#معرفی
ژانر: #رمان
سیاوش پسر جوان ۱۶سالهای است که به کشتیگرفتن علاقه دارد. او با نادر و سیا آشنا میشود که هردو کشتی میگیرند. نادر و سیا متوجه استعداد سیاوش میشوند و تصمیم میگیرند به او کمک کنند. سیاوش خودش را اهل جایی به اسم جزیره معرفی میکند. در طول داستان متوجه میشویم این جزیره جایی خارج از تهران نیست؛ بلکه منطقهای دورافتاده در جنوب شهر و اطراف خط راهآهن است.
جزیره دنیای سیاهی است که بزرگترین خلافها آنجا شکل میگیرد. نادر و سیا به ظاهر میخواهند به سیاوش کمک کنند؛ اما هرکدام اهداف خودشان را دارند. این کتاب به حاشیهٔ فراموششدهٔ تهران نگاهی میاندازد؛ آدمهایی که زندگی تغییرشان داده است و به آنها یاد داده مبارزه کنند. داستان با توانایی سیاوش در کشتی شروع میشود و با یاد پدرش ادامه پیدا میکند. فقری که از نسل قبل به سیاوش رسیده، در کفشهای پارهاش خودش را نشان میدهد؛ اما سیاوش میخواهد تغییر کند؛ ولی نمیداند برای تغییر، آدمهای اشتباهی سراغش آمدهاند.
خواندن کتاب سالتو تصویری تازه در ذهن مخاطب میسازد که پیش از آن تجربهای از آن نداشته است و یا در فیلمها دیده است.
خواندن کتاب سالتو را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
این کتاب را به کسانی که با علاقه ادبیات داستانی معاصر ایران را پیگیری میکنند پیشنهاد میکنیم. همچنین دوستداران سریال یاغی میتوانند این رمان هیجانانگیز را زودتر از دیدن سریال بخوانند.
📚» ᴊᴏɪɴɪɴɢ ᴛʜᴇ ᴄʜᴀɴᴇʟ
#مهدی_افروزمنش
#سالتو
+سلام دوستان بابت کتابی که اشتباها گذاشته شد عذرخواهی میکنم 🙂🙏🏻
من دردی را نمیشناسم که یک ساعت خواندن آن را آرام نکرده باشد
✍🏻چارلز اسکوندات، متفکر فرانسوی
#معرفی
ژانر: #رمان
شهر کوچکی در اروپا اشغال میشود اما مکان آن مشخص نیست. نیروهای مهاجم با برنامهریزی دقیق و حسابشده و با کمک یک جاسوس بدون خونریزی شهر را فتح میکنند. شهری با مردمی که سالها نه جنگ را میشناختند و نه کسی بهشان حمله کرده بود. خلق و خوی این مردم به قدری آرام است که اشغالگران تصمیم میگیرند بعد از جنگ برای زندگی به آنجا نقل مکان کنند. فرمانده اشغالگران از شهردار شهر میخواهد بدون جنگ و خونریزی از مردم درخواست کند که به استخراج زغال سنگ بپردازند اما شهردار که محبوب مردم است و خود را همپایه آنها میداند میگوید مردم آزادند هرکاری که دوست دارند انجام دهند. در این میان برخورد یک نیروی مهاجم با مردی در معدن منجر به قتل او میشود و این موضوع شهر را بهم میریزد.
«مردم زیاد در خیابانها نمیماندند، بلکه از درها به درون خانهها میرفتند و درها بسته میشد. گویی چشمهایی از پشت پردهها به بیرون مینگریستند. وقتی سربازان در شهر رفت وآمد میکردند و گشتیها در خیابان اصلی دور میزدند، نگاههایی سرد و غضبناک آنها را میپایید. مردم به مغازهها میآمدند تا چیزکی برای ناهار بخرند. جنسی را که میخواستند میگرفتند، پولش را میدادند و بیهیچ خوش وبشی با فروشنده میرفتند.»
📚» ᴊᴏɪɴɪɴɢ ᴛʜᴇ ᴄʜᴀɴᴇʟ
#جان_اشتاین_بک
#ماه_پنهان_است