eitaa logo
داستانهای مهدوی
161 دنبال‌کننده
735 عکس
35 ویدیو
6 فایل
داستانها، ملاقات و معجزات حضرت مهدی (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) ارتباط با ادمین @sh_gerami گروه بوی ظهور https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 کانال «بوی ظهور رسانه ظهور» @booye_zohoor_resane_zohoor
مشاهده در ایتا
دانلود
☘☘☘ ☘☘ ☘ 🔰 موضوع : کرامات و معجزات حضرت مهدی🌹 (عجل اللّه تعالی فرجه الشریف) 📚 برگرفته از کتاب نجم الثاقب.                 ─┅─═इई•°¤°•ईइ═─┅─ عنوان: آن آشنا آمد داستان‌هایی از کرامات امام زمان (عج) مؤلف: مسلم پوروهاب ناشر: انتشارات مسجد مقدّس جمکران         ─┅─═इई•°¤°•ईइ═─┅─ التماس دعا 🌱 https://t.me/joinchat/Q6lXRTi8pcfzBSrZ گروه در ایتا https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 647) 📘 آن آشنا آمد 📘 📗 مقدمه ناشر (قسمت ۱): ✍ از آنجا که انسان همیشه در آمال و آرزو به سر می‌برد تا به خواسته‌های درونی اش برسد؛ برای رسیدن به این مقصود راه تلاش را پیش گرفته و ناملایمات راه را به طرق مختلف پشت سر می‌گذارد و بسته به اهمّیت هدف، سعی و کوشش می‌کند. - حال اگر این آمال و آرزو، اهدافی خدایی در پی داشته باشد، تحمل ناملایمات نه تنها سخت نبوده، بلکه بسیار آسان است و لذّتی ماندگار دارد، برخلاف اهداف غیر الهی که طیّ مسیرش پراضطراب و پر مشقّت و رسیدن به هدف، لذّتی گذرا دارد. - در مبحث دیدار با امام زمان علیه السلام عدّه ای به اشتباه رفته، هدف را فقط دیدار با آن حضرت می‌پندارند، غافل از این که دیدار، بدون معرفت و شناخت میسّر نمی باشد. - دیدار با امام زمان علیه السلام بیش از آن که به زمان و مکان خاصی متعلّق باشد، به حالات روحی و معنوی شخص بر می‌گردد که تا چه حدّ در انجام واجبات و مستحبّات و ترک گناهان تلاش نموده است، چرا که این گناهان است که همانند لکه‌های ابر، جلوی چشمانمان را گرفته، دل را از سفیدی به سیاهی برده و ما را از نعمت دیدار خورشید عالم تاب و قطب عالم امکان حضرت صاحب الزمان علیه السلام محروم ساخته است. - باید خورشید را شناخت تا برای دیدنش تلاش نمود و هر چه شناخت بیشتر باشد تلاش به مراتب بیشتر خواهد بود و این کار میسر نمی باشد، مگر با ترک گناه و انجام واجبات. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آن آشنا آمد - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پور وهاب ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 مقدمه ناشر - صفحه ۵ و ۶. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 647) 📘 آن آشنا آمد 📘 📗 مقدمه ناشر (قسمت ۲): ...✍ ...- باید خورشید را شناخت تا برای دیدنش تلاش نمود و هر چه شناخت بیشتر باشد تلاش به مراتب بیشتر خواهد بود و این کار میسر نمی باشد، مگر با ترک گناه و انجام واجبات. - خود آن حضرت می‌فرمایند: «اگر نامه‌های اعمال شیعیان که هر هفته به دست ما می‌رسد، سنگین از بار گناهان نبود این دوری و جدایی به درازا نمی کشید».[۱] - با نگاهی گذرا به شرح حال کسانی که در طی دوران غیبت کبرای مولا امام زمان علیه السلام سعادت شرفیابی به حضور مقدّسشان را داشته اند و یا از کرامات و عنایات خاصه آن حضرت بهره مند گشته اند، می‌توان دریافت که بیشترین و مهم ترین عامل در حصول این توفیق الهی، همان رعایت تقوای الهی و عمل به دستورات اسلامی و یکرنگی و صفای دل می‌باشد. - آنچه در این مجموعه می‌خوانید گوشه ای است از کرامات بی نهایت حضرت صاحب الزمان علیه السلام ولی عصر از کتاب نجم الثاقب، که نشان می‌دهد مولایمان هیچ گاه ما را از یاد نبرده، با بزرگواری گوشه چشمی به درماندگان نموده است. امید است با عمل به دستورات خداوند متعال و ائمه معصومین علیهم السلام لیاقت شناخت واقعی مولایمان را داشته، به وظایفمان در عصر غیبت عمل کنیم. ان شاء اللَّه 💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آن آشنا آمد - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پور وهاب ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 مقدمه ناشر - صفحه ۶ و ۷. 📚[۱]: بحار الانوار، ج ۵۳، ص ۱۷۷. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 647) قسمت ۱ 🌷 آن آشنا آمد 🌷 ☘ «بسم اللَّه الرّحمٰن الرّحیٖم» - در بازار نجف اشرف، در مغازه خالویم نشسته بودم که سر و کلّه کاظم پیدا شد. خیلی خوشحال به نظر می‌رسید. با سر اشاره ای به من کرد و از مقابل حجره دور شد. از جا بلند شدم و نگاهی به خالویم انداختم، سرگرم کار خودش بود. با صدایی که بشنود گفتم: خالو جان! اگر امری ندارید از خدمت مرخص می‌شوم! - کجا خالو؟! هنوز نشسته بودی! - خیلی ممنون! باید سری به منزل بزنم؛ شاید کارم داشته باشند. - خدا پشت و پناهت پسرم! به مادرت سلام برسان! از حجره بیرون آمدم و چشم گرداندم به راهی که کاظم رفته بود. چندتا حجره پایین تر انتظارم را می‌کشید. با دیدن من لبخندی زد. - سلام کاظم، چه شده؟ مثل مأموران حکومتی کشیک می‌کشی؟ - بیا میرزا! خبر خوشی دارم! - آفتاب از کدام طرف زده که تو خوش خبر شده ای؟! خوب حالا آن خبر چه هست؟ - واللَّه! توی منزل نشسته بودم که خدمتکار آقا آمد پی من و گفت که سیّد مهدی خواسته خدمتش برسم. من هم فوراً رفتم خدمت ایشان، داشتند نماز می‌خواندند. گوشه ای نشستم تا نمازشان تمام شد. سپس رو به من کردند و فرمودند: کاظم! به اتفاق میرزا به حلّه بروید و منزلی تهیه کنید. من نیز تا چند روز دیگر به حلّه می‌آیم. - یعنی آقا قصد دارند از نجف اشرف تشریف ببرند؟! - به من که این طور فرمودند. از شنیدن گفته‌های کاظم تعجّب کردم. چرا باید آقا پس از سال‌ها زندگی در نجف اشرف به حلّه بروند؟! ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آن آشنا آمد - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پور وهاب ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 آن آشنا آمد - صفحه ۹ الی ۱۱. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 647) قسمت ۲ 🌷 آن آشنا آمد 🌷 ☘ ... از شنیدن گفته‌های کاظم تعجّب کردم. چرا باید آقا پس از سال‌ها زندگی در نجف اشرف به حلّه بروند؟! - آقا نگفتند کی حرکت کنیم؟! - چرا، گفتند هرچه زودتر بهتر است. پس از گذاشتن قرار برای رفتن به حلّه، از کاظم جدا شدم و به طرف منزل راه افتادم. توی راه مدام به تصمیمی که آقا گرفته بود، فکر می‌کردم. از طرفی هم مطمئن بودم که حتماً خیری در کار سیّد است و او بدون در نظر گرفتن مشیّت الهی کاری را انجام نمی دهد. مادرم در منزل نبود. فوراً دست به کار شدم و آنچه را برای سفر لازم داشتم، جمع و جور کردم و برای خواندن نماز وضو گرفتم. داشتم سلام نماز را می‌دادم که صدای خشک درِ چوبی اطاق به گوش رسید و پس از آن صدای پای مادرم در فضای اطاق پیچید. صدایی که سال‌های سال به آن عادت کرده بودم. کنار من نشست و چشمان مهربانش را به من دوخت. پیشانی‌ام را روی مهر گذاشتم و پس از بوسیدن آن گوشه‌های سجاده را تا زدم. - خوب پسرم، به حجره خالو تقی رفته بودی؟ - آری مادر! سلام رساندند. - سلامت باشند پسرم! مادر جان ان شاء اللَّه که خیره. آن طور که معلومه قصد مسافرت داری. - از کجا فهمیدی مادر؟! کسی چیزی به تو گفته؟ ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آن آشنا آمد - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پور وهاب ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 آن آشنا آمد - صفحه ۱۱ الی ۱۳. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 647) قسمت ۳ 🌷 آن آشنا آمد 🌷 ☘ ... آن طور که معلومه قصد مسافرت داری. - از کجا فهمیدی مادر؟! کسی چیزی به تو گفته؟ نه مادر جان! دیدم که بار و بُنه ات را بسته ای! گفتم شاید هوای زیارت ابی عبداللَّه علیه السلام را کرده ای؟! - نه مادر! زیارت کربلا نمی روم. امروز که در حجره خالو نشسته بودم، کاظم آمد آنجا و به من گفت که سیّد مهدی به او گفته که با میرزا بروید حلّه، من هم تا چند روز دیگر خواهم آمد. - یعنی سیّد مهدی می‌خواهند از نجف بروند؟ - آری مادر! کاظم که این طور می‌گفت. - پس چرا نماندید با سیّد بروید؟ - ایشان خواسته اند که ما برای تهیه منزل زودتر حرکت کنیم. - خدا پشت و پناهتان، به امید خدا همه کارها درست می‌شود. پس از خوردن چند لقمه نان و خرما از اطاق بیرون رفتم و روی تختی که در گوشه ایوان خانه قرار داشت دراز کشیدم و چشم دوختم به طرف آسمان. کم کم پلک هایم سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفتم و زمانی بیدار شدم که صدای اذان صبح از گلدسته‌های بلند مسجد بر فضای شهر طنین انداخته بود. با عجله از جا برخاستم و به طرف حوض که در وسط حیاط خانه قرار داشت رفتم. وضو گرفتم و به نماز ایستادم. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آن آشنا آمد - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پور وهاب ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 آن آشنا آمد - صفحه ۱۳ و ۱۴. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 647) قسمت ۴ 🌷 آن آشنا آمد 🌷 ☘ ... با عجله از جا برخاستم و به طرف حوض که در وسط حیاط خانه قرار داشت رفتم. وضو گرفتم و به نماز ایستادم. طولی نکشید که صدای سُم اسبی در میان کوچه پیچید؛ فهمیدم که طبق قرار ما کاظم آمده است. آهسته داخل اطاق شدم و وسایل سفرم را برداشتم و برای این که مادرم بیدار نشود پاورچین، پاورچین به حیاط برگشتم. پس از زین کردن اسب افسارش را در دست گرفتم و وارد کوچه شدم؛ کاظم منتظر من ایستاده بود و این پا و آن پا می‌کرد. با دیدن من لبخندی زد. - چرا دیر کردی میرزا؟ - خوابم برده بود؛ اگر صدای مؤذن به گوشم نمی رسید، حالا حالاها بیدار نمی شدم. خوش به حالت که خوابت برد؛ من که تا اذان صبح از خوشحالی بیدار ماندم. حالا چرا زل زده ای به من؟ سوار شو، زودتر راه بیفتیم. - وسایل سفرم را به حلقه‌های آهنی دو طرف زین بستم و سوار اسب شدم و بدین ترتیب از کوچه پس کوچه‌های نجف بیرون آمدیم و به طرف حلّه راه افتادیم. کاظم سر کیف بود و مدام توی راه شوخی می‌کرد. تا ظهر یک سره به طرف حلّه چهار نعل تاختیم. هوا به شدّت گرم بود و اسب‌ها خیس عرق شده بودند. تا این که رسیدیم به کنار رودخانه ای که از فرات جدا می‌شد، با کشیدن دهنه اسب توقف کردیم. به کاظم گفتم: جای سرسبزیست؛ بهتر است ساعتی را در این منزل استراحت کنیم. با تمام خستگی راه هنوز سرحال به نظر می‌رسید با تبسمی به شوخی گفت: ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آن آشنا آمد - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پور وهاب ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 آن آشنا آمد - صفحه ۱۴ الی ۱۶. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 647) قسمت ۵ 🌷 آن آشنا آمد 🌷 ☘ ... به کاظم گفتم: جای سرسبزیست؛ بهتر است ساعتی را در این منزل استراحت کنیم. با تمام خستگی راه هنوز سرحال به نظر می‌رسید با تبسمی به شوخی گفت: هرچه شما امر بفرمایید، من در خدمت شما هستم یا امیر! از رفتارش خنده‌ام گرفت. از اسب پیاده شدیم و آن ها را در زیر درختی بستیم و خودمان در کنار رود دو زانو نشستیم و پس از شستن دست و صورت، وضو گرفتیم و نماز خواندیم و بعد از آن نیز وقت خوردن غذا شد. خیره شد توی صورتم و در حالی که لقمه غذا در دهانش می‌جنبید به من گفت: میرزا! خیلی از این سفر راضی به نظر نمی رسی؟ از حرفش یکّه خوردم و به او گفتم: چرا فکر می‌کنی که از این سفر راضی نیستم؟! واللَّه! از لحظه ای که به سمت حلّه حرکت کرده ایم تا الآن مدام ساکت مانده ای و حرفی نمی زنی! - گوش کن کاظم، هرچه فکر می‌کنم نمی توانم بفهمم چرا سیّد مهدی می‌خواهد از نجف به حلّه سفر کند و ساکن آن شهر شود؟! - حتماً برای خودش دلیلی دارد و گرنه سیّد که بی علّت کاری را انجام نمی دهد. - کاظم! می‌ترسم حلّه ای‌ها قدر سیّد را ندانند و احترام او را نگه ندارند. - ناراحت نباش میرزا! ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آن آشنا آمد - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پور وهاب ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 آن آشنا آمد - صفحه ۱۶ الی ۱۸. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 647) قسمت ۶ 🌷 آن آشنا آمد 🌷 ☘ ... - کاظم! می‌ترسم حلّه ای‌ها قدر سیّد را ندانند و احترام او را نگه ندارند. - ناراحت نباش میرزا! شیعیان زیادی هستند که در حلّه زندگی می‌کنند و اگر بشنوند آقا به حلّه می‌آیند، خوشحال هم می‌شوند. - من هم می‌دانم که در حلّه، تعداد شیعیان زیاد است ولی این را هم می‌دانم که آن‌ها فقط از شیعه گری، جز بُردنِ مرده‌های خود به نجف اشرف چیز دیگری یاد نگرفته اند و فکر می‌کنند هرکس مرده خود را در خاک نجف دفن کند، از شیعیان است و آمرزیده می‌شود. - شاید سیّد مهدی هم به همین منظور به حلّه می روند و قصد هدایت آن جماعت را داشته باشند؛ به هر حال چه ایشان در حلّه باشند و چه در نجف، من و تو در خدمت ایشان هستیم. - بلند شو کاظم! تا هوا تاریک نشده باید خود را به حلّه برسانیم. در حالی که سفره را تا می‌زد با لبخندی گفت: ای به چشم امیر! در خدمتگزاری حاضرم و شروع کرد با صدای بلند خندیدن. از جا برخاستم و پس از خوراندن آب به اسب ها، سوار اسبم شدم. کاظم نیز افسار اسبش را از دستم گرفت و سوار شد و راه حلّه را در پیش گرفتیم. در بین راه مدام به حرف‌های کاظم فکر می‌کردم. شاید حقّ با او باشد و سیّد به قصد هدایت شیعیان حلّه به آن شهر سفر می‌کنند. هنوز هوا کاملاً تاریک نشده بود که به دروازه حلّه رسیدیم و وارد شهر شدیم و یک سره به طرف مسجدی که شیعیان در آن نماز می‌خواندند، رفتیم. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آن آشنا آمد - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پور وهاب ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 آن آشنا آمد - صفحه ۱۸ الی ۲۰. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 647) قسمت ۷ 🌷 آن آشنا آمد 🌷 ☘ ... هنوز هوا کاملاً تاریک نشده بود که به دروازه حلّه رسیدیم و وارد شهر شدیم و یک سره به طرف مسجدی که شیعیان در آن نماز می‌خواندند، رفتیم. اسب‌ها را در بیرون از مسجد بسته و مقداری آب و علف جلوی آن‌ها گذاشتیم و سپس برای خواندن نماز وارد مسجد شدیم. چند نفر از جوانان حلّه دور هم نشسته و مشغول صحبت بودند. مستقیم به سمت محراب رفتیم و سجاده ای را که همراهمان بود پهن کردیم و به نماز ایستادیم و پس از ادای فریضه واجب از روی خستگی شانه‌ام را به ستونی که در نزدیکی محراب استوار بود، تکیه دادم. کاظم هم وضعی بهتر از من نداشت و آثار خستگی در صورتش پیدا بود. مدتی نگذشت که مرد خوشرویی وارد مسجد شد و چند قدم دورتر از ما به نماز ایستاد، نماز را خیلی آرام و شمرده می‌خواند و پس از آن مدتی طولانی را به تعقیبات نماز پرداخت و چون این اعمال را به پایان رسانید، نگاهی به من و کاظم انداخت و آرام به طرف ما آمد و با مهربانی سلام کرد و در برابر ما نشست. در حالی که تبسّمی بر لبانش جاری بود رو به ما کرد و گفت: برادران! از سیمای شما معلوم است که از راه دوری می‌آیید. کاظم فوراً در جوابش گفت: آری پدر جان، از نجف اشرف خدمت می‌رسیم. - آیا در حلّه بستگانی دارید یا به قصد گردش آمده اید؟ دوباره کاظم زبان گشود و گفت: پدر جان، ما از جانب سیّد مهدی برای انجام کاری آمده ایم. - منظورتان همان عالم بزرگوار، سیّد مهدی قزوینی می‌باشد؟ ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آن آشنا آمد - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: مسلم پور وهاب ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 آن آشنا آمد - صفحه ۲۰ الی ۲۲. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor