eitaa logo
شــهرِکـتـʙᴏᴏᴋ ᴄɪᴛʏــاب
3.6هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
334 ویدیو
510 فایل
┄┅✧﷽✧┅┄ °تو بگو من گوش میدم(: @Nashenas_ketab_baz °اینجا را بِکاوید✆: @tablighatbookcity 4k••🚎•••3k °مطآلب کانآل‌را کپی‌نکنید✐خدآونـد فـوروآرد را آفرید
مشاهده در ایتا
دانلود
کتـٰابهامون #لحظه_های_واقعی #یک_روز_قشنگ_بارانی #در_خیابانی_که_تو_زندگی_میکنی #خاطرات_حاج_سیاح #تسخیر_شدگان #نامه_به_فلیسه #سفر_به_انتهای_شب #پشت_درهای_بسته #بازی_های_میراث #بانوی_میزبان #جای_خالی_سلوچ #قمار_عاشقانه #آنجا_که_جنگل_و_ستاره‌ها_به_هم_میرسند #نوری_میان_اقیانوسها #کنت_مونت_کریستو #سیصد_و_شصت_و_پنج_روز_بدون_تو #هزار_خورشید_تابان #در_باب_قدرت
ژانر: شهر کوچکی در اروپا اشغال می‌شود اما مکان آن مشخص نیست. نیروهای مهاجم با برنامه‌ریزی دقیق و حساب‌شده و با کمک یک جاسوس بدون خونریزی شهر را فتح می‌کنند. شهری با مردمی که سال‌ها نه جنگ را می‌شناختند و نه کسی بهشان حمله کرده بود. خلق و خوی این مردم به قدری آرام است که اشغالگران تصمیم می‌گیرند بعد از جنگ برای زندگی به آنجا نقل مکان کنند. فرمانده اشغالگران از شهردار شهر می‌خواهد بدون جنگ و خونریزی از مردم درخواست کند که به استخراج زغال سنگ بپردازند اما شهردار که محبوب مردم است و خود را همپایه آنها می‌داند می‌گوید مردم آزادند هرکاری که دوست دارند انجام دهند. در این میان برخورد یک نیروی مهاجم با مردی در معدن منجر به قتل او می‌شود و این موضوع شهر را بهم می‌ریزد. «مردم زیاد در خیابان‌ها نمی‌ماندند، بلکه از درها به درون خانه‌ها می‌رفتند و درها بسته می‌شد. گویی چشم‌هایی از پشت پرده‌ها به بیرون می‌نگریستند. وقتی سربازان در شهر رفت وآمد می‌کردند و گشتی‌ها در خیابان اصلی دور می‌زدند، نگاه‌هایی سرد و غضبناک آن‌ها را می‌پایید. مردم به مغازه‌ها می‌آمدند تا چیزکی برای ناهار بخرند. جنسی را که می‌خواستند می‌گرفتند، پولش را می‌دادند و بی‌هیچ خوش وبشی با فروشنده می‌رفتند.» 📚» ᴊᴏɪɴɪɴɢ ᴛʜᴇ ᴄʜᴀɴᴇʟ