🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌳(داستان 632) قسمت 9
🌷 *یـار پـنـهـان* 🌷
🍀 ... رفت آن طرف خیابان، یک اتوبوس دیگر سوار شد. من هم یک تاکسی دیگر دربست کردم و دنبالش رفتم. بعد از چند ایستگاه از اتوبوس پیاده شد و داخل کوچه ای رفت. آرام تعقیبش میکردم، تا این که رفت داخل خانه ای که در سفید رنگی داشت.
آمدم سر کوچه، داخل مغازه بقالی شدم.
بعد از سلام گفتم:
- آقا شما اهل این محل را میشناسید؟
چشمهای ریزش را بیشتر باز کرد و گفت:
- بله، چطور مگر، آمدید خواستگاری؟
لبخندی زدم و گفتم:
- نه بابا، از ما دیگر گذشته، میخواستم بدانم آن درِ سفید که کنار تیر برق است، خانه کیست؟
سگرمه هایش را در هم کرد و گفت:
- این آقا که شما میگویید، خیلی مرموز است اصلاً کارهایش معلوم نیست. من هم زیاد کاری به کارهایش ندارم.
با تعجب گفتم:
- چیکار میکند که مرموز شده؟
- یک مغازه بقالی دارد، همان که میبینی رو به روی خانه اش هست. الآن هم بسته است. میآید جلوی در مغازه اش مینشیند، قرآن را دستش میگیرد و فقط به قرآن، نگاه میکند و هی ورق میزند، هر کی میخواهد بیاید، هرکی میخواهد برود، هیچ کاری ندارد، با خانمهای بی حجاب و با بچهها هم معامله نمی کند. تا صدای اللَّه اکبر اذان بلند میشود، مغازه را بسته و به خانه میرود. دیگر خدمت شما عرض کنم که....
حرفش را قطع کردم و گفتم:
- خیلی ممنون لطف کردید.
با کنجکاوی خاصی پرسید: ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان سوم: یار پنهان - صفحه ۴۱ و ۴۲.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#یار_پنهان
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌳(داستان 632) قسمت 10
🌷 *یـار پـنـهـان* 🌷
🍀 ... با کنجکاوی خاصی پرسید:
- نگفتی برای چه میخواهی، قیافه ات هم که به ساواک نمی خورد.
خندیدم و گفتم:
- دست شما درد نکند، امر خیره ان شاء اللَّه.
- مبارکه...
خوشحال بودم که خانه اش را پیدا کردم. رفتم و فردا که شنبه بود آمدم، دیدم روی صندلی نشسته و قرآن میخواند.
در دلم بسم اللَّه گفتم و جلو رفتم.
- سلام علیکم!
سرش را بالا آورد یک نگاهی انداخت و گفت: سلام علیکم و باز چشم هایش را روی صفحات قرآن انداخت.
به بهانه خرید، داخل مغازه اش شدم، ایشان هم بلند شد و آمد.
گفتم: یک بسته شکلات بدهید.
شکلات را گرفتم، دیدم انگار حالش برای حرف زدن، مناسب نیست، با خودم گفتم: خوب است بروم، دو سه روز دیگر بیایم، بلکه یک ارتباطی بشود با او برقرار کنم. و باز مشکلاتم را بپرسم و مهم تر از همه خبری از حضرت بگیرم.
بعد از سه روز به سراغش رفتم. مغازه اش بسته بود، تعجب کردم. پیش بقال سرِ کوچه رفتم. جلوی درِ مغازه ایستادم و سلام کردم.
- سلام آقا بفرمایید.
- ببخشید، برای همکارتان اتفاقی افتاده که درِ مغازه اش بسته است؟
با خوشحالی گفت:
- اینها دیروز نه پریروز، اسباب و اثاثیه شان را، بار خاور کردند و از این محل رفتند.
چشم هایم سیاهی رفت، و سرم سنگین شد. خدایا! یعنی به خاطر این که من از جایش خبردار شدم این کار را کرد، عجب زحمتی برایش درست کردم. غمگین و پشیمان از مغازه دار تشکر کردم و راه خانه را در پیش گرفتم به سختی نفس میکشیدم، بغض راه گلویم را گرفته بود، در خانه هم خیلی کسل و ناراحت بودم، همسرم پرسید:
- علی آقا چرا گرفته ای؟
- جریان را برایش گفتم گریه اش گرفت و سیل اشک او، بغض گلویم را شکست. آن روز در و دیوار خانه هم با ما گریه کرد.
🎙️نقل از: حجّت الاسلام والمسلمین مهدوی
عضو خبرگان رهبری
💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان سوم: یار پنهان - صفحه ۴۳ الی ۴۵.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#یار_پنهان
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌏موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌴(داستان 633) قسمت 1
🌼 *اسماعیل غافل* 🌼
🌿 امسال که میوهها را فروختم به محض گرفتن پولش، اوّل میروم مشهد که خیلی دلم تنگ شده. شش سالی میشود که به پابوس آقا نرفتم. خدا رحمت کند حاج خانم را. آخرین بار با ایشان رفته بودیم، خیلی زیارت باصفایی بود، جای شما خالی. یک روز ناهار رفتیم زائرسرای حضرت، خدا بیامرزدش، نمک یکی از نمکدونها را خالی کرد تُو دستمال کاغذی و برای تبرک آورد، تا مدّتها که سر سفره مینشستیم، میگفت: غذا متبرّک به نمک امام رضا علیه السلام است.
نور به قبرش ببارد، زن با وفایی بود، خدا رحمتش کند.
آقا یداللَّه که سر و پا گوش شده بود و به حرفهای مشهدی قربان گوش میداد، گفت: ان شاءاللَّه وقتی رفتی، چقدر میخواهی بمانی؟
- این دفعه نیّت کردم تلافی این چند سال را در بیاورم، میخواهم به امید خدا یکی دو ماهی بمانم.
در همین صحبتها بودند که علی پسر مشهدی در حالی که نفس نفس میزد آمد و گفت: بابا از میدان میوه آمدند برای خرید میوه ها، مواظب باش مثل پارسال ارزان نفروشی.
مشهدی با کنایه گفت:
- سلام علی آقا.
علی با شرمندگی ادامه داد.
- ببخشید بابا! هول شده بودم، سلام، سلام آقا یداللَّه.
مشهدی دستش را به کمرش گرفت و در حال بلند شدن گفت:
- خب علی جان! برویم ببینیم چند قیمت میگذارند. ان شاء اللَّه معامله کنند و ما هم از دل تنگی در بیاییم. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان چهارم: اسماعیل غافل - صفحه ۴۵ و ۴۶.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#اسماعیل_غافل
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌏موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌴(داستان 633) قسمت 2
🌼 *اسماعیل غافل* 🌼
🌿 ... - خب علی جان! برویم ببینیم چند قیمت میگذارند. ان شاء اللَّه معامله کنند و ما هم از دل تنگی در بیاییم.
سه نفر دلال از میدان میوه آمده بودند. بعد از سرکشی به چند باغ، سراغ میوههای مشهدی آمدند، بعد از کلی چانه زدن میوهها را مقداری ارزان ولی نقد خریدند. به محض این که پولها به دستش رسید دیگر طاقت نیاورد، رو کرد به علی پسرش و گفت:
- علی آقا، شما این چند روز برو خانه خواهرت اعظم، مواظب درس هایت هم باش. من ان شاء اللَّه یک ماهی میخواهم بروم مشهد، به خواهرت هم سلام برسان، من الآن میروم سر قبر مادرت تا از او خداحافظی کنم، شب میآیم تا از شما و خواهرت هم خداحافظی کنم. و ان شاء اللَّه فردا حرکت میکنم....
صبح زود وسایلش را جمع کرد و زودتر از ساعت حرکت، خود را به ترمینال رساند و سوار ماشین شد. دوباره خاطره زیارت شش سال پیش را به یاد آورد که بعد از دعاهای حاج خانم، توفیق زیارت آقا را پیدا کرده بود، ولی در این سفر، بدون او باید برود. با خودش گفت: کسی چه میداند شاید الآن او پیش خود امام رضا علیه السلام باشد. آهی کشید و بعد هم سرش را روی صندلی گذاشت و چشمانش را بست. بعد از ساعتها حرکت، اتوبوس به مشهد رسید.
تا از ماشین پیاده شد، نگاهش به گنبد طلایی حرم امام رضا علیه السلام افتاد و قطرههای اشک بود که بی اختیار، گونه هایش را نوازش میداد. هر قطره با زبان بی زبانی به او میگفت که حواست باشد با دعوت آمدی، و این هم علامتش.
با همان چشمهای اشک آلود رو به روی گنبد ایستاد و گفت: ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان چهارم: اسماعیل غافل - صفحه ۴۶ و ۴۷.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#اسماعیل_غافل
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌏موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌴(داستان 633) قسمت 3
🌼 *اسماعیل غافل* 🌼
🌿 ... با همان چشمهای اشک آلود رو به روی گنبد ایستاد و گفت:
- آخ امام رضا! اگر بدانی چقدر دلم برایت تنگ شده بود، آقاجون! یک دل پر غصه و درد آوردم برایت، کاش میشد برای همیشه همین جا بمانم و از کنارت جایی نروم ولی حیف آقاجون، حیف که نمی شود.
دست هایش را روی سینه اش گذاشت و گفت:
السلام علیک یا غریب الغربا یا علی بن موسی الرضا.
رفت تا اتاقی اجاره کند، وقتی خواست پول پیش پرداخت به صاحب خانه بدهد، یکدفعه قلبش ریخت و رنگش عوض شد. تمام جیب هایش را گشت حتی وسایل داخل ساکش را بیرون ریخت ولی خبری از پولها نبود، زبانش بند آمده بود، نمی دانست چکار کند و کجا برود. سراسیمه خود را به حرم رساند، خیلی ترسیده بود.
با همان حالت اضطراب و دلهره گفت:
- آقاجان! قربانت شوم، من مهمانِ شما هستم، خوب میدانی که من اهل رو انداختن و چیز گرفتن از کسی نیستم، پول هایم را زدند، نه سرپناه دارم نه چیزی دارم بخورم، آقاجان! به حقّ مادرت فاطمه زهرا علیها السلام لطفی کن و ما را از این مصیبت نجات بده.
نزدیکای ساعت ۴ بود که از خستگی یک گوشه حرم خوابش برد، در عالم خواب وجود مقدّس امام رضا علیه السلام را دید، آقا فرمودند: ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان چهارم: اسماعیل غافل - صفحه ۴۷ و ۴۸.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#اسماعیل_غافل
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦
🌏موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج)
🌹کاری از گروه بوی ظهور
🌴(داستان 633) قسمت 4
🌼 *اسماعیل غافل* 🌼
🌿 ... نزدیکای ساعت ۴ بود که از خستگی یک گوشه حرم خوابش برد، در عالم خواب وجود مقدّس امام رضا علیه السلام را دید، آقا فرمودند: این قدر بی تابی مکن. فردا صبح میروی به صحن قدس و اوّلین نفری که به صحن آمد، مشکلت را به او میگویی.
خیلی خوشحال شد دیگر بهتر از این نمی شد هم امام رضا علیه السلام را خواب دیده بود و هم فردا پول هایش پیدا میشد. آن شب را در حرم ماند امّا جز آب چیز دیگری نداشت که بخورد. صبح اوّل وقت به صحن قدس رفت، دید یکی وارد صحن شد، رفت جلو تا طبق سفارش حضرت، پول هایش را از او بگیرد امّا وقتی که نزدیک تر شد و قیافه آن آقا را دید سرجا خشکش زد، با خودش گفت: آره، این همان اسماعیل محل خودمان است.
یعنی چه؟! مگر میشود حضرت من را حواله بدهد به یک آدم غافل. امکان ندارد، حتماً اشتباهی شده است.
اتفاقاً اسماعیل هم یک لبخندی زد و از کنارش رد شد.
صدای قار و قورِ شکمش بلند شده بود. به حرم آمد و باز شروع کرد با حضرت دردِ دل کردن، تا شب هم از حرم بیرون نیامد ولی دیگر داشت کلافه میشد. با این که آدم کارکشته و سختی کشیده ای بود ولی دیگر توانی برایش نمانده بود. گوشه یکی از صحنها را برای خوابیدن انتخاب کرد ولی از گرسنگی خوابش نمی برد، تقریباً ساعت یک و نیم شب بود که خوابید و باز همان خواب را دید.
مثل روز قبل، این دفعه با ضعف و گرسنگی بیشتر به صحن قدس رفت، صدای پایی او را به خود آورد، دقت کرد دید همان اسماعیل محل خودشان است. با خودش گفت: خدایا! چکار کنم، شاید یک مصلحتی هست که امام رضا علیه السلام ما را حواله دادند به این آدم غافل.
با تردید و تعجب جلو رفت
- سلام آقا اسماعیل. ...
(ادامه دارد) ...
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📚: فریاد رس - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف
مؤلف: حسن محمودی
ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران
📝 داستان چهارم: اسماعیل غافل - صفحه ۴۸ و ۴۹.
گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅
https://chat.whatsapp.com/CwfcV2Ysy4JCM5071GEki5
https://eitaa.com/booye_zohooremahdi
داستانهای مهدوی:
@booye_zohooremahdi
https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
#فریاد_رس
#داستانهایی_از_کرامات_امام_زمان_عجلاللهتعالیفرجهالشریف
#حسن_محمودی
#انتشارات_مسجد_مقدس_جمکران
#اسماعیل_غافل