🇮🇷 #رمان_عاشقانه_دو_مدافع 🇮🇷
#قسمت_بیستوچهارم
چقد سختہ تصمیم گیرے کاش یکے کمکم میکرد یکے امیدوارم میکرد بہ آینده...🍃
_بعد از یک هفتہ کلنجار رفتݧ باخودم بالاخره جواب سجادے رو دادم
با مریم داشتیم وارد دانشگاه میشدیم کہ سجادے و محسنے و دیدیم👥
تا ما رو دیدݧ وایسادݧو همونطورے کہ بہ زمیݧ نگاه میکردند سلام دادݧ
مریم کہ ایݧ رفتار براش غیرعادے بود با تعجب داشت بهشوݧ نگاه میکرد😳
خندم گرفت و در گوشش گفتم:
_اونطورے نگا نکݧ الاݧ فک میکنن خلے ها😁
جواب سلامشونو دادیم
داشتند وارد دانشگاه میشدند کہ صداش کردم
آقاے سجادے❓
با تعجب برگشت سمتم و گفت بله😳بامنید❓
بلہ باشمام اگہ میشہ چند لحظہ صبر کنید یہ عرض کوچیک داشتم خدمتتوݧ
_بلہ بلہ حتما
بعد هم بہ محسنے اشاره کرد کہ تو برو تو
مریم هم همراه محسنے رفت داخل
خوب بفرمایید در خدمتم خانم محمدے
راستش آقاے سجادے مـݧ فکرامو کردم
خیلے سخت بود تصمیم گیرے اما خوب نمیتونستم شما رو منتظر نگہ دارم😊
_سجادے کہ از استرس همینطور با سوویچ ماشیݧ🔑 بازے میکرد پرید وسط حرفمو گفت:
خانم محمدے اگہ بعد از یک هفتہ فکر کردݧ جوابتوݧ منفیہ خواهش میکنم بیشتر فکر کنید
مـݧ تا هر زمانے کہ بگید صبر میکنم😐
_خندیدم و گفتم:مطمعنید صبر میکنید❓شما همیݧ الاݧ هم صبر نکردید مݧ حرفمو کامل بزنم😳
معذرت میخوام خانم محمدے
در هر صورت مݧ مخالفتے ندارم
سرشو آورد بالا و با هیجاݧ گفت جدے میگید خانم محمدے❓
بلہ کاملا😍
_پس اجازه هست ما دوباره خدمت برسیم با خوانواده❓
اینو دیگہ باید از خوانوادم بپرسید با اجازتوݧ
وارد کلاس شدم و رفتم پیش مریم نشستم اما سجادے نیومد
مریم زد بہ شونم و گفت:إ اسماء سجادے کو پس😳
نمیدونم والا پشت سرم بود
چے بهش گفتے مگہ❓
هیچے جواب خواستگاریشو دادم.
_حتما جواب منفے دادے بہ جووݧ مردم رفتہ یہ بلایے سر خودش بیاره
بازوشو فشار دادم و با خنده گفتم نخیر اتفاقا برعکس😍
إ خرشدے بالاخره❓پس فکر کنم ذوق مرگ شده.اسماء شیرینے یادت نرهها
باشہ بابا کشتے تو منو بعدشم هنوز خبرے نیست کہ
_وارد خونہ شدم کہ ماماݧ صدام کرد
اسماااااء❓
سلام جانم❓
بیا کارت دارم
باشہ ماماݧ بزار لباسامو...
نذاشت حرفم تموم بشہ
_همیـݧ الاݧ بیا..
بلہ ماماݧ
مادر سجادے زنگ زده بود تو ازجوابے کہ بہ سجادے دادے مطمعنے❓
مگہ براے شما مهمہ ماما❓
چپ چپ👀 نگاهم کرد و گفت ایݧ حرفت یعنے چے❓
_خب راست میگم دیگہ ماماݧ همش فکرت پیش اردلانہ تو ایݧ یہ هفتہ ۴ بار رفتے با مادر زهرا حرف زدے تا بالاخره راضیشوݧ کنے اما یہ بار از مݧ پرسیدے میخواے چیکار کنے نظرت چیہ❓😔
_اسماء مݧ منتظر بودم خودت بیاے باهام حرف بزنے و ازم کمک بخواے ترسیدم اگہ چیزے بگم مثل دفعہے قبل...😳
حرفشو قطع کردم و گفتم ماماݧ خواهش میکنم از گذشتہ چیزے نگو
_باشہ دخترم مگہ میشہ تو برام مهم نباشے❓
مگہ میشہ حالا کہ قراره مهمتریݧ تصمیم زندگیتو بگیرے بہ فکرت نباشم بعدشم تو عاقلتر از ایݧ حرفایے مطمعݧ بودم تصمیم درستے میگیرے👌
_باشہ ماماݧ مݧ خستم میرم بخوابم😴
وایسااا.مݧ بهشوݧ گفتم با پدرت حرف میزنم بعد بهشوݧ خبر میدم الاݧ هم بابا و اردلاݧ رفتݧ واسہ تحقیق😎
تو دلم گفتم چہ عجب و رفتم تو اتاقم
_اردلاݧ و بابا تحقیق هاشونو کرده بودند و راضے بودن و قرار شده بود سجادے خوانوادش آخر هفتہ بیاݧ براے گذاشتـݧ قرار مدار عقد.💞
یک شب قبل از بلہ بروݧ اردلاݧ اومد تو اتاقمو گفت...
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️چرا زیارت امام حسین (ع) با حج سنجیده می شود؟
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #عالی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
هدایت شده از 🌷به یاد شهدا🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب جمعه است هوایت نکنم می میرم
خاطره ای شنیدنی از زیارت شب جمعه کربلا از راه دور.
اشکتون جاری شد شهدا رو یاد کنید
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#راز_محبوبیت_حاج_احمدمتوسلیان
مرید واقعی امام زمان کیه؟؟
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🌹🍃🌹
🔰کسانیکه فکر می کنند، باید گوشهای بخوابند تا امام_زمان (عج) ظهـور بفرماید و جهان را از عدل و قسط پر کند، سخت در اشتباهند.
🔰 مردم ما باید، بیشتر بکوشند، بیشتـر مبارزه کنند، و این تحول و تکامل نفسی را هر چه سریعتر در روح و قلب خود ایجاد نمایند ، تا باعث تسریع در ظهور حضرت شوند...
🔰اگر جوانان ما در اعتقـادشان به خود بقبولانند امام_زمان (عج) در میان آنها زندگی میکند و شاهد اعمالشان است، رفتار و زندگی و فداکاری و مرگ و حیات آنان تغییر کیفی پیدا میکند
و چه بسا جهش بزرگی درحرکت تکاملی جوانان ما بسوی مدینه فاضله ایجاد شود...
#شهید_مصطفی_چمران
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عقده ای کیه؟؟!!
.
چرا تو ادارات انگلستان دست دادن یا دست زدن به زنان ممنوع شد؟؟؟
پن:اینجاست که میگن بعضیا خودشونو به جاهلیت مدرن زدن
#پویش_حجاب_فاطمے
🇮🇷 #رمان_عاشقانه_دو_مدافع 🇮🇷
#قسمت_بیستوپنجم
_اردلان اومد تو اتاقمو گفت...
اسماء پاشو بریم بیروݧ
با بیحوصلگے گفتم کار دارم نمیتونم بیام
روسریمو بازور سرم کرد و چادرمم گرفت دستش و با زور هلم داد بیروݧ😳
_صداشو کلفت کرد و گفت وقتے داداش بزرگترت یہ چیزے میگہ باید بگے چشم
با داد و بیدادهام😲 نتونستم جلوشو بگیرم
خوب حداقل وایسا آماده شم
باشہ تو ماشیـݧ🚗 منتظرم زود باش
_سرمو تکیہ داده بودم بہ پنجره و با چشم👀 ماشیـݧهایے رو کہ با سرعت ازموݧ رد میشدݧ و دنبال میکردم
با صداے اردلاݧ بہ خودم اومدم.
اسماء تو چتہ❓مثلا فردا بلہ برونتہ💞 باید خوشحال باشے چرا انقد پکرے❓
_نکنہ از تصمیمت پشیمونے❓هنوز دیر نشدهها❓
آهے کشیدم و گفتم چیزے نیست
نمیخواے حرف بزنے❓
کجا دارے میرے اردلا❓برگرد خونہ حوصلہ ندارم.😔
_داشتم میرفتم کهف و الشهدا🌹 باشہ حالا کہ دوست ندارے برمیگردم الاݧ،
صاف نشستم و گفتم ݧ ݧ
_برو، کهف و دوست داشتم آرامش خاصے داشت.🍃
نیم ساعت داخل کهف بودم
خیلے آروم شدم تو ایـݧ یہ هفتہ همش استرس و نگرانے داشتم هم بخاطر جوابے کہ بہ سجادے دادم هم بے خیالے ماما.😐
اردلاݧ اومد کنارم نشست اسماء میدونم استرس دارے واسہ فردا😞
_آهے کشیدم و گفتم نمیدونے اردلاݧ مـݧ تو وضعیت بدیام یکم میترسم بہ کمک ماماݧ احتیاج دارم اما...😔
اینطورے نگو اسماء باور کـݧ ماماݧ بہ فکرتہ..
بیخیال بہ هر حال ممنوݧ بابت امشب واقعا احتیاج داشتم..🙏
یک ساعت بہ اومدݧ سجادے مونده بود...
_خونہ شلوغ بود ماماݧ، بزرگترهاے فامیلو دعوت کرده بود👥👥
همہ مشغول حرف زدݧ و باهم بودݧ
ماماݧ هم اینور و و اونور میدویید کہ چیزے کم و کسر نباشہ
_از شلوغے خونہ بہ سکوت اتاقم پناه بردم
روتخت🛌 ولو شدم و چشمامو بستم
تمام اتفاقاتے کہ تو این چند سال برام افتاده بود و مرور کردم یاد اولیـݧ روزے کہ سجادے اومد تو اتاقم افتادم و لبخند بہ لبم نشست😊
سجادے و حالا دیگہ باید بگم علے
درستہ کہ از آینده میترسم اما احساس میکنم با علے میتونم ایـݧ ترس و از بیـݧ ببرم😍
غرق در افکارم بودم کہ یدفعه....
بابا وارد اتاق شد
بہ احترامش بلند شدم
إ اسماء بابا هنوز آماده نشدے❓
_الاݧ میخوام بهت بگم بابا مـݧ تا آخر پشتتم اصلا نگراݧ نباش
مامانتم همینطور
دستم و گرفت و گفت:
چقد زود بزرگ شدے بابا😊
_بغضم گرفت و بغلش کردم و زدم زیر گریہ😭 نمیدونم اشک شوق بود یا اشک غم
اشکامو پاک کرد و گفت إ اسماء مـݧ فکر کردم بزرگ شدے دارے مث بچہها گریہ میکنے❓
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
4_5769500620360779474.mp3
3.67M
🎙عمل کردن به دین آسان است... حجتالاسلام عالی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
#خاطره_شهــید📃
بایڪي ازرفقایش براے خریدناڹ بہ سمت نانوایی محلہ میرفتنـدکہ چندنفراراذل و اوباش بہ نانوایے حملہ ڪردندوباکتڪ زدڹ
شاطرمیخواهندداخل راخالے ڪننـــ😱ـــد.
ترس ووحشت عجیبے بیڹ مردم افتاده بود.😥
ڪسے جرات نداشت،ڪارے کنـد.
محمدرضاسریع خودراوارد معرڪہ کردتامانع شـود.🙅♂
امایکے ازاراذل شیشہ نوشابہ خالے کہ آنجابودرابہ میزڪوبیده وباته بطرے شکستہ بہ اوحملہ میکنـد.
پشت گردنش میشکافد،زخمے بہ عمق یڪ بندانگشت .
خلاصہ سروگردنش بیش ازهجده بخیہ خورد.
آڹ موقع فقط چهارده سالش بودکہ میخواست امربہ معروف ڪندوجانش راهم بہ خطرانداخت.
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 #رمان_عاشقانه_دو_مدافع 🇮🇷
#قسمت_بیستوهفتم
_دستام میلرزید و احساس ضعف داشتم
عاقد از بزرگترها اجازه گرفت کہ خطبہ عقد و جارے کنہ💞
علے قرآن و گرفت سمتم و در گوشم گفت: بخونید استرستوݧ کمتر میشہ
قرآن رو باز کردم🍃
_"بسمِ اللہ الرحمـݧ ارحیم"
یــــس_والقرآن الکریم...
آیہهاے قرآن و تو گوشم میپیچید احساس آرامش🍃 کردم
تو حال و هواے خودم بودم کہ با صداے حاج اقا بہ خودم اومدم
_براے بار آخر میپرسم
خانم اسماء محمدے فرزند حسیـݧ آیا وکیلم شما را بہ عقد آقاے علے سجادے فرزند محمد با مهریہ معلوم در بیاورم❓آیا وکیلم❓
همہ سکوت کرده😐 بودند و چشمشوݧ بہ دهـݧ مـݧ بود
چشمامو بستم
خدایا بہ امید تو
_سعے کردم صدام نلرزه و خودمو کنترل کنم
با اجازهے آقا امام زماݧ، پدر مادرم و بقیہے بزرگتر ها
"بلہ"🎊🎉🎊
_صداے صلوات و دست باهم قاطے شد و همہ خوشحال بودݧ
علے اومد نزدیک و در گوشم گفت: مبارکہ خانوم😍
از زیر چادر حریر نگاهش کردم
خوشحالے و تو چهرش میدیدم.
حالا نوبت علے بود کہ باید بلہ میگفت.
با توکل بہ خدا و اجازهے پدر مادرم و پدر مادر عروس خانوم و بزرگترهاے جمع
"بلہ"🎊🎉🎊
_فاطمہ انگشتر💍 نشونو داد بہ علے و اشاره کرد بہ مـݧ
دستاے علے میلرزید و عرق کرد دست منو گرفت و انگشترو دستم کرد
سرشو آورد بالا و چادرمو کشید عقب و خیره بہ صورتم نگاه کرد👀
حواسش بہ جمع نبود همہ شروع کردݧ بہ دست زدݧ و خندیدن
دستشو فشار دادم و آروم گفتم:
زشتہ همہ دارݧ نگاهموݧ میکنن👀👀
_متوجہ حالت خودش شد و سرشو انداخت پاییـݧ
مامانینا یکے یکے اومدݧ با ما روبوسے کردݧ و براموݧ آرزوے خوشبختے میکردݧ🌸🍃
اردلان دستم و گرفت و در گوشم گفت
دیدے ترس نداشت خواهر کوچولو
دیگہ نوبتے هم باشہ نوبت داداشہ
خندیدم😁 و گفتم:انشا اللہ
علے و رو در آغوش کشید و چند ضربہ بہ شونش زد و گفت خوشبخت باشید💞
_بعد از محضر رفتم سمت ماماݧ اینا کہ برگردیم خونہ
مادر علے دستم رو گرفت و رو بہ مامانینا گفت
خوب دیگہ با اجازتوݧ ما عروسموݧ👰 رو میبریم...
علے هم کنار مـݧ وایساده بود و سرش رو انداختہ بود پاییـݧ 🙂
ماماݧ هم لبخند زد و گفت خواهش میکنم دختر خودتونہ😊
از بابا خجالت میکشیدم و نگاهش نمیکردم
_پدر مادر علے و خواهرش با ماشیـݧ🚙 خودشوݧ رفتـݧ
ماهم با ماشیـݧ علے
در ماشیـݧ رو برام باز کرد و گفت بفرمایید اسماء خانم
لبخند زدم☺️ و نشستم
خودش هم نشست و همینطورے چند دیقہ بهم زل زده بود😳
دستم و جلوے صورتش تکوݧ دادم و گفتم: بہ چے نگاه میکنید❓
لبخند زد و گفت: بہ همسرم، ایرادے داره❓
دستم و گرفتم جلوے دهنم و گفتم. نه چہ ایرادے ولے یجورے نگاه میکنید کہ انگار تا حالا منو ندیدید😳
خوب ندیدم دیگہ
چشمهام گردو شد و گفتم: ندیدی❓
خندید و گفت دروغ چرا ولے ݧه انقدر دقیق
خوب حالا میخواید حرکت کنیم❓مامانینا رفتن ها...
_خوب برݧ ما کہ خونہ نمیریم.😳
پس کجا میریم❓
امروز پنجشنبهاست ها فراموش کردے❓
زدم رو دستم و گفتم:
وااااے آره فراموش کرده بودم
بہ خودش اشاره کرد و گفت: معلوم نیست کے باعث شده فراموش کنے حتما خیلے هم برات مهم بوده...😍😁
خندیدم و گفتم بلہ بلہ خیلے
جلوے گل فروشے وایساد و دو تا دستہ گل یاس گرفت.💐💐
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
🇮🇷 #فرازی_از_وصیتنامه 🇮🇷
◽️هر خانمی که چادر به سر کند و عفت ورزد و هر جوانی که نماز اول وقت را در حد توان شروع کند، اگر دستم برسد سفارشش را به مولایم امام حسین(ع) خواهم کرد و او را دعا میکنم؛ باشد تا مورد لطف و رحمت حق تعالی قرار گیرد.
#مدافع_حرم
#شهید_حسین_محرابی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
دزد ناشي.mp3
488.8K
سخنرانی #کوتاه
#استاد_عالی
دزدی که عاقبت بخیر شد...
دزد ناشی که به کاهدون زده بود...
عنایت آسید مهدی قوام به یک دزد
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 گوش کنید :
خود شهید با شما حرف می زند !!!
صدا و تصاویر شهید مهدی رضاخانلو
#شهدا_شرمنده_ایم
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پویش #نه_به کلاه ایمنی اجباری
اری یا خیر
#پویش_حجاب_فاطمے
🇮🇷 #رمان_عاشقانه_دو_مدافع 🇮🇷
#قسمت_بیستوهشتم
_إ علے آقا چرا دوتا دستہ گل گرفتید؟
دستش و گذاشت رو قلبش❤️ و گفت آخ...
إ وااا چیشد؟
اسممو اینطورے صدا میکنے نمیگے قلبم وایمیسہ
إ خوبہ بگم آقاے سجادے❓
هموݧ علے خوبہ ایݧ دستہ گلم گرفتم براے عروسم👰
_رسیدیم بهشت زهرا
رفتیم بہ سمت قطعہ سرداراݧ بے پلاک
مثل همیشہ دوتا قبرو شستیم و گلهارو گذاشتیم روش
اسماء❓
بلہ❓
میدونے از شهیدت🌷 خواستم کہ تو رو بهم بده❓
خوب چرا از شهید خودتوݧ نخواستید❓
از اونم خواستم ولے میخواستم شهیدت پارتے بازے کنہ برام😳
خندیدم😂 و گفت ایشالا کہ خیره.
یہ ماه از محرم شدنموݧ میگذشت و هروز بیشتر عاشقش😍 میشدم
علے خوابیده بود.کنارش نشستہ بودم و نگاهش میکردم
بہ ایݧ فکر میکردم چطور تونستم بہ همیݧ سرعت عاشقش😍 بشم.
_واے کہ تو چقد خوبے علے
دستم گذاشتہ بودم زیر چونمو بهش خیره شده بودم😳
یکم سرجاش تکوݧ خورد و چشماشو باز کرد
و با لبخند و صداے خش دار گفت:سلام خانم کے اومدے؟
سلام نیم ساعتہ
إ پس چرا بیدارم نکردے❓
آخہ دلم نیومد...😊
_آخ علے بہ فداے دلت حالا دستمو بگیر بلندم کݧ ببینم
دستشو گرفتم و با تمام قدرت کشیدم سمت خودم
علے نمیتونم خیلے سنگینے
إ پس مـنم بیدار نمیشم😐
باشہ بیدار نشو منم الاݧ میرم خونمون خدافظ✋
دستم و گرفت و گفت کجا؟ دلت میاد برے❓
سرمو بہ نشونہے تایید تکوݧ دادم
باشہ باشہ بلند میشم تو فقط حرف از رفتݧ نزݧ بخدا قلبم میگره
دوتاموݧ زدیم زیر خنده😄
_در اتاق علے بہ صدا در اومد فاطمہ بود
داداش زنداداش ماماݧ معصومہ میگہ بیاید پاییݧ شام.🍽
_علے دستش و گذاشت رو شکمشو گفت آخ کہ چقد گشنمہ بریم
دستشو گرفتمو گفتم بدو پس
از پلہها اومدیم پاییݧ
باباے علے کہ بهش میگفتم بابا رضا اومده بود خونہ
رفتم سمتش
سلام بابا رضا خستہ نباشے
پیشونیمو بوسید😘 و گفت
سلامت باشے دختر گلم
با اجازتوݧ مݧ برم کمک ماماݧ معصومہ
فاطمہ دستم رو گرفت و گفت:کجااااا❓
مـݧ خودم همہ چیو آماده کردم شما بشیـݧ آقاتوݧ فردا نگہ از خانومم کار کشیدید😁
_دوتاموݧ زدیم زیر خنده
علے انگشتش و بہ نشونہے تحدید بہ سمت فاطمہ تکوݧ داد و گفت: باشہ عیب نداره نوبت تو هم میرسہ
فاطمہ از خجالت صورت سفیدش قرمز شدو رفت آشپزخونہ😊
بابا رضا و اردلاݧ زدݧ زیر خنده
آروم زدم بہ پهلوے علے و گفتم خبریہ؟؟؟
ݧه خانومم همینطورے گفتم
چپ چپ بهش نگاه کردم😒 و گفتم حالا دیگہ ما غریبہ شدیم؟؟باشہ علے آقا باشہ...
إ اسماء بخدا شوخے کردم
باشہ حالا قسم نخور
آخہ آدمو مجبور میکنے
خب ببخشید
نمیبخشم😬
إ علے
إ اسماء
فاطمہ اومد پیشموݧ .دستش و گذاشت رو کمرشو وگفت:دارید پشت سر مݧ غیبت میکنید؟؟.بسہ دیگہ بیاید سفره رو آماده کردم.🍽🍲
آخر هفتہ عقد اردلاݧ بود .نمیدونم بہ زهرا چے گفتہ بود کہ هموݧ جلسہ اول قبول کرده بود😍
با علے دنبال کارهاے خودموݧ و مراسم اردلاݧ بودیم...
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
♥️(شهیدابراهیم هادی)♥️
پائيز سال 1361 بود. بار ديگر به همراه ابراهيم عازم مناطق عملياتي شديم. اينبار نَقل همه مجالس توســل هاي ابراهيم به حضرت زهرا (ع) بود.☺️😍 هر جا ميرفتيم حرف از او بود! 😌🙃خيلي از بچه ها داستان ها و حماســه آفريني هاي او را در عملياتها تعريف ميكردند.😇 همه آنها با توسل به حضرت صديقه طاهره(س) انجام شده بود😎💞به منطقه سومار رفتيم. به هر سنگري سر ميزديم از ابراهيم ميخواستند كه براي آنها مداحي كند و از حضرت زهرا(س) بخواند.🕊☺️ شــب بود. ابراهيم در جمع بچه هاي يكي ازگردانها شروع به مداحي كرد. 🗣🌹صداي ابراهيم به خاطر خستگي و طولانی شدن مجالس گرفته بود!😣😶 بعد از تمام شــدن مراســم، يكي دو نفر از رفقا با ابراهيم شــوخي كردند و صدايش را تقليدكردند.😐😕 بعد هم چيزهائي گفتند كه او خيلي ناراحت شد.😞😒آن شــب قبل از خواب ابراهيم عصباني بود وگفت: من مهم نيستم، اينها مجلس حضرت را شوخي گرفتند. براي همين ديگر مداحي نميكنم! 😤😠هــر چه ميگفتم: حرف بچه ها را به دل نگير، آقا ابراهيم تو كار خودت را بكن، اما فايده اي نداشت. آخر شب برگشتيم مقر، دوباره قسم خورد كه: ديگر مداحي نميكنم!ساعت يك نيمه شب بود. خسته و كوفته خوابيدم.😴 قبل از اذان صبح احساس كردم كسي دستم را تكان ميدهد. 😟چشمانم را به سختي باز كردم. چهره نوراني ابراهيم بالاي سرم بود. 😊من را صدا زد و گفت: پاشو، الان موقع اذانه.🔈 من بلند شدم. با خودم گفتم: اين بابا انگار نميدونه خستگي يعني چي!؟😒 البته ميدانســتم كه او هر ساعتي بخوابد، قبل از اذان بيدار ميشود ومشغول نماز.📿😍 ابراهيم ديگر بچه ها را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا كرد.🙃🌱 بعد از نماز و تسبيحات، ابراهيم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحي حضرت زهرا(س) !! 😳😍
اشعار زيباي ابراهيم اشك چشمان همه بچه ها را جاري كرد.😭 من هم كه ديشب قسم خوردن ابراهيم را ديده بودم از همه بيشتر تعجب كردم!🙄 ولي چيزي نگفتم.بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتيم. بين راه دائم در فكر كارهاي عجيب او بودم.ابراهيم نگاه معني داري به من كرد و گفت: ميخواهي بپرسي با اينكه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟! 🤗☺️ گفتم: خب آره، شــما ديشب قســم خوردي كه... پريد تو حرفم و گفت: چيزي كه ميگويم تا زنده ام جايي نقل نكن.🙂💞 بعــد كمي مكث كرد و ادامه داد: ديشــب خواب به چشــمم نمي آمد، اما نيمه هاي شــب كمي خوابم برد. يكدفعه ديدم وجود مقدس حضرت صديقه طاهره(س) تشريف آوردند و گفتند: نگو نميخوانم، ما تو را دوست داريم. هر كس گفت بخوان تو هم بخوان😊😭 دیگر گریه امان صحبت كــردن به او نميداد. ابراهيم بعد از آن به مداحي كردن ادامه داد.😌💕
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️توصیه تکان دهنده در ارتباط با نامحرم
#حاج_احمد_كافي
🌷 @byadshohada 🌷
با ما با شهدا بمانید 👆👆👆