eitaa logo
بحران در آینده جمعیت شیعه
190 دنبال‌کننده
23.2هزار عکس
19.4هزار ویدیو
465 فایل
مطالب پیرامون جمعیت ،ازدواج فرزند آوری, تربیت فرزند و مطالب سیاسی مهم در این زمینه ،در این کانال قرار داده می شود. برای رعایت حقوق و امانت داری ، لینک کانالها حذف نخواهد شد. کانال عقیدتی ما https://eitaa.com/Arshiv_vije ادمین کانال, @Rouki313
مشاهده در ایتا
دانلود
۵۱۲ فروردین ماه ۹۴ عقد کردیم و چون رسم خانوادگی خودم اینجور بود که دختر عقد کرده حداکثر ۶ ماه بعد از عقدش باید بره سرخونه زندگیش، در شهریور همون سال ازدواج کردیم. بماند که چقدر از طرف خانواده همسرم حرف شنیدم که چرا اینقدر عجله دارید. بعد از ازدواجم هم در منزل پدر همسرم زندگی می‌کردیم و حتی یه اتاق یا کمد اختصاصی نداشتم و بسیار اذیت شدم. چون رفت و آمد منزلشون زیاد بود و دائما با این جمله مواجه میشدم که اینجا خونه بابای ماست، چمدونت رو اونورتر بذار یا مثلا دختر من میخواد اینجا بخوابه و .... تو این گیر و دار که خودم دانشجوی تهران بودم و همسرم دانشجوی قزوین بودن و در منزل پدرشوهرم زندگی میکردم، فهمیدم باردارم. همسرم خیلی ناراحت شد. گفت به هیچکس نگو تا سقطش کنیم. رفتیم دکتر و دکتر گفت ۷ هفته ست و اینم صدای ضربان قلبش. شوهرم با عصبانیت گفت دیگه کار از کار گذشته و نمیشه سقطش کرد. مدت ها با من تلخی می‌کردن، خیلی وقتا اصلا با من حرف نمیزدن، من خیلی وقتا گرسنه بودم، چون ویار شدیدی داشتم و چیزای محدودی می‌تونستم بخورم و به خاطر اینکه شوهرم عصبانی و بداخلاق تر نشه اصلا نمی‌گفتم من به فلان چیز احتیاج دارم و گرسنه هستم. تنها کسایی که وقتی فهمیدن من باردارم خوشحال شدن مادرشوهر، پدرشوهرم، برادر خودم و دختر خاله م بودن. اکثر فامیلا حتی پدر مادر خودم و خواهر برادرای همسرم ناراحت شدن و خیلی خیلی سرزنش و تحقیرم می‌کردن و حرفایی زدن که بعد از گذشت ۶.۵ سال از اون موقع هنوز تلخیش تو وجودم هست. ۳ ماهه باردار بودم که خونه مستقل گرفتیم. مادرم برام یه سری جهیزیه فرستادن، مادرشوهرم هم یه سری از وسایل دست دوم خودشون رو بهمون دادن اما یخچال و ماشین لباسشویی نداشتیم. چند ماه بعد خودمون با پولای خودمون یخچال خریدیم ولی من با وجود بارداری سخت با دست لباس می‌شستم. همینجور گذشت و بارداریم بسیار سخت بود و مدتی استراحت مطلق بودم تا پسرم زودتر از موعد با زایمان طبیعی به دنیا اومد اما خدا رو شکر سالم بود و همون روزی که به دنیا اومد مرخص شد. اما همسرم همچنان با من بداخلاق بود و بچه رو دوست نداشت. یک ماه بعد از زایمانم رفتم شهر پدریم منزل مادرم که کمی بچه جون بگیره و خودم استراحت کنم. به خواهر شوهرم گفتم میری مشهد دعا کن امام رضا ع پیش خدا شفاعت کنه مهر من و سید محمد به دل برادرت بیفته یا راهی پیش روم بذاره که دلم اینقدر از بی مهری و بی توجهیش نشکنه. خواهرشوهرم واقعا از رفتار برادرش ناراحت شده بود و خیلی پسرمو دوست داشت. یه روز دیگه خیلی دلم به درد اومد و به همسرم پیام دادم که دیگه نه بهت زنگ میزنم، نه عکس بچه رو برات می‌فرستم. اگر دلت خواست سراغ ما رو بگیر. چند هفته به همین وضع گذشت و چون دیگه پدرم داشتن شک میکردن که چرا برنمیگردی سر خونه زندگیت مگه مشکلی هست، مجبور شدم بلیط هواپیما برای برگشت بگیرم و برگردم. فقط یه پیامک به همسرم دادم که اطلاع داشته باشن. با ناامیدی مطلق برگشتم شهر محل زندگیم اما... 👈 ادامه دارد.... کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۵١٢ با ناامیدی مطلق برگشتم شهر محل زندگیم اما تو فرودگاه دیدم همسرم با دسته گل اومده دنبالمون و پسرمون رو بغل کرد و خدا رو شکر زندگیمون به آرامش رسید. چند ماه بعدتر هم تونستیم ماشین لباسشویی و حتی ماشین ظرفشویی بخریم. پسرم یک سال و هشت ماهش بود که دکترا بهم گفتن تومور تخمدان داری، باید فورا لاپاراسکوپی کنی، بماند که چه درد جسمی و روحی کشیدم و چقدر هزینه کردم. وقتی عملم کردن گفتن باید هر هفته فلان آزمایش رو بدی تا ببینیم چه موقع سطح هورمونت میاد پایین. اگر تا فلان موقع اومد پایین که خوبه اگر نه که اقدام درمانی لازم داره. هر هفته آزمایشا بهتر میشدن،تا یه جایی که روند متوقف شد و از هفته های بعدش شروع شد سطح هورمونیم بالاتر رفتن. میلاد امام رضا ع بود که یک عالمه گریه کردم و نذری پختم به امید شفا. چند هفته بعدش متوجه شدم دوقلو باردارم و سطح هورمونام کاملا تنظیم شده و سلامتیم رو کاملا به دست آوردم. اما باز هم توهین ها، تحقیرها و سرزنش های اطرافیان شروع شد حتی مادرم چند هفته باهام حرف نزد. همسرمم اصلا خوشحال نبود اما دیگه مثل بارداری قبلیم نبود. بارداریم سخت تر از قبلی بود و دوقلوها ۳۲هفته با سزارین به دنیا اومدن و ۱۷ روز تو NICU بودن. تو بیمارستان رسول اکرم ص تهران هم خیلی خیلی خیلی کادرش بی احترامی کردن و می‌گفتن چه خبرته و بسه و ... اطرافیان هم می‌گفتن دیگه بسه ها مثلا شما تحصیل کرده اید و از این حرفای نامربوط از برکات بارداری و به دنیا اومدن دوقلوها هم این بود که ماشین خریدیم و همسرم با ماشین شون کار کردن و درآمد کسب کردن آخرای ماه رمضان سال پیش بود که حالم خیلی بد بود، همسرم گفت حتما بارداری... رفتم دکتر و گفت ۶ هفته بارداری اما قلب نداره، دوباره ده روز دیگه بیا... بازم اطرافیان شروع کردن به حرفای نامربوط زدن اما این سری همسرم جواب همه رو داد و گفت آیا کسی می‌تونه بگه در خرجی بچه هام تا حالا کمکی بهم کرده؟ آیا کسی می تونه بگه در نگهداری بچه هام کمکی به خانمم کرده؟ پس به کسی مربوط نیست. باز هم وقتی رفتم دکتر و گفتن قلب نداره هفته بعدتر و بعد ترش هم رفتم و همینو گفتن و نامه دادن که برم پزشکی قانونی برای مجوز سقط چون تقریبا ۱۱ هفته بودم اما همسرم گفت به حرفاشون گوش نده رفتیم پیش یه دکتر سونوگرافی خیلی حرفه ای که سر پسر اولم مریضشون بودم. وقتی سونوگرافی کردن، ازم پرسیدن بچه رو میخوای؟ گریه م گرفت با اینکه خیلی برام سخت بود، بچه هام کوچیک بودن، غریب بودم و اطرافیان نه تنها کمک حال نبودن که سرزنش گر بودن اما از ته دلم گفتم بله که میخوامش، یه دفعه صدای قلبش رو پخش کرد و من یک عالمه گریه کردم. دکتر زنانم رو عوض کردم و رفتم پیش دکتر دیگه ای و گفت ممکنه این داروهایی که در زمانی که نمیدونستی بارداری خوردی به جنین آسیب زده باشه و ناقص باشه. فلان آزمایش رو بده، دیگه خیلی مضطرب شدم. خاله م حرم امام رضا ع بودن بهم پیام داد خاله مگه مشکلی داری؟ چند بار اینجا اومدی جلوی نظرم... یک عالمه گریه کردم که امام رضا ع حواسش بهمون هست... به خاله م گفتم به امام رضا ع بگو شفاعت کنه خدا بچه م رو صحیح و سالم بهم بده تا ابد خودم و بچه م نوکرشیم. خدا پسر کوچولوم رو بهم داد ولی به خاطر خطاهای پزشکی و کادر بی کفایت بیمارستان یک ماه بیمارستان بود و حتی تو بیمارستان یک بار ایست قلبی تنفسی کرد و احیاش کردن. همون لحظه بازم دست به دامن امام رضا ع شدم و قول دادم اگر بازم دستمو بگیره نذری از طرف امام رضا ع میدم و امام رئوف بازم دستمون رو گرفت.... خلاصه که!!! ۱.جماعتی که به دیگران برای کمک خرجی و نگهداری بچه هاشون کمک نمیکنید، به چه حقی نظر می‌دید که بچه نیار؟بسه؟چه خبرته؟ و .... ۲.ما هنوزم تو یه خونه کوچیک مستاجریم، تازه اولین یارانه خانوادمون رو بعد از به دنیا اومدن فرزند چهارممون گرفتیم، کار همسرم آزاده، ماشین مون باری و قدیمیه اما خدا رو شکر سالمیم، خوشحالیم و بچه های مودب داریم، در خونه مون هم همیشه به روی مهمان بازه. ۳.کادر بیمارستان ها خیلی با کسایی که فرزند زیاد دارن بدرفتاری میکنن و یک عالمه توهین و بی احترامی میکنن و به خودشون اجازه میدن دائما بگن بسته دیگه و حتی زایمان سومم تو اتاق عمل دکتر بهم گفت خانم چه خبرته لوله هاتو نمیخوای ببندی؟ گفتم معلومه که نمیخوام ببندم. این که چند تا بچه میارم قطعا به خودم مربوطه. به نظرم واقعا یا باید کسایی رو بذارن که به فرزندآوری اعتقاد داشته باشن یا مجبورشون کنن جلوی زبون شون رو بگیرن. ۴.نکته طلایی: از شفاعت امام رضا ع پیش خدا غافل نشید ، امام رئوف هر چند بار که بهش رو بزنی رو تو میگیره.... یا امام رضا علیه السلام خیییلی دوستت دارم. 😍😌 کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
هدایت شده از دوتا کافی نیست
من یک کاردرمانگر هستم و در حوزه توانبخشی کودکان مشغول هستم و بسیار بسیار زیاد از شغلم لذت میبرم از اینکه مدت زمان زیادی کنار کلی بچه هستم و بزرگ شدندنشون و البته شادی ها و غم های خانواده هاشون رو میبینم. بنده میخوام موضوع فرزندآوری رو از زاویه دید خانواده هایی مطرح کنم که تو خانوادشون ممکنه یکی از کوچولوهاشون بیماری داشته باشه که زندگی خانواده رو تحت تاثیر قرار داده و معمولا کلی انرژی از خانواده به خصوص مادر میبره و باعث میشه خیلی از خانواده ها علی رغم اینکه تمایل زیادی به فرزند بیشتر دارند ولی بعلت مسائل اقتصادی، بحث درمان، احتمال بیمار بودن فرزند های بعدی و ناامیدی و... به کل از بارداری مجدد منصرف بشوند. یک بخش ماجرا برای اینکه خانواده ها به فکر فرزند بیشتر باشند به ارگان های دولتی برمیگردد مثلا خدمات توانبخشی و درمانی که این خانواده ها دریافت می‌کنند، خدمات گرانی هستند و متاسفانه تحت پوشش بیمه نیست. خب این برای خانواده ها سنگین هست. مورد بعدی اینکه بسیاری از خانواده ها این ترس رو دارند که ممکنه بچه های بعدی هم بیمار باشند درحالی که بنده به عنوان یک متخصص کاردرمانی عرض میکنم این موضوع با بررسی های پزشکی و آزمایش های لازم مشخص میشود و لزوما فرزند های بعدی دچار مشکل نمی‌شوند و اینکه بنده بین مراجعینم خانواده های زیادی داشتم که دوباره باردار شدند و فرزندهای سالمی به دنیا آوردند و این موضوع بعد از چند سال برای خانواده ها بسیار کمک کننده هست، هم امید برای خانواده هاست و اینکه معمولا این مامان ها شادتر هستند و بچه هاشون کمی که بزرگتر میشوند به مامان هاشون در زمینه مراقبت از کودک بیمارشون کمک کننده هستند... موضوع بعدی مربوط میشه به تجربه شخصی خانواده خودم ... فاصله سنی من و مادرم خیلی کم هست همیشه هر جایی می‌رفتیم به مادرم میگفتن دوتا دختر داری خب یه پسر هم بیار و مادرم همیشه مخالفت میکردند. خود من همیشه مخالف بودم میگفتم نه همین دوتا کافیه تا اینکه من بیست سالم شد و مامانم یه توراهی داشت علی رغم مخالفت های شدیدم در گذشته خیلی خیلی خوشحال بودم و دیگه تفکرات اشتباه درباره اینکه فرزندآوری تو سن بالا حتما بچه مشکل دار و بیمار به دنیا می آید را نداشتم و خداروشکر مادرم در سن ۳۸/۳۹ سالگی خواهر کوچولوم رو به دنیا آورد یه دختر کوچولوی سالم و شیطون الان بزرگترین خوشحالی زندگی ماست و جالبه که هم مادرم و هم منو مامان صدا می‌کنه سختی های خودشو داره ولی مطمئن باشید شیرینی ها خوبی هاش خیلی بیشتره ... تمام تلاشمونم اینه که دخترمونو طوری تربیت کنیم که مادرمون حضرت زهرا (س) رو خوشحال کنه الآنم تا اسم امام حسین (ع) میاد شروع به سینه زدن می‌کنه منی که انقدر مخالف فرزند بیشتر بودم الان مادرم رو تشویق میکنم که برای خواهرمون یه داداش کوچولو بیاره آخرین نکته اینکه مامان های عزیز گمان نکنید بچه که به دنیا بیاد آرومه یا مثل یک انسان متمدن با گفت وگو آروم میشینه و شلوغ نمیکنه و چیزی رو بهم نمیزنه یا حتی از دیوار راست بالا نمیره... بنده به عنوان کاردرمانگر عرض میکنم شیطنت ها و کنجکاوی های بچه ها تا حد خیلی زیادی طبیعی هست به خصوص با این سبک جدید زندگی ها که بچه ها هیچ فضا و شرایطی رو برای تخلیه انرژی ندارند. لطفا سریع روی بچه هاتون مارک بیماری های مختلف رو نزنید... بچه ها از طریق بازی کردن، کنجکاوی در محیط و... خیلی از مهارت ها رو یاد میگیرند. کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۵۲۸ من متولد سال ۱۳۶۸ هستم، همسرم سال ۱۳۸۶ به صورت سنتی به خواستگاری اومدن و معرف همسرم، همکلاسی مدرسه من، دختر عموشون بودن که همسایه هم بودیم. ما آبان سال ۱۳۸۷ در خانه پدر شوهرم زندگی‌مون رو شروع کردیم و دو سال بعد از ازدواجمون یعنی آبان سال ۱۳۸۹ خداوند یه پسر کوچولوی ناز بهمون هدیه داد. هفت ماهگی محمد عارف تصمیم گرفتیم به یه خونه ی اجاره ای بریم و این جابجایی به دلیل کار همسرم اتفاق افتاد که میخواست کارش رو به صورت مستقل شروع کنه. اسباب کشی کردیم و چیزی از رفتن مون نگذشته بود که دوباره خدا بهمون یه هدیه کوچولوی دیگه داد. من باردار بودم و این خیلی ناباورانه اتفاق افتاده بود، همش گریه می‌کردم و با خودم می‌گفتم چجور می‌تونم با وجود محمد عارف، دوباره یه بارداری جدید رو تجربه کنم... من قبل از اینکه حتی آزمایش بدم و از بارداریم مطمئن بشم، حدس می زدم که باردار باشم و همش تو ذهنم می‌چرخید که چی بخورم و چیکار کنم که اگه بارداری اتفاق افتاده از بین بره و یه موقعه تستم مثبت نشه اصلا تو ذهنم نمی‌گنجید که دوباره به این زودی بخوام بارداری جدید رو تجربه کنم. بماند که چیزی که فکرش رو نمیکردم دیگه اتفاق افتاده بودو حدسم درست بود و فقط همسرم بود که این افکار منفی رو از ذهنم دور میکرد و دل گرمم می‌کرد و دلداریم می‌داد. حالا من بودم و بی حالی ضعف و حالت تهوع و همچنان محمد عارف رو شیر می‌دادم، محمدی که دیگه یکسالش شده بود و نوپا بود باید کم کم محمد عارف رو از شیر می‌گرفتم محمد عارف به هیچ عنوان نه شیشه و نه پستونک نمی‌گرفت و توی یه پروسه خیلی سخت و طولانی از شیر گرفتمش.... از شانس خوب یا بد ما، صاحب خونه خونه رو فروخته بود و ما باید از خونه بلند می‌شدیم، من باردار و با وجود محمد عارف اسباب کشی کردیم، تو خونه ی جدید دختر کوچولوی نازمون به دنیا اومد. ده روز اول همش گریه می‌کردم و به سختی هاش فکر می‌کردم ولی خب شونه خالی نکردم سعی میکردم بارم رو دوش هیچ کس نندازم کمک مامان و مادر شوهرم رو انکار نمی‌کنم، ولی با افتخار میگم که همه کارای بچه ها رو خودم انجام می‌دادم. با اینکه دوتا بچه ی قد و نیم قد و شیطون بودن اما سعی میکردم از پسشون بربیام... باز دوباره صاحب خونه خونه رو فروخت و ما باید بلند می‌شدیم، با هر سختی بود خونه پیدا کردیم و باز دوباره اسباب کشی کردیم... یادمه یه دونه نَنی بسته بودم که دست خودمم بهش نمی‌رسید، وقتی عارفه می‌خوابید چهار پایه می ذاشتم و می‌رفتم بالا عارفه رو می ذاشتم توی نَنی که حداقل یکم بخوابه و بتونم به کارای خونه برسم. اما خب عارفه هم طولی نمی‌کشید که با لنگه دمپایی که محمد عارف پرت می‌کرد تو نَنی بیدار می‌شد و شیطونیاشون از نو شروع می‌شد. 😢😅 روزای خیلی سختی بود ولی ارزشش رو داشت از برکت وجود بچه ها زمینی خریده بودیم و بعد از این همه اسباب کشی تصمیم گرفتیم که خونه رو هر جور شده بسازیم. با تلاش و همت شبانه روزی همسرم، زمین در حال ساخته شدن بود. عارفه یکسالش بود که خداروشکر ما به خونه خودمون رفتیم، درسته که خونه رو کامل نکرده بودیم هنوز ولی همین که می دونستیم از خودمونه و قرار نیست که اسباب به دوش دنبال خونه بگردیم، خیلی خوشحال بودیم خیلی خیلی خداروشکر می‌کردیم. با هر سختی بود قسط و بدهی خونه رو تا چند سال کم کم پرداخت کردیم، اما خب منم تو این چند سال هر وقت خسته و درمونده میشدم به همسرم گله می‌کردم که تو بچه ی دوم می‌خواستی، درسته که از خستگی بود ولی غیر از ناسپاسی چیزی نبود. بچه ها با هم فقط یکسال و هفت ماه تفاوت داشتن و هر چی وسیله خودشون داشتن و ما داشتیم از اسباب بازی بگیر تا وسایل خونه همه رو خراب کردن و دیگه همه چی از دستشون در عذاب بود. اما خب بچه های باهوش و پر جنب و جوش و زرنگ و خلاق و همه فن حریفی هستن و این هم فقط به این دلیله که با هم بزرگ شدن و همبازی هم بودن... 👈 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۵۳۲ من مادر ۵ فرزند هستم به لطف خدا امروز پسر کوچیکم نیم ساعتی خل شده بود دهن نازشو ١٨٠ درجه باز کرده بود و می‌گفت أأأأأ آب بینی و دهانش تا چونه اش آویزون بود و اشکهاش مثل دوتاچشمه جاری...این صحنه ی آشنایی هست برای مادرهایی که بچشون داره دندون درمیاره. 😪😥 وسایلِ همه رو از دستشون می‌گرفت، ساکت میشد. مدادها، دفتر، حتی قرآن هم برداشته بود و جز غنائمش گرفته بود. حیف ک الان زمان المپیک نیست وگرنه با اولین پرواز میفرستادمش تو مسابقات کبدی برای کشور طلا کسب کنه😌 خلاصه انقدر به جیغ زدن ادامه داد تا منم کلافه شدم و اداشو درآوردم، شروع کردم أأ گفتن... یهو دخترم ک ۳ سالشو، پسرم که ١٨ ماهشه خندشون گرفت. کوچیکه انگار کلا گریه یادش رفت، اشکهاش از همون لوله ای که جاری بود برگشت سرجاشو اون دوتا دندون کوچک از اون لثه های دلرباش پیدا بود و داشت ریسه می‌رفت... البته همیشه انقدر شیرین تمام نمیشه وقتی بیماری شدید یا ویروس باشه😭🥴اول ماه اگه نفر اول بگیره، آخرماه نفر آخری که گرفته دوباره میده به اولی خلاصه همینطور بین خودشون دست گردون میکنن، هرکی هم یچیز میده به مادر بنده خدا... یکی تب، یکی گلودرد هیچیم ندن از خستگی پرستاری و کارخونه آخرش خودم پنچر میشم ولی میگم نه باید قوی بود استراحت بعد از شهادت... سخترین زمان روز موقع خواب شبانه است البته بیشتر شبیه ی فیلم کمدیه... مثل پنج تا جوجه هرکس صدای جیک جیکش از یه سمت میاد، یکی کبریت بازی میکنه، یکی توی یخچال داره غنیمت جمع میکنه، شبهای طولانی زمستون خدای نکرده گشنه نمونه، دوتاشون هم که جز دوزیستان هستن اکثرا مشغول آب بازی... دوتاشون بعد از اینکه ماموریت معطل کردن انجام دادن، همدیگر رو سیرکتک میکنن بلاخره کتک داداش گُله. یه نفر که نقشش از همه مهم تره، مسؤل برق تا خدای نکرده خاموش نشه، خلاصه به هر روشی شده یگان ویژه زمین گیر میشه و برق خاموش... البته تا جون دارن پای اعتقادشون به بیداری می‌مونن، حتی بعداز اینکه باتری شون صفردرصد شد و نشسته خوابشون برد. اون موقع است که تازه هم صدا میگن مامان ما گشنمون بما شام ندادی... برنامه غذایی خونه ما خیلی جالبه انقدر جالبه که اگه گاهی کسی سرزده بیاد فکر می‌کنه اومده قلب اروپا... ساعت ۵ بعدازظهر صدای الگشنه الگشنه بلند میشه، ساعت ۶ شام میخوریم، ساعت ۹ همه دوباره گشنه شون البته در فصل پاییز... از کارهای خطرناکم نگم براتون که یه وقت خانم باردار و بیمار قلبی تو جمع هست برنمی تابند. ولی از شیرین کاری هاشون می‌تونم بگم 💥شب سال نو برامون یه سبزه عید ۲۵ هزارتومانی عیدی آوردن، قشنگیش بهمون شب بود، فردا که چشم باز کردم طفلی رو دیدم حس کردم برای سال نو رفته آرایشگاه 😂 قیچی کرده بودنش... 💥چند وقت پیش، با کلی دنگ و فنگ خونه رو مرتب کردیم، همه ی وسایل جمع، ظرفها شسته، آشپزخانه رُفته، خونه رو جارو کردم و احساس پیروزی از اینکه حداقل چندساعتی تا صبح که گروهان زرهی خواب هستن منزل مرتب... همینکه رفتم جاروبرقی رو گذاشتم سرجاش، اومدم آشپزخانه... انگار بمب عدس ترکیده بود. دریایی از عدس کف آشپزخانه. این بچه ها😌 اینم من🥴😖🤐 یه نفس عمیق کشیدم، نشان حاکم بزرگ و در آوردم و مجرم با دیدن نشان، خودش اعتراف کرد... اگه بخوام یه آمار از اجناس نابود شده که نه کنجکاو شده منزل بدم، فقط نزدیک ۷تا سیم رابط مودم در ۹ ماه تحصیلی بیش از ۵ تا لامپ در یکسال بیش از ۵ کنترل کاسه بشقاب جهازم که البته چیزی بجز عکسشون نمونده تازگی‌ها کف دستمون غذا می‌خوریم.😅😅 و هزاران چیز دیگر به برکت وجود این فرشته های نازنین تعویض میشن که همش باعث رشد و تکاملشون و صد الحمدالله بخاطر وجودشون (البته این مطلب اندکی چاشنی طنز داشت چون مرور زمان بهش خورده و شده خاطره ولی در لحظه خدا داند و بنده ی خطا کارش) ان‌شاءالله همه ی خانواده ها در سلامت و نشاط باشند. کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۵۲۸ بعد از بدنیا اومدن عارفه من خوش ذوقیم گرفته بود که براش دستمال سر بدوزم و پاپوش و لباس و هر دفعه که یه فرصت کوچیک پیش میومد، استفاده می‌کردم و با لباسای کهنه و پارچه اضافه ها یه چیزی سر هم می‌کردم، که دست ورزی بود. به مرور با تیکه پارچه های کوچیک شروع کردم به لباس دوختن از روی لباس هایی که برا بچه ها خریده بودم و خب با تشویق بقیه روبرو می‌شدم و میلم به این کار بیشتر می‌شد. بچه ها بزرگتر شدن و من دیگه یه خیاط ماهر تو دوخت لباس کودک که خودمم فکرشو نمی‌کردم. با این که هیچ کلاسی برای دوخت لباس کودک نرفته بودم و فقط یه کمک های جزئی از خواهرام می‌گرفتم اما خب دیگه حتی دوست نداشتم لباس بخرم براشون به خصوص برای عارفه، تو این مورد خود کفا شده بودیم و خب منم خیلی خوشحال بودم. یه روزی معلم عارفه توی کانون پرورش کودک و نوجوان باهام تماس گرفت و گفت که امروز فهمیدم که لباسای عارفه رو خودت می دوزی گفتم بله همین جوره. گفت که وقتی میبینم یه حس خیلی خوبی دارم، خیلی خوشگلن... گفتم آخه من این لباس ها رو با عشق می دوزم و نمی دونید که خودم چقدر از دیدنش تو تن عارفه لذت می‌برم و ایشون گفتن که این همون حس خوبیه که حتی به ما هم منتقل می‌شه... از دوخت لباس کودک یه شغل خونگی راه انداختم اما خب تا حدی که هم بتونم به بچه ها برسم هم به زندگی و فقط درحدسرگرمی باشه ناگفته نمونه که با این که در حد سرگرمیه هم نیاز خانواده خودمون رو برطرف می‌کنه و هم درآمد خوبی داره، شاید کافی نباشه ولی کمک خرج بودنش رو نمیشه انکار کرد. اصلا به بچه ی سوم فکر نمی‌کردم، چون که خیلی خسته بودم از بچه های شیره به شیره، با وجود اینکه مامانم و خاله ها هر دفعه تذکر می‌دادن که دو تا بچه کافی نیست... ولی خب من همش می‌گفتم که من که تازه دارم نفس می‌کشم، تا اینکه عارفه هر دفعه می‌گفت که من یدونه خواهر می‌خوام ولی من توجه خاصی نمی‌کردم... عارفه پیگیر تر شد و من یکم به خودم اومدم دیدم که عارفه بد هم نمیگه... من خودم لذت خواهر داشتن رو چشیده بودم و حالا داشتم از بچه های خودم دریغ می‌کردم. پافشاری عارفه بیشتر می‌شد و حالا دیگه محمد عارف رو هم با خودش همراه کرده بود همسرم هم بعد از اون سختی ها زیر بار بچه نمی‌رفت. اما خب هر جور شده بود با محمد عارف و عارفه تونسته بودیم که یکم نظرش رو عوض کنیم. حالا دیگه سه تایی بچه می‌خواستیم درسته عارفه خواهر می‌خواست و محمد عارف داداش اما خب می‌گفتیم هر چی که خدا خواسته باشه تلاشمون بی نتیجه نموند، دعاها و گریه های عارفه بی ثمر نموند، و من بارداری سوم رو هم تجربه کردم. این بار خیلی شیرین و پرتجربه تر، همه ی خونواده با ذوق و شوق منتظرن، به خصوص همسرم ان شاءلله که داداش کوچولوی بچه های ما هم به سلامت به دنیا بیاد شاید تو مواقع اسباب کشی با وجود بچه ها خسته می‌شدم، شاید هر دفعه به شوهرم گله می‌کردم، خیلی مواقع گریه می‌کردم یا از بارداری دوم که غیر منتظره بود، حرف از مردم شنیدم. اما حالا هزاران هزاران بار خدا رو شکر می‌کنم و از همه ی ناسپاسی هام پشیمونم.... از روزی که باردار شدم عشق و سرزندگی بیشتری به زندگیمون تزریق شده که خودمونم فکرشو نمی‌کردیم، از در و دیوار خونه رحمت و برکت و نعمت میباره... من محبت همه جانبه بیشتری رو حس می‌کنم نه فقط به من بلکه همه خانواده به هم کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۵۴۹ خودم متولد ۷۰ و همسرم متولد ۶۵ هستن،۹ ساله ازدواج کردیم، زندگیمونو ساده شروع کردیم و به لطف خدا با سفر حج، خودش کمک کرد، کار خادمی مسجد برای همسرم جور شد و ما از همون اوایل عقد به لطف خدا، خونه داخل مسجد هم برامون جور شد. تجربه کم و حرفهای دیگران آزار دهنده بود که می گفتن کار مسجد و این حقوق کم شما رو به جایی نمیرسونه ولی همسرم علاقه ی شدید به کار مسجد داشتن و دارن و روی علاقشون هم ایستادن به لطف خدا. همون اوایل ازدواج نیتمون بر زود بچه دار شدن بود، دانشگاه هم درس میخوندم این وسط 😊 دوماه بعد باردار شدم با ویار خیلی بد، ولی بلاخره دخترم سالم دنیا اومد. از لحاظ مالی هم سختی‌های زیادی داشتیم ماشینی که با وام ازدواج گرفته بودیم، مجبور شدیم بخاطر قسط ها بفروشیم، ولی به لطف خدا می‌گذشت. دخترم ۴ سال و خوردی داشت که تو یه سفر اربعین که پیاده روی رفته بودیم همونجا فهمیدم باردارم😊،چه بارداری😢از همون وسط راه ویار شدید و حال بد😞 تا برگشتن به شهرمون، وقتی خانواده ها و اطرافیان فهمیدن، میگفتن هنوز زود بود. دختر دومم با تمام سختی‌ها و ویار شدید، بلاخره دنیا اومد. خلاصه شرایطمون از لحاظ مالی بهتر از قبل شده بود به لطف خدا، شرایط زندگی باخوب و بدش با سختیهاش و... می‌گذشت، تا اینکه تو شیردهی دختر دومم که ۱سال و دوماهش بود، متوجه شدم باردارم، داشتم سکته میکردم وقتی فهمیدم، آخه من قرص اورژانسی خورده بودم به این امید بودم که اون اثر میکنه برا جلوگیری، نگو من اون قرصو دیر خورده بودم😕 خلاصه با یه بچه کوچیک و آن سابقه ویار وحشتناک شب تا صبح تا ۴روز کابوس میدیدم😂 دکتر هم سر بارداری قبلی بهم گفته بود به خاطر ضعف جسمانی نباید حالا حالا ها باردار بشی😔 همسرمم که فهمید بنده خدا جا خورد. خلاصه گریه ها و ناله های منو که دید از ترس که اتفاقی برا من بیوفته، گفت هر کاری که خودت میخوای انجام بده، منم گفتم زنگ بزن به دوستت ببین چی بخورم که بچه سقط بشه، خلاصه رفت و داروها رو هم گرفت، اما دلم نیومد. گفتم زنگ بزن حاج آقا شرایط رو براش بگو ببین چی میگه، بگو ضرر جانی داره، حاج آقا گفت ۱ روز هم که باشه، گناهه 😱 گفتم بگو شرایطم اینجوریه و باز گریه میکردم، خلاصه همسرم گفت تصمیم با خودته دیگه.... تصمیم گرفتم تحت هر شرایطی نگهش دارم، حرف و حدیث اطرافیان هم بماند.😢 ۹ماه باویار شدید گذشت. ولی به لطف خدا بهتر از شرایط قبل بود چون همسرم رفت حکیم طب سنتی و داروهایی برام گرفت و با رژیم غذایی تونست تا حدودی حالم بهتر باشه. خلاصه ماهای بالاتر که میرفتم یه استرس دیگه اومده بود سراغم، که شاید این یکی هم دختر باشه😐 کاری به خودم اصلا نداشتم و برام مهم نبود، حوصله حرف اطرافیان رو نداشتم، و اینو هم میدونستم همسرمم براش مهم نیست(هر دوتامون می‌گفتیم سالم باشن و عاقبت به خیر بشن) ولی من از حرف مردم خیلی بدم میومد.... خلاصه من رفتم سنوگرافی به نظرتون بچه چی بوووود؟؟ بچه سوم هم دختر بود. فقط یادمه از در مطب که زدم بیرون، یه طوری خودمو کنترل کردم که تو راه گریه نکنم😐 وقتی رسیدم خونه چنان زدم زیر گریه که شوهرم وقتی دیدم گفت حتما یه اتفاقی افتاده یا گفتن بچه سالم نیست😁 خلاصه نمیخواستم به همسرم حرفی بزنم که چرا گریه می کنم، با اصرار زیادش، گفتم بچه دختره... وقتی شنید زد تو سر خودش گفت تو چطور آدم مذهبی هستی؟ تو چطور دین‌داری هستی؟ که برا این موضوع گریه می‌کنی؟ بگو هر چی خدا داد الهی شکر، سالم باشه و عاقبت به خیر بشه، خلاصه کلی منو نصیحت کرد و منم همه چیزو فراموش کردم و خلاصه توبه کردم...(دیگه شیطان هم بیکار نمیشینه و از فرصت سو استفاده میکنه) با همه ی شرایط خوب و بدش، دخترم به لطف خدا صحیح و سالم دنیا اومد و الان ۱سالو نیمشه... درسته پشت سر همن و قدو نیم قد، خیلی سختی‌ها دارم خیلی، به نوشتن و گفتن راحته دختر اولم کلاس دومه، به اونم باید برسم، ولی به لطف خدا میگذره سعی میکنم رو خودم کار کنم، مادر صبور و مهربانی باشم احکام دین و حجاب رو بهشون یاد بدم در حد توانم. به لطف خدا سه تا دختر دارم، نه خونه داریم نه زمین نه ماشین، همیشه هم میگم خدایا هر وقت صلاح دیدی بهمون بده.... درسته سختی‌هایی داریم ولی همیشه فقط از خدا آرامش و سلامتی خواستم، باورتون نمیشه آرامش خودش بزرگترین روزیه.‌.‌‌.‌ و اینو هم بگم به خاطر رضای خدا و حرف رهبر عزیزم تصمیم دارم دختر سومم که بزرگتر شد باز برا بارداری اقدام کنم و همین‌که این بچه ها در راهه رضای خدا قدمی بردارن و فدایی رهبرمون باشن و سرباز امام زمان برامون کافیه☺️😌 یاعلی کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1
۵۸۰ متولد سال ۱۳۷۰ هستم و سال ۹۰ با پسرعموم به اصرار مامانم ازدواج کردم البته ۸۶ عقد و ۹۰ عروسی😊 یه چهار سالی طول کشید تا بتونم آماده ی زندگی مشترک بشم😁 با وجود خواستگار های دیگری که داشتم مادرم از ایمان و هم کفو بودنم با پسرعمو جان گفتن و اصرار به این ازدواج کردن که خدارو شکر ازاین بابت تا ابد مدیون مادرم هستم. زندگیمون بالا پایین زیاد داشت اما همیشه با توکل از سر گذروندیم. به لطف خدا یه دختر سال ۹۲و یه پسر سالم سال۹۶ به زندگی شیرین مون اضافه شد😍سال ۹۸ تصمیم گرفتیم به امر رهبری فرزند سوم رو هم به جمعمون اضافه کنیم که بعد از بارداری با مخالفت اطرافیان مواجه شدیم، و در کمال تعجب از طرف خانواده های به ظاهر مذهبی خودمون😒 اسرار به سقط(قتل)😳😔 بچمون رو داشتن که تو این وضع اقتصادی و آینده ی نامعلوم و... بچه می خوای چیکار، داری حق این دوتا رو میدی به سومی😳 خلاصه با کلی نیش و کنایه و حرفای سنگین گل دختر ما سال ۹۹ به دنیا اومد اما با مشکل مادرزادی قلبی، ۱۰ رو بعد تولد از دنیا رفت و بار سنگین داغ فرزند از یه طرف و نیش حرف اطرافیان از طرفی😭 که شما نسبت فامیلی دارین و دیگه بچه دار نشین و همین دوتا که سالمه کافیه و... اما ما دست بردار نبودیم و هدفمون فقط بچه دار شدن نبود و اطاعت از امر ولی بود. اما از طرفی ترس تکرار این اتفاق و اینکه بارداری های خیلی سخت، جوری که سر هر بارداری من حدود ۸ کیلو لاغر می شدم و با زایمان خیلی سخت و نقاحت طولانی، کمی منو می ترسوند تا اینکه تو کانال شما سرگذشت خانمی که فکر کنم به ام البنین مشهور بودن تو کانال،رو خوندم و با توکل و امید بیشتری تشویق به فرزندآوری شدم که حتی اگه تقدیرم پرستاری از فرزندی باشه که خدایی نکرده سلامتیش دچار مشکل باشه، من این تقدیر رو می پذیرم چون حتی اگه بچه ی دیگه ای هم به دنیا نیاریم، همین دوتایی که داریم هم ممکنه خدایی نکرده دچار مشکل بشن، پس تقدیرمو با توکل به خدا و توسل به ائمه پذیرفتم. برخلاف دفعات قبلی که خیلی زود باردار شده بودم این بار بعد از چند ماه نامیدی، تصمیم گرفتیم منو همسرم روزه ی اول محرم و چله شهدایی گرفتیم و همه چی رو سپردیم به خدا به خاطر حرف و حدیثا و حتی تهدید برادرام که باهام قطع رابطه می کنن و نباید دیگه بچه دار بشم و کلی حرفای بدتر، دیگه تصمیم گرفتم بارداریمو از همه پنهان کنم اما ویارهای بدم و بارداری سختم قطعا منو لو می داد اما در کمال ناباوری این بارداریم فوق العاده راحت بود، جوری که حتی روزه هم گرفتم و از برکتش کلی کار سنگین و کمک به پدرومادر خودم و همسرم، کارای کشاورزی کردم و تا آخر ماه هفتم کسی متوجه بارداریم نشد😁 ولی بعد از فهمیدن مادرم، حالش بد شد و بعدش چند روز سر سنگین بود و کلی از همه بدوبیراه شنیدم و انرژی منفی که اگه دوباره اونطور بشه چی؟ اما به لطف خدا بعد از هر سختی آسانی است😊 نرگس کوچولوی ناز ما ۱۵ روز پیش به لطف خدا سالم و سلامت وارد زندگیمون شد 😍 از لطف خدا نباید ناامید شد ما که با وجود همه ی مخالفت ها و تهدید ها مصمم به فرزندآوری به هر تعداد که خدا بخواد، هستیم و اراده ی خداوند رو به اراده ی خودمون ترجیح میدیم☺️ کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۵۸۱ سرگذشت من جز شگفت انگیز ترین سرگذشتهای شنیده شده ی تاریخ معاصره ... خیلی غصه دار میشم به خاطر خانواده هایی که به انتظار یه بچه مو سپید کردن و همچنان با وجود هزینه های گزاف درمان، چشم انتظار نتیجه مثبت تست بارداریشون هستن. اما من به شخصه هر بار تستم مثبت بود کلی ضجه میزدم نه از فرط خوشی، نه از ناشکری، از سختی، از ویار سنگین، از دست تنهایی، از زایمانی که هر لحظه اش سخت می‌گذشت. دروغ چرا عاشق بچم، از لحظه ای که یادم میاد، تونسته باشم دست و پام تکان بدم تو قنداق، عروسک بغل می‌کردم و مامان بازی. بقدری مامان بازی کردم ک تا ۱۱ سالگی از ۲۴ ساعت ۲۶ ساعت خاله بازی می‌کردم. قربون قدرت خدا بشم که با مادری ازم امتحان گرفت. من ۵ قلو دارم ولی اولی تا پنجمی ۹ سال طول کشيد تا قدم سرچشمم گذاشتن و منو مفتخر به مادری کردند. همه شیره به شیره، بخاطر فاصله کم و اخلاقهایی که دارن من میگم ۵ قلو. اصلا هم گول تون نمیزنم بگم وای انقدر بچه زیاد شیرینه خواهرها، که نگید و نپرسید. صبح تا شب بازی و نشاطه و خودمم هر روز جوونتر از روز قبل... اتفاقا از وقتی قل اول تشریف آوردن تا همین لحظه یادم نیست بجز انگشت شمار، من خواب کامل شب داشته باشم. به خاطر بارداری و شیردهی پی در پی... دفعه چهارمی که رفتم دکتر و گفتم باردارم، طبق معمول خانم دکتر ده دقیقه ریسه می‌رفت، به زور جلو خنده اش رو گرفت، بعدم گفت ولش کن بیا بشین من اول حساب کنم چند سالته؟ این بارداریها بعد چقدر فاصله بوده؟ بعد که خنده اش تمام شد و هر چند ثانیه می‌گفت الحمدلله و فهمید من از اونهاییم که سنگ پای قزوین هم جلوم زانو زده، گفت خداروشکر، خیلی ها با یک دنیا هزینه و دوا و درمون آرزوی بارداری دارن... یعنی من با جثه ای که داشتم، یکی هم معجزه بود، چه برسه به ۵تا، ولی از اونجایی که معجزه خدا توی هر عصری اتفاق میفته من شدم معجزه عصر حاضر... بعد از هر بار زایمان می‌گفتم ایندفعه دیگه سه چهار سال حواسم هست بچه‌ها بزرگ بشن بعدش بعدی، ولی از اونجایی که هر بار رو خودم خیلی حساب باز می‌کردم، زمان کوتاهی نگذشته بود که دوباره چشمم منور میشد به تست مثبت... هر بار خدا بهم می‌گفت چی شد، مگه نمیخواستی صبر کنی، صبر کن ببینم ولی من با این عقل ناقصم، متوجه نمیشدم کار، خوبه خدا درست کنه. وقتی خدا میخواد بده، بنده چکارست. دوست داره خدا یکیو تو لباس رزم ببینه، یکیو تو لباس علم، یکی تو لباس طبابت، یکی هم مادری، چرا انقدر می‌جنگی با خودت و سرنوشت... بجای تشکرته؟ هر دفعه یه فرشته می‌ذارن تو بغلت، ناز چی داری واسه خالقت؟ الان که دارم میگم یه جوجه روپام که لحظه ای اگه از بغلم تو روز بیاد پایین، همه تعجب میکنن کم کم به اعضای بدنم یه عضو جدید بنام آغوشی می‌خوام، پیوند بزنم. قربونش برم یکی تو خونه مون که وقتی رگ نق زدنش بگیره ۳۶۰ درجه دهانش باز و بی وقفه مثل ناقوس کلیسا میزنه. به ترتیب یکی شبها عق میزنه، یکی نق میزنه یکی جیغ میزنه، یکی تب میکنه، یکی انقدر شلوغ میکنه که آخرش من تب می‌کنم ولی قشنگی همش به اینکه، اونیکه آفریده، دوست داره اینجوری ببینه تو رو.... حالا کار ندارم روزی ده بار برگه امتحان تکراری می‌ذاره جلوم، از شلوغ کاری این فرشته ها، و بجای صبوری طبق معمول مردود میشم ولی عجب شیرینه.... غیر از اینکه لقد خلقنا الانسان فی کبد چه سختی ای شیرینتر از این که مهربانترین مهربانها اینو برام رقم زده حالا هی نشستن و گفتن تو رو خدا دیگه بچه نیار، پیر میشی، زشت میشی، زمین گیر میشی، خونه ات کو؟ ماشینت کو؟ طفلی شوهرت، وای وای از پول پوشک، ته همش هم میگن برا خودت میگیم، وگرنه سختیش برا خودته... آخرش چی شد، خدا همه شونو از رو برد، آیا ایمان نمی آورید؟ چند وقته پیش خدا یه فرشته دیگه بهمون داد حیف فقط یکبار تونستم صدای معصومانه قلبشو بشنوم، دو روز بعد ایست قلبی کرده بود و یک ماه بعد متوجه شدم. اینم امتحان سختی بود ولی از درون له شدم هنوزم گریه ام میگیره هم از معصومیت طفل خودم، هم از اونهایی که چجوری دلشون میاد بی دلیل و با دلیل طفل های معصومشون رو نگم قلبم تیر میکشه... یاد آمار بی رحمانه سقط جنین افتادم. بیشتر از همه یه حرف منو سوزوند که بهم گفت، خوب شد این یکی نموند آخه داشتی بچه شیر می‌دادی، به اون ظلم می‌شد. استغفرالله تو هر لحظه تو جهان چند نوزاد بدنیا میاد یعنی خدایی که اونها رو می‌آفرینه توانایی روزی بخشی به همه رو نداره؟ یعنی جان یکیو میگیره تا یکی دیگه بمونه!! فقط می‌تونم برای اونها و خودم دعا کنم تا خدا از جهل نجاتمون بده، خیلی خوشحال میشم برام دعا کنید تا بتونم با معرفت مادری کنم. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۵۸۳ بنده ۲۹ سالمه. تو یه خانواده ۷ نفره بدنیا اومدم. با پدر و مادرم ۹ تاییم. ۳ تا خواهر، ۴ تا برادر، که من از همه شون بزرگترم. اسفند ۹۵ ازدواج کردم با کسی که همدیگرو دوس داشتیم، شوهرم تا الآن که ۶ سال از ازدواجمون میگذره، عاشقمه، منم همیشه ته دلم خوشحال بودم از اینکه همچین کسی عاشقمه. خلاصه کنم ۱۱ ماه بعد از ازدواجمون باردار شدم، یه پسر خوشگل و باهوش اومد تو زندگیمون. (همزمان معلم پیش دبستانی بودم) مستاجریم با حقوق ۷۰۰ هزارتومن تا سال ۹۹ داشتیم زندگی می‌کردیم. هیشکی باور نمی‌کرد. من که دیدم از پیش دبستانی آبی گرم نمیشه، نشستم برای آزمون استخدامی درس خوندم رشته مشاوره. خدا خواست من نفر اول شدم و فرآیند استخدام با موفقیت طی شد و الآن سال دومِ تدریسمه.😍😍 پسرم انقدرررر بهم وابسته بود که کتابو برمی داشتم بخونم، پرتش می‌کرد و گریه می‌کرد، منم کتابو می ذاشتم کنار. باباش دو ساعت شبا می‌بردش خونه عموش و دوستاش تا من درس بخونم.😘 خلاصه پسرم دوسال و نیمش بود که دوباره به خواست خودمون، باردار شدم یه بارداری فوق العاده سخت و اینکه مدرسه هم می‌رفتم و یه زایمان طبیعیِ فوق العاددددده سخت تر طوری که به پرستارار گفتم نذارین بمیرم.😅 اونا هم بهم روحیه می‌دادن، اما وقتی بچمو بغلم دادن تمام سختیش یادم رفت، این بارم یه پسر زیبا و باهوشِ دیگه نصیبمون شد که الآن ۹ ماهشه به اسمِ آقا عرفان. اولی هم آقا سبحان😍 از اول مهر دوباره دردسرهام شروع شد، چون محل تدریسم ۴۵ دقیقه با خونه ام فاصله داره مجبورم بچه ها رو ببرم بذارم پیش مادرم، اونجا هوا سردتره و بچه هام مریض میشن، یه بار خوب میشن، دوباره مریض... اگه بگم شبا خواب ندارم شاید اغراق نباشه. روزها هم از بس خونه رو بهم می‌ریزن دوبار جارو می‌زنم و شب همونطور مثل اولش میشه 🙄🤣 ولی وقتی پیشم خوابن و نگاشون می‌کنم، انگار دنیا مال خودمه‌. راستی من شبا قبل از خواب همیشه از بچه ام عذرخواهی می‌کنم اگه احیانا در طول روز یه دادی بزنم سرش. اونم میگه مامانی تو هم منو ببخش😊😍😘😘 انقدر خسته می‌شم که هر شب با این جمله می‌خوابم که یعنی میشه من الآن برم بخوابم!!! ولی با این وجود دوس دارم بازم از این فرشته ها بدنیا بیارم اما از اونجایی که تا ۵ سال پیمانی هستم، منتظرم بچه ام ۴سالش بشه که دوباره اقدام کنیم برا بارداری بعدی. چون حقوقم دوسوم میشه تو مرخصی. با بچه یه ماهه رفتم کلاس تا امسال که بازم دارم می‌برمش پیش مادرم، شرایط واقعا سخته کاش برا خانم هایی که قراردادشون پیمانیه هم، مرخصی کامل با حقوق کامل بود که بدون دغدغه فرزندان بیشتری می‌آوردن و ۹ ماه اول رو پیش فرزندشون می‌بودن. اگه رسمی بشم ان شاء الله حقوقم کامله. تو این دو سالی که رفتم سرکار و از برکت فرزند دوم😍 هم وام ۴۰ تومنی رو گرفتیم، هم ماشین پارس تیوفایو😍،که البته حوالش رو فروختم، چون نتونستم بخرمش و با پولی که داشتم یه پراید تمیز خریدیم، یه خونه ویلایی رهن کردیم. شوهرم هم برا اینکه کار گیرش نمیاد و نمی‌خواد جای دور بره با حقوق سه میلیون و هفتصد داره همینجا کار می‌کنه فداش بشم.❤❤ مادران عزیز من دوس دارم ۶تا بچه بیارم اگه خداوند منو لایق مادری برای فرشته های دیگش بدونه. شما هم اگه خانه دار هستین که کارتون راحت تره به حرف آقا گوش کنید و برای ایران، شیر بچه شیعه بدنیا بیارید تا دنیا بیفته دست بچه های ما. بجای اینکه دستِ یه مشت داعشی که روز بروز بیشتر بچه میارن باشه. برام دعا کنید. کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
﷽ ------- شب‌ها این موقع که میشود؛ اهل خانه به خواب میروند و زندگی را سکوت دلچسبی فرامیگیرد، دلم میخواهد تکثیر شوم....... یک "من"م خودش را ولو کند روی تخت و کم خوابی هایش را جبران کند و هرچه دلش میخواهد خواب ببیند. یک منم بنشیند کنار بچه‌ها و تا صبح نگاهشان کند و دست روی گونه های لطیفشان بکشد و زیر گلویشان را بو کند و موهایشان را نوازش کند. یک منم بدود به آشپزخانه و کارهای عقب افتاده را سامان دهد و نهار فردا را بگذارد. یک منم پناه ببرد به سجاده و عاشقانه های اشک آلودش را تسبیح بیندازد و روح خودش را کمی سیراب کند. یک منم برود جلوی آینه و کرم شب و دورچشم بزند و موهایش را با کمی روغن نارگیل و گلاب ماساژ دهد و ناخن هایش را سوهان بکشد. یک منم بنشید پای کتاب‌های در نوبت خوانده شدن و زیر نور شیک چراغ مطالعه، کسب دانش و اندیشه ورزی کند. یک منم لم بدهد روی مبل و توی گروه های چت و کانال ها بچرخد و فیلم تماشا کند. یک منم لباسهای فردای همسر را اتو کند و تکه های اسباب بازی را از گوشه کنار خانه جمع کند و کتابهای فرش زمین شده را در قفسه بچیند. یک منم هم یک لیوان چای برای خودش بریزد و برود توی بالکن و ماه و چراغ های شهر را نگاه کند.... دریغا که همیشه همین یک منم و انتخابِ بین این، همه..... (و گاه ملغمه‌ی سرهم بندی شده‌ی دست چندمی از همه! که زمان و توان محدود است و امیال و آرزوها زیاد...). 🖋هـجرٺــــ (د.موحد) @hejrat_kon کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۵۸۹ سال ۸۸ ازدواج کردم، نزدیک ۱۷ سالم بودم. با عشق، با همسرم رفتیم زیر یک سقف... همسرم عاشق بچه بود و اصرار داشت همون سال اول بچه دار بشیم اما من میخواستم درس بخونم و برای همین ۲ سال طول کشید بعدش خدا پسرم را بهمون داد. من از اینکه اینقدر راحت و بی درد سر باردار و بچه دارشدم، خیلی خوشحال بودم، ناشکری نمیکردم اما فکر می کردم این نعمت همیشگی ودائمیه ... به قول مامانم از خدا افتاده بودم جلو برای همین به خودم مغرور بودم که هر موقع بخوام، دوباره میتونم بچه بیارم ... گذشت تا اینکه پسرم ۴ سالش شد، خواستم برای بار دوم بچه دار بشم اما میگفتم دختر اصلا نمی‌خوام، فقطط پسر... باردارشدم و با غرور می‌گفتم اینم پسره تا اینکه رفتم تو ۴ ماه و قلب بچه خود به خود از کار افتاد😔 بچه پسر بود اما مرده به دنیا اومد با اتاق عمل و هزاران ماجرای بعدش.... یک سال بعد دوباره اقدام کردم، این بار هم پسر بود اما بازم رشدش متوقف شده بود و از دست رفت😥😥 دیگه از دنیا ناامید شدم، دکترا می‌گفتن علتش مشخص نیست. هزارتا آزمایش دادم با هزینه های سنگین، همه طلاهام را فروختم، آزمایش و تست و هزارتا دارو.... یک سال یک سال منتظر نوبت دکترا بودم اما آخرش می‌گفتن علتش مشخص نیست. رفتم زیر نظر یه متخصص گفت اگر ایندفعه سقط بشه احتمال داره دیگه باردار نشی 😨 یا اینکه اصلا معلوم نیست چندتا بچه سقط کنی تا یکیش بمونه😣 خیلی داغون بودم خانواده همسرم فشار می آوردن چرا دوباره بچه نمیاری ؟؟حرف و حدیث اطرافیانم شروع شد😖😖 تا فکر زن گرفتن برای همسرم پیش رفتن ....بار سوم باردار شدم با کلی آرزو و امید اما بازم .......😔😔😔😔 همسرم بالای سرم بود و می‌دید که از لحاظ جسمی و روحی در عذابم خیلی ناراحت بود با تمام وجود پشتم ایستاد، جلو خانواده اش ایستاد و گفت من بچه نمی‌خوام، وقتی زنم داره عذاب می‌کشه... انتقالی گرفت و رفتیم هزاران کیلومتر دورتر از بقیه، پسرم ۱۱ سالش شد اما در حسرت بچه دوم و اینکه بچه ام تنها بزرگ شد. می سوختم تا اینکه متوسل شدم به دامن حضرت زهرا (س) به بچه هاش قسمش دادم 😭😭😭🙏🙏 و حالا بعد از ۱۱ سال حضرت زهرا جان واسطه شد و خدا صدامو شنید، الان باردارم و ۷ ماهم 😍 و بهتر از اون اینه که بچه ام دختره 😍😍😍 از خدا معجزه میخواستم بهم نشون داد و الان منتظریم که قدم های کوچولوش به زندگیمون باز بشه ... من و همسرم و پسرم منتظر هدیه حضرت زهرا جان هستیم. برامون دعا کنید سالم به دنیا بیاد .🙏🙏🙏 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075