eitaa logo
بوی ظهور، رسانه ظهور
164 دنبال‌کننده
29.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
112 فایل
اللهم عجل لولیک الفرج ارسال نظرات شما @sh_gerami داستانهای مهدوی @booye_zohooremahdi گروه بوی ظهور https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 سن تکلیف و بیداری اسلامی (احکام) @senne_taklif_va_bidari_islami
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 690) 🌼 فریادرس بیابان‌ها 🌼 ☘ شخصی به نام آقا سید رضا دزفولی از مردم مورد اعتماد نجف چنین نقل می‌کند که سالی به زیارت کربلای معلّی مشرّف شدیم. در آن سال از قافله، برای خودم یک الاغ و برای خانواده‌ام یک قاطر کرایه کردم و ایشان را بر آن سوار نمودم. چون قافله به میانه راه رسید، به پشت سر خود نظری افکندم و خانواده خود را ندیدم. به قافله سالار گفتم که خانوادام را نمی بینم. او مسافت زیادی را در جستجوی ایشان به عقب برگشت و چون آن‌ها را نیافت، گفت: احتمالاً همراه کاروان دیگری که قبل از ما حرکت کرده، رفته اند. بسیار مضطرب شدم، لیکن با سخن شتردار خود را تسلّی می‌دادم. با نگرانی وارد کربلا شدم و به سمت منزلی که همیشه در آن اقامت داشتیم، حرکت کردم. در را کوبیدم و همسرم در را گشود. چون او را دیدم، از او سؤال کردم که شما در کجا از قافله جدا شدید و کی رسیدید؟ گفت: در بین راه، مقداری غذا را از ظرف مسی برای بچّه‌ها بیرون آوردم. از صدای به هم خوردن در ظرف، قاطر رم کرد و گریخت. هرچه بیشتر می‌رفت، صدای به هم خوردن در، بیشتر می‌شد و قاطر بیشتر رم کرده می‌دوید. ما نیز هرچه فریاد زدیم در هیاهوی قافله کسی نشنید. به هر حال قاطر مدّتی دوید و ما از ترس افتادن و کشته شدن یا صدمه دیدن به امام عصر علیه السلام پناهنده شدیم و فریاد یا صاحب الزمانمان بلند شد. ناگهان شخصی نورانی در شکل و شمایل اعراب با جلال و جبروت نمایان شد و فرمود: نترس! نترس! و چون این کلمه را گفت قاطر ایستاد و گامی برنداشت. پس به نزدیک ما آمد و فرمود: آیا به کربلا می‌روید؟ عرض کردم: بله. افسار قاطر را در دست گرفت و ما را از بیراهه برد. در بین راه پرسیدم: شما کیستید؟ فرمود: من کسی هستم که برای فریادرسی درماندگان در این بیابان تعیین شده ام. همسرم اضافه کرد: اکنون حدود یک ساعت و نیم است که رسیده ایم و در کمال آرامش، چای نیز صرف کرده ایم. 💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: صفای دل - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: زهرا برقی ناشر: مسجد مقدس جمکران برگرفته از کتاب "عبقری الحسان" اثر علی اکبر نهاوندی 📝 داستان سیزدهم - فریادرس بیابان‌ها - ص ۵۰ و ۵۱. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هدایت شده از داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌠(داستان 691) قسمت ۱ 💐 درک حضور امام زمان علیه‌السلام و رفع عطش💐 🍀 حاج سید محمّد خلخالی نقل می‌کند که یکی از دوستانم را که سیدی بزرگوار بود، به منزل دعوت کرده و یک شبانه روز، او را نزد خود نگاه داشتم. چون فصل تابستان بود و هوا به شدّت گرم، تشنگی زیاد عارض می‌شد و من با آب و شربت‌های خنک از ایشان پذیرایی می‌کردم. ایشان اظهار تشنگی نمی کرد و هرچه برای ایشان می‌بردیم، از روی تفنّن قدری آشامیده و باقی آن می‌ماند. عرض کردم: چرا در این یک شبانه روز اظهار تشنگی نکردید؟ گفت: من تشنه نشدم. دوازده روز پس از این جریان با ایشان به کوفه رفتیم و یک هفته با هم در یک منزل بودیم. ایشان در این یک هفته نیز هرگز تشنه نشد. روز آخر که تصمیم به بازگشت گرفتیم، به او بسیار اصرار کردم که دلیل عدم تشنگی اش را بفرماید و اگر دارویی برای رفع عطش یافته به ما نیز بدهد تا از آن استفاده کنیم. چون زیاد اصرار کردم، فرمود: با من بیا تا قدری کنار رودخانه قدم بزنیم. کنار رودخانه رفتیم، هنگام قدم زدن فرمود: چهل شب چهارشنبه به نیت درک حضور حضرت مهدی علیه السلام به مسجد سهله رفتم. یک شب هنگام خارج شدن از مسجد تنها و پیاده بودم و آب همراه من نیز تمام شد. تنهایی، کهولت، پیاده روی و ترس از تاریکی و راهزن و نیز تشنگی زیاد، من را از پای درآورد. پس بر جای خود نشستم، متوجه امام زمان علیه السلام شدم و عرض کردم: یا صاحب الزمان علیه السلام ادرکنی! ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: صفای دل - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: زهرا برقی ناشر: مسجد مقدس جمکران برگرفته از کتاب "عبقری الحسان" اثر علی اکبر نهاوندی 📝 داستان چهاردهم - درک حضور امام زمان علیه‌السلام و رفع عطش - ص ۵۲ و ۵۳. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هدایت شده از داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌠(داستان 691) قسمت ۲ 💐 درک حضور امام زمان علیه‌السلام و رفع عطش💐 🍀 ... تنهایی، کهولت، پیاده روی و ترس از تاریکی و راهزن و نیز تشنگی زیاد، من را از پای درآورد. پس بر جای خود نشستم، متوجه امام زمان علیه السلام شدم و عرض کردم: یا صاحب الزمان علیه السلام ادرکنی! ناگهان دیدم شخصی عرب در برابرم ایستاده، سلام کرد و با لهجه نجفی فرمود: شما از مسجد سهله می‌آیید و قصد تشرّف به کوفه را دارید؟ با نهایت ضعف عرض کردم: بله! ایشان دست مرا گرفت و گفت: برخیز! مرا از جای بلند کرد. عرض کردم: من تشنه‌ام و توان راه رفتن ندارم. ایشان سه خرما به من دادند و فرمود: این خرماها را بگیر. من متعجّب شدم، چرا که خرما باعث شدّت عطش می‌شد و گرمای بدن را افزایش می‌داد. ایشان به اصرار فرمود: بگیر و بخور! از سرپیچی کردن ترسیدم و گفتم: ان شاء اللَّه هرچه می‌رسد، خیر است. پس یکی از خرماها را در دهان گذاردم و چون آن را خوردم، آرامشی عجیب به من دست داد و بلافاصله عطش و التهاب من کم شد. پس دوّمی را خوردم، عطر آن از اوّلی بیشتر بود و چون سوّمی را خوردم، تا به حال تشنه نشده‌ام و عجیب آن که خرماها هسته نداشت. سپس او به راه افتاد و چون چند قدم با وی برداشتم، فرمود: این مسجد است. متوجّه در مسجد شدم، دیدم مسجد کوفه است و چون به کنارم نظر کردم، آن مرد عرب نبود. 💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: صفای دل - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: زهرا برقی ناشر: مسجد مقدس جمکران برگرفته از کتاب "عبقری الحسان" اثر علی اکبر نهاوندی 📝 داستان چهاردهم - درک حضور امام زمان علیه‌السلام و رفع عطش - ص ۵۳ و ۵۴. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هدایت شده از داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 692) قسمت ۱ 🌸 دستگیری ناامیدان 🌸 🌻 یکی از علمای بزرگوار عراق، از مرحوم اسماعیل خان نوایی نقل می‌کند که مادر من در کمالات و حالات و معنویات از زنان هم دوره خود برتر بود و وقت خود را صرف طاعت و عبادت می‌کرد و میان زنان هم عصر خود بی نظیر بود. مادر بزرگ من نیز در هنگام زندگانی خود فردی مال دار بود و مستطیع هم شده بود و از اموال خود، کودک خود را نیز مستطیع کرده و مادرم را با خود به حجّ تمتّع برده بود. مادرم از آن سالی که حجّ رفته بود چنین نقل می‌کند: آن سال پس از ورود به میقات و احرام عمره تمتّع، زمان برای طواف کوتاه شد و نزدیک بود که وقوف در عرفه از دست برود. به ناچار مردم برای طواف هجوم آورده و سعی می‌کردند سریع تر طواف و سعی خود را انجام بدهند و بدین جهت ازدیاد جمعیت بسیار زیاد شده بود. من و مادرم و دیگر زنان هم سفر نیز راهنمایی برای خود گرفته، با عجله تمام مشغول انجام فرایض بودیم. چون صحنه مسجدالحرام مانند صحرای محشر پرازدحام و پراضطراب بود، مادرم از من غافل شد و من در میان جمعیت گم شدم. هرچه دویدم و فریاد زدم کسی به من توجّه نکرد و ازدحام جمعیت و شباهت مردم در لباس احرام، مانع از یافتن همراهانم می‌شد. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: صفای دل - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: زهرا برقی ناشر: مسجد مقدس جمکران برگرفته از کتاب "عبقری الحسان" اثر علی اکبر نهاوندی 📝 داستان پانزدهم - دستگیری ناامیدان - ص ۵۵ و ۵۶. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هدایت شده از داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 692) قسمت ۲ 🌸 دستگیری ناامیدان 🌸 🌻 ... هرچه دویدم و فریاد زدم کسی به من توجّه نکرد و ازدحام جمعیت و شباهت مردم در لباس احرام، مانع از یافتن همراهانم می‌شد. چون از فریاد و گریه ناامید شدم، از محلّ عبور مردم دور شدم تا از صدمه مردم و زیر دست و پا ماندن در امان بمانم. ناامید در گوشه ای نشستم و می‌گفتم: یا صاحب الزمان ادرکنی! به این ذکر مشغول بودم که ناگهان صدایی شنیدم که کسی من را با نام صدا می‌زد. سرم را بالا گرفتم. جوانی نورانی را با لباس احرام در مقابل خود دیدم. فرمود: بیا طواف کن! گفتم: از طرف مادرم آمده ای؟! فرمود: نه! گفتم: چگونه بیایم، در حالی که اعمال طواف را نمی دانم و کسی هم نیست که مرا از ازدحام جمعیت حفظ کند؟! فرمود: هر کجا می‌روم، همراه من بیا و هر عملی که من انجام می‌دهم، انجام ده! نترس و دل قوی دار! پس از مشاهده این حال و شنیدن این سخن، اندوهم برطرف شد و دل و جانم قوّت گرفت، برخاستم و با آن جوان همراه شدم. حال عجیبی از او دیدم، گویا به هر طرف که می‌رفت، مردم از او فاصله می‌گرفتند و به او راه می‌دادند به نحوی که من آسیبی از مزاحمت مردم ندیدم تا آن که وارد مسجدالحرام شدیم. وقتی به مکان طواف رسیدیم به من توجّه نمود و فرمود: نیت طواف نما! سپس به راه افتاد. مردم راه را باز می‌کردند تا این که به حجرالاسود رسیدیم و آن را بوسید و به من اشاره فرمود، بوسیدم. دوباره به راه افتاد و به مقام اوّل رسیدیم، ایستاد و اشاره فرمود تا تجدید نیت نمایم ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: صفای دل - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: زهرا برقی ناشر: مسجد مقدس جمکران برگرفته از کتاب "عبقری الحسان" اثر علی اکبر نهاوندی 📝 داستان پانزدهم - دستگیری ناامیدان - ص ۵۶ و ۵۷. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هدایت شده از داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 692) قسمت ۳ 🌸 دستگیری ناامیدان 🌸 🌻 ... دوباره به راه افتاد و به مقام اوّل رسیدیم، ایستاد و اشاره فرمود تا تجدید نیت نمایم و دوباره حجر الاسود را بوسیدم و اعمال را به همان نحو انجام دادیم تا هفت دور تمام شد و در هر مرتبه حجر را می‌بوسید و به من نیز دستور می‌داد تا ببوسم و این سعادت برای همه بدون مزاحمت جمعیت ممکن نبود. پس برای نماز طواف، به مقام رفت و من همراه او بودم. پس از نماز فرمود، طواف تمام شد. من نیز برای تشکّر چند سکّه طلا که همراه داشتم، بیرون آورده و با معذرت خواهی بسیار به ایشان دادم. ایشان اشاره فرمود که سکّه‌ها را بردار! از کمی آن پوزش طلبیدم. فرمود: این کار را برای دنیا انجام ندادم و به جهتی اشاره نموده و فرمود: مادر و همراهان تو در آن جا هستند، برو و به ایشان ملحق شو! من نیز متوجّه آن سمت شده و چون دوباره به ایشان نگاه کردم، او را ندیدم. به سرعت به طرف همراهانم رفتم. آن‌ها ایستاده و نگران من بودند. چون مادرم مرا دید، خوشحال شد و از حالم پرسید. ماجرا را برای او بیان کردم. ایشان تعجّب کردند، مخصوصاً از اینکه در هر دوره، حجر را می‌بوسیدم و مزاحمتی برایم پیش نمی آمد و آن شخص مرا به نام خوانده بود. همراهانم از راهنمای خود پرسیدند، آیا این شخص را در میان راهنمایان می‌شناسی؟ گفت: این شخص که می‌گوید در میان راهنمایان نیست، بلکه کسی است که پس از ناامیدی، به سمت او، دست خواهش فریاد استغاثه سر داده است. 💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: صفای دل - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: زهرا برقی ناشر: مسجد مقدس جمکران برگرفته از کتاب "عبقری الحسان" اثر علی اکبر نهاوندی 📝 داستان پانزدهم - دستگیری ناامیدان - ص ۵۶ و ۵۷. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هدایت شده از داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 693) قسمت ۱ 💐 توسّل به صاحب‌الزمان علیه‌السلام و ورود به مذهب تشیع💐 🌿 مرحوم محدّث نوری روایت می‌کند: هنگامی که از زیارت حضرت اباعبداللَّه علیه السلام باز می‌گشتم، از راه فرات به سمت نجف اشرف در حرکت بودم. در کشتی کوچکی که مابین کربلا و طویرج بود، سوار شدم. مسافران آن کشتی همه اهل حلّه بودند، ایشان را در حال لهو و لعب دیدم، به جز یک نفر از ایشان که همراه آن‌ها بود، ولی با ایشان در لهو و شوخی همراهی نمی کرد و آن‌ها او را به خاطر مذهبش مورد طعن قرار می‌دادند و مسخره می‌کردند و با وجود این، آن‌ها را همراهی می‌کرد و در غذا با ایشان مشارکت داشت. در طول راه با او مصاحبت کرده، از مذهب او سؤال کردم و دلیل طعن ایشان را پرسیدم. گفت: آن‌ها خویشان من و اهل سنّت هستند و پدر من نیز، هم مذهب ایشان، ولی مادرم شیعه است و من نیز به برکت حضرت صاحب الزمان علیه السلام شیعه شدم. چون از چگونگی ماجرا سؤال کردم، گفت: نام من یاقوت و پیشه من روغن فروشی است. سالی برای خرید روغن از حلّه خارج شدم و به نزد بادیه نشینان رفتم. هنگام بازگشت در یک استراحت گاه توقّف کرده و استراحت کردم، چون از خواب بیدار شدم، همراهان من رفته بودند و من تنها در وسط بیابان مانده بودم. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: صفای دل - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: زهرا برقی ناشر: مسجد مقدس جمکران برگرفته از کتاب "عبقری الحسان" اثر علی اکبر نهاوندی 📝 داستان شانزدهم - توسّل به صاحب الزمان علیه‌السلام و ورود به مذهب تشیع  - ص ۵۹ و ۶۰. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هدایت شده از داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 693) قسمت ۲ 💐 توسّل به صاحب‌الزمان علیه‌السلام و ورود به مذهب تشیع💐 🌿 ... هنگام بازگشت در یک استراحت گاه توقّف کرده و استراحت کردم، چون از خواب بیدار شدم، همراهان من رفته بودند و من تنها در وسط بیابان مانده بودم. بین ما و اوّلین آبادی، مسافت بسیار زیادی بود؛ من برخاسته و بارم را بستم و به طرف آبادی به راه افتادم. چون اندکی رفتم، متوجّه شدم که راه را گم کرده ام. نگرانی از دزدان و درندگان بر من غلبه کرد، لذا به خلفا و مشایخ ایشان متوسّل شدم و آن‌ها را نزد خدا شفیع قرار دادم، امّا سودی نبخشید. سپس به یاد مادرم افتادم که می‌گفت: ما امام زنده و حاضری به نام اباصالح علیه السلام داریم که گم شدگان را به مقصد می‌رساند و به فریاد درماندگان می‌رسد و به ضعیفان کمک می‌کند. پس به او متوسّل شدم و با خدا عهد کردم که اگر به او استغاثه کنم، او من را نجات داد، به دین مادرم ایمان می‌آورم. به آن حضرت استغاثه نمودم. ناگهان شخصی را دیدم که همراه من راه می‌رود و بر سرش عمّامه سبزی، به رنگ سبزه زار بود. سپس راه را به من نشان داد و امر فرمود که به دین مادرم ایمان بیاورم. سپس به من فرمود: به زودی به روستایی می‌رسی که مردم آن جا همه شیعه اند. گفتم: سید من! تا آن روستا با من نمی آیید؟! فرمود: خیر! الان هزاران نفر در اطراف شهرها به من استغاثه نموده اند و باید آن‌ها را نجات بدهم و سپس غایب شد. چون کمی راه رفتم به آن ده رسیدم در حالی که مسافت ما تا آن روستا بسیار زیاد بود و همراهان من روز بعد به آن جا رسیدند. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: صفای دل - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: زهرا برقی ناشر: مسجد مقدس جمکران برگرفته از کتاب "عبقری الحسان" اثر علی اکبر نهاوندی 📝 داستان شانزدهم - توسّل به صاحب الزمان علیه‌السلام و ورود به مذهب تشیع - ص ۶۰. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هدایت شده از داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 693) قسمت ۳ 💐 توسّل به صاحب‌الزمان علیه‌السلام و ورود به مذهب تشیع💐 🌿 ... چون کمی راه رفتم به آن ده رسیدم در حالی که مسافت ما تا آن روستا بسیار زیاد بود و همراهان من روز بعد به آن جا رسیدند. هنگامی که به حلّه بازگشتم، نزد سید الفقها، آقا سید مهدی قزوینی رفتم و داستان را بیان کردم و علوم دین را از او آموختم و از او درباره عملی سؤال کردم که با آن بتوان به آن حضرت رسید. ایشان فرمود: چهل شب جمعه زیارت امام حسین علیه السلام را به جا بیاور! من نیز مشغول شدم و هر شب جمعه برای زیارت از حلّه به کربلا می‌رفتم، تا آن که یک زیارت باقی ماند. روز پنج شنبه از حلّه به طرف کربلا حرکت کردم. هنگامی که به دروازه رسیدم، از ورود مسافران جلوگیری می‌کردند و از ایشان برگه عبور یا هزینه آن را می‌طلبید و من نه برگه داشتم و نه هزینه آن را! متحیر ماندم و مردم مقابل دروازه مزاحم یکدیگر می‌شدند. تصمیم گرفتم خود را مخفی نموده و وارد شوم؛ امّا ممکن نشد. در این حال، حضرت صاحب الامر علیه السلام را مشاهده کردم که شبیه به طلاّب فارس، عمّامه ای بر سر دارد و داخل شهر است. چون ایشان را دیدم، استغاثه نمودم. ایشان نیز خارج شد، دست مرا گرفت و بدون مزاحمتی وارد شهر شدیم و دیگر ایشان را ندیدم. 💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: صفای دل - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: زهرا برقی ناشر: مسجد مقدس جمکران برگرفته از کتاب "عبقری الحسان" اثر علی اکبر نهاوندی 📝 داستان شانزدهم - توسّل به صاحب الزمان علیه‌السلام و ورود به مذهب تشیع - ص ۶۰ و ۶۱. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هدایت شده از داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🍀(داستان 694) قسمت ۱ 🌺 شفای چشمان زنی سنّی 🌺 🌱 یکی از روات حدیث نقل می‌کند که مردی از اصحاب سلطان، یکی از روستاهایی را که وقف علویین بود اجاره کرده و در آن جا نایبی شیعی به نام خطیب گذاشته بود. این نایب، کارگری از اهل سنّت داشت که نام وی عثمان بود. عثمان از سنّیان متعصّب بود و همیشه با خطیب در این زمینه بحث داشت. روزی هر دو در حضور عدّه ای از مردم با هم مجادله کردند و خطیب به عثمان گفت: اکنون حقّ را آشکار می‌سازم. من بر کف دست خود، نام کسانی را که دوست دارم، مانند حضرت امیرالمؤمنین و حسن و حسین علیهم السلام را می‌نویسم و تو نیز بر کف دست خود، نام کسانی را که دوست داری بنویس. پس دست من و تو را به هم می‌بندیم و در آتش می‌گذاریم. دست کسی که سوخت سخنش باطل است و کسی که دست او سالم ماند، سخنش حقّ است. عثمان آن را نپذیرفت و مردمی که آن جا بودند او را مسخره کردند و گفتند که اگر مذهب تو حقّ است، چرا سخن وی را قبول نمی کنی؟! مادر عثمان که او نیز از اهل سنّت بود در آن جا حاضر و ناظر قضایا بود. چون این قضایا را دید به حمایت از پسرش پرداخت و به لعن و تهدید و درشتی، مبالغه کرد و در همان حال ناگهان کور شد. با این که چشمان او باز بود، ولی هیچ چیز را نمی دید. یاران خود را صدا زد و قضیه را به ایشان خبر داد و این خبر منتشر شد. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: صفای دل - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: زهرا برقی ناشر: مسجد مقدس جمکران برگرفته از کتاب "عبقری الحسان" اثر علی اکبر نهاوندی 📝 داستان هفدهم - شفای چشمان زنی سنّی - ص ۶۲ و ۶۳. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هدایت شده از داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🍀(داستان 694) قسمت ۲ 🌺 شفای چشمان زنی سنّی 🌺 🌱 ... مادر عثمان که او نیز از اهل سنّت بود در آن جا حاضر و ناظر قضایا بود. چون این قضایا را دید به حمایت از پسرش پرداخت و به لعن و تهدید و درشتی، مبالغه کرد و در همان حال ناگهان کور شد. با این که چشمان او باز بود، ولی هیچ چیز را نمی دید. یاران خود را صدا زد و قضیه را به ایشان خبر داد و این خبر منتشر شد. طبیبان را از بغداد و حلّه برای معالجه او آوردند، امّا ثمری نبخشید. زنان مؤمنه ای که او را می‌شناختند، به او گفتند: آن کسی که تو را نابینا کرده، ولی امر پروردگار، امام زمان علیه السلام است و اگر شیعه شوی و راه دوستی او را در پیش گیری و از دشمنان او دور شوی، ما ضامن می‌شویم که به برکت آن حضرت به سلامتی دست یابی و در غیر این صورت نجات از این بلا ممکن نیست. او پذیرفت و چون شب جمعه شد او را به مقام حضرت صاحب الامر علیه السلام که در حلّه است، بردند و او را وارد قبّه نموده و زنان مؤمنه نیز بیرون قبّه خوابیدند. چون پاسی از شب گذشت، مادر عثمان با چشمانی بینا بیرون آمد و تک تک اطرافیان را شناخت و به آن‌ها از رنگ لباسهایشان خبر داد. همگی شاد شده و خدا را سپاس گفتند و از او چگونگی معجزه را سؤال کردند. در جواب گفت: هنگامی که شما مرا وارد قبّه نمودید و خارج شدید، دستی به صورت من رسید و فرمود: از این جا خارج شو، زیرا خداوند به تو عافیت عنایت فرمود. ناگهان قبّه را مملوّ از نور دیدم و دیدم مردی در میان قبّه است. عرض کردم: شما چه کسی هستید؟ فرمود: من حجّة بن الحسن هستم و سپس غایب شد. 💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: صفای دل - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: زهرا برقی ناشر: مسجد مقدس جمکران برگرفته از کتاب "عبقری الحسان" اثر علی اکبر نهاوندی 📝 داستان هفدهم - شفای چشمان زنی سنّی - ص ۶۳. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
هدایت شده از داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌄موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 695) 🌸 شفای فلج، زیر قبّه حضرت صاحب‌الزمان علیه‌السلام🌸 🍃 مرحوم علاّمه مجلسی از مرحوم شیخ جعفر بن ذهدری روایت می‌کند که فرمود: در ایام کودکی به فلج دچار شده بودم و توانایی حرکت نداشتم. جدّه پدری من بعد از وفات پدرم برای معالجه من تلاش زیادی کرد ولی ثمری نداشت. سپس پزشکان بغداد را به یاری طلبید و ایشان نیز از معالجه ناامید شدند، تا این که به او گفتند که من را زیر قبّه حضرت صاحب الزمان علیه السلام در حلّه بگذارد شاید خداوند به لطف حضرت صاحب الزمان علیه السلام سلامتی عنایت فرماید. چون من را زیر قبّه گذاردند و رفتند، ناگهان جمال دل آرای آن سرور را مشاهده کردم که فرمود: برخیز! عرض کردم: ای آقای من! توان برخاستن ندارم. فرمود: به اذن خدای تعالی برخیز و در ایستادن به من کمک نمود. چون برخاستم، اثری از فلج در خود ندیدم. در این هنگام مردم به سوی من هجوم آوردند و برای تبرّک، لباس‌های مرا تکّه تکّه کرده با خود بردند و با لباس‌های خود، من را پوشاندند. 💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: صفای دل - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: زهرا برقی ناشر: مسجد مقدس جمکران برگرفته از کتاب "عبقری الحسان" اثر علی اکبر نهاوندی 📝 داستان هجدهم - شفای فلج، زیر قبّه حضرت صاحب‌الزمان علیه‌السلام - ص ۶۴. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ➖➖➖➖➖➖➖➖➖