eitaa logo
شــهرِکـتـʙᴏᴏᴋ ᴄɪᴛʏــاب
3.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
334 ویدیو
510 فایل
┄┅✧﷽✧┅┄ °تو بگو من گوش میدم(: @Nashenas_ketab_baz °اینجا را بِکاوید✆: @tablighatbookcity 4k••••🚎•3k °مطآلب کانآل‌را کپی‌نکنید✐خدآونـد فـوروآرد را آفرید
مشاهده در ایتا
دانلود
کتـٰابهامون #لحظه_های_واقعی #یک_روز_قشنگ_بارانی #در_خیابانی_که_تو_زندگی_میکنی #خاطرات_حاج_سیاح #تسخیر_شدگان #نامه_به_فلیسه #سفر_به_انتهای_شب #پشت_درهای_بسته #بازی_های_میراث #بانوی_میزبان #جای_خالی_سلوچ #قمار_عاشقانه #آنجا_که_جنگل_و_ستاره‌ها_به_هم_میرسند #نوری_میان_اقیانوسها #کنت_مونت_کریستو #سیصد_و_شصت_و_پنج_روز_بدون_تو #هزار_خورشید_تابان #در_باب_قدرت
ژانر: آقای کینز با خوشحالی گفت: «عالی بود، بچه‌ها! عالی بود!» و صدایش تو سالن پیچید. من و رایان و فردی تعظیم کردیم. این اولین تمرین شبانه ما بود و خیلی خوب اجرایش کرده بودیم. بالاخره همه جمله‌هایمان را حفظ شده بودیم و حرکاتمان هم روی صحنه خیلی نرم‌تر شده بود. این تمرینِ خوب، بهم کمک کرد که حداقل برای یک مدت کوتاه ماجرای ناهار را فراموش کنم. دلم نمی‌خواست بهش فکر کنم. دلم می‌خواست خاطره‌اش را برای همیشه از ذهنم پاک کنم. خیلی خجالت کشیده بودم. خیلی تحقیر شده بود. رایان کیسه ناهار را از دستم کشید و پاره‌اش کرد. اثری از سر گربه نبود. یک ساندویچ و یک سیب سبز. رایان سیب را بالا گرفت و گفت: «آلیسون، تو اینو دیدی؟ همین بود؟» کنار میز ایستاده بودم، لبه میز را دو دستی گرفته بودم و سرتا پایم می‌لرزید. همه بچه‌هایِ تو ناهار‌خوری بهم زل زده بودند. از لای دندان‌های کلید شده‌ام به زحمت گفتم: «من... نه... خیالاتی نشده بودم.» و بعد برگشتم و از ناهارخوری دویدم بیرون. یکراست دویدم طرف قفسه‌ام، کت و کتاب‌هایم را برداشتم و مثل باد برگشتم خانه.. 📚» ᴊᴏɪɴɪɴɢ ᴛʜᴇ ᴄʜᴀɴᴇʟ