eitaa logo
داستانهای مهدوی
201 دنبال‌کننده
859 عکس
35 ویدیو
6 فایل
داستانها، ملاقات و معجزات حضرت مهدی (عجّل اللّه تعالی فرجه الشریف) ارتباط با ادمین @sh_gerami گروه بوی ظهور https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 کانال «بوی ظهور رسانه ظهور» @booye_zohoor_resane_zohoor
مشاهده در ایتا
دانلود
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌈موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 785) 🌸 يا اباصالح راه را نشانم بده 🌸 🍃 علّامه مجلسی اوّل; نقل می‌کند که: مرد شریف و نیکوکاری به نام امیراسحاق استرآبادی در زمان ما بود که چهل بار با پای پیاده به زیارت بیت الله الحرام رفته و در میان مردم مشهور بود که طی الأرض دارد. نامبرده سالی به اصفهان آمده بود، من نزد او رفتم و از آنچه درباره اش شهرت داشت سؤال کردم. ایشان در پاسخ عرضه داشت: در یکی از سفرهای حج به محلی رسیدیم که تا مکه هفت منزل یا نه منزل راه بود به عللی از کاروان بازماندم و راه را گم کردم. سرگردان به این طرف و آن طرف می‌رفتم تا آنکه تشنگی بر من غلبه کرد و از زندگی مأیوس و ناامید گردیدم. شروع کردم مولایم را صدا زدن: یا صالح یا ابا صالح راه را نشانم بده خدا تو را رحمت کند. در اندک مدتی جوانی خوش سیما و گندمگون و پاکیزه که به هیئت مردمان شریف، سوار بر شتر بود، نمایان شد. بر وی سلام کردم و او هم به زیبایی پاسخ داد و پرسید: تشنه هستی؟ گفتم: آری. مشک آبی به من داد و من نوشیدم. فرمود: آیا می‌خواهی به کاروان برسی؟ گفتم: آری. او مرا پشت سر خود سوار بر شتر کرد و به طرف مکه رهسپار شدیم. عادت داشتم که هر روز حرز یمانی را بخوانم. شروع به خواندن کردم. در بعضی از فرازها می‌فرمود: اینطور بخوان. چیزی نگذشت که به من فرمود: اینجا را می‌شناسی؟ دقت کردم خود را در سرزمین ابطح دیدم. فرمود: پیاده شو و از نظر ناپدید شد. تازه متوجه شدم که ایشان امام زمان (علیه السلام) بود. به خاطر نشناختن و مفارقت ایشان بسیار متأثر شدم. کاروان ما بعد از هفت روز به مکه رسید و چون مرا در مکه دیدند شگفت زده شده و شهرت به طی الأرض پیدا کردم. علّامه مجلسی اوّل می‌گوید: من هم حرز یمانی را نزد وی خواندم و آن را تصحیح نمودم و برای قرائت آن از وی اجازه گرفتم و الحمد لله.[۱] 💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 ملاقات در میقات _ داستان‌هایی از ملاقات و کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: محمود صادقی 📖 ناشر: انتشارات اصفهان - کانون پژوهش 📝 داستان سوم - یا اباصالح راه را نشانم بده - ص ۳۲ و ۳۳ 📚۱- بحارالأنوار، ج۵۲، ص۱۷۵ - اثبات الهداة بالنصوص والمعجزات، ج۵، ص۳۳۶ - ریاض الأبرار في مناقب الأئمة الأطهار، ج۳، ص۱۵۲ - مهدی موعود (عجل الله تعالی فرجه الشریف)، ص۹۳۶ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖ داستانهای مهدوی: ▶️ @booye_zohooremahdi ▶️ https://eitaa.com/booye_zohooremahdi ▶️ https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ▶️ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 ➖➖➖➖➖➖
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 👑موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 786) 🌷 آب گوارا 🌷 ☘ سیّد علیخان مشعشعی در کتاب خیر المقال می‌گوید: مردی از اهل ایمان به نام شیخ قاسم خیلی به حج می‌رفت. او می‌گفت: در یکی از سفرها از راه رفتن خسته شدم. زیر درختی خوابیدم و خوابم طول کشید. حجاج هم از من گذشته و بسیار دور شدند. وقتی بیدار شدم، متوجه شدم که خیلی خوابیده‌ام و حجاج از من دور شده اند. از طرفی نمی دانستم به کدام سمت متوجه شوم لذا به طرفی متوجه شده و با صدای بلند فریاد می‌زدم: یا اباصالح و با این جمله حضرت صاحب الأمر (علیه السلام) را قصد می‌کردم. همان طوری که سیّد بن طاووس در کتاب اَمان فرموده است که در وقت گم کردن راه این جمله گفته شود. در حال فریاد زدن بودم که ناگاه شخصی را دیدم که بر شتری سوار است ایشان در زیّ و شمایل عرب‌های بدوی بود. وقتی مرا دید فرمود: از حجاج دور افتاده ای؟ عرض کردم: آری. فرمود: پشت سرم سوار شو تا تو را به آنها برسانم. من هم پشت سر ایشان سوار شدم. ساعتی نکشید که به قافله رسیدیم و در نزدیکی آنها مرا پیاده کرد و فرمود: پی کار خود برو. عرض کردم: عطش و تشنگی مرا اذیت کرده است. در اینجا از زیر شتر خود مشک آبی درآورد و مرا از آن سیراب نمود. به خدا قسم از آن آب گواراتر نخورده بودم. پس از نوشیدن آب رفتم تا به حجاج رسیدم. بعد متوجه او شدم اما کسی را ندیدم.[۱] 💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 ملاقات در میقات _ داستان‌هایی از ملاقات و کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: محمود صادقی 📖 ناشر: انتشارات اصفهان - کانون پژوهش 📝 داستان چهارم - آب گوارا - ص ۳۴ و ۳۵ 📚۱- العبقري الحسان، ج۶، ص۷۶۲ - برکات حضرت ولی عصر (علیه السلام)، ص۲۴۵ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖ داستانهای مهدوی: ▶️ @booye_zohooremahdi ▶️ https://eitaa.com/booye_zohooremahdi ▶️ https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ▶️ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 ➖➖➖➖➖➖
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌄موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌠(داستان 787) 🛣 من حجت خدا بر بندگانش می‌باشم 🛣 🌾 مردی صالح از شیعیان اهل بیت: نقل می‌کند: سالی به مقصد تشرف حج بیت الله الحرام به راه افتادم. در آن سال گرما بسیار شدید بود و بادهای سَموم خیلی می‌وزید. به دلایلی از قافله عقب ماندم و راه را گم کردم. از شدت تشنگی و عطش از پای درآمده و بر زمین ا فتادم و مشرف به مرگ شدم. ناگهان شیهه اسبی به گوشم رسید. وقتی چشم گشودم، جوانی خوشرو و خوشبو را دیدم که بر اسبی خاکستری رنگ سوار است. آبی به من داد. آن را آشامیدم، دیدم از برف خنک تر و از عسل شیرین تر است. آن آب مرا از هلاکت نجات داد. گفتم: مولای من، تو کیستی که این لطف را نسبت به من نمودی؟ فرمود: منم حجت خدا بر بندگانش و بقیّة الله در زمین. منم آن کسی که زمین را از عدل و داد پر می‌کند همان طوری که از ظلم و ستم پر شده است. منم فرزند حسن بن علی بن محمد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن حسین بن علی بن ابیطالب. بعد فرمود: چشمانت را ببند. چشم هایم را بستم. فرمود: بگشا، گشودم. ناگاه خود را در پیش روی قافله دیدم و آن حضرت از نظرم غایب شدند. [۱] 💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 ملاقات در میقات _ داستان‌هایی از ملاقات و کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: محمود صادقی 📖 ناشر: انتشارات اصفهان - کانون پژوهش 📝 داستان پنجم - من حجت خدا بر بندگانش می‌باشم - ص ۳۶ و ۳۷ 📚۱- العبقري الحسان، ج ۵، ص ۲۴۸ - کتاب برکات حضرت ولی عصر (علیه‌السلام)، ص ۷۷ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖ داستانهای مهدوی: ▶️ @booye_zohooremahdi ▶️ https://eitaa.com/booye_zohooremahdi ▶️ https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ▶️ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 ➖➖➖➖➖➖
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌏موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 788) 🌼 بيابان روشن شد 🌼 🌱 عابد زاهد حاج ملّا عباسعلی جورتانی؛ می‌گوید: در سفر به مکه معظّمه با اهل قافله بر قطار شتران سوار بودیم. شتر من در آخر قرار داشت ناگاه از تشنگی و ضعف خوابید. با توقّف حیوان، بند قطار گسیخته شد و مقداری از قافله عقب ماندم. ناگاه خنجری بر سر و پیشانیم خورد و به زمین افتادم. احساس کردم کسی بر پشت من آمده است تا سرم را از تن جدا کند. در این لحظه چون زبان نداشتم، در دل متوسل به حضرت بقیةالله ارواحنا فداه شده و گفتم: یا حجةالله ادرکني. فوراً دیدم بیابان روشن شد و پشتم سبک گردید و آن ظالم هم دفع شد. بعد از این قضیه بیهوش شدم و همانجا افتاده بودم، تا روز بعد، قبل از ظهر که همراهان به سراغم آمده و مرا بردند و چون زخم عمیقی برداشته بودم، طبیب به آنها گفت: تلف خواهد شد. وقتی به مدینه طیّبه رسیدم با کمال ضعف به حرم مقدس رفتم و به پیغمبر اکرم (صلی الله علیه واله) پناهنده شدم. پس از این توسل آن زخم با آنکه احتیاج به بخیّه داشت درمان شد. [۱] 💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 ملاقات در میقات _ داستان‌هایی از ملاقات و کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: محمود صادقی 📖 ناشر: انتشارات اصفهان - کانون پژوهش 📝 داستان ششم - بيابان روشن شد - ص ۳۸ 📚۱- برکات حضرت ولی عصر (علیه‌السلام)، ص ۳۳۱ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖ داستانهای مهدوی: ▶️ @booye_zohooremahdi ▶️ https://eitaa.com/booye_zohooremahdi ▶️ https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ▶️ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 ➖➖➖➖➖➖
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🕋(داستان 789) قسمت ۱ 💐 ما تو را در کشتی می‌نشانيم 💐 🍀 حاج ملّا هاشم صلواتی سدهی؛ می‌گوید: در بوشهر برای گرفتن جواز به دفتر صاحب کشتی رفتم. وقت تنگ و مسافر زیاد بود. در آن موقع همین یک کشتی برای حمل حجّاج حاضر بود و عدّه مسافرین تکمیل و بلکه اضافه بر ظرفیت آن بود. لذا جوازها تمام شد و اصرار هم اثری نمی بخشید. با رفقا به حالت ناامیدی در قایق نشسته و به طرف کشتی حرکت کردیم. نردبان‌های کشتی نصب شد و حجاج به نوبت بالا رفتند. من هم بالا رفتم تا در کشتی بنشینم ولی چون گذرنامه نداشتم، نگهبان و بازرس به زور مرا از سر نردبان پایین فرستاد. با دل شکسته و حال پریشان گفتم: اگر نگذارید سوار کشتی شوم، خود را در آب می‌اندازم، اما بازرس‌ها اعتنایی نکردند. من دیوانه وار گفتم: خدایا به امید تو می‌آیم و خود را در آب انداختم و دیگر نفهمیدم چه مقدار آب از سرم گذشت و از خود بی خود شدم. یک وقت به هوش آمدم، دیدم بر روی شن‌های ساحل افتاده‌ام و لباس هایم خیس است. سیّدی جوان در شمایل اعراب، فصیح و ملیح و معطر و خوشبو، با کمال ملاطفت بازوهایم را ماساژ می‌داد. ایشان جریان افتادن در آب را سؤال فرمود و من همه قضایا را خدمت ایشان عرض کردم. فرمود: ناامید مباش که ما تو را به کشتی می‌نشانیم و به مقصد می‌رسانیم و ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 ملاقات در میقات _ داستان‌هایی از ملاقات و کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: محمود صادقی 📖 ناشر: انتشارات اصفهان - کانون پژوهش 📝 داستان هفتم - ما تو را در کشتی می‌نشانيم - ص ۳۹ و ۴۰ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖ داستانهای مهدوی: ▶️ @booye_zohooremahdi ▶️ https://eitaa.com/booye_zohooremahdi ▶️ https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ▶️ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 ➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🕋(داستان 789) قسمت ۱ 💐 ما
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🕋(داستان 789) قسمت ۲ 💐 ما تو را در کشتی می‌نشانيم 💐 🍀 ... فرمود: ناامید مباش که ما تو را به کشتی می‌نشانیم و به مقصد می‌رسانیم و برایت مهماندار معیّن می‌کنیم. چون ما در این کشتی سهمی داریم. برخیز و این طناب را بگیر و بالا برو. دیدم پهلوی دیوار کشتی هستم و طنابی از آن آویزان است. طناب را گرفتم و آن سیّد هم زیر بازوهایم را گرفت و کمکم کرد تا بالا رفتم و دیدم هنوز کسی از مسافرین در کشتی ننشسته است. مقداری در آنجا گشتم و عرشه را پسندیدم. بعد هم نشستم و خوابم برد. وقتی بیدار شدم دیدم به قدری جمعیّت در کشتی نشسته بود که نمی شود حرکت کرد. شاهزاده ای اهل شیراز کنارم بود، پرسید: از کجا به کشتی آمدید؟ شما همان کسی نیستید که در آب افتادید و هرچه ملّاحان گشتند شما را نیافتند؟ گفتم: چرا و قضیه نجات خود را برای او گفتم. خیلی گریه کرد و بر حالم غبطه خورد و گفت: تا وقتی با هم هستیم شما مهمان من می‌باشید. پاسبانی که معروف به عبدالله کافر بود برای بازرسی گذرنامه‌ها آمد و یک یک آنها را بررسی می‌کرد. شاهزاده گفت: برخیزید و در صندوق من که خالی است مخفی شوید تا بگذرد چون جواز ندارید. گفتم: یقیناً جواز من از شما قوی تر است و هرگز مخفی نمی شوم. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 ملاقات در میقات _ داستان‌هایی از ملاقات و کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: محمود صادقی 📖 ناشر: انتشارات اصفهان - کانون پژوهش 📝 داستان هفتم - ما تو را در کشتی می‌نشانيم - ص ۴۰ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖ داستانهای مهدوی: ▶️ @booye_zohooremahdi ▶️ https://eitaa.com/booye_zohooremahdi ▶️ https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ▶️ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 ➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🕋(داستان 789) قسمت ۲ 💐 ما
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌅موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🕋(داستان 789) قسمت ۳ 💐 ما تو را در کشتی می‌نشانيم 💐 🍀 ... شاهزاده گفت: برخیزید و در صندوق من که خالی است مخفی شوید تا بگذرد چون جواز ندارید. گفتم: یقیناً جواز من از شما قوی تر است و هرگز مخفی نمی شوم. مأمورین به ما رسیدند و گذرنامه خواستند. دست خالی‌ام را باز کردم یعنی صاحب کشتی به من چیزی نداد. خواستند به اجبار مرا از عرشه جدا کنند که به آنها پرخاش کردم و گفتم: شما اوّل جلوی مرا گرفتید امّا شریک کشتی از بیراهه مرا به اینجا رسانید. هیاهو زیاد شد. مردم از اطراف به صدا آمدند که این همان بیچاره ای است که او را از نردبان ردّ کردید و خودش را در آب انداخت و ملّاحان او را نیافتند. وقتی عبدالله قضیه را فهمید از ما گذشت. امّا طولی نکشید که صاحب کشتی و کاپیتان‌ها نزد ما آمدند و عذرخواهی کردند. خواستند از من پذیرایی کنند مخصوصاً یکی از صاحبان کشتی که مسلمان بود به عنوان اینکه حضرت بقیةالله (علیه‌السلام) در این کشتی سهم دارند و این حکایت شاهد صدق دارد ولی آن شاهزاده مانع شد و می‌گفت: هادی نجات دهنده، دستور ضیافت را قبلاً به من فرموده است. انصافاً شرط پذیرایی را کاملاً به جا آورد و در هیچ جا کوتاهی نکرد تا به شیراز برگشتیم یعنی محبّت را از حدّ گذرانید. خدا به او جزای خیر بدهد. [۱] 💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 ملاقات در میقات _ داستان‌هایی از ملاقات و کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: محمود صادقی 📖 ناشر: انتشارات اصفهان - کانون پژوهش 📝 داستان هفتم - ما تو را در کشتی می‌نشانيم - ص ۴۰ و ۴۱ 📚۱- برکات حضرت ولی عصر (علیه‌السلام)، ص ۱۲۹ - العبقري الحسان، ج ۵، ص ۴۱۱ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖ داستانهای مهدوی: ▶️ @booye_zohooremahdi ▶️ https://eitaa.com/booye_zohooremahdi ▶️ https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ▶️ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 ➖➖➖➖➖➖
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌍موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 790) قسمت ۱ 🌺 دردهايم را فراموش کردم 🌺 🌱 حاج ملّا هاشم صلواتی سدهی می‌گوید: در یکی از سفرهایی که به حج مشرّف می‌شدم، شبی از قافله عقب ماندم به طوری که نتوانستم خود را به ایشان برسانم و در بیابان گم شدم. اگرچه صدای قافله را می‌شنیدم ولی قدرت رساندن خود به قافله را نداشتم. خلاصه در آن شب گرفتار خارهای مغیلان هم شدم. لباس‌ها و کفش هایم پاره و دست و پایم مجروح شد به طوری که قدرت حرکت نداشتم. با هزار زحمت کنار بوته خاری، دست از حیات شستم و بر زمین نشستم. از بس خون از پاهایم آمده بود، خسته شده بودم و پاهایم حالت خشکیدگی پیدا کرده بودند. از طرفی به خاطر عادت داشتن به اوراد و اذکار مشغول خواندن دعای غریق و سایر ادعیه تا نزدیکی اذان صبح شدم. در آن حال بودم که صدای سمّ اسبی به گوشم خورد و گمان کردم یکی از عرب‌های بدوی است که به قصد قتل و اسارت و سرقت اموال بازماندگان از قافله آمده است. از ترس سکوت کرده و در زیر آن بوته خار خود را از سوار مخفی کردم. امّا آن سوار بالای سرم آمد و فرمود: حاجی قُمْ. (حاجی بلند شو). از ترس جواب نمی دادم. سر نیزه را به کف پایم گذاشت و به زبان فارسی فرمود: هاشم برخیز. سرم را بلند کردم و سلام کردم. ایشان جواب سلام مرا دادند و فرمودند: چرا خوابیده ای؟ چه ذکری می‌گفتی؟ ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 ملاقات در میقات _ داستان‌هایی از ملاقات و کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: محمود صادقی 📖 ناشر: انتشارات اصفهان - کانون پژوهش 📝 داستان هشتم - دردهايم را فراموش کردم - ص ۴۲ و ۴۳ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖ داستانهای مهدوی: ▶️ @booye_zohooremahdi ▶️ https://eitaa.com/booye_zohooremahdi ▶️ https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ▶️ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 ➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌍موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 790) قسمت ۱ 🌺 درد
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌍موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 790) قسمت ۲ 🌺 دردهايم را فراموش کردم 🌺 🌱 ... سر نیزه را به کف پایم گذاشت و به زبان فارسی فرمود: هاشم برخیز. سرم را بلند کردم و سلام کردم. ایشان جواب سلام مرا دادند و فرمودند: چرا خوابیده ای؟ چه ذکری می‌گفتی؟ جریان را کاملاً برای او شرح دادم. فرمود: برخیز تا برویم. عرض کردم: مولانا، من مانده‌ام و پاهایم به قدری از خارها مجروح شده که قدرت بر حرکت ندارم. فرمود: باکی نیست. زخم هایت هم خوب شده است. به سختی حرکت کردم و یکی دو قدم با پای برهنه راه رفتم. فرمود: بیا پشت سر من سوار شو. چون اسب بلند و زمین هم هموار بود اظهار عجز نمودم. فرمود: پایت را بر روی رکاب و پای من بگذار و سوار شو. پا بر رکاب گذاشتم و دستش را گرفتم. از تماس دستش لذتی احساس نمودم که دردهای گذشته را فراموش کردم و از عبایش بوی عطری استشمام نمودم که دلم زنده شد. امّا خیال می‌کردم که یکی از حجاج ایرانی می‌باشد که با من رفیق سفر بوده است. چون بیشتر صحبت ایشان از خصوصیات راه و حالات بعضی مسافرین بود. در این هنگام آثار طلوع فجر ظاهر شد. فرمود: این چراغی که در مقابل مشاهده می‌کنی منزل حاجیان و رفقای شماست. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 ملاقات در میقات _ داستان‌هایی از ملاقات و کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: محمود صادقی 📖 ناشر: انتشارات اصفهان - کانون پژوهش 📝 داستان هشتم - دردهايم را فراموش کردم - ص ۴۳ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖ داستانهای مهدوی: ▶️ @booye_zohooremahdi ▶️ https://eitaa.com/booye_zohooremahdi ▶️ https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ▶️ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 ➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌍موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 790) قسمت ۲ 🌺 درد
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 🌍موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌳(داستان 790) قسمت ۳ 🌺 دردهايم را فراموش کردم 🌺 🌱 ... در این هنگام آثار طلوع فجر ظاهر شد. فرمود: این چراغی که در مقابل مشاهده می‌کنی منزل حاجیان و رفقای شماست. اسم صاحب قهوه خانه را هم فرمود و ادامه داد که نزدیک قهوه خانه آبی است دست و پایت را بشوی و جامه ات را از تن بیرون آور و نمازت را بخوان. همین جا باش تا همراهانت را ببینی. پیاده شدم و دست بر زانوهایم گرفتم تا ببینم آثار خستگی و جراحت باقی است و حالم بهتر شده، که در این حال از سوار غافل ماندم. وقتی متوجه او شدم، اثری از او ندیدم و به قهوه خانه آمدم و صاحب آن را به اسم صدا کردم. آن مرد تعجّب کرد! من شرح جریان را برای او گفتم، او متأثر شد و بسیار گریه کرد و خدمت‌های زیادی نسبت به من انجام داد. وقتی جامه‌ام را بیرون آوردم. خون بسیاری داشت، امّا زخمی باقی نمانده بود فقط در جای آن پوست سفیدی مثل زخم خوب شده، مانده بود. عصر فردا کاروان حجاج به آن جا رسید. همین که همراهان مرا دیدند، از زنده بودن من بسیار تعجّب کردند و گفتند: ما همه یقین کردیم که در این بیابان‌ها مانده ای و به دست عرب‌های بدوی کشته شده ای. در این هنگام قهوه چی داستان آمدن مرا به ایشان نقل کرد. وقتی آنها قصّه را شنیدند، توجهشان به حضرت بقیةالله روحی فداه زیاد شد. [۱] 💠اَللّهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّک الْفَرَج💠 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 ملاقات در میقات _ داستان‌هایی از ملاقات و کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: محمود صادقی 📖 ناشر: انتشارات اصفهان - کانون پژوهش 📝 داستان هشتم - دردهايم را فراموش کردم - ص ۴۳ و ۴۴ 📚۱- العبقري الحسان، ج ۵، ص ۴۰۸ - برکات حضرت ولی عصر (علیه‌السلام)، ص ۱۲۷ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖ داستانهای مهدوی: ▶️ @booye_zohooremahdi ▶️ https://eitaa.com/booye_zohooremahdi ▶️ https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ▶️ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 ➖➖➖➖➖➖
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 791) قسمت ۱ 🌸 او را به مکه برسان 🌸 🌿 آیةالله آقای حاج شیخ جمال الدین نجفی اصفهانی [۱] ; (۱۲۸۴-۱۳۵۴ق) می‌گوید: من برای نماز ظهر و عصر به مسجد شیخ لطف الله که در میدان شاه [۲] اصفهان واقع است می‌آمدم. روزی نزدیک مسجد، جنازه ای را دیدم که می‌برند و چند نفر از حمّال‌ها و کشیکچی‌ها همراه او هستند. حاجی تاجری از بزرگان تجار هم که از آشنایان من است پشت سر آن جنازه بود و به شدت گریه می‌کرد و اشک می‌ریخت. من بسیار تعجّب کردم چون اگر این میّت از بستگان بسیار نزدیک حاجی تاجر است که این طور برای او گریه می‌کند، پس چرا به این شکل مختصر و اهانت آمیز او را تشییع می‌کنند. و اگر با او ارتباطی ندارد پس چرا اینطور گریه می‌کند؟ تا آنکه نزدیک من رسید پیش آمد و گفت: آقا به تشییع جنازه اولیاء حقّ نمی آیید. با شنیدن این کلام از رفتن به مسجد و نماز جماعت منصرف شدم و به همراه آن جنازه تا سرچشمه پاقلعه در اصفهان رفتم. غسالخانه شهر در آنجا بود. وقتی به آنجا رسیدیم از کثرت پیاده روی خسته شده بودم. در آن حال ناراحت بودم که چه دلیل داشت نماز اوّل وقت و جماعت را ترک کردم و به خاطر حرف حاجی این همه خستگی را تحمّل کرده ام. با حال افسردگی در این فکر بودم که حاجی پیش من آمد و گفت: شما نپرسیدید که این جنازه از کیست؟ گفتم: بگو. ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 ملاقات در میقات _ داستان‌هایی از ملاقات و کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: محمود صادقی 📖 ناشر: انتشارات اصفهان - کانون پژوهش 📝 داستان نهم - او را به مکه برسان - ص ۴۵ و ۴۶ 📚[۱] شرح حال او را می‌توانید در این کتاب‌ها ببینید: دانشمندان و بزرگان اصفهان، ج۱، صص ۴۵۱ و ۴۵۲؛ تاریخ علمی و اجتماعی اصفهان، ج۳، صص ۶۸-۸۵؛ اعلام اصفهان، ج۲، ص۳۶۷؛ سیری در تاریخ تخت فولاد، ص۹۳؛ گلشن اهل سلوک، صص ۹۲-۱۱۱؛ زندگانی آیت الله چهارسوقی، صص ۱۵۴ و ۱۵۵؛ تاریخ اصفهان (جابری)، ص۳۲۶؛ نسب نامه الفت، خطی؛ مکارم الآثار، ج۷، صص ۲۶۱۳-۲۶۲۹؛ رجال اصفهان (دکتر کتابی)، ج۱، صص ۲۰۰-۲۰۲؛ زندگینامه رجال و مشاهیر ایران، ج۱، صص ۱۹۰-۱۹۱؛ گنجینه دانشمندان، ج۳، صص ۲۳۵ و ۲۳۶؛ احوال و آثار شیخ محمّدتقی رازی نجفی اصفهان و خاندانش، ص۵۸۳. 📚[۲] در حال حاضر به میدان نقش جهان و میدان امام معروف است. گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖ داستانهای مهدوی: ▶️ @booye_zohooremahdi ▶️ https://eitaa.com/booye_zohooremahdi ▶️ https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ▶️ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 ➖➖➖➖➖➖
داستانهای مهدوی
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 791) قسمت ۱ 🌸 او
🌦حضرت ولی عصر(عج)🌦 💎موضوع : معجزات حضرت مهدی(عج) 🌹کاری از گروه بوی ظهور 🌴(داستان 791) قسمت ۲ 🌸 او را به مکه برسان 🌸 🌿 ... با حال افسردگی در این فکر بودم که حاجی پیش من آمد و گفت: شما نپرسیدید که این جنازه از کیست؟ گفتم: بگو. گفت: می‌دانید امسال به حج مشرف شدم. در مسافرتم به نزدیک کربلا که رسیدم؛ دزد همه پول و مخارج سفر و همه اثاثیه و لوازم مرا برد و در کربلا هم هیچ آشنایی نداشتم که از او پول قرض بگیرم. تصوّر آنکه این همه دارایی داشته‌ام و تا اینجا رسیده‌ام ولی از حجّ محروم شده باشم بی اندازه مرا غمگین و افسرده کرده بود. در فکر بودم که چه کنم تا آنکه شب را به مسجد کوفه رفتم. در بین راه که تنها و از غم و غصّه سرم را پایین انداخته بودم دیدم سواری با کمال هیبت و اوصافی که در وجود مبارک حضرت صاحب الامر (علیه‌السلام) توصیف شده در برابرم پیدا شد و فرمود: چرا اینطور افسرده حالی؟ عرض کردم: مسافرم و خستگی راه سفر دارم. فرمودند: اگر علّتی غیر از این دارد بگو؟ با اصرار ایشان شرح حالم را عرض کردم. در این حال صدا زدند: هالو. دیدم ناگهان شخصی به لباس کشیکچی‌ها و با لباس نمدی پیدا شد. در اصفهان در بازار نزدیک حجره ما یک کشیکچی به نام هالو بود. در آن لحظه که آن شخص حاضر شد خوب نگاه کردم دیدم همان هالوی اصفهان است. به او فرمودند: اثاثیه ای را که دزد برده به او برسان و او را به مکّه ببر و خود ناپدید شدند. هالو به من گفت: در ساعت معیّنی از شب و جای معیّنی بیا تا اثاثیه ات را به تو برسانم. وقتی آنجا حاضر شدم او هم تشریف آورد و بسته پول و اثاثیه‌ام را به دستم داد و فرمود: درست نگاه کن و قفل آن را باز کن و ببین تمام است؟ دیدم چیزی از آن کم نشده است. فرمود: برو اثاثیه ات را به کسی بسپار و فلان وقت و فلان جا حاضر شو تا تو را به مکه برسانم. سر موعد حاضر شدم. او هم آمد. فرمود: ... (ادامه دارد) ... ➖➖➖➖➖➖➖➖ 📗 ملاقات در میقات _ داستان‌هایی از ملاقات و کرامات امام زمان عجل اللّه تعالی فرجه الشریف ✍ مؤلف: محمود صادقی 📖 ناشر: انتشارات اصفهان - کانون پژوهش 📝 داستان نهم - او را به مکه برسان - ص ۴۶ و ۴۷ گروه ⛅🌹بوی ظهور🌹⛅ ➖➖➖➖➖➖ داستانهای مهدوی: ▶️ @booye_zohooremahdi ▶️ https://eitaa.com/booye_zohooremahdi ▶️ https://eitaa.com/booye_zohoor_resane_zohoor ▶️ https://eitaa.com/joinchat/3689283792Cf33172c983 ➖➖➖➖➖➖