eitaa logo
شــهرِکـتـʙᴏᴏᴋ ᴄɪᴛʏــاب
3.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
334 ویدیو
510 فایل
┄┅✧﷽✧┅┄ °تو بگو من گوش میدم(: @Nashenas_ketab_baz °اینجا را بِکاوید✆: @tablighatbookcity 4k••••🚎•3k °مطآلب کانآل‌را کپی‌نکنید✐خدآونـد فـوروآرد را آفرید
مشاهده در ایتا
دانلود
ژانر: رده سنی: وقتي به ايستگاه رسيدم از خواب رفتگي پا هم ديگر اثري نبود . پياده شدم مردم چنان از كنار هم مي گذشتند كه انگار از چيزي ميگريزند . سر كوچه كمي ايستادم و با كنجكاوي به داخل كوچه نگاه كردم براي اطمينان بيشتر آدرسي را كه سعيد داده بود خواندم كوچه درست بود وارد شدم درب سوم دست پيش بردم وزنگ را فشردم . انتظارم زياد طول نكشيد . خانم جواني در ميان درب ظاهر شد . ادب و نزاكت را فراموش نمودم سلام سردي كردم و بعد بدون آنكه خورد را معرفي كنم بسته را به طرفش گرفتم و گفتم اين بسته مال بهرام خان است لطفا به ايشان بگوئيد سعيد خيلي تشكركرد . آن خانم بسته را از دست گرفت و در حالي كه لبخند تمسخر آمبزي بر لب داشت گفت : شما سعيد آقا هستيد ؟ سرم را به زير انداختم و در حالي كه سعي ميكردم برخود مسلط باشم گفتم : نخير سعيد برادر من است و من حامل پيام او هستم . متاسفانه نتوانسته بودم لرزش صدايم را مخفي كنم و هنگام گفتن اين مطلب صدايم آشكارا مي لرزيد آن خان چادرش را مرتب كرد و گفت : قصد بدي نداشتم اميدوارم از شوخي من نرنجيده باشيد خواهش ميكنم بفرمائيد تو . صدايش گرم و ملايم بود لهجه داشت حدس زدم كه كرد باشد گفتم : نه متشكرم خداحافظي كردم و به سرعت دور شدم . 📚» ᴊᴏɪɴɪɴɢ ᴛʜᴇ ᴄʜᴀɴᴇʟ