ژانر: #رمان #ایرانی #عاشقانه
رده سنی: #بزرگسال
وقتي به ايستگاه رسيدم از خواب رفتگي پا هم ديگر اثري نبود . پياده شدم مردم چنان از كنار هم مي گذشتند كه انگار از چيزي ميگريزند . سر كوچه كمي ايستادم و با كنجكاوي به داخل كوچه نگاه كردم براي اطمينان بيشتر آدرسي را كه سعيد داده بود خواندم كوچه درست بود وارد شدم درب سوم دست پيش بردم وزنگ را فشردم . انتظارم زياد طول نكشيد . خانم جواني در ميان درب ظاهر شد . ادب و نزاكت را فراموش نمودم سلام سردي كردم و بعد بدون آنكه خورد را معرفي كنم بسته را به طرفش گرفتم و گفتم اين بسته مال بهرام خان است لطفا به ايشان بگوئيد سعيد خيلي تشكركرد . آن خانم بسته را از دست گرفت و در حالي كه لبخند تمسخر آمبزي بر لب داشت گفت : شما سعيد آقا هستيد ؟ سرم را به زير انداختم و در حالي كه سعي ميكردم برخود مسلط باشم گفتم : نخير سعيد برادر من است و من حامل پيام او هستم . متاسفانه نتوانسته بودم لرزش صدايم را مخفي كنم و هنگام گفتن اين مطلب صدايم آشكارا مي لرزيد آن خان چادرش را مرتب كرد و گفت : قصد بدي نداشتم اميدوارم از شوخي من نرنجيده باشيد خواهش ميكنم بفرمائيد تو . صدايش گرم و ملايم بود لهجه داشت حدس زدم كه كرد باشد گفتم : نه متشكرم خداحافظي كردم و به سرعت دور شدم .
📚» ᴊᴏɪɴɪɴɢ ᴛʜᴇ ᴄʜᴀɴᴇʟ
#فاطمه_رحیمی
#بازگشت_به_خوشبختی