eitaa logo
بحران در آینده جمعیت شیعه
190 دنبال‌کننده
23.2هزار عکس
19.4هزار ویدیو
465 فایل
مطالب پیرامون جمعیت ،ازدواج فرزند آوری, تربیت فرزند و مطالب سیاسی مهم در این زمینه ،در این کانال قرار داده می شود. برای رعایت حقوق و امانت داری ، لینک کانالها حذف نخواهد شد. کانال عقیدتی ما https://eitaa.com/Arshiv_vije ادمین کانال, @Rouki313
مشاهده در ایتا
دانلود
۵۹۲ من ۲۱ سالمه، متولد سال ۱۳۸۰ هستم. خرداد، سال ۹۸ عقد کردیم و به مشهد رفتیم زندگی پر فراز و نشیبی داشتیم و من کم تجربه بودم. اتفاقات پی در پی می افتاد و ما هر لحظه از کنار هم بودن ناامید می شیدیم تا در همین دوران عقد متوجه بارداریم شدم و یک بارداری فوق العاده سخت و تمام مدت بیمارستان... متاسفانه مادر بزرگم و چند نفر از اقوام دور و نزدیک فوت شدند و عروسی عقب افتاد وقتی ۴ماهم بود عروسی گرفتیم. سر خونه زندگیمون رفتیم و یک بحران جدی پیش اومد که نزدیک به طلاق بودیم اما فقط بخاطر باردار بودن دختر نازنینم، باعث شد کنار هم بمونیم و بسازیم. توی خونه نقلی کوچک زندگی مون رو شروع کردیم و ساختیم باهم دیگه و دخترم در اردیبهشت ماه ۹۹ به دنیا آمد. از خیر و برکات وجود دخترم، رونق زیاد کسب و کار آقام و تعویض ماشین مون و خریدن یک زمین تو حاشیه شهر بود. دخترم ۱۱ ماهه شده بود و خیلی شرایط زندگی، سخت شده بود تو اون فضای کوچک تصمیم به جا به جایی داشتیم که متوجه شدیم واحد بالا صاحب خونه خالی شده به ایشون گفتیم گفت این خونه برای دخترم دارم آماده میکنم و از لطف خداوند ایشون دوماه آمدنش عقب افتاد و ما به واحد بالا اسباب کشی کردیم. و فهمیدم که دوباره باردارم خدا خواسته، خیلییییی ناراحت بودم، خیلی زیاد حس می‌کردم تمام دنیام از بین رفته، چون داشتم برای کنکور سراسری می‌خوندم. ولی همسرم خوشحال بود و می‌گفت باهم بزرگ میشن. روزگار سختی رو گذروندم و حاملگی زودرس به دلیل اینکه دخترم را همش بغل می‌کردم و در ۱۷ شهریور پسر عزیزم طاها به دنیا اومد و شده شیرین ترین فرزند... و الان که در آذر ماه به سر می‌بریم من متوجه بارداری سوم شدم، همسرم اصرار به سقط داشت و من اصلاااا قبول نکردم و گفتم همچین گناهی نمیکنم، هرچقدر سخت باشه مقصر من هستم و سونو هم که رفتم قلب تشکیل شده بود و صدر صد مصمم شدم برای نگه داشتنش. الان ۱۱ هفته هستم و خیلی هم خوشحالم از این بارداری چون الان هم باتجربه تر هستم و هم اینکه نعمت و فضل خدا بوده و حرف مردم اصلاااا برام مهم نیست خدا گر ز حکمت ببند دری ز رحمت گشاید در دیگری الان دختر دوساله و نیمه ی من، مثل یه مادر از من و برادرش مراقبت می‌کنه، در صورتی که قبلاً همش حس حسادت و ناراحتی داشت ولی به لطف خدای متعال روابطش با داداشش عالی شده و به شدت مواظب من هست و با همون دستان کوچکش به من در کار خونه کمک می‌کنه. من با خدا معامله کردم، گفتم خدایا من این بچه نگه میدارم شاید از یاران آقامون بشه شاید فرد مفیدی در جامعه بشه و می‌دونم خدا دست تنهام نمی ذاره... هیچ وقت به نعمت خداوند پشت نکنید و همیشه سپاسگزار باشید، ان شاء الله که نوزادان سالم و صالح نصیب همه دوستان بشه دوتا کافی نیست☺️😍😇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۶۳۰ خلاصه گذشت و بعد از سه سالگی پسرم تصمیم به بارداری مجدد گرفتم ولی با این تفاوت که غربالگری دیگه نرفتم و هرچی می‌خوردم همه طبیعی مثل مویز، بادام، انجیر که بارداری نسبتا راحتی داشتم و اما اینم بگم که در بارداری دومم همه به من القا میکردند دعا کن دختر باشه و ... سونو رفتم و مشخص شد پسر هست، خانواده همسرم چون دختر نداشتند و مادرشوهرم خواهر نداشت، خیلی ناراحت شد و این ناراحتی را به من بروز داد ولی من وانمود کردم که ناراحت نیستم و در جواب گفتم خداراشکر میکنم که خدا من را لایق مادر کردن دونسته و خدایی که بالای سرمون هست صلاح من را بهتر از خودم میدونه و خدا نکرده نشیم مثل دوران جاهلیت که اونها دختران را زنده به گور می‌کردند و طرد می‌کردن و ما بخواهیم پسر را طرد کنیم و خلاصه جلوی این جور حرفها ایستادم تا خدا نکرده بعد از تولد پسرم بهش حرفی نزنند که ما دختر می خواستیم و پسر نه چون خودم مخالف منتقل کردن حس بد به افرادم، مخصوصا برای جنسیتشون🙃 البته الان خداراشکر میکنم که بچه هام هم جنس هستند و همبازی🙂 خلاصه پسرم زودتر از موعد به دنیا امد و یک هفته مهمان بیمارستان بودیم و در ۴۰ روزگی دچار عفونت ریه شد و یک هفته باز در بیمارستان بستری شدو به این خاطر که نمی‌توانست شیر بخورد شیر من خشک شدو شیر خشک روزی پسرم بود🍼 و اینم اضافه کنم هر دو پسر من تا ۶ ماهگی دل‌درد شدید بودند🤦 و من هیچ وقت مزاحمت برای کسی ایجاد نکردم و همیشه خودم مراقبت می‌کردم، حتی در نبود همسرم پسرم فقط در پتو آرام میشد یک طرف پتو را به ستون خانه میبستم و یک طرف را خودم میگرفتم و تاب می‌دادم. بعد این اتفاقات همه اطرافیان من جمله مادرم و مادرشوهرم مخالفت شدید داشتند با فرزند اوری دوباره من که مادرشوهرم صراحتا می‌گفت اگر بچه آوردی دیگه نه من نه تو و.... ولی دوباره بعد از اینکه پسر دومم ۳ساله شد تصمیم به بارداری مجدد گرفتیم و فعل حال اوایل بارداری سومم هستم که جنسیت فرزند سومم ۱۴روز دیگر مشخص می‌شود، در همان ابتدا فکر می‌کردم خانواده ها چه عکس العمل بدی نشان بدهند ولی برعکس بیشتر از بارداری های قبلی خوشحال شدند که باعث شوکه شدن من و همسرم شد. ان شالله دعا کنید دوران بارداری راحتی را پشت سر بگذارم و ان شالله فرزند سوم آرام و خوش خنده باشد و تلافی‌گریه های شبانه روزی آن دو فرزندم را در بیاره😅 و البته دعا میکنم در درجه اول سالم ،صالح، خلف با حیا،با حجاب،آرام ،آرام،آرام ،خنده رو و خوش خنده😁،یار امام زمان عج باشد و فرزندم را نذر حضرت زهرا س کردم ،جنسیت فرزندم برام مهم نیست چون به این نتیجه رسیدم خدا بهترین ها را به مخلوقش میده اگر ایمان بهش داشته باشیم ان شالله.❣️ پس خودم را سپردم به خودش، ان شالله خودش کمک و یاری کند در تربیت سه فرزندم که من پر از عیب و ایرادم، خواهشا میکنم دعا کنید برای من و همسرم و فرزندانم 🌹🌹🌹 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۶۶۸ یک ماه از شروع زندگی ما میگذشت که متوجه شدم خداخواسته باردارم. خیلی ناراحت شدم تا صبح گریه کردم و از خدا خواستم جواب آزمایش منفی باشه و بیبی چک اشتباه بوده باشه. صبح رفتیم آزمایشگاه، متوجه شدم جواب درسته، اصلا خوشحال نبودم، هنوز خیلی از فامیل منتظر فرصت برای پاگشای عروس بودن، بعد من باردار بودم. بارداری اول بود، در ناز و نعمت گذشت، پسر اولم تو سن ۲۰ سالگی من به دنیا اومد، خیلی دوست داشتنی بود، اما برای من مثل فرزند نبود، مثل برادر بود، بیشتر منزل مادر بودم. طاقت شب بیداری و گریه و تعویض پوشک و شیر دادن نداشتم و همه به همت و زحمت مادرم گذشت. اولین چالش رو تو ۸ ماهگی بچه داشتم، برای کنجکاوی هاش به وسایل خونه، مثل یه انسان فهمیده باهاش حرف میزدم که اینارو دست نزن 😂 یا وقتی میخواستیم بریم بیرون خیلی گریه میکرد، منم کلافه میشدم و هر روز با گریه به همسرم زنگ میزدم که این بچه با من لج میکنه، عمدا لج منو در میاره، الکی گریه میکنه، فلان وسیله رو شکسته و ... یه روز همسرم اومدن منزل بهم گفتن یه کلاس ثبت نامم کردن، منم در کمال بی میلی قبول کردم به رفتن. کلاس مربوط بود به کودک، جلسه اول تا اومدم صحبت کنم، زدم زیر گریه و با گریه گفتم که بچه ی من میخواد منو دیوونه کنه، استاد کلی خندید و منو بغل کرد و آروم. اون یک جلسه برای من شد هفته ایی دو سه بار و خیلی احساس خوبی داشتم. نگرشم به دنیای کودک باز شده بود و تازه زبون کودکو یاد گرفته بودم و میتونستم از ارتباط با فرزندم لذت ببرم. همسرم بچه رو ساعتها نگه میداشت تا من بتونم از کلاسها و کارگاه ها استفاده کنم و این ارتباط برای من اینقدر موثر و قوی بود که مسیر تحصیلی و اون انگیزه قوی برای سرکار رفتن رو تغییر داد و مسیر جدید من و هدفم بعد از اتمام درس شده بود آشنایی مادران با دنیای کودکان کم کم کارامو از محل زندگیم شروع کردم، رفتم با مدیریت مجتمع صحبت کردم و کلاس های آموزشی رو شروع کردم، خلاف تصورم خیلی استقبال عالی بود، روز اول نزدیک ۴۰ نفر اومدن، دهن به دهن چرخید و مجتمع های اطراف هم خواستار کلاس شدن و خلاصه این استقبال باعث شد منم با تلاش بیشتری در راه کسب علم قدم بردارم و این میان پسرم رو از شیر گرفتم و بلافاصله بعدی رو حامله شدم. اختلاف سنیشون ۲سال و ۷ ماه بود، یکم سخت بود اما قبل از تولد بچه، پسرم رو با مسئولیت هاش آشنا کرده بودم و از اون مهمتر اینکه خیلی از کارها و ارتباطش رو به سمت پدرش هدایت کردم، هم درس، هم کار رو هم جلو می‌بردم. وقتی سونوی آخر بارداری رو دادم بهم گفتن کلیه بچه مشکل داره، فرزندم به دنیا اومد، دکتر گفت هیچ مشکلی نداره، چند ماهی گذشت، بچه مریض شد و تبهای طولانی و بالا داشت، بعد از کلی این دکتر اون دکتر متوجه شدیم مشکل همون کلیه است، دفع سموم بدن رو انجام نمی‌داد، خیلی حالش بده بود. بردیم تهران بستری شد، یک ماهی من تو بیمارستان بودم، خونش رو کامل عوض کردن، شیمی درمانی شد و نمونه خونش رو فرستادن آلمان، چه ها که بر ما نگذشت، دوری از پسر اولم، بی خبری از اوضاع پسر دومم و تقریبا ناامید از زنده موندنش. دکتر که اوضاع داغون منو متوجه بود، گفت مرخص میکنم اما به یه شرط، هیچ رفت و آمدی منزل نشه و مراقبت ها رو به ما آموزش داد، همسرم از سرکار میومد خونه با لباسهاش سریع می‌رفت تو حموم، فضای خونه باید تماما استریل میبود، سخت بود اما خیلی بهتر از بیمارستان بود، حداقل فرزندم و همسرم کنارم بودن. یکسالی درمان بچه طول کشید که البته درمان نشد لطف خدا و شفاعت حضرت عباس ع شامل حالش شد. برای پابوس و تشکر رفتیم کربلا. تفاوت سنی بچه ها کم بود و سختیهاش زیاد و این باعث می‌شد دلسوزی های اطرافیان، رنگ دیگه ایی بگیره، شبیه به دخالت یا اظهارنظر راجع به کافی بودن بچه یا فعلا نیار می‌خوایی چی کار؟ تصمیمم برای سومین بچه، جایی بود که موسسه ایی دعوت شدم برای سخنرانی و همکاری، که خواستن سبک زندگی بنا بر سخنان رهبری رو آموزش بدم برای تاثیرگذاری باید اهل عمل باشی، همش هم یاد قصه خرما خوردن پیامبر مهربانی میوفتادم، میخواستم به یه جماعتی بگم باید بچه بیارید و چه طور تربیت کنید، باید اول از خودم شروع میکردم، یک ماهی بود باردار بودم، فروردین بود و طبق روال چند ساله زندگی مون همسرم نبود. به علت مشغله های کاری، خونه تکونی قبل سال جدید نکرده بودم، البته کلا یه اعتقاد دارم، خونه مسلمون همیشه باید تمیز باشه، لذا ۲ ماه یه بار خونه رو به طور کلی تمیز میکردم و بقیه نظافت های روزانه رو هم داشتم، خلاصه داشتم کارها رو میکردم خیلی خسته شدم، ولو شدم تو اتاقم، چشام رو از شدت گیج رفتن بسته بودم، پسر کوچیکم داشت روی رختخواب ها بپر بپر بازی میکرد، یهو تصمیم اش عوض شد، پرید روی دل من😓😓 ادامه دارد. کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۷۸۹ من مادر ۳ فرزندم، پارسال از اول محرم به همسرم گفتم که میخوام امسال برم پیاده روی اربعین. از اول گفت نه. اینو بگم که از ۱۰ سال پیش تا الان به غیر از سالهای کرونا، همسرم به تنهایی سفر اربعین می رفتن. و هربار من باردار بودم یا بچه کوچیک داشتم و ایشون اجازه نمی دادن. پارسال دختر کوچیکم ۲ساله بود و از اول که پدر و مادر و هر کسی می شنید من رو منع میکرد. اما خیییلی دل سوخته بودم. تا بلاخره یه روز اومد و گفت آگه می‌خوای واقعا بری باید چند روز زودتر از اربعین بریم. منم خیییلی خوشحال شدم. برای خودم و دخترم شلوار راحتی دوختم. وسایل آماده کردم و تاریخ سفر با کلی اکراه از طرف همسرم مشخص شد. من از خوشحالی صبح و شب رادیو اربعین روشن بود و اشک میریختم. تا اینکه ۲ شب قبل از سفر، اعلام کردن که گروه مقتدا صدر شورش کردند و اوضاع عراق ناآرامه. مرزها رو بستند😭 همسرم اومد و خبر رو داد. کلی جا خوردم. صبح مادرم زنگ زد که خبر بده همه جا رو بستن. اینقدر اشک ریختم و که اصلا مادرم نمی تونست حرفی بزنه و اونم اشک ریخت.😭 تا اومد فردا بشه، انگار خدا خودش کاری کرد و مقتدا صدر آروم شد و گفتن مرزها باز شده. همسرم زنگ زد و گفت کوله ها رو ببند تا عصر راه بیفتیم😍 اصلا نمیدونم چطوری جور شد. خداروشکر راهی شدیم اول کربلا رفتیم که چون خیلی زود رفته بودیم موکب نبود و همسرم هتل گرفتن. موکب و غذا خییلی نبود. البته خیمه گاه انگار ظهرها غذا میدادن. یا اینکه قسمت ما بود ۲ وعده اونجا غذا خوردیم. بعد از اون به سید محمد و سپس سامرا رفتیم. سید محمد بشدت گرم بود. سامرا ماشاءالله غذا فراووونه. تا نصف شب شام میدادن و اصلا غذا کم نمیاد. ما از بس خسته بودیم بعد از نماز مغرب دراز کشیدیم بخوابیم که یهو شروع کردن مداحی پشت بلندگو😩 من بیدار شدم و دیگه نتونستم بخوابم. بعد از مداحی همین که خواستم بخوابم دختر ۲ساله م بیدار شد😫 رفتم دنبال شوهرم که دیدم خوابه کنار یه ستون. و دخترم می گفت راه برم. منم خسته بودم نصف شب. به هر طریقی بود آخرش خوابید و من خیلی کم خوابیدم که دوباره نماز صبح شد و بیدارمون کرد🥵 بعد از نماز صبح قرار خاصی نذاشته بودیم ولی ضمنی گفتیم که راه بیفتیم بریم نجف. خب منم رفتم همونجا که شوهرم خوابیده بود،دیدم نیست. منتظر نشستم. نیومد. دختر کوچیکم بیدار بود و میخواست بغلش کنم. از دست همسرم ناراحت بودم که چرا نیستش. رفتم صبحانه خوردم و دختر ۸ساله م رو گذاشتم همونجا که آگه بابا اومد باشه که باز هم نیومده بود. رفتم طرف قسمت ورودی حرم مردانه، از دور دیدم بین افرادی که خوابیدن توی صحن نیست. به یکی از آشناها گفتم بره ببینه شوهرم کجاست، که نبود. بیمارستان سیار رو گشتم. شوهرم رو پیج کردن... خلاصه از ساعت ۴ صبح منتظر شوهرم بودم و با بچه بغل، شبش هم نخوابیده بودم. دیگه اشکم دراومد و به امام زمان گفتم خودت کمک کن. یه خانواده پیشم بودن که بهشون گفتم شوهرم گم شده و هیچ جا نیست. نمیدونستم چیکار کنم. یه چند تا آقا اونطرف تر بودن و به عربی مسلط بودن. به یکی از خادمها گفتند و ایشون هم رفته بود توی حرم گشته بود. اون خادم که رفته بود اسم همسرم رو بلند بلند صدا زده بود، دیدم یهو با چشم خواب آلود اومد😤 خدا شاهده خیییلی ناراحت و عصبانی بودم و ضعف کرده بودم. ولی هیچی بهش نگفتم. فقط خودش دید گریه کردم و دیگه نا ندارم. بالاخره راهی نجف شدیم. و من فقط تونستم توی ماشین بخوابم. ون ما خیییلی خوب و خنک بود. بعد از زیارت نجف هم پیاده روی رو شروع کردیم. مسیر خیییلی خوب و قشنگ بود. 👈 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۸۹ من اصلاااااا قبول ندارم که ۵_۶ روز توی مسیر باشیم. هم بچه ها خسته میشن. هم هوا گرمه. خب لازم نیس همه مسیر رو پیاده برید، ماشین بگیرید و یسری عمودها رو برید. چرا ما باید طولانی کنیم سفر رو؟!؟! از قدیم گفتن مهمون ۱ شب ۲ شب، نه اینکه ما بیایم ۶ روز یا ۵ روز توی مسیر باشیم. بعد از ما هم زائر هست، مصرف آب و غذا و اسکان و... اینطوری که ۶ روز باشیم، بقیه چیکار کنن. لطفا بهونه نیارید که عراقی ها دوست دارند و خرج می کنند. خیرالامور اوسطها . اعتدال و وسط کار رو باید نگه داشت. هی نگیم بچه ها ذوق می کنند و خوشحالند. به چه قیمتی؟؟؟ بعضاً شاید حق الناس هم باشه. چون شما باعث شلوغی هم میشید. سفر رو باید کوتاه کرد. نه اینقدر کوتاه که بچه اذیت بشه نه اینقدرررررر بلند که بعضیا میگن ۵_۶ روز فقط پیاده روی بودن. 😕بعدش هم میرند کربلا اونجا هم چند روز می مونند😐 اینا رو دقت کنید که ثواب ها کباب نشه. خانمها چند تا نکته رو میگم هم برای خودم هم شما تذکری باشه. معنویت رو باید حفظ کنید. حواستون به این نباشه کجا چی میدن، بدو برو اونو بگیر. لطف کنید توی پیاده روی اینقدرررررر حمام نرید. بعضیا موکب به موکب که میرسن لباس میشورن و میرن حمام. باور کنید که اونا آب رو با تانکر میبرن و پر میکنن. مثلا حالا ما هی میخوایم ادعا کنیم که تمیزیم. یه چیز طبیعیه که هوا گرمه و همه عرق میکنن ولی لازم نیس که مدام حمام برید. ۱ روز و نصف که گذشت یا حتی بعد از ۲ روز برید حمام. پشت در حمام صف طولانی. خب اینا حق الناسه. یکی میخاد غسل کنه یا سریع بره. اینجا که مسافرت شمال و گشت و گذار نیست. سعی کنید لباستان رو مدام عوض کنید و اسپری یا مام بزنید. نکته بعد وقتی میرسید به موکب حتما لباس خیس رو عوض کنید و لباس دیگه بپوشید. اونم بذارید توی آفتاب خشک بشه. اصلا لازم نیست بشورید. (حالا شاید بگید من تمیز نیستم. ولی اصلا اینطوری نیست. عراقی ها پارسال اگه یادتون باشه بعضی جاها با کم آبی روبرو شدن. بعد درسته من بخوام مدام چادر و لباسم رو بشورم؟!؟!) نکته دیگه خانمها لطفا رعایت شئونات رو بکنید. لباس زیر که میشورید، یه روسری بندازید روش پیدا نباشه. حمام که میرید خودتون رو بپوشانید کامل، بچه ها توجه میکنند. دیگه اینکه علت بیشتر بیماری ها خوردن آب سرد و خیس بودن جلوی کولره. که واقعا باعث مریضی میشه. ما ۵ نفر بودیم ولی فقطططط ۲تا کوله و کالسکه داشتیم. برای خودم و شوهرم فقط ۲ دست لباس و شلوار و ۳ دست لباس زیر گذاشتم. برای بچه ها ۲ دست لباس و شلوار. یه بسته پوشک کامل. و برای کوچیکم ۳ دست لباس و شلوار گذاشتم. آبلیمو، خاکشیر، داروی امام کاظم داروهای اسهال و استفراغ آجیل مغز کرده. نان خشکه بردم. یه دمپایی برای دستشویی و حمام میخواید. چفیه خیلی به کار میاد بجای حوله😅 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۷۹۰ خاطرات اربعین سرشار از سختی هاییه که هرچقدر بعدش بهشون فکر میکنی، دلت برای تحمل اون سختی ها غنج میره، دلت میخواد اربعین کربلا بری حتی اگه سختی های زیادی بکشی، اصلا دلت برای سختی ها تنگ میشه، اربعین تنها سفریه که به سختی ها واقفی ولی دلت پر میکشه برای اون سختی ها و خب مشخصه که اربعین کربلا رفتن با بچه سختی هاش چندین برابره... الان همه مامانا از گرما میترسن برای بچه هاشون، میشه تدابیری کرد، ولی شرط اول پذیرفتن سختیه است. تجربه اولی که میتونم خدمتتون عرض کنم اینه که یه جوری برنامه بریزید، مسیر شهرتون تا مرز رو تو روز حرکت کنید چون اینجا هوا بهتره و کولرم موجوده، شب مرز خلوتره، خنکتره و اون سمت راحتر ماشین پیدا میکنید. قبل سوار شدن به وَن، با راننده طی کنید که کولر روشن کنه تجربه دوم اینکه تو شهر نجف زیاد نمونید زیارت کنید و وارد مسیر بشید، امکانات مسیر بهتر از خود شهره، البته ایام اربعینه خواهشا تو کربلا هم موکب هارو زیادی اشغال نکنید و به فکر زوار دیگه هم باشید. فقط از آب های بسته بندی شده استفاده کنید، آبلیمو با خودتون ببرید و تو بطری آب چند قطره آبلیمو بچکونید که طعم آب هم زیاد تغییر نکنه که بچه ها بخورن، هم عطشون رو میندازه، هم از گرما زدگی جلوگیری میکنه، نبات و عرق نعنا میتونه مفید باشه وسیله زیاد برندارید چون تو گرما حمل وسایل سخته، ما همیشه یه دست لباس تنمون میکنیم، یه دستم اضافه میذارم تو کوله، فقط برای کوچولومون دو دست میذارم، هر وقت کثیف شد، میشورم در عرض نیم ساعت خشک میشه چفیه خیلی کاربرد داره، هم خیس میکردیم مینداختیم رو سرمون هم به عنوان حوله، هم زیر انداز، هم سفره😂 هوا خیلی گرمه لطفا کفش برندارید، هم خودتون هم بچه هاتون دمپایی که تو پا راحته بپوشید، هم باهاش میشه حمام رفت، هم میشه راحت پاهای بچه ها رو شست خنکشون بشه نه شلوار بیرونی بردارین نه شلوارای بچه ها رو خیلی خونگی گل منگولی، یه شلوار ساده راحت و نخی که عرق سوز نشند. لباس مشکیاشونو بردارین و اگه لباس های دیگشون مشکی نیست، خواهشا لباس های تیرشونو بردارین، لباس قرمز برندارین عراقی ها حتی تن نوزادهاشون مشکی می پوشونند. اگه براتون مقدوره هدیه های کوچولو با خودتون بردارین به بچه های تو مسیر یا موکب ها هدیه بدید لطفا غذایی رو بگیرید که میخورید، خیلی بده غذایی رو بگیرید جلوتر بندازید. کنار غذاهای عربی خیلی ادویه دارند سعی کنید غذاهای کم ادویه به بچه ها بدین که حساسیت نکنند. خیلی تو مسیر خوراکی های مختلف به بچه ها ندین رودل کنند خیلی از عرب ها فارسی بلدن، لطفا از گفتن این دست جملات که ما ایرانیا تمیزیم و اینجا اینطور نیست و از این صحبتها انجام ندین و باعث کدورت و ناراحتی نشید دارو زیاد برندارید چون وقتی کوله هارو به باربند ماشین میبندن همه داروها جوش میاد😂 اگه قصد تشرف به کاظمین و سامرا دارید شب برید و برگردید در حد یه زیارت فقط . بلافاصله بعد نماز صبح، قبل طلوع آفتاب تو گاراژ کربلا باشید که راحتر سوار کامیونها بشید. کامیونها تا وسط جاده ستونهای ششصد و خورده ای میارن، که اونجا ون به سمت مرزها موجوده بخاطر بچه ها مدت زمان سفر رو کوتاه کنید. بچه هامون زائر کوچولوهای امام حسین هستند، سعی کنیم اونجا خیلی احترامشون کنیم. به نیت ظهور آقا سرباز کوچولوهامون رو ببریم. الهی که به حق پاکی این زائرها، آقا نظری هم به ما بکنند هر جا خیلی خسته بودین روضه گوش بدین بسیار حال خوبی داره برای ظهور آقا، برای آرامش و امنیت کشورمون، برای رهبر عزیزمون خیلی دعا کنید. در پایان از همه زائرین عزیز التماس دعا دارم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
عرض سلام و ادب خدمت مخاطبین محترم کانال "دوتا کافی نیست" با توجه به اینکه حجم پیام ها و تجارب ارسالی شما عزیزان در زمینه ی "سفر اربعین با فرزندان" بسیار زیاد و قابل توجه هست. عملا امکان ارسال همه ی تجارب در کانال وجود ندارد، لذا عزیزانی که علاقمند هستند همه ی تجارب را مطالعه کنند، می توانند از طریق پیوند زیر به " آرشیو تجارب سفر اربعین" دسترسی پیدا کنند. https://eitaa.com/joinchat/2370241003C167c273947 با تشکر از همراهی شما🙏 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
ما با دختر ۱۱ ماهم و پسر ۱۲ و ۸ سالم ۶ روز رفتیم سفر اربعین. روز خود اربعین حرکت کردیم. وقتی همه برمیگشتند ما میرفتیم. ساعت ۳ نیم شب از مرز مهران رد شدیم. خلوت و راحت بدون درد سر، جای پارک ماشین هم عالی بود وسایلی که برداشتم. ۳ دست لباس نازک بلوز شلوار برای دخترم، یه بسته پوشک که نصفش را برگردوندم، یه بسته خاکشیر، تخم شربتی و نبات خرد شده داخل یه بطری آب معدنی کوچک ریختم و بردم که هربار داخل شیشه پستونک دخترم میرختم ومیدادم بهش میخورد. انواع داروی ضروری، پلاستیک فریزر و دستمال کاغذی و دستمال مرطوب و دستکش یه بار مصرف و زیر اندازه نازک کوچک برای تعویض بچه و زیرانداز کوچک برای وقتی که میخواستم یه گوشه بشینم شیر بدم که داخل کالسکه پهن کرده بودم جا نگیره یه پتو نازک مسافرتی داخل کالسکه هم گذاشتم مواقعی که جایی گیرم نمی امد پهن میکردیم کنار خیابان برای استراحت، یه آب پاش که تا لحظه آخر خیلی خیلی بدرد خورد. غذایی کمکی اصلا احتیاجش نشد، غذای امام حسین خودش براش جور میشد هر جا میرسیدیم از دخترم پذیرایی مخصوص میشد، انگار امام حسین حواسش به دختر ۱۱ ماهه ی منم بود. کوله پشتی که برده بودیم مناسب نبود یه کوله های نازک مخصوص اربعین بود که خیلی هم جادار بود یکی از زائرها نشونم داد که خیلی خوب بود. سنجاق قفلی،سوزن و نخ مشکی برده بودم و یه طناب دو متری که گاهی برای بسته شدن وسایل و یه شلنگ یک متری برای جاهای که شلنگ نداشتند. ۴تا قاشق و یک چاقو کوچک یه بار تو نجف استفاده شد غذاها بدون قاشق بود لیوان که اصلا استفاده نشد یکم صابون رنده شده که اونم خیلی استفاده شدو خلال دندان و مسواک، کلاه نقابدار برای پسرها بردم و یه دست لباس اضافه برای هرکدوم که چادر اضافه برنداشتم. تنقلات شکلات، یکم پسته از خونه بردیم که هر جا بچه ها ضعف میکردند و چیزی نداشتیم بخورن، بهشون میدادیم. قبل از سفر همه میگفتند نیایید، گرما به شدت زیاده، ما بعد از دودلی زیاد، توکل کردیم با استخاره هم پیش رفتیم که خوب آمد و رفتیم. فقط یه جا خیلی سخت گذشت که اونم شیرین بود، وقتی قرار بود از کربلا به سمت نجف حرکت کنیم فقط یک راه برای رفتن بود، آن هم سوار شدن پشت کامیون یک گارژی بود که انتها نداشت از ساعت ۶ صبح ما وارد این گارژ شدیم تا ۴ بعد از ظهر دنبال کامیون میدویدیم و با کالسکه دوتا کوله پشتی سه تا بچه و یه زن، نمیتوانستیم سوار بشیم. هر ماشینی که می‌رسید به سرعت نور پر میشد و جایی برای ما نداشت. اونجا هرکی به فکر خودش بود، کسی به داد کسی نمی رسید. گرما به قدری زیاد بود که دخترم جونی براش نمونده بود که آب طلب کنه، روی شونه های پدرش افتاده بود فقط نگاه میکرد😭 تو اون گاراژ نه آبی بود نه غذایی... آبی که همراه مون بود از گرما به جوش آمده بود، هر چی میدویدیم فایده نداشت. وقتی موفق شدیم به کامیون پیدا کنیم، همسرم نمی‌تونست کمک کنه تا سوار بشم، چونکه بچه و کالسکه روی دوشش بود، مَحرم دیگه ای هم همراهم نبود، به یاد حضرت زینب که کسی همراهش نبود کمکش کنه سوار شتر بشن افتادم. بچه ها گرسنه و تشنه بودند، همسرم به شدت از کت کول افتاده بود. وقتی رفتیم بالا ماشین تا دم در رفت، گفتند خراب شده، بیاید پایین، موقع پایین آمدن، دوباره وحشتناک بود که این بار پام به گیره در گیر کرد زخمی شد ولی سکوت کردم تا همسرم نفهمه. باید دوباره ماشین پیدا میکردیم بالاخره یه کامیون دیگه آمد. وقتی رفتیم بالا، گرمای کف کامیون، از کفش ها عبور میکرد، پاهای ما را میسوزاند تا خود نجف هم نمی‌برد و یه پارکینگ دیگه باز کامیون دیگر باز همان بدو بدوها شروع شد. این‌بار همسرم خسته شد، به یه مسجد پناه بردیم و شب شد که یه ماشین وَن پیدا کرد و از آنجا ما را تا نجف برد و آن روز نزدیک غروب آب و غذا گیرمان آمد. وقتی رسیدیم نجف دیگه همه موکب ها جمع شده بودن، ما هرجا میرفتیم یه نماز یه زیارت یه خواب و حرکت. فقط کاظمین یک روز موندیم. ما یه شب پیاده روی کردیم اون هم خیلی کم، چونکه دخترم حاضر نبود تو کالسکه بشینه، براش اسباب بازی برده بود یه سری چیزهای کوچک که دوست داشت ولی اصلا استفاده نکرد، همش دوست داشت بغل باشه تو روز، ظرفیت کالسکه نشستن بچه نهایتا دو ساعت بود، مگر اینکه خوابش می‌برد، برای همین پیاده روی پشت سرهم نمیتوانستیم بریم و چند تا عمود که رفتیم سوار ماشین شدیم. من همسفری نبرده بودیم و خانواده خودمان تنها بودیم که جای یه خانم کنارم خالی بود، برای تعویض بچه و دستشویی و تجدید وضو گیر همسرم بودم و باید یه جایی وعده میکردم و خونه عراقی ها که رفتم برای حمام و لباس شستن مشکل پیدا کردم، کسی نبود کمکم کنه و بچه مو پیشش بذارم، از زائرهای دیگه کمک گرفتم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
اربعین پارسال که فرزند سومم ۱ سال و ۹ ماهه بود، ابتدای محرم تصمیم به سفر اربعین گرفتم و با همسرم مطرح کردم، تقریبا چند روز طول کشید که راضی شدند ایشون هم از سختی های که از این و اون شنیده بودند، حسابی به خاطر من و بچه ها نگران بودن و میگفتن اجازه بده بعد از ماه محرم و صفر که خلوت تر هست با کاروان راهی بشیم ولی من گفتم نمیتونم دیگه، باید برم کربلا و دوست دارم این اربعین حتما برم. همسرم مقداری راضی شده بودند که با پدر و مادرم مطرح کردم، ولی اونا حسابی گارد گرفتن که چی فکر کردی؟!؟ فکر کردی سفر شوخیه؟ نرفتی و نمیدونی که چقدر سخته!!! با سه بچه اصلا نمیتونی و دیگه حرفشو نزن و بی خیال شو... از اونجایی که من وقتی اراده ام رو قوی کنم به جز خدا هیچ کس جلو دارم نیست، حدود یک ماه مونده به اربعین دو کوله پشتی درمنزل داشتیم رفتم آوردمشان و برای خودم و همسرم هرکدام یک دست لباس مشکی و برای فرزندانم هرکدام دو دست و برای فرزند کوچکم سه دست لباس و پوشک گذاشتم. با خودم گفتم اگه من بخوام تا ۴۵ سالگی بچه بیارم که خدا بخواد همین کارو هم میکنم😂😂 حداقل تا ۱۵ سال دیگه نباید به این سفر معنوی برم و با خودم گفتم کسی دلش به حال معنویت دل من نسوخته و همه راحت میگن نمیخواد و تو نیا و نمیشه و... به امام حسین گفتم نگاه کن من کوله بار خودم و خانوادم رو یک ماه زودتر از اربعینت بستم و آماده ی آماده هستم و هیچ کس مثل من این همه زودتر از سفر کوله بارشو نبسته.... گذشت و بلاخره ۴ روز قبل اربعین راهی سفر شدیم با حدود ۲۰ نفر دیگه که به لطف خدا، با اینکه تنها ما بچه کوچیک داشتیم ولی از همه اعضا گروه سریع تر بودیم و معمولا ما بیشتر معطل اونا می‌شدیم نه اون ها معطل ما، که حسابی پدرو مادرم هم از صبر و سرعت ما در سفر تعجب کرده بودند. کل سفر از لحظه شروع به حرکت تا پایان ۵ روز و نصفی بود که اکثرش رو با ماشین رفتیم. خداروشکر علاوه بر کربلا به زیارت سامرا و کاظمین و نجف هم رفتیم ولی هرکدام نصف روز. سفر حسابی خوب بود، هرچند پسر بزرگم که هفت ساله بود دو روز از سفر حالش بد بود و بخاطر گرما دچار تهوع شده بود ولی درکل سفر خوبی بود. من معتقد هستم حتی اگر به سفر هم نریم اگر خدا بخواد بچه تو خونه هم مریض میشه همون‌طور که خودم تجربه دارم و گاهی بدون هیچ دلیلی بچه چند رو بی حال میشه و نمیشه با این استدلال انسان خودش رو از این سفر محروم کنه هرچند معتقدم که حتما ظرفیت خودشو انسان باید در نظر بگیره و صابون همه چیو به تنش بماله و تا حد امکان به هدف سفر فکر کنه و به سختی که کاروان امام حسین در این راه کشیدن قطعا سختی های کوچکی که ما می‌بینیم چیزی نیست. من پارسال فرزندم که یه یکسال و ۹ ماهه بود، شیر خودم رو میدادم و از غذاهایی که در موکب ها خودمون می‌خوردیم به اونم میدادم. حدود ۳۵ پوشک بردم که فقط ۲۰ تا مصرف شد، زیرانداز، مقداری آجیل بدون پوست برای رمق بچه ها، مقدار کمی عسل، مقداری آب لیمو تازه برای جلوگیری از گرما زدگی، مقداری شکلات، چند بسته بیسکوییت ساقه طلایی برای مشغولی بچه ها در ماشین.... قرص استامینوفن و ضد تهوع برای خودمون و بچه ها، تب سنج بچه، دوسه تا سنجاق اگه دکمه لباسی چیزی گم شد به کار میاد، یه نخ وسوزن، یک ملافه برای مواقعی که بچه ها خسته بودند پهن کنیم و بنشینند، البته خداروشکر ما همیشه موکب خدا برامون ردیف میکرد که مامانم میگفتم به برکت این بچه ها انگار همه چیز امسال راحت گیر میاد☺️ ولی بلاخره ملافه به کار میاد،چند تا پلاستیک فریزری اگه جایی چیزی دادن و خواستن بردارید واسه چند ساعت بعد بچه ها ،یه جعبه دستمال، دستمال مرطوب و چندتا پلاستیک کوچک برای زباله پوشک بچه که اگر در جایی آب نبود و مجبور به تعویض بچه بودیم، که خداروشکر همه جا آب بود... خلاصه که ماشاالله ۵ نفر بودیم با فقط دو کوله پشتی و حسابی سبک بال بودیم و این یه امتیازه برای راحتی سفر، همسفری هامون از ما که بچه داشتیم وسایل بیشتر و اضافه تری به همراه داشتن😉 امسال هم اگه برم با چهار فرزندم باز هم قصد دارم بیشتر از دوکوله نبرم و البته یک کالسکه که خیلی برای خستگی بچه ها به کار میاد و اگر امسال برم کالسکه دوقلو میبرم که دوتا از بچه ها استفاده کنند چون بچه ها که خسته بشن شروع میکنن به غر زدن و واقعا انرژی آدم کم میشه. ان شاالله که هرکسی دوست داره به این زیارت مشرف بشه و برای همه دعا کنه التماس دعا🌸🌸🌸 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
۱۰۲۱ من خودم یکماه بعد از تولد یک‌سالگی پسرم فهمیدم که باردارم و به شدت شوکه شده بودم و اصلا نمیتونستم تصور کنم که با یه بچه‌ی کوچیک چطوری میشه باردار بود اونم درست زمانی که اثاث کشی در پیش داشتیم. تو یه لحظه همه‌ی سختیا از ذهنم گذشت، اینکه پسرم هنوز داره شیر میخوره گناه داره، اینکه جواب حرف مردمو چی بدم، اینکه چطور از پس یه بچه‌ی کوچیک بربیام و.... وقتی دکتر رفتم سونو، چیزی تو رحمم نشون نداد و دکتر گفت احتمالا خارج از رحمه، بماند که ته دلم خوشحال شدم که حداقل قرار نیست ۹ ماه بارداری رو تحمل کنم اما بعدش پشیمون شدم و سپردم به خدا... یکی دو روز قبل از عاشورا بود که رفتیم مشهد، اونجا از امام رضا خواستم که اگه قراره این بچه بمونه خودشون کمک کنن و توانشو بهم بدن... البته اینم بگم که خداروشکر با دور کاری همسرم موافقت شد و کارشونو آوردن خونه و حسابی کمک حالم بودن... ۹ ماه بارداری با همه‌ی سختیهاش و با این نگرانی که پسرمو کجا بذارم برم بیمارستان گذشت(چون مادر وخواهرم شرایط نگه داشتن پسرمو نداشتن) روز زایمان رسید و من سراسر استرس بودم، چون این‌بار میدونستم که قراره چه سختی هایی بکشم. بعد از زایمان فقط یه نظر پسرمو دیدم و بعدش بردن ان‌ ای سیو بخاطر افت اکسیژن... دلتنگی برای پسر اولم و حال بد و درد شدید و بستری شدن نی‌نی همه دست به دست هم دادن که من یه دل سیر گریه کنم😁😂 خلاصه سرتونو درد نیارم الان نی‌نی ۶ ماهشه و تو بغلمه وپسر اولم دوسال ودوماهشه و درحال بدو بدو کردن و پایین بالا پریدن😂 اگه از سختی‌ها بخوام بگم که کم نیست، مثلا یکیش اینکه نمیشه با خیال راحت نی‌نی رو زمین گذاشت چون امکان داره مورد ضرب و شتم قرار بگیره😁 یا اینکه داداشش میاد میشینه روش🤕 مورد بعدی اینکه وقتی مامان مریض میشه متاسفانه با تمام حال بد و مریضی باید دوتا بچه کوچیک‌و مدیریت کنه و هرکدوم یه سری نیازها دارن😣 مورد بعدی اینکه ممکنه بچه اول حسادت کنه به بغل کردن و محبت کردن به نی‌نی و امکان داره رفتارهایی نشون بده که از نظر بقیه خوشایند نیاد. مورد بعدی اینکه یه مدت باید کلا قید مسافرت رفتن و مهمونی رفتن رو بزنید چون بالاخره شرایط با یدونه بچه داشتن فرق میکنه و سختی‌ها دوبرابر شدن ... و مورد آخر که خودم خیلی اذیت شدم بابتش، نی‌نی ما تا ۳ ماهگی کولیک شدید داشت و از ساعت ۸ شب به بعد دل درداش شروع می‌شد و فقط جیغ میزد، مسلما تو این شرایط باید مادر خونسرد باشه و با آرامش این چند ساعت‌ رو بگذرونه ولی خب با وجود یه بچه‌ی بازیگوش که دقیقا تو همون لحظات یسری درخواست‌ها داره یکم اوضاع سخت میشه😫 همه‌ی این سختی‌ها هست ولی خب لحظات بامزه هم دارن 🥰 مثلا وقتی داداش بزرگه میاد نی‌نی رو بغل میکنه و بوسش میکنه و با زبون خودش میگه عدییییدم🤪خیلی لحظه‌ی شیرین و دلچسبیه برای مادر... در آخر امیدوارم هرکس که آرزوی مادر شدن داره خدا دامنش رو سبز کنه و هر کس که این شرایط رو داره خدا ان‌شاءالله کمکش کنه که راحت‌تر عبور کنه 🤲 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
من یه مادر دهه هفتادی هستم و به خاطر شعارهای فرزند کمتر اون زمان تنها یه برادر دارم😔 ولی خب همزمان به لطف بودن دختردایی‌ها و پسرخاله و ... آخر هفته‌های شلوغی رو خونه مادربزرگم داشتیم. شش تا بچه پرانرررررژی و حرف گوش نکن 😜🙈 خانواده‌ها خیلی عادی با این بازی های ما کنار می‌اومدند. گذشت و ما بزرگ شدیم و تقریباً همه رفتند دنبال درس و کار و ... ولی همچنان رفت و آمد من به خونه مامان و مامان بزرگم سرجایش بود و خداوند به من یه پسر بچه با انرژی و باهوش عطا کرد 😍 امان از حرف عزیزانم بعد از بیست سال توی اون خونه‌ها قرار بود دوباره صدای بچه بیاد، کنجکاوی سر کابینت‌ها، مقاومت برای خواب و تمام معضلاتی که مادرها می‌دانند 🤕 اینجا بود که دکمه تجربه مادربزرگ‌ها فعال شد و رفتند سر قوطی عطاری شون و شروع کردند به نسخه پیچیدن 😒 ✓ مادر بهش خیار و هندونه زیاد بده ✓ کاسنی و عناب هم بد نیست😳 ✓ اصلا کاکائو نده ✓ موز انرژی اش بالاست ✓ اصلا تقصیر پدرش هست که بازی هیجانی با بچه می‌کنه🥵 ✓ معلوم نیست توی این فست فودها و مکمل های دوران بارداری چیه که بچه‌ها اینجوری میشن ✓ فلان سوره قرآن رو بخون به آب و گلاب فوت کن بده بخوره و من درمونده و مستأصل شده بودم و می‌گفتم خدای تو من چی دیدی که این بچه رو بهم دادی 🤦‍♀ بعد از اینکه طب سنتی جواب نداد رفتیم سراغ طب مدرن، چندین مشاور رو امتحان کردم و در نهایت همه تایید و تاکید کردند که بچه سالم و هیچ مشکلی نداره. شدت نگرانی ها تا جایی بود که وقتی من اعلام کردم که فرزند دومم تو راهه، مادرم ناراحت شد و گفت با این بچه شیطون چرا باردار شدی؟! عزیزان اون دوران گذشت الان پسرم چهار سالش هست با روابط اجتماعی عالی، بخشنده و مهربان و بسیار کمک دست من در نگهداری از برادرش، الان متوجه شدم خیلی از چیزهایی که سر بچه اولم حرص خوردم بیهوده بوده. بچه‌ها متناسب با طبیعت سن‌شون کارهایی رو انجام می‌دهند( کابینت بیرون ریختن، بارکردن دستگیره کشو، نخوابیدن، نخوردن و ...) مهم صبر و آرامش مادر هست و یه ذره چاشنی قاطعیت الان سر پسر دومم وقتی یکی میگه : «خدا به دادت برسه این چرا این کار‌ها رو می‌کنه!!! » منم میگم: «طبیعت سنش هست خوب میشه داداشش هم همین جوری بوده.» بعد طرف با یه چرخش ۱۸۰ درجه‌ای از موضع قبلی‌اش میگه : « آره دیگه بچه منم همین جوری بود. چقدر تجربه ات در بچه داری بالا رفته و شروع می‌کنه به تعریف.»😅😅 در پایان هم میخواهم به همه سفارش کنم که برای کمتر شدن کار خودتون و آزادی عمل‌تون زیاد بچه بیارید. چون من به خاطر داشتن یه فرزند دیگه بسیاری از کارها رو پسر اولم می‌سپارم، هم اون خیلی مستقل شده و نسبت به هم سن هاش جلوتره، هم خودم لازم نیست خیلی لوسش کنم و دائم از صبح همه فکر و ذکرم بازی با اون و غذا و رسیدگی بهش باشه "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
بچه اولم تا شش ماه شبها نمیخوابید و بجز ۱۰ روز اول که مادرم پیشم بودن، تمام کارهای بچه با من بود، چون همسرم از صبح تا شب خونه نبودن و وقتی می اومدن خسته تر از اونی بودن که ازشون انتظار کمک داشته باشم، وقتی هم که بزرگتر شد گریه زیاد و وابستگی شدید داشت و اصلا برای همین ما زود برای آوردن دومی اقدام کردیم چون با مشاور صحبت کردم و گفتن اگه بچه دوم بیاد خود به خود اولی هم آروم میشه و هم انتظاراتش کمتر میشه و همین هم شد، دومی به لطف خدا خیلی آروم بود به شکلی که من توی یه مهد اطراف خونه به عنوان مربی مشغول شدم و بچه ها رو با خودم میبردم و می آوردم. وقتی سومی رو باردار شدم دیگه نتونستم سر کارم برم و اسباب کشی های پشت سر هم برامون پیش اومد برای همین ماه هشتم استراحت مطلق شدم و مادرم دو هفته پیشم بودن و خدا رو شکر مشکلاتش سپری شد. گاهی بچه ها با هم دعوا میکنن، من سعی میکنم دخالت نکنم، هر کدوم که از بقیه شکایت کنه فقط سعی میکنم احساسش رو درک کنم و قضاوتی نکنم، چون بچه ها نیاز دارن رشد کنن و این دعوا ها براشون لازمه، توی این جور مواقع ما دنبال مقصر نیستیم ، دنبال راهی برای حل مشکل میگردیم، واقعا بعضی اوقات که نمیدونم چطور به دعوا خاتمه بدم، میرم توی اتاق دیگه و خودم رو به کاری مشغول میکنم، خدا رو شکر بچه هام هوای همدیگه رو دارن و کار خطرناک نمیکنن، منم محیط خونه رو براشون ایمن کردم، دکوری اصلا ندارم، تا جای ممکن از امر و نهی کردن خودداری میکنم، حتی وقتی میبینم نتیجه اش اضافه شدن چند برابر کارهام باشه، مگه اینکه کار نامناسب یا خطر ناکی باشه، که علی القاعده باید جلوش رو گرفت. چند ساله درسم رو شروعش کردم ولی با هر بارداری و زایمان چهار ترم مرخصی بدون احتساب سنوات شامل حالم شده و نتیجه اش شده آهسته و کند شدن رسیدن به نتیجه که البته مهم نیست چون کار و هدف مهمتری داشتم، یعنی وسط درسها تقریبا شش سال مرخصی داشتم 😅 ولی چون دوست دارم هنوز یاد بگیرم و درس خوندن حس پویایی و حرکت بهم میده برای به اتمام رسوندن درسم تلاش میکنم، امتحان دادن و برای امتحان خوندن با وجود بچه ها خیلی سخت میشه علی الخصوص وقتی کسی برای کمک نباشه به حدی که گاهی به خودم میگم تحمل این سختی واقعا لازمه؟ ولی وقتی به هدفم و نتیجه اش فکر میکنم باز هم سعی میکنم عقب نکشم. بعضی اوقات میخونم که مادری با وجود چندین بچه کوچیک فلان درس رو میخونه و فلان کار رو انجام میده، اولین سوالی که از خودم میپرسم اینه که به نظرم آیا تمام وظایف مادریش رو انجام میده؟ نیازهای بچه هاشو پاسخ میده؟ چون نظرم اینه که اولویت یک مادر همیشه باید بچه هاش باشن. سوال بعدی اینه که با این همه کار آیا انرژی و وقت کافی در وجودش برای بچه هاش باقی میمونه؟ اگر جواب سوال ها به نظرم منفی باشه، اصلا ازشون الگو گیری نمیکنم چون افتخار من مادر، به مادری کردنم باید باشه نه به اینکه هم مادری کنم هم درس بخونم و هم کار کنم، و بر اساس همین نگاه هر وقت احساس کردم میتونم و ضرری به بچه ها نمیرسه درسم رو ادامه دادم و هر وقت احساس کردم کم میارم مرخصی گرفتم. الان ویار سختی دارم که حتی نمیتونم درست به کارهای خونه برسم ولی خب وقتی بهترم بلند میشم و چند نوع غذا درست میکنم که وقتی حالم دوباره بد شد بچه ها اذیت نشن، همسرم هم کمک حالم هست که اگه نبود واقعا نمیشد تحمل کرد. امیدوارم به لطف خدا و دعای بنده های خوب خدا. امیدوارم خدا این سختی رو به عنوان جهاد از من قبول کنه و بچه هام رو شیعه واقعی و سرباز آقا امام زمان (عج) قرار بده.‌ "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist