعجب دید که هیچکس در سالن نیست و او فقط تنها آنجا نشسته.
غمِ بزرگی در دلش نشست و به عمر کوتاه خوشحالیش پایان داد.
در همان حال کمی که دقت کرد، مَردی را دید که در انتهای سالن هنوز روی صندلیاش باقی مانده بود.
خوشحال و امیدوار شد و چند قدمی به آن سمت رفت اما ناباورانه دید، مرد در خواب عمیقی فرو رفته.
دختر بار دیگر به پردهی سینما نگاهی انداخت و سپس با سرِ پایین از درب سالن خارج شد.
پایان
#شاهین_بهرامی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel
📚داستان کوتاه " اشتباه "
پیرمرد سوار تاکسی میشود، موقع پیاده شدن به جای کرایه پنج هزارتومانی اشتباه میکند و تراول پنجاه هزار تومانی میدهد و البته با گوش های سنگینش صدای راننده را هم نمیشنود و در پیچ خیابان ناپدید میگردد.
کمی جلوتر پیرمرد در یک اغذیه فروشی ساندویچی میخورد و موقع حساب کردن اشتباه می کند و سه برابر پول غذا را پرداخت میکند و باز گوشهایش که همچنان نمی شنوند.
پیرمرد در راه رسیدن به خانه، از دختر بچهای فال میخرد و آن را همانجا میخواند...
روز مرگم نفسی وعده دیدار بده
وان گهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر
بعد آن را در جیبش میگذارد و اشتباه می کند و پول صد فال را به دخترک میدهد و باز داستان تکراری گوشهای کم شنوایش...
پیرمرد به خانهاش میرسد، با کلید در را باز می کند و چراغ را روشن.
چای برای خودش درست میکند کمی کتاب شعر می خواند و میخوابد.
صبح فردا پیرمرد سند خانه به دست، به بنگاه املاک میرود و بعد از آن به یک موسسهی خیریه و سپس بعد از خروج از موسسه از یک زیرپله که پیرمردی در آن نشسته، یک بسته سیگار می خرد و باز اشتباه می کند و پول زیاد تری می پردازد...
او همانطور که سیگار میکشد قدم می زند و می رود کمی بعد پسر نوجوانی که راهی مدرسه است با صدای آرامی صدایش میکند و از او ساعت می پرسد
پیرمرد به سمت صدا برمیگردد و کمی مکث می کند و بعد ساعت مچیش را باز می کند و به او میدهد و به مسیر خود ادامه می دهد...
می رود و می رود تا به خط راه آهن می رسد و درست وسط آن راه می رود! همانجا روی ریل ها به جای ایستگاه به انتظار قطار میماند و این بار اشتباه نمی کند...!
بقلم: #شاهین_بهرامی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
❥↬ @bohlool_aghel