eitaa logo
داستانهای مهدوی
161 دنبال‌کننده
735 عکس
35 ویدیو
6 فایل
داستانها، ملاقات و معجزات حضرت مهدی (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) ارتباط با ادمین @sh_gerami گروه بوی ظهور https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 کانال «بوی ظهور رسانه ظهور» @booye_zohoor_resane_zohoor
مشاهده در ایتا
دانلود
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 649) قسمت ۱۱ 🌷 فرق خونین 🌷 ☘ ... بعضی چیزها را هم می‌خواهی فراموش کنی امّا نمی توانی. هرچه سعی می‌کنی از ذهن و خاطرت دور کنی ولی بی فایده است. گویا بخش فراموشی ذهن تو اکنون کار نمی کند. حقّ هم داری، چون عدّه ای معدود، شأن و منزلت مسجد و صاحب آن را رعایت نمی کنند و بی توجّه به ارزش‌های دینی و اسلامی هستند. هرچند تعداد آن‌ها اندک است، امّا همان اندک آن‌ها هم زیاد است. چون هر مکان و مقامی حریم و احترامی دارد و باید حرمتش را نگاه داشت. باید غیرت دینی داشت. باید شرم و حیا باشد، چون اگر شرم و حیا نباشد، دیگر هیچ کاری عار نیست! هیجدهمین روز ماه مبارک را پشت سر می‌گذاری. سه شنبه است و طبق معمول، زائران بیشتری به مسجد می‌آیند. بعد از خوردن سحری مشغول خدمت می‌شوی و از هر کار و خدمتی که از دستت بر بیاید دریغ نمی کنی. عشق به خدمت، تو را از هر نام و عنوان دنیایی دور می‌کند. اصلاً از القاب و عناوین صوری و ظاهری بی زاری. می‌خواهی خدمت گزار باشی و نوع و محل خدمت برایت تفاوتی نمی کند. سی و نه روز است که چشم به در و دیوار مسجد دوخته ای. شب و روز با مسجد و محراب انس داری. لحظه ای از دعا و راز و نیاز غافل نبودی. شب سنگینی را در پیش داری. شبی که بهتر و بالاتر از هزار ماه است. شبی که در آن تمام مقدّرات یک سال مشخص و معین می‌گردد. شب قدر است و به حق می‌بایست قدر آن را دانست. - اللَّه اکبر... اللَّه اکبر.... اذان مغرب است که از بلندگوهای مسجد پخش می‌شود. صوت خوش مؤذن زاده اردبیلی آدمی را به شور و وجد می‌آورد. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آخرین پناه - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: محمود ترحمی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم - فرق خونین - صفحه ۳۴ و ۳۵. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 649) قسمت ۱۲ 🌷 فرق خونین 🌷 ☘ ...- اللَّه اکبر... اللَّه اکبر.... اذان مغرب است که از بلندگوهای مسجد پخش می‌شود. صوت خوش مؤذن زاده اردبیلی آدمی را به شور و وجد می‌آورد. آدمی می خواهد با آن اذان بگرید، چون غربت و مظلومیت علی علیه السلام را فریاد می‌زند. تنهایی و سوز دل علی علیه السلام است که از دل نخلستان‌ها به گوش می‌رسد. آهی است که از وجود حضرت فاطمه علیها السلام برمی خیزد. گریه‌های بیت الاحزان را به تصویر می‌کشد و مظلومیت قرون متمادی علی و شیعیانش را از منابر و مساجد به گوش همگان می‌رساند. تو هم دنبال گم شده ات هستی. طاقتت دارد سر می‌رود. گاهی وقت‌ها احساس می‌کنی که نه به یاد خودت هستی و نه دیگران. در ملکوت سیر می‌کنی و فقط به معشوق خود می‌اندیشی و بس. در وجود خود یک فضای خالی احساس می‌کنی. فضایی می‌بینی که تاریک است و کاملاً مشهود و تا آن فضای تاریک را پر نکنی دست از طلب مطلوب و محبوب خود برنمی داری. فضا و خلأیی که فقط با نور پر می‌شود. هیچ چیز جای آن نور را نمی تواند بگیرد. با نبودن آن احساس غربت و تنهایی می‌کنی. فضای بزرگ و ساکتی می‌بینی که تحمل آن برای تو مشکل است. آه عمیقی از درون می‌کشی. ناگهان قلبت به شدّت می‌تپد و حالت منقلب می‌شود. نگاهی متفکرانه به گنبد فیروزه ای مسجد می‌اندازی. این بار آن را طوری دیگر می‌بینی. همه چیز رنگ و بوی تازه به خود گرفته است. در دلت غوغایی به پا می‌شود. شور و هیجانی تو را می‌گیرد که حکایت از آینده دیگری است که در انتظارش هستی. بعد از نماز و دعا، افطار نموده و به داخل حیاط مسجد می‌آیی. چشم به آسمان می‌دوزی. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آخرین پناه - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: محمود ترحمی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم - فرق خونین - صفحه ۳۵ و ۳۶. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 649) قسمت ۱۳ 🌷 فرق خونین 🌷 ☘ ... بعد از نماز و دعا، افطار نموده و به داخل حیاط مسجد می‌آیی. چشم به آسمان می‌دوزی. ستاره‌ها تمام آسمان را پر کرده اند و در حال سوسو زدن هستند. نسیم خنکی می‌وزد. هوای دلپذیر و مطبوع جمکران روح را نوازش می‌دهد و جان را آرامش، عجب حال و هوایی!. سر و کله ماه هم پیدا می‌شود. سرش به کار خودش است و از میان ستاره‌ها راهش را گرفته و جلو می‌آید. این تکه‌های سیاه ابر هستند که گاهی سدّ راه ماه می‌شوند. با حرکت ابرها، خنجر تیز ماه هم به آرامی سینه ابرها را می‌شکافد و خودش را از لا به لای آن‌ها نجات می‌دهد. شب، از گذشته‌ها با زنده دلان مأنوس بوده است. آدمی می‌تواند دفتر خاطرات ذهنش را باز کند و نگاه عبرت آموزی به گذشته دور و نزدیک بیندازد. شب، یاور پرهیزکاران و عاشقان است. شیاطین در خواب غفلت غوطه می‌خورند و شب زنده داران در فکر معراج اندیشه اند. تو هم لحظه ای و آنی از این ساعات عرفانی و الهی غافل نیستی. همه جا و همه موقع به دنبال مطلوب و معشوق خود می‌گردی. بغض گلوی تو را می‌گیرد. حلقه اشکی از کنار چشم هایت خودنمایی می‌کند. زبانت هم از حرکت باز می‌ایستد، انگار که اسیر بغض تو شده است. لب هایت چند بار به هم می‌خورد. چیزی که وسط گلویت گیر کرده بود همراه با اشک به صدا در می‌آید: 🍃دید مجنون را عزیزی دردناک 🍃در میان رهگذر می‌ریخت خاک 🍃گفت ای مجنون چه می‌جویی ازین 🍃گفت لیلی را همی جویم چنین 🍃گفت لیلی را کجا یابی زخاک 🍃کی بود در خاک شارع دُرّ پاک 🍃گفت من می‌جویمش هرجا که هست 🍃بو که جایی ناگهش آرم به دست چند ساعتی از شب می‌گذرد. تو هم چنان مشغول خدمت هستی و به زور این جسم مجروح و خسته خودت را به این طرف و آن طرف می‌کشانی. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آخرین پناه - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: محمود ترحمی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم - فرق خونین - صفحه ۳۶ الی ۳۸. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 649) قسمت ۱۴ 🌷 فرق خونین 🌷 ☘ ... چند ساعتی از شب می‌گذرد. تو هم چنان مشغول خدمت هستی و به زور این جسم مجروح و خسته خودت را به این طرف و آن طرف می‌کشانی. بالاخره خواب به چشم هایت هجوم می‌آورد. داخل یکی از اتاق‌های خادمین کفشداری می‌شوی. دستی بر زخم‌های پر درد تنت می‌کشی. روی پتو دراز می‌کشی و سرت را به دیوار اتاق می‌چسبانی. خنکی دیوار مقداری از درد سرت را تسکین می‌دهد. به پهلو می‌چرخی و چشمانت را می‌بندی. بلافاصله به خواب می‌روی. در حال نظافت حیاط مسجد هستی. سید جلیل القدری پیش تو می‌آید و می‌گوید: - حالت چطور است، سید!؟ - الحمد للَّه! - بیا برویم داخل مسجد تا با هم صحبت کنیم. - چشم آقا! بی اختیار با او داخل مسجد می‌شوی. به طرف چهار بزرگوار که نور سر تا پایشان را پوشانده و کناری نشسته و گویا انتظار شما را می‌کشند می‌روید. باورت نمی شود که همه آن‌ها را می‌شناسی؛ پیامبر اکرم، حضرت علی با فرق خونین، حضرت فاطمه، حضرت معصومه علیهم السلام. خدمت آن‌ها رفته و می‌نشینی. در پوست خودت نمی گنجی. همان آقایی که الآن او را می‌شناسی و می‌دانی که یوسف زهراست، رو به تو می کند و می‌فرماید: - آقا سید! کسالتی داری؟ - بله آقا، در جبهه مجروح شده‌ام و.... آقا دست مبارک خودشان را روی سرت می‌کشد و می‌فرماید: - ان شاء اللَّه خوب می‌شوی. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آخرین پناه - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: محمود ترحمی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم - فرق خونین - صفحه ۳۸ و ۳۹. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 649) قسمت ۱۵ 🌷 فرق خونین 🌷 ☘ ... آقا دست مبارک خودشان را روی سرت می‌کشد و می‌فرماید: - ان شاء اللَّه خوب می‌شوی. سپس دستی به کمر و پاهایت می‌کشد و با این کار تمام دردها از بدنت بیرون آمده و از جسم و جانت دور می‌شود. تو که در این چند سال، لحظه ای از درد و رنج زخم‌ها به دور نبودی و آسایش و آرامش برای تو معنا نداشته، حالا احساس راحتی می‌کنی و دوباره مزه سلامتی را می‌چشی. دوباره مجذوب امام زمان علیه السلام می‌شوی. امام دست مبارکش را به طرف تو آورده و یک دانه خرما و مقداری آب به تو می‌دهد و می‌فرماید: - بخور که فردا می‌خواهی روزه بگیری. تو هم با اشتیاق فراوان آن را می‌گیری و می‌گویی: - ممنونم آقا! ممنونم! ناگهان از آن حالت خوش خارج شده و پتو را از روی خودت کنار می‌زنی. خودت را در اتاق کفشداری می‌بینی که خوابیده بودی. فقط نور کم سوی چراغ خواب است که دارد با سیاهی، دست و پنجه نرم می‌کند. تاریکی گلوی لامپ کم نور را می‌فشارد، ولی هم چنان نور کم سوی چراغ خواب مقاومت می‌کند. با پشت دست چشمانت را می‌مالی و می‌خواهی بلند شوی. با تعجب به پاهایت نگاه می‌کنی. این بار بدون کمک دیوار و تکیه به آن، به راحتی سرپا می‌ایستی. به طرف کلید لامپ می‌روی. دستت به راحتی آن را فشار می‌دهد و روشن می‌کند. تمام صورتت را عرق گرفته است. با دستمال، عرق را پاک می‌کنی. قطرات اشک از چشمانت می‌بارد و روی گونه هایت لیز می‌خورد و با محاسنت انس می‌گیرد. یکی از خادمین مسجد به طرفت می‌آید. رو به تو می‌کند و می‌گوید: - سید عبداللَّه، این موقع شب کجا می‌روی؟ - من... من... دنبال آقا می‌روم. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آخرین پناه - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: محمود ترحمی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم - فرق خونین - صفحه ۳۹ و ۴۰. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 649) قسمت ۱۶ 🌷 فرق خونین 🌷 ☘ ... - سید عبداللَّه، این موقع شب کجا می‌روی؟ - من... من... دنبال آقا می‌روم. او که زود متوجّه حالت می‌شود، می‌پرسد: آقا را کجا دیدی؟ - داخل همین مسجد! او هم با چشمانی پر از اشک به تو نگاه می‌کند و به طرف مسجد می‌دود. خودت را به سرعت به داخل مسجد می‌رسانی. به آن قسمتی که آقا و دیگر بزرگواران نشسته بودند نظر می‌اندازی. آن چنان به آن جا خیره می‌شوی که اگر ترنم اشکهایت نبود، چشمانت خشک می‌شد. بلندگوهای مسجد نیز هم زمان، مناجات امیرالمؤمنین علیه السلام را پخش می‌کنند: اللّهمّ إنّی أسئلک الأمان یوم لا ینفع مال ولا بنون، إلّا من أتی اللَّه بقلب سلیم.... [۱] به یاد مسجد کوفه می‌افتی. در ذهن خود مولا را می‌بینی که در مسجد کوفه در حال راز و نیاز است. ناگهان منادی از عرش ندا سر می‌دهد: قد قتل علی المرتضی [۲] . مردم کوفه از خواب برمی خیزند و سراسیمه به طرف مسجد کوفه می‌دوند. امّا صد افسوس که در خواب سنگین فرو رفته بودند و دیر از خواب بیدار شدند. بعد از خواندن نماز شب و خوردن سحری به حیاط مسجد می‌آیی و به آسمان چشم می‌دوزی. سپیدی صبح را می‌جویی. هاله ای کمرنگ را می‌بینی که بنای خودنمایی دارد. آماده نماز صبح می‌شوی و در نماز، شکر الهی را به جا می‌آوری. برای اطمینان دوباره، خودت را به پاهایت می‌سپاری. آری این پاهای تو هستند که هر جا بخواهند تو را می‌برند. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آخرین پناه - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: محمود ترحمی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم - فرق خونین - صفحه ۳۹ و ۴۰. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🔮موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 649) قسمت ۱۷ 🌷 فرق خونین 🌷 ☘ ... برای اطمینان دوباره، خودت را به پاهایت می‌سپاری. آری این پاهای تو هستند که هر جا بخواهند تو را می‌برند. تک تک سلول‌های تو هم به شور و شوق آمده اند و خوشحالند که دست محبت طبیب واقعی بر سرشان کشیده شده است. طبیبی که واقعاً طبیب است. خودت را در بیرون مسجد، بالای سکو می‌بینی. چشمانت به طرف مشرق خیره شده اند. نبرد بین سیاهی و سفیدی را مشاهده می‌کنی. هر چقدر سیاهی زور می‌زند تا سپیدی را پنهان کند، نمی تواند. اصلاً سپیدی بنای تسلیم شدن را ندارد. سپیدی مانده است تا نظاره گر خورشید باشد، خورشیدی که از مکّه طلوع می‌کند. سیاهی آخرین زورهایش را می‌زند، امّا تنها رسوایی خودش را نظاره گر است و در نهایت، فرار را بر قرار ترجیح می‌دهد. آسمان مشرق به آهستگی طلایی رنگ می‌شود. گنبد و گلدسته‌های آبی مسجد را می‌نگری که با پرتو نور طلایی آفتاب، فیروزه ای شده اند. مسؤولین و خدمت گزاران مسجد، خبر شفا یافتن تو را شنیده اند. دسته دسته به سراغت می‌آیند و تو را به آغوش می‌کشند. بر شانه هایشان بوسه می‌زنی و با اشک شیرین خوشحالی، خدا را شکر می‌کنی. چند روز دیگر می‌مانی. می‌خواهی علف‌های هرزی که در باغستان روح و روانت ریشه دوانده اند را هَرَس کنی و از بین ببری. تو هزاران و بلکه میلیون‌ها امید و آرزوی دیگر در دل داری. درست است که تقرّبی پیدا کرده ای و عنایت و کرامتی را دیده ای، ولی هنوز هزاران هزار راه مانده در پیش رو داری که باید بپیمایی. هنوز راه باز است و باید جهت کمال و رشد و تعالی تا رسیدن به نقطه مطلوب، تلاش و جهاد کنی. وسایلت را جمع و جور کرده و در ساک می‌گذاری. از دوستانت خداحافظی می‌کنی. راه بازگشت به شهر خودتان - مشهد - را در پیش می‌گیری. ناخوداگاه، این شعر به ذهن و خاطر تو می‌رسد: 🌦خوشا دردی که درمانش تو باشی 🌦خوشا هجری که پایانش تو باشی 💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آخرین پناه - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: محمود ترحمی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان دوم - فرق خونین - صفحه ۴۱ و ۴۲. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 650) قسمت ۱ 🌸 فاطمه زنده است 🌸 🌱  - السلام علیک، یا اخی! - علیک السلام و رحمة اللَّه و برکاته - ما اسمک؟ - أنا ولید بن عباس - من أین؟ - من الحجاز! - یا فارس الحجاز! ادرکنا! [۱] در یکی از شهرهای عربستان سعودی هستی. اقوامت نیز، مانند خودت سنّی مذهب هستند. امّا تو ارادت خاصّی به پیامبر و خاندانش علیهم السلام داری. در درون خودت حقایقی را درک می‌کنی که کمتر می‌شود بر زبان آورد. خداوند به تازگی اولین فرزند را به شما عنایت کرده است. می‌خواهی نامی برای او بگذاری. با همسرت مشورت می‌کنی. او خیلی علاقه مند است که نام دختر پیامبر صلی الله علیه وآله را که نام مادرش نیز هست را روی دخترتان بگذارید. مادر و دختر یک اسم داشته باشند. فامیل‌ها با شنیدن خبر به دنیا آمدن نوزاد، جهت تبریک به منزل شما می‌آیند. عدّه ای هم که امروز آمده اند حسابی به اسم دخترت گیر داده اند. یکی از آن‌ها می‌پرسد: - اسم دخترت را چه گذاشته ای؟ - فاطمه - چی؟ فاطمه! - مگر چه اشکالی دارد؟ - حتماً او را دوست نداری و می‌خواهی زودتر بمیرد و از دستش راحت بشوی! یک خطِّ اخم ضعیف و کوچکی بین دو ابروهایت پیدا می‌شود. به نوزاد خودتان خیره می‌شوی و چند لحظه چشم هایت حرکت نمی کند. رو به این فامیل سُنّی خودت می‌کنی و با بی حوصلگی می‌گویی: - این چه حرفی است که می‌زنی؟ منظورت چیست؟ - منظورم آن اسمی است که انتخاب کرده ای. دلتان خوش است که اسم انتخاب کرده اید؟ - اسمش خیلی هم خوب است، مگر چه عیبی دارد؟ - مگر نمی دانی که اسم فاطمه و زینب برای بچّه خوش یمن و مبارک نیست. - برای چی؟ (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آخرین پناه - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: محمود ترحمی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان سوم - فاطمه زنده است - صفحه ۴۳ الی ۴۵. 📚[۱]: سلام بر تو ای برادر! - بر تو هم سلام و رحمت و برکت خداوند باد! - اسم تو چیه؟ - من ولید بن عباس هستم. - از کجایید؟ - از سرزمین حجاز (عربستان). - ای اسب سوار سرزمین حجاز! ما را دریاب! گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 650) قسمت ۲ 🌸 فاطمه زنده است 🌸 🌱 ... - مگر نمی دانی که اسم فاطمه و زینب برای بچّه خوش یمن و مبارک نیست. - برای چی؟ - چون روی هر بچّه ای که این اسم‌ها را بگذارند به زودی مریض می‌شود و می‌میرد و.... ناگهان قلبت فرو می‌ریزد و تصوّر مرگ اوّلین بچّه ات ذهنت را مشغول می‌کند. با خود کلنجار می‌روی که آیا اسم مناسبی است یا نه؟ هر چه فکر می‌کنی اسمی بهتر از فاطمه برای فرزندت پیدا نمی کنی. یکی از اقوامت پشت چشم نازک می‌کند. پلک‌های سنگین خودش را می‌گشاید و با گوشه چشم به تو نگاهی می‌اندازد. لبخند متکبّرانه و اهانت آمیزی بر دهان او نقش می‌بندد و می‌گوید: - بیا و اسم درست و حسابی بر روی دخترت بگذار! - چه اسمی بهتر از فاطمه؟ - این همه اسم. فوراً جوابش را می‌دهی: - فاطمه دختر رسول خدا صلی الله علیه وآله بوده است. - یعنی نمی خواهی حرف ما بزرگ ترها را گوش کنی؟ - احترام بزرگی شما سر جای خودش، ولی.... او حرف تو را قطع می‌کند و می‌گوید: - ولی ندارد. بهتر است اسم دخترت را عوض کنی. با ناراحتی می‌گویی: - من پدرش هستم و اسمش فاطمه است، فاطمه! همه فامیل از اصرار تو برای انتخاب نام فاطمه تعجب می‌کنند. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📚: آخرین پناه - داستانهایی از کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف مؤلف: محمود ترحمی ناشر: انتشارات مسجد مقدس جمکران 📝 داستان سوم - فاطمه زنده است - صفحه ۴۵ و ۴۶. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 https://eitaa.com/booye_zohooremahdi داستانهای مهدوی: @booye_zohooremahdi https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor