eitaa logo
امین اصفهان
9 دنبال‌کننده
3هزار عکس
355 ویدیو
15 فایل
تبیین جایگاه حقیقی زن در اسلام
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌ در حالی که یک دختر در آغوش و دست دختر دیگر در در دستش است، به می‌گوید: "من به این فکر بودم که اگر خود شهید الان اینجا بود به شما چه می‌گفت؟ به نظرم تنها یک جمله می‌گفت آن هم این بود که 《آقا امر کردید و ما گفتیم بسم الله》 دو سال پیش هم به من گفت و من گفتم بسم الله!‌!! آقا می‌گویند: «اگر این روحیه شما نبود، مردان‌تان اینجور به دل و سینه دشمن نمی‌رفتند❗️ این بود که این مردان را وارد این میدان‌ها کرد. خدا ان‌شاءالله شما را حفظ کند.» 🌸شهید_مدافع_حرم_یزدانی @hamsaranekhoob
🔰محمد در آخرین پیامک برایم نوشته بود: «هرجا باشم عاشقتم. ایران باشم یا خارج، هرجا باشم عاشقتم...» 🔰می‌گفت همسر سادات داشتن هم خوب است و هم سخت. فکر اینکه همسرت دختر حضرت زهرا (سلام الله علیها) است، اجازه بدرفتاری را به آدم نمی‌دهد و از طرفی قدم‌هایش برکت زندگی است.» 🔰در انجام وظیفه و کارهایش خلوص عجیبی داشت. یادم هست که می‌گفت «من سر کارم ساعتی را کنار دستم گذاشتم و مدت زمان چای خوردن و دستشویی رفتن‌هایم را حساب می‌کنم و از اضافه کاری‌هایم کم می‌کنم که حقی از بیت‌المال به گردنم نماند.» 🔰محمد خیلی خوش اخلاق بود. واقعاً اگر بگویم اخم او را ندیدم، گزافه نیست. حتی وقتی درمعراج شهدا برای آخرین‌بار او را دیدم همان لبخند زیبا و همیشگی را روی لب داشت. 🔰خدا را شکر می‌کنم که محمد من هم شهید شد.چون او شهادت را دوست داشت.خیلی شهادت را دوست داشت. ✍به روایت همسر شهید 🌷شهید_محمد_کامران🌷 @hamsaranekhoob
‌ 🔴🌖 مردی مادری پیر داشت که همیشه از دست مادرش می‌نالید و مادرش به دلیل کهولت سن در بینایی و شنوایی وراه رفتن ضعف داشت. مرد که از زندگی کردن با او خسته شده بود به نزد شیخی رفت و به او گفت تا راه چاره‌ای به او نشان دهد. شیخ به او گفت، مادرت هست و مراقبت از ان وظیفه‌ی توست او تو را بزرگ کرده و از تو مراقبت کرده الان وظیفه‌ی توست که ازاو مراقبت کنی. مرد گفت ده‌ها برابر زحمتی که برای بزرگ کردن من کشیده برای نگهداری او کشیده‌ام هیچ منتی برای بزرگ کردن من ندارد که هرچه کرده بیشتر از آن برایش کرده‌ام ودیگر نمی‌توانم او را تحمل کنم مگر برای او پرستاری بگیرم. شیخ که این حرف‌ها را از او شنید به او گفت، تفاوتی مهم بین مراقبت‌ کردن تو و مراقبت کردن مادرت است و آن اینست که مادرت تورا برای ادامه زندگی بزرگ ومراقبت کرد وتواز او مراقبت میکنی به امید روزی که بمیرد. پس تا عمر داری هرکاری برایش کنی نمیتوانی زحمات او را جبران کنی... @hamsaranekhoob
شهیدسید مجتبی هاشمی🌹 💠پدر و مادر💠 اوایل ازدواجمان برای خرید با شهید هاشمی به بازارچه رفتیم. در بین راه با پدر ومادر ایشان برخورد کردیم.. که من با صحنه ای جالب روبرو شدم.ایشان به محض اینکه پدر ومادرش را دید درنهایت تواضع و فروتنی خم شد و بر روی زمین زانو زد و پاهای پدر ومادرش را بوسید. این صحنه برای من بسیار دیدنی بود.سید مجتبی در حالیکه دارای قامت رشید و هیکل تنومندی بود درمقابل پدر ومادرش خاضع و فروتن بود واحترام آنان را در حدبالایی نگه میداشت.. راوی:(همسر شهید) @hamsaranekhoob
👶✨ پیامبر رحمت(ص) بـازیگوشی کودک، نشانه‌ی فزونی عقل او در بزرگسالی است. کنزالعمال؛11:42 @hamsaranekhoob
❤️ داستان زن بدحجاب و زن چادری زن هنوز کاملا وارد اتوبوس نشده بود که راننده ناغافل در رو بست و چادر زن لای در گیر کرد. داشت با زحمت چادر رو بیرون میکشید که یه زن نسبتا بدحجاب طوری که همه بشنوند گفت: آخه این دیگه چه جور لباس پوشیدنه؟ خود آزاری دارن بعضی ها ! زن محجبه، روی صندلی خالی کنار اون خانم نشست و خیلی آرام طوری که فقط زن بدحجاب بشنوه گفت: سلام عزیزم؛ من چادر سر می کنم ، تا اگر روزی همسر تو به تکلیفش عمل نکرد ، و نگاهش را کنترل نکرد ، زندگی تو ، به هم نریزد . همسرت نسبت به تو دلسرد نشود. محبت و توجه اش نسبت به تو که محرمش هستی کم نشود. من به خودم سخت می گیرم و در گرمای تابستان زیر چادر از گرما اذیت می شوم، زمستان ها زیر برف و باد و باران برای کنترل کردن و جمع و جور کردنش کلافه می شوم، بخاطر حفظ خانه و خانواده ی تو. من هم مثل تو زن هستم. تمایل به تحسین زیبایی هایم دارم. من هم دوست دارم تابستان ها کمتر عرق بریزم، زمستان ها راحت تر توی کوچه و خیابان قدم بزنم. اما من روی تمام این خواسته ها خط قرمز کشیدم، تا به اندازه ی سهم خودم حافظ گرمای زندگی تو باشم. و همه اینها رو وظیفه خودم میدونم. چند لحظه سکوت کرد تا شاید طرف بخواد حرفی بزنه و چون پاسخی دریافت نکرد ادامه داد: راستی… هر کسی در کنار تکالیفش، : حقوقی هم دارد. حق من این نیست که زنان جامعه ام با موهای رنگ کرده ی پریشان و لباسهای بدن نما و صد جور جراحی زیبایی، چشم های همسر من را به دنبال خودشان بکشانند. حالا بیا منصف باشیم. من باید از شکل پوشش و آرایش تو شاکی باشم یا شما از من؟ زن بدحجاب بعد از یک سکوت طولانی گفت: هیچ وقت به قضیه این طور نگاه نکرده بودم … راست می گویی. و آرام موهایش رو از روی پیشانیش جمع کرد و زیر روسریش پنهان کرد. 🌸🍃 زن همانند گل است... http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
‌🍃پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله: ‌ 🔺بعد از ایمان به خدا،نعمتی بالاتر از همسر موافق و سازگار نیست.‌❤️ 📙مستدرک ،ج 2 ،ص 53 @hamsaranekhoob
چیز انسان را شاد می‌کند دوست خوب و مهربان طبیعت است به‌خصوص گل‌ها و گیاهان ، خندیدن است هر سه به آسانی و مجانی در دسترس شما هستند. از زندگی لذت ببرید @hamsaranekhoob
مواظب دل پدرها باشید ♡ دل پدر که بشکنه متوجه نمیشی مثل مادر نیست که از بارونی شدن چشماش بفهمی دلشو شکستی اما اگه دقت کنی شکسته شدن قامتش و اضافه شدن چین و چروک دست و صورتش آتیشت میزنه @hamsaranekhoob
🌹|شهید علی آقا ماهانی ✍️ احترام به والدین ▫️می‌گفت: احترام بـه والدین دستور خداست. یه دستش توی عملیات قطـع شـده بـود. یه روز که اومدم خونه دیدم لباس کثیف رو شسته. بهش گفتم: مادر برات بمیره! چطور با یک دست اینها رو شستی؟ گفت: مادر! اگه دو تـا دستم رو هـم نداشـتم باز وجدانـم راضی نمی‌شد کـه من خونه باشم و شما زحمت شستن لباس‌هـا رو بکشی... 📚 کتاب نماز، ولایت، والدین، صفحه 83 🌷 @hamsaranekhoob
🌹|شهید سیدعلی حسینی ✍️ جوان مرد ▫️برنامه‌ریزی‌ها شد، مهمون‌ها هم دعوت شدند. یه مرتبه زنگ زدند گفتند: مأموریتی پیش اومده و باید بیای اهواز. وقتی به من گفت، خیلی ناراحت شدم و کلی گریه کردم. بهش گفتم: ما فردا مهمون داریم، برنامه‌ریزی کردیم. وقتی حال من رو این طور دید به دوستاش زنگ زد و رفتنش رو کنسل کرد. گفته بود: بی‌انصافیه اگه همسرم رو تنها بذارم، این همه سختی رو تحمل کرده حالا یه بار از من خواسته بمونم. اگه بیام اهواز با روح جوان مردی سازگار نیست. @hamsaranekhoob
✍ با خواندنِ این خاطره به عظمتِ روحیِ شهید بابایی پی خواهید برد : عباس یه روز اومد خونه و گفت: خانوم! باید خونه‌مون رو عوض‌ کنیم ، می‌خوام خونه‌مون رو بدیم به یکی از پرسنلِ نیروی هوایی که با هشت تا بچه توی یه خونۀ دو اتاقه زندگی می کنن، این خونه برای ما بزرگه، میدیم به اونا و خودمون میریم اونجا... اون بنده خدا وقتی فهمید فرمانده‌اش می‌خواد اینکار رو کنه قبول نکرد. اما با اصرارِ عباس بالاخره پذیرفت و خونه مون رو باهاشون عوض کردیم... 🌷خاطره ای از زندگی خلبانِ شهید عباس بابایی 📚منبع: کتاب خدمت از ماست 82 ، صفحه 181 @hamsaranekhoob
❣🕌 ‌ ◽️از جمله مواردی که در خانواده شهید محسوس بود و سخت از آن خوشم آمد و برایش خدا را شکر کردم، پایبندی افراد خانواده به نماز اول وقت، طوری که وقتی آنجا بودم تا صدای اذان بلند میشد، میدیدم همه به دنبال وضو گرفتن و پهن کردن سجاده اند، و دیگر اینکه هیچ کدام به دنبال خرافات نبودند.‌‌ ✍🏼راوی: همسر گرامی شهیدمصطفی صدرزاده🌷 📿 🥀 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🥀 @hamsaranekhoob
🌹|شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی ✍️ یادت باشه ▫️شب آخر به همسرم گفتم: نمی‌دونم زمان عملیات چه شبی است؛ اما بشین تا برات حنا ببندم، روی مبل نشست و موها، محاسن و پاهایش را حنا بستم. تا صبح خوابم نمی‌برد و به همسرم که خوابیده بود، نگاه می‌کردم. صبح صبحانه آماده کردم و وقت رفتن سه بار در کوچه به پشت سرش نگاه کرد، چهره خندانش را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم... روش نمی‌شد پیش دوستانش بگه دوستت دارم گفت من بهت می‌گم یادت باشه تو هم یادت بیوفته که دوست دارم موقع اعزام از پله‌ها پایین می‎رفت و هی می‌گفت: یادت باشه. 📚 راوی: همسر شهید 🌷 @hamsaranekhoob
💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠 ما غافلیم روبه‌روی خوابگاه دانشگاه صنعتی‌شریف (خیابان زنجان) تعدادی از خونه‌های قدیمی و مخروبه وجود داشت که به ذهنمون هم نمی‌رسید کسی توی این خونه‌ها زندگی کنه. یه روز مصطفی دستم رو گرفت و برد کنار یکی از خونه‌ها. اون‌جا یه اتاق خرابه‌ی نمناک رو دیدم که به جای در، پرده جلوش آویزون بود؛ یه لامپ معمولی هم جلوی در روشن بود. این درواقع محل زندگی یه مادر، با سه تا بچه‌ی قد و نیم قدش بود. مصطفی با ناراحتی گفت: "ببین اینا چه‌طوری دارن زندگی می‌کنن! ما ازشون غافلیم." بعد تعریف کرد که چند وقته بهشون سر می‌زنه و برنج و روغن براشون می‌بره. وقتی هم خودش نمی‌تونه کمکی بکنه، چند تا از بچه‌ها رو می‌بره تا اونا کمک کنند. یادگاران22، ص22 💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠 @hamsaranekhoob
🌹|شهید منوچهر مدق ✍️ قلوه سنگ ▫️هر چی درست می‌کردم می‌خورد حتی قلوه سنگ! اولین غذایی که بعد از عروسی‌مان درست کردم استانبولی بود. از مادرم تلفنی پرسیدم ولی شده بود سوپ... آبش زیاد شده بود... منوچهر می‌خورد و به به و چه چه می‌کرد. روز دوم گوشت قلقلی درست کردم... شده بود عین قلوه سنگ. تا من سفره را آماده کنم منوچهر چیده بودشان روی میز و با آنها تیله بازی می‌کرد قاه قاه می‌خندید و می‌گفت: چشمم کور دندم نرم تا خانمی یاد بگیرن هر چه درست کنن می‌خوریم حتی قلوه سنگ. 📚 به روایت همسر شهید منوچهر مدق @hamsaranekhoob
🌹|شهید حسن آقاسی‌زاده ✍️ مبلمان ▫️روزی که جهیزیه عروس خانم را آوردند (پدر و مادر ایشان زحمت کشیده برای ایشان وسایل و لوازم تهیه کرده بودند) برای ایشان مبلمان نیز تهیه کرده بودند. ایشان قبول نکردند و حتی گفته بودند: اگر بیاورید من بر می‌گردانم. بعد خانواده عروس از ما خواسته بودند که ایشان را راضی کنیم. چون آنها زحمت کشیده، پولی داده بودند و مبلمان گرفته بودند. ایشان قبول نکردند و برگرداندند و می‌گفتند نه من گفتم که اولاً من از شما جهیزیه‌ای نمی‌خواهم و اگر خواستید زحمت بکشید، حداقل لوازم اولیه زندگی برای من کافی است و خودتان را به زحمت نیندازید. 📚 کنگره سرداران و شهدای استان‌های خراسان 🌷 @hamsaranekhoob
🌹|شهید حمید ایرانمنش ✍️ شجاعت ▫️خریدمان، از یک دست آینه شمعدان و حلقه ازدواج فراتر نرفت! برای مراسم، پیشنهاد کردم غذا طبق رسم معمول تهیه شود که به شدت مخالفت کرد! گفت: چه کسی را گول می‌زنیم؟ اگر قرار است مجلس‌مان را این طور بگیریم، پس چرا خریدمان را آنقدر ساده گرفتیم؟ تو از من نخواه که بر خلاف خواست خدا عمل کنم. با اینکه برای مراسم، استاندار، جمعی از متمولین کرمان آمده بودند، همان شام ساده‌ای که تهیه شده بود را داد! حمید می‌گفت: شجاعت فقط تو جنگیدن و این چیزها نیست؛ شجاعت یعنی همین که بتوانی کار درستی را که خلافِ رسم و رسومِ به غلط جا افتاده است، انجام بدهی. 📚 دو نیمه سیب، مؤسسه مطاف عشق 🌷 @hamsaranekhoob
🌷روبرت پسری باحیا، بااخلاق، دلسوز، مهربان و شجاع بود. هرچه درباره او بگویم، کم گفته ام. روبرت در آخرین روز خدمتش در بالای کوه‌های گیلان-غرب و مهران شهید شد. 🌷هرچه فرمانده اش به او می‌گوید خدمتت تمام شده، برگرد به خانه، او قبول نمی‌کند. تیربارچی بود. قسم می‌خورد تا آخرین نفس سنگرش را ترک نکند. حتی برادرش هم که برای آوردنش رفته بود، نتوانست او را راضی به ترک سنگر کند. 🌹خاطره ای به یاد شهید مسیحی روبرت لازار راوی: مادر شهید معزز @hamsaranekhoob
🌹|شهید محمد علی جهان‌آرا ✍️ مهریه یک جلد قرآن ▫️مهریه ما یک جلد کلام الله مجید بود و یک سکه طلا، سکه را که بعد از عقد بخشیدم، اما آن یک جلد قرآن را محمد بعد از ازدواج خرید و در صفحه اولش این طور نوشت: امیدم به این است که این کتاب اساس حرکت مشترک ما باشد، نه چیز دیگر، که همه چیز فناپذیر است جز این کتاب. حالا هر چند وقت یک بار که خستگی بر من غلبه می‌کند، این نوشته‌ها را می‌خوانم و آرام می‌گیرم... 📚 کتاب بانوی ماه ۵، صفحه ۱۴ 🌷 @hamsaranekhoob
امــــشب که خدا با تو نمایان شده آقا انــــگار دلــــم تازه مــــسلمان شده آقا از یــــاد بَــــرَد نامِ بــــهشتِ اَبَــــدی را هرکس که دِلَش اهلِ خراسان شده آقا 💐 ولادت هشتمین نور امامت و ولایت، ولی نعمت ما ایرانی ها، امام رضا(ع) مبارک باد @hamsaranekhoob
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: يا فَاطِمَةُ! أَبْشِرِي فَلَكِ عِنْدَ اَللَّهِ مَقَامٌ مَحْمُودٌ تَشْفَعِينَ فِيهِ لِمُحِبِّيكِ وَ شِيعَتِكِ فَتُشَفَّعِينَ ای فاطمه! بشارت باد که در پیشگاه خداوند جایگاه شایسته ای داری(که در آن جایگاه) برای دوستدارانت و شیعیانت شفاعت می کنی و شفاعتت پذیرفته می شود بحارالأنوار جلد29 صفحه346 @hamsaranekhoob
میخواستم خانه را برای هیئت آماده کنیم، خسته بودم، دراز کشیدم و خوابیدم، بلافاصله پسرم به خوابم آمد، گفتم: حسن تو رفتی و شهید شدی و من مانده‌ام با این همه کار، راستی امشب اینجا می مانی برای هیئت؟ پسرم لبخندی زد و گفت: نه پدر جان امشب نیستم، بعد نام یکی از همسایگان محله قدیم ما را برد و گفت: امشب شب اول قبر فلانی است او حقی گردن من دارد، باید بروم به او سر بزنم و کنارش باشم، گفتم: این شخصی که میگویی از اراذل و ... بود او چه حقی گردن تو دارد؟ گفت: روز تشییع جنازه من هوا بسیار گرم بود مردم همراه پیکر من به سمت خانه آمدند این بنده خدا یک شلنگ آب از خانه‌اش بیرون انداخت و با یک سینی و چند لیوان به تشییع کنندگان من آب داد او همینقدر گردن من حق دارد، از خواب بیدار شدم و سریع به محله قبلی رفتم، درست بود حجله زده بودند و همان شخصی که پسرم گفته بود آن روز تشییع شده بود. 🌷شهید حسن طاهری🌷 📎 راوی: پدر شهید 🌷 @hamsaranekhoob
✍ ایده ی جالبِ شهید دکتر محمد علی رهنمون برای تربیت فرزند : محمدعلی صبح‌ ها بعد از نماز قرآن می‌خواند. اگه دخترمون بیدار بود، می‌گرفتش توی بغل ؛ اگه هم خواب بود ، کنارِ رختخوابش می‌نشست و می‌گفت: اینـجا قـرآن می‌خوانم ، می‌خواهم چشم و گوشِ بچه ‌ام از الان به این چیزها عادت کنه... 🌷خاطره‌ای از زندگی شهید دکتر محمد علی رهنمون 📚منبع: یادگاران16 «کتاب رهنمون» ، صفحه 90 @hamsaranekhoob
✍ تعبیرِ جالبی از یک مهندسِ شهید برای نمازِ اول وقت وقتی صدای اذان رو می‌شنید ، دست از غذا خوردن می‌کشید و می‌رفت نماز بخونه. بهش اصرار می‌کردیم و می‌گفتیم: غذات سرد میشه ، تمومش کن ، بعد برو نمازت رو بخون. اما محمود می‌گفت: اگه نروم نماز بخونم، غذای روحم سرد میشه... 🌷خاطره ای از زندگی سردار شهید محمود شهبازی 📚منبع: کتاب محراب عشق ، صفحه 35 @hamsaranekhoob
✍ بی تفاوت نبودن را از این نوجوان شهید بیاموزیم : بچه که بود، با داداشش رفت خونه همسایه. اونجا رادیو روشن بود و صدای ترانه اش بلند... محمودرضا رفت تا رادیو رو خاموش کنه ، اما قدش نرسید. با همون شیرین‌زبونی کودکانه به همسایه گفت: فاطمه خانوم! می خوای خدا شما رو جهنمی کنه؟ همسایه پرسید: چرا جهنمی کنه؟ محمودرضا گفت: چون ترانه رو خاموش نمی کنید... 🌷 خاطره‌ای از کودکی شهید محمودرضا وطن‌خواه 📚 منبع: کتاب سیره دریادلان۲ @hamsaranekhoob
✍راهکار جالب یک نوجوان شهید برای رفتن به مدرسه 🌹به گوش دانش‌آموزان برسانید نمی‌دونستم هر وقت می‌خواد بره مدرسه ، وضو می‌گیره . چند بار دیدم که تویِ حیاط مشغولِ وضو گرفتنه... بهش گفتم: مگه الان وقتِ نمازه که داری وضو می‌گیری؟ گفت: مادر جون! مدرسه عبادتگاهه ، بهتره انسان هر وقت می خواد بره به مدرسه وضو داشته باشه... 🌷خاطره ای از زندگی نوجوان شهید رضا عامری 📚منبع: کتاب دوران طلائی ، صفحه 54 @hamsaranekhoob
✍برخورد جالبِ حاج احمد با زنی که شوهرش ضد انقلاب بود : حقوقش رو‌گرفت و از سپاه مریوان اومد بیرون. دید یه زن بچه به بغل، کنار خیابون نشسته و داره ‌گریه میکنه.رفت جلو و پرسید: چرا ناراحتی خواهرم؟ زن‌گفت: شوهر بی غیرتم من و بچۀ کوچیکم رو رها کرده و رفته تفنگچی‌کومله شده ، بخدا خیلی وقته یه شکم سیر غذا نخوردیم.حاج احمد بغضش گرفت. دست ‌کرد توی جیبش و همۀ حقوقش رو دو دستی گرفت سمت زن و گفت: بخدا من شرمنده‌ام! این پولِ ناقابل رو بگیرید، هدیه ی مختصریه، فعلا امور خودتون رو با این بگذرونید، آدرس‌تون رو هم بدین به برادر دستواره ؛ از این به بعد خودش مواد خوراکی میاره درِ خونه بهتون تحویل میده... 📌خاطره ای از زندگی سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان 📚منبع: کتاب آذرخش مهاجر ، صفحه ۱۰۱ @hamsaranekhoob
🌸 نگاه جالب شهید به رضایتمندی پدر.... : چند روز بود که شاد می‌دیدمش. با خودم گفتم شاید هدیه یا چیزی گیرش اومده ، که اینطور خوشحاله... اما وقتی علت شادی‌اش رو ازش پرسیدم ، گفت: تو نمی‌دونی پدرم به من چی گفت! حرفی زد که انگار دنیا رو بهم ببخشیده... بابام بهم گفت: من از تو راضی ام ... وقتی پدرم از من راضی است، میخواهی خوشحال نباشم؟!!! 📌 خاطره‌ای از روحانی شهید محمدزمان ولی‌پور 📚 کتاب مسافر ملکوت ، صفحه ۷ @hamsaranekhoob
✍ تعبیر شگفت‌انگیز شهید کاظمی در مورد مزار شهید خرازی با حاج احمد برای مأموریت رفته بودیم اصفهان. در مسیرِ بازگشت حاجی ما رو بُرد گلستان شهدا و گفت: بچه‌ها ! دوسـت دارین دری از درهـای بهشت رو بهتون نشون بدم؟ گفتیم: چی از این بهتر... حـاج احمد کفش‌هایش رو در آورد ، وارد گلزار شد و مستقیم ما رو بُرد سرِ مزار شهید حاج حسین خرازی و با یقین گفت: از این قبرِ مطهر دری به بهشت باز میشه. بعد هم اونجا نشست و با حال و هوایی تماشایی فاتحه خواند. هیچ کدوم نمی‌دونستیم ده روز بعد حاجی شهید میشه و طبق ‌وصیتش همونجا کنار شهید خرازی دفنش می‌کنند... 📌خاطره‌ای از زندگی سرلشکر شهید حاج احمد کاظمی 📚منبع: ویژه‌نامه پروازِ عرفه @hamsaranekhoob