کتـٰابهامون
#ترس_و_لرز
#برتری_خفیف
#آدم_برفی_میآید
#آرزو_های_بزرگ
#نعره_گربه
#هانیبال
#درس_پیانو_میتواند_تو_را_بکشد
#سکوت_بره_ها
#دو_قرن_سکوت
#رازهای_روانشناسی_تاریک
#انجمن_ارواح_غمگین
#پاندای_بزرگ_اژدهای_کوچک
#باشگاه_مشت_زنی
#نجواگر
#چرا_ملتها_شکست_میخورند
#سیرک_عجایب
#دستیار_یک_شبح
#دخمه_خونین
#کوهستان_شبح
#آیین_سخنرانی
#آزمونهای_مرگ
#شاهزاده_اشباح
#شکارچیان_غروب
#همدستان_شب
#قاتلان_سحر
#ماندن_در_وضعیت_آخر
#هنر_جنگ
#دریاچه_ارواح
#باشگاه_پنج_صبحیها
#ارباب_سایهها
#پسران_سرنوشت
#رومئو_و_ژولیت
#اشتباهات_یک_زن
#دایی_جان_ناپلئون
#افسردگی_چرا
#روانکاوی_و_دین
#I_fell_in_love_with_hope
#جایی_که_خرچنگها_آواز_میخوانند
#وقتی_همه_چیز_فرو_میپاشد
#ایران_بین_دو_انقلاب
#طالع_نحس
#پله_پله_تا_اوج
#ماجراهای_هاکلبری_فین
#افسانه_سیزیف
#بادبادک
#ضمیر_پنهان
#رویا_در_شب_نیمه_تابستان
#پیروزی_عشق
#جوانی_بر_باد_رفته
#به_خدای_ناشناخته
#سالتو
#ماه_پنهان_است
#سکوت
#برنده_تنهاست
#خردم_کن
#مکتوب
#گفتوگو_با_مرگ
#خیانت_اینشتین
#جهانی_که_من_میبینم
#مسخ
#اولین_تپشهای_عاشقانه_قلبم
#ساحره_پورتوبلو
#سال_بلوا
#یک_عاشقانه_آرام
#دختر_پرتقالی
#اوژنی_گرانده
#هفت_عادت_نوجوانان_موفق
#مرگ_در_میزند
#طرح_بزرگ
#روان_درمانی_اگزیستانسیال
#جاناتان_مرغ_دریایی
#عشق_خرکی
#بازی_دروغ
#شوهر_آهو_خانم
#مردان_کوچک
#خشم_و_هیاهو
#قهوهی_سرد_آقای_نویسند
#چارلی_و_کارخانه_شکلات_سازی
#بامداد_خمار
#گریههای_امپراتور
#گفتگو_با_خدا1
#شدن
#سفر_روح
#جزء_از_کل
#سایه_های_میان_ما
#گفتگو_با_خدا2
#داماد_یخزده
#گفتگو_با_خدا3
#کلکسیونر_عطر
#مامان_و_معنی_زندگی
#خداحافظ_آقای_چیپس
#قمارباز
#هیپی
#گورستان
#هری_پاتر_و_فرزند_نفرین_شده
#گربه_راهنمای_ما
#خیره_به_خورشید
#انسان_۲۵۰_ساله
#شهر_خرس
#عطاری_گمشده
#فقط_گوش_کن
#راز_فال_ورق
#بخش_دی
#کتاب_ساحلی
#غزلهای_شکسپیر
#کینو
#زنجیر_عشق
#لافکادیو
#رقص_با_گربهها
#پرتقال_کوکی
#یک_زرافه_و_نصفی
#چشمهایت
#سیرسه
#پرواز_بر_فراز_آشیانه_فاخته
#کلکسیونر
#از_دخترت_قهرمان_بساز
#دیوان_حافظ
#اقیانوس_انتهای_جاده
#تغییر_مسیر
#داشتن_و_نداشتن
#هیچوقت_دروغ_نگو
#دروغگویی_روی_مبل
#نردبان_شکسته
#تغییر_مسیر
#بلندپروازی_های_خیال
#آنچه_من_هستم
#رویای_نیمه_شب
#سایه_و_استخوان
#نمیگذارم_کسی_اعصابم_را_بهم_بریزد
#این_آهنگ_را_قبلا_هم_شنیده_ام
#خدمتکار
#محاصره_و_طوفان
#ویرانی_و_قیام
#آنچه_در_مدرسه_یاد_نگرفته_اید
#دختری_که_به_اعماق_دریا_افتاد
#عیبی_ندارد_اگر_حالت_خوش_نیست
#نفرت_بازی
#عصیان
#ابله
#بخواهید_تا_به_شما_داده_شود
#بازی_های_میراث
#مغز_مردانه
#جایی_که_ماه_نیست
#مغز_زنانه
#چرا_تا_به_حال_کسی_اینها_را_به_من_نگفته_بود
#پشت_سر_نهادن_خدا
#یکی_بود_یکی_نبود
#قانون_جذب
#هزار_مغز
#هرگز_رهایم_مکن
#شفای_کودک_درون
#افسانه_کاریزما
#فکرتان_را_عوض_کنید_تا_زندگیتان_تغییر_کند
#بازگشت_به_خوشبختی
#جاسوس_ها
#همه_نام_ها
#دلایل_خوب_برای_احساس_های_بد
#راز_دختران_موفق
#کتاب_دزد
#درخت_تلخ
#ماتیلدا
#راه_و_چاه_موفقیت
#آرامش_درون
#پیرمرد_و_دریا
#خوشه_های_خشم
#شهر_خرس_ها
#تاریخچه_زمان
#بینوایان
#تاریخچه_زمان
#ذهن_خالی
#افسردگی_چرا
#قرار_نبود
#عصر_آدمکش_ها
#مذهب_علیه_مذهب
#تقاص
#سیگار_شکلاتی
#زندگی_کوتاه_است
#به_کی_سلام_کنم
#نفر_بعدی_که_در_بهشت_ملاقات_میکنید
#روی_ماه_خدا_را_ببوس
#نترس_دختر_غوغا_به_پا_کن
#از_عشق_و_شیاطین_دیگر
#یکی_پس_از_دیگری
#تنفس_در_هوای_تازه
#قصه_های_مجید
#حقیقت_یخی
#من_میترا_نیستم
#ماه_عسل_در_پاریس
#جهان_های_موازی
#خواهر_کوچیکه
#دلایلی_برای_زنده_ماندن
#هنر_همه_فن_حریف_شدن_در_احساسات
#بازی_های_میراث
#تلفن_ثابت
#دست_های_آلوده
#هنر_در_لحظه_زندگی_کردن
#موهبت_کامل_نبودن
#کلبه_عمو_تام
#مثل_آب_برای_شکلات
#لحظه_های_واقعی
#یک_روز_قشنگ_بارانی
#در_خیابانی_که_تو_زندگی_میکنی
#خاطرات_حاج_سیاح
#تسخیر_شدگان
#نامه_به_فلیسه
#سفر_به_انتهای_شب
#پشت_درهای_بسته
#بازی_های_میراث
#بانوی_میزبان
#جای_خالی_سلوچ
#قمار_عاشقانه
#آنجا_که_جنگل_و_ستارهها_به_هم_میرسند
#نوری_میان_اقیانوسها
#کنت_مونت_کریستو
#سیصد_و_شصت_و_پنج_روز_بدون_تو
#هزار_خورشید_تابان
#در_باب_قدرت
ژانر: #رمان #ایرانی #عاشقانه
رده سنی: #بزرگسال
وقتي به ايستگاه رسيدم از خواب رفتگي پا هم ديگر اثري نبود . پياده شدم مردم چنان از كنار هم مي گذشتند كه انگار از چيزي ميگريزند . سر كوچه كمي ايستادم و با كنجكاوي به داخل كوچه نگاه كردم براي اطمينان بيشتر آدرسي را كه سعيد داده بود خواندم كوچه درست بود وارد شدم درب سوم دست پيش بردم وزنگ را فشردم . انتظارم زياد طول نكشيد . خانم جواني در ميان درب ظاهر شد . ادب و نزاكت را فراموش نمودم سلام سردي كردم و بعد بدون آنكه خورد را معرفي كنم بسته را به طرفش گرفتم و گفتم اين بسته مال بهرام خان است لطفا به ايشان بگوئيد سعيد خيلي تشكركرد . آن خانم بسته را از دست گرفت و در حالي كه لبخند تمسخر آمبزي بر لب داشت گفت : شما سعيد آقا هستيد ؟ سرم را به زير انداختم و در حالي كه سعي ميكردم برخود مسلط باشم گفتم : نخير سعيد برادر من است و من حامل پيام او هستم . متاسفانه نتوانسته بودم لرزش صدايم را مخفي كنم و هنگام گفتن اين مطلب صدايم آشكارا مي لرزيد آن خان چادرش را مرتب كرد و گفت : قصد بدي نداشتم اميدوارم از شوخي من نرنجيده باشيد خواهش ميكنم بفرمائيد تو . صدايش گرم و ملايم بود لهجه داشت حدس زدم كه كرد باشد گفتم : نه متشكرم خداحافظي كردم و به سرعت دور شدم .
📚» ᴊᴏɪɴɪɴɢ ᴛʜᴇ ᴄʜᴀɴᴇʟ
#فاطمه_رحیمی
#بازگشت_به_خوشبختی