شنیده بودم بعضی روضهها رو تا دختر نداشته باشی درک نمیکنی.🥲
ولی بنظرم بیشتر یه حرف ذوقی میاومد.
همیشه تو روضههای دخترونه با خودم همزاد پنداری میکردم و یادم میومد چقدر بابایی بودم.💞
اما امسال با وجود دختر جان که دوسال و نیمشه، روضه برام یه رنگ و بوی دیگه داشت.🖤
امسال توفیق شد خانوادگی بیایم شهرستان برای تبلیغ.
الحمدلله محل اسکانمون هم مناسبه
و حیاط بزرگ و باصفایی داره،🌳
بچهها باهم حسابی بازی میکنن. عصرها وشب هم میریم روضه و هیئت.🖤
میخوام بگم بچهها مشغولن و حوصلهشون سر نمیره.
امــــا....
گاهی وقتها یهو دخترجان بهانه میگیره بریم خونهمون! 🥺
خیلی سعی میکنم حواسشو پرت کنم ولی هی میگه بریم خونه خودمون...💔
تازه با عمق وجودم این جملهی نازدانهی سهساله رو درک کردم: "رُدَّنا اِلی حرمِ جَدِّنا"
همیشه این قسمت روضه برام مبهم بود چرا تو اون وانفسا این درخواست رو داشتن؟!
اما الان میفهمم سهسالهها(مخصوصا دخترها) زود خسته میشن،😢 دلشون آرامش خونهی خودشون رو میخواد 🥺
دیگه تحمل سفر و گرما و بیابون و عطش و ترس از دشمن که بماند.... 💔❤️🔥
صلّی الله علیک یا اباعبدالله🥀
#محرم
#امام_حسین
#کافه_خاطره🎈
☕️ @cafe_taamol
ツکافه تخصصی تعامل✿
لذت عزاداری دههی محرم و شرکت در مراسمات مسجد و هیئت و روضههای خانگی از بچگی با گوشت و پوستمون عجین شده.💞
از همون موقعی که با تعجب شاهد اشک ریختن مادرمون بودیم و با دستای کوچیکمون بجای سینه زدن رو دلهامون میزدیم.🥰
تا وقتی نوجوون شدیم و دوست داشتیم تو برگزاری مراسم نقشی داشته باشیم هرچند اندازهی شستن استکان چای.😇
تا الان که مادر هستیم و با چندتا فسقلی قد ونیم قد تو مراسم شرکت میکنیم و باید حواسمون باشه بچهها خوابشون رو رفته باشن و خسته نباشن(چون مامانها میدونن بچه که خوابش بیاد و خسته باشه چه اتفاقی میافته!🥵)
احیانا گرسنه نباشن که واویلاس!😬
☝️(در این راستا تجربه کردم همراه داشتن نان، همون نان خالی بسیاااااار کمک کنندهس چون در موقع لزوم هم مشغول خوردن میشن و سرگرم میشن هم مثل غذا سیر میشن و ضرر خوراکیهای کارخونهایی رو هم نداره. 👌
خلاصه یه خوراکی سیر کننده و سالمه اینو امسال تجربه کردم که عالی بود🤩😅)
دیگه اینکه لباس اضافی همراه داشته باشیم تا اگه احیانا بچهها سرتا پا خیس یا خاکی شدن😅در مضیقه قرار نگیریم! (از یه زخم خورده🥶)
ووووو مهمترین نکته اینکه از لحاظ روحی آمادگی داشته باشیم وسط روضه اونجا که غرررق اشک ریختنیم یه دست کوچولو بزنه رو شونمون و بگه: "مامان! ... دارم."😫 و مجبور شیم دلمون رو بذاریم وسط روضه و از مجلس بیایم بیرون.😭
انشاءالله این عزاداریهای مادرانه و شاید به نظر خودمون نصفه نیمه، مورد توجه و عنایت حضرت زهرا قرار بگیره و نسلی حسینی تربیت کنیم.🤲😇
#محرم
#امام_حسین
#کافه_خاطره🎈
☕️ @cafe_taamol
ツکافه تخصصی تعامل✿
این روزها که خیلی هوا گرررررمه☀️
کار برای آدمهای گرمایی خیلی سخته🥵
کافیه یکم بچهها سروصدا کنن یا طبق معمول دعوا کنن😅
یا در بطری سخت باز شه...
همهی این چیزای ساده میتونه جرقهای باشه که آدم گرمایی آمپر بچسبونه. 🤯🤪
تو این شرایط رعایت تقوای الهی و کظم غیظ بسیییییی سخته! 😖😩
غیر از کنترل عصبانیت، نکتهی مهم بعدی، شکرگزاریه و عدم ناشکری. 🙏
دقت کردم این چند وقت چقدر غر زدم! 😩 چقدر ناشکری کردم! 🥺 چقدر از زمین و زمان و ملائک تنظیم درجه هوا شکایت کردم! 😖
خدایی وقتی هوا خوب بود، انقدر شکر کردم؟! 🥺انقدر تعریف کردم؟! 😞 انقدر هرجا نشستم از خوبی آب وهوا گفتم؟! 😓
این گرما اگرچه سخت هست ولی کمی خودم رو به خودم نشون داد... ❤️🩹
إِنَّ الاِنسانَ لَکَفور...🍂
#کافه_خاطره🎈
☕️ @cafe_taamol
ツکافه تخصصی تعامل✿
💠 گروه تعاملگرانِ تشکیلات طلاب جامعة الزهراء سلاماللهعلیها در فضای مجازی
🌐 در کافه تخصصی تعامل🔻
☕️ @cafe_taamol
🔰با موضوعات زیر به بررسی تخصصی در مبحث ارتباط و تعامل میپردازد:
🔸#تعامل_در_قرآن
🔹#تعامل_در_سیره
🔸#تعامل_و_تربیت
🔹#چالش_تعامل
🔸#کربلای_تعامل
🔹#کافه_آرامش
🔸#کافه_اندیشه
🔹#کافه_سینما
🔸#کافه_خاطره
🔹#کافه_کتاب
🔸#کافه_تاریخ
🔹#کافه_خبر
🔸#انگیزشی
🔹#بگو_مگو
🏴 عمود صِفْر (ویژه اربعین)
💌 شما به کافه تعامل دعوت شدهاید🔻
☕️ @cafe_taamol
ツکافه تخصصی تعامل✿
مثل هرروز صبح بیدار شدم و بساط صبحانه رو آماده کردم.🥗☕️
دوتا پسرهای بزرگ چند روزی بود برای شاگردی میرفتن میوه فروشی کنار خونه که آشنا بود. برای همین باید صبحانه میخوردن و میرفتن سر کار! 😅
بعد از جمع و جور کردن و رفتن بچهها، دوتا کوچیکا شروع کردن بهانه گرفتن که حوصلهمون سررفته، داداشها نیستن بیا با ما بازی کن!😩
(اصصصلا حوصلهی بازی با بچهها رو ندارم ترجیح میدم براشون همبازی بیارم ولی خودم همبازی نشم!😂)
خلاصه مجبور شدم یکم باهاشون بازی کنم تا سرگرم بشن. 🙂
یکم که مشغول شدن، رفتم یه زنگی به مادرم بزنم و حالشون رو بپرسم، که یهو گفتن: راستی خبرو شنیدی؟!
خیلی عادی گفتم نه! چه خبری؟ امروز وقت نکردم تلوزیون ببینم و سر گوشی برم. 🤔
گفتن: اسماعیل هنیه رو ترور کردن اونم تو تهران!!! 😱😱
انگار دنیا دور سرم میچرخید.🤯😑😵💫
انگار دیگه نمیشنیدم چی میگن.
احساس خلا میکردم. دوست داشتم زمین دهن باز کنه از شرم برم توش.😭
نامردا مهمان ما رو زدن...❤️🔥
چشممون به وعدهی صادق هست که "انّا مِنَ المجرمینَ مُنتقمون"
از تـــــه قلبم امیدوارم انتقام خون این شهید، محو اسرائیل از صفحهی روزگار باشه انشاءالله. 🤲💔
#اسماعیل_هنیه
#تسلیت_ایران_فلسطین
#کافه_خاطره🎈
☕️ @cafe_taamol
ツکافه تخصصی تعامل✿
وقتی صحبت از تعداد بالای بچهها میشه، (منظور بالای ٢،٣تاس😅)
بیشتر مادرها فکر میکنن تماااام سختیهای بچهی اول ضربدر ۴ یا ۵ بچه میشه! 😱😰
ولی باید شفافسازی کنم که اصصصصصلا اینطور نیست. 🙂
یعنی اون سختی که بچهی اول و دوم داره اون بیتجربه بودن والدین، یا دست تنها بودنشون قرار نیست به همون شکل بمونه😅
مثلا وقتی یه بچه داری باید دنبالش بری غذا دهنش بذاری، بعدش تمیزش بکنی، آب میخواد و دستش نمیرسه، بهش آب بدی، حوصلهاش داااااائم سررفته باهاش بازی کنی😩 و... همهی اینا به اضافهی بیتجربگی مساوی میشه با پشیمونی از هرچی فرزندآوریه!😂
(و ایضا مورد عنایت قرار دادن هرکی پیشنهاد بچهی بعدی رو میده🤣)
درحالیکه قرار نیست بچهها همیشه کوچیک و ناتوان بمونن، وقتی بچهی سوم و چهارم و... میاد، اون اولی و دومی کمکم از آب و گل دراومدن و کمک دست میشن😃 تجربهی والدين به مرااااتب بیشتر میشه ترس و نگرانیهاشون کم میشه، خیلی از نیازهای بچهها توسط خودشون رفع میشه، مثلا لازم نیست دویست بار بری هی به بچه آب بدی،😅خواهر برادرا بهش میدن.🤩
خلاصه اگه میبینید کسی بچهی زیادی داره، بدونید فلک زده نیست، بلکه تازه لذت فرزندآوری رفته زیر زبونش.😜
#کافه_خاطره🎈
☕️ @cafe_taamol
ツکافه تخصصی تعامل✿
از اول ماه صفر همسرجان تنهایی مشرف شدن مشهد و ماهم اینجا با بچهها شبها میرفتیم روضه.😊
اما روضهها یجور متفاوت بود برام.
یجورایی انگار روضه مصور بود💔
دخترجان که دوسال و نیمشه، هر حرف و حرکتش باعث میشد یه بغضی ته گلوم بشینه!🥺
مثلا وقتی میوه میخوردیم میگفت بابا هم از اینا میخوره؟ 💔
یا تو روضه وقتی یه نینی کوچولوی یکساله موهاشو کشیده بود؛ با گریه میومد بغلم که بچههه موهامو کشید.😭
بعدم رفته بود پیش پدربزرگش به ایشونم شکایت کرده بود که منو زدن موهامو کشیدن😭💔
یا وقت و بی وقت که از کمبود بابا میرفت بغل پدر بزرگش رو پاهاشون مینشست و میگفت بابام رفته حرم(یعنی مشهد) نیستش و براشون درد دل میکرد.🥲
یا وقتی شبها موقع خواب هی با خودش حرف میزد که بابا میاد سوار ماشینش میشم منو میبره حرم...😭
میخواستم به همسرجان پیام بدم حتما برایبچهها مخصوصا دخترجان که خیلی چشم انتظاره، سوغاتی بیاره.😊
ولی وقتی تاریخ برگشت رو دیدم که ۵ صفر بود یهو بهم ریختم😭💔
دیگه جرئت نکردم پیام بدم همینکه باباش برمیگشت همینکه گوشوارههاش تو گوشش بود، یه روضهی کامل بود و شرمندم میکرد...❤️🔥💔
امان از دل زینب... ❤️🔥
امان از خرابهی شام... 🥀
#کافه_خاطره🎈
☕️ @cafe_taamol
ツکافه تخصصی تعامل✿
یادش بخیر پارسال ایام محرم، مشرف شدیم مشهد. 😇
از همون اول عنایت امام رضاجان❤️برامون مشهود بود.
سفری پر از موهبات مادی و معنوی✨
همونجا کنار ضریح مطهر آقا بهشون گفتم: آقاجون!🥰 معروفه میگن "پنجره فولاد رضا برات کربلا میده!"
واقعا اینطوریه؟ من دوست دارم اینو ببینم.😃 آقاجون من تاحالا اربعین نرفتم خیییییلی دلم میخواد اقلا یکبار این سفر عشق رو تجربه کنم، یکبار تو مشایه قدم بردارم. 🥲 ولی میدونم با چهارتا بچه کوچیک اصلا شرایطش رو ندارم ولی خب دیگه دل که دارم🥲ببینم چه میکنید.🙊
گذشت و ایام اربعین نزدیک شد. 🏴
اطرافیان همه درحال تدارک سفر عشق بودن و سهم منم تماشا بود. 🥲
همسرجان هم کمکم کارهاشو میکرد که راهی بشه. که یکدفعه گفت میخواید امسال باهم بریم؟ 🧐
من:😳واقعا؟! چجوری؟!
خلاصه یهو همه چی در عرض چند روز معجزهوار جور شد مثلا گذرنامه دخترکوچولو که دم آخر رسید. 😮💨
یا پدرم که اصلا اهل بچهداری نیستن یهو قبول زحمت کردن دوتا بچهها رو نگه داشتن تا ما با اولی و آخری بریم. 😅
و اینجوری شد که ما راهی سفر عشق شدیم...🌴
دوست دارم به همهی عالم بگم: پنجره فولاد رضا برات کربلا میده... 💚
#اربعین
#کافه_خاطره🎈
☕️ @cafe_taamol
ツکافه تخصصی تعامل✿
دخترجان ته تغاری خونهس و تا چند روز پیش، آخرین ورژن نوه در خانواده پدری و مادری بود. 😅
برای همین نوزاد و بچهی کوچولو از نزدیک ندیده بود.
وقتی که نوزاد بود، خیلی تلاش کرده بودم پستونکیش کنم ولی متاسفانه نشد که نشد! 😩
۴مدل پستونک مختلف داشت ولی اصلا عادت نکرد.
مامانها میدونن چقدر پستونک گرفتن بچه برای مادر" ُممِد حیات و مفرح ذاته" 😂
آخه یوقتایی بچه سیره جاشم تمیزه مشکلی نداره فقط دوست داره یچیزی مک بزنه تا بخوابه که اینجا پستونک ناجی مادره! وگرنه دوساعتی علافی!👌😅
خلاصه گذشت و ایام ماه صفر خونهی اقوام چند شب روضه بود. ماهم هر شب با بچهها میرفتیم.😊
اونجا خانومها خیلیهاشون بچهی کوچیک و نوزاد داشتن، یکی از این بچهها همیشه پستونک تو دهنش بود. 😚
دخترجان اوایل مینشست روبهروش و کلی وقت نینی رو نگاه میکرد.
بعد چند شب، یبار دیدم تو خونه یچیزی پیدا کرده و داره میمکه میگه این پستونکه! منم نینیم. 🥰
منم رفتم پستونک یادگاری نوزادی شو براش آوردم تا بازی کنه. کلی ذوق کرد تا شب که بریم روضه دهنش بود. 🥳
موقع رفتن گفتم بیا بذاریم تو خونه که شدیدا مخالفت کرد.اجازه دادم بیاره ولی میدونستم هرکی ببینه یچیزی میگه. 😅
خلاصه تو روضه و جمع هم همه میگفتن بده تو بزرگی اینو دربیار! 🤭
ولی من میدونستم که این یه حس زودگذره باید یکم تجربهاش کنه تا ازش عبور کنه. مخصوصا که تا چند وقت دیگه که انشاءالله نوزاد جدید بیاد، اگه این حسش اقناع نشده باشه ممکنه زمینه حسادت رو فراهم کنه.🥶
فردای اون روز یکم کمتر باهاش بازی کرد و موقع روضه هم نیاوردش و کمکم تموم شد. 😌
به همین راحتی ازش عبور کرد.
گاهی باید بعضی رفتارهای بچهها رو نادیده بگیریم تا تجربه کنه و ازش عبور کنه.☺️
#کافه_خاطره🎈
☕️ @cafe_taamol
ツکافه تخصصی تعامل✿
معروفه میگن از هرچی میترسی، خودتو بنداز توش چون ترسش از خودش بزرگتره!👌😌
الحمدالله در زمینهی فرزندآوری مشکلی با خانوادهها و اطرافیان نداریم و اکثرا موافق و پایهان.☺️
اماااااا یه همسایه دیوار به دیوار داریم که بنده خدا گاهی از سروصدای بچهها شاکی میشه...😖
به هر حال حق داره خونه کوچیکه و شلوغیِ چهارتا بچه(که سه تاش هم پسر پر جنب و جوش هستن🤯) طبیعتا در حوصلهی هرکسی نمیگنجه.🤭
خلاصه چند وقت بود واقعا دغدغه داشتم چجوری با خبر فرزند جدید مواجه میشن و واکنششون چه خواهد بود! 😰
یعنی انقدر که از این بابت دلنگران بودم از واکنش فامیل نگران نبودم.😅
تا اینکه چند روز پیش منو تو کوچه دید و سلام و علیک کردیم.😊
طبق معمول ازشون بابت سروصدای ناخواسته(تعمیرات منزل داشتیم.) معذرتخواهی کردم.🙏
بنده خدا گفتش: "ببین! من جای مادرتم بهت میگم دیگه بچه نیار بسه! به خاطر خودت میگم." 😉
من آب دهنمو قورت دادم و گفتم: ای بابا آخه من بچههام بزرگ میشن دلم نوزاد میخواد... 😅
طفلکی یه نگاه اینشکلی🤨بهم کرد و گفت: نکنه بازم داری؟!
گفتم: آره!😓😬😅
باورش نمیشد فکر میکرد دارم شوخی میکنم.😁 شایدم نمیخواست این حقیقت تلخ رو بپذیره!😂
دیگه وقتی مطمئن شد جدی میگم، نمیدونست بخنده یا گریه کنه.😩😂
اصلا یه حالی بود بندهخدا. 😅
فقط با کمال ناامیدی پرسید: پسره؟🥴
که گفتم نه انشاءالله دختره!
دیگه یکم نفس راحتی کشید و تبریک گفت.😮💨 (کار دیگهای از دستش برنمیاومد😂)
بالاخره از هول و ولای این قضیه و باخبر شدن همسایهی گرام دراومدم!😮💨😬
شما هم از هرچی میترسید سعی کنید باهاش مواجه بشید. خیالتون راحت میشه از ما گفتن!😂
#کافه_خاطره🎈
☕️ @cafe_taamol
ツکافه تخصصی تعامل✿
دیروز حسابی مشغول بستن قفسههای کتابخونهی زیرزمین بودیم تا انبوه کتابها بالاخره سرو سامون بگیرن.😮💨
دم غروب بود وکارها داشت کمکم پیش میرفت؛ تا اینکه یکدفعه سروصدای بچهها بلند شد که بشدت داشتن در راهرو و ورودی حیاط رو میکوبیدن.😨
با نگرانی و دستپاچه اومدن که داداش کوچیکه تو اتاق گیر کرده و در قفل شده! 😣
فکر کردیم خودشون درو قفل کردن و نمیتونن باز کنن. ولی متاسفانه اون قسمت زبانه در گیر کرده بود و هیچ رقمه کنار نمیرفت.(کوبیدن همیشگی در توسط بچهها هم در این خرابی بیتاثیر نبود😑)😱
قبلا هم این اتفاق افتاده بود و در یکم گیر داشت ولی همیشه با یکم دستکاری و سلام و صلوات بخیر میگذشت.😮💨
اما اینبار قضیه جدی بود. با پیچگوشتی و چکش که نشد، با فرز و ارهی آهنبر هم کاری از پیش نرفت.😱🥵
و همسری که خودش خسته بود و حالا با این مشکل لاینحل دست و پنجه نرم میکرد و تبدیل به کوه آتشفشان شده بود...😬🌋
همه تو حیاط بودیم و فقط پسر کوچولو تو اتاق بود که البته اصلا هم نترسیده بود و خیلی عین خیالش نبود.😅
پیشنهاد دادم زنگ بزنیم آتشنشانی.🚒
که همسر قبول نکردن. ولی بعد از کلی تلاش بیثمر بالاخره گفتن خودت برو زنگ بزن.😤
خلاصه زنگ زدم و سریع خودشون رو رسوندن و بندگان خدا سعی میکردن بدون کمترین خسارت درو باز کنن.☺️
میگفتن تاحالا در طول خدمت با همچين قفلی مواجه نشده بودیم!🤔
بالاخره با تلاشهای زیاد درو باز کردن. و پسرجان آزاد شد.😁شایدم ما تو حیاط گیر کرده بودیم و آزاد شدیم!😂
بچهها هم که از نزدیک ماموران مهربون آتشنشانی و ماشینشون رو دیده بودن کلی ذوقشو داشتن و تا کلی وقت ازش حرف میزدن.😃
ماهم یاد گرفتیم بعضی کارها رو بسپریم دست کاردانش!🤓
#کافه_خاطره🎈
☕️ @cafe_taamol
ツکافه تخصصی تعامل✿
باز آمد بوی ماه مهر🍁
و شور و ذوق آماده شدن بچهها برای مدرسه😃
تو خونهی ما سعی بر این هست که خریدها طبق نیاز باشه. یعنی لازم نیست اول مهر همهچیز نو باشه بلکه هرچی لازمه تهیه میشه و اینجوری عملا هزینهی چندانی برای لوازم التحریر نداریم.😊
دوتا جامدادی که چندساله تو خونه داشتیم و سالم بود رو شستیم و هرکدوم از پسرها یکی رو برداشتن.😀
بعد بهشون گفتم برید از بین مدادرنگیهاتون، ١٢ رنگ خوبشو جدا کنید و بذارید تو جامدادیتون مداد مشکی و قرمز و پاککن و تراش هم همینطور.👌
خلاصه با ذوق آماده کردن.☺️
منم در حین این آمادهسازیها باهاشون صحبت میکردم(البته قبلا هم زیاد راجع به این موضوع براشون گفته بودم.)
که چه معنی داره وقتی مثلا مداد یا مدادرنگی یا دفتر و... از سال قبل مونده آدم بره دوباره بخره!🤷🏻
خریدن که هنر نیست!
اسراف نکردن و استفاده بهینه از لوازم هنره! هرموقع از سال هم لازم شد وسیلهای تهیه بشه همون موقع خریداری میشه.👌
الحمدالله این مسئله به خوبی براشون جا افتاده و قبول دارن.🤲
و نکتهی دیگهای که خیلی روش تاکید دارم و همیشه به بچهها میگم اینه که مدرسه جای ساااااادهترین لوازم التحریر و خوراکی هست.👌
خوراکی مدرسه فقط لقمهی ساده براشون میذارم مثل: نون پنیر کره، نون پنیر خیار، نون پنیر حلورده،...(خدایا نون و پنیر رو از ما نگیر😅) گاهی هم خوراکیهای سادهای مثل تیتاب، بیسکویتهای ساده، چوبشور و اینا جهت تنوع میذارم.
بهشون گفتم هرگونه خوراکی تقویتی یا خاصی رو بخوان فقط تو خونه میشه بخورن.👌
این تدابیر باعث شده که نه تنها حسرت خوراکی یا لوازمالتحریر کسی رو نمیخورن، بلکه اگه کسی رعایت نکنه نسبت بهش احساس بیفرهنگی دارن که خوراکی یا وسیلهی لاکچری آورده مدرسه و به فکر بقیهی بچهها نبوده.😁
الهی که بتونیم بچههامون رو قانع و شاکر بار بیاریم. 🤲❤️
#کافه_خاطره🎈
☕️ @cafe_taamol
ツکافه تخصصی تعامل✿
از وقتی یادم میاد از جلد کردن دفتر و کتاب بیزاااار بودم.😖
حتی تو دبیرستان هم از زیرش در میرفتم و میدادم مامان و بابا زحمتشو بکشن.🙊😬
بنظرم کار خیلی شاق و اعصاب خوردکنی بود.😮💨
امـــــا...
وقتی مامان باشی و دوتا بچه مدرسهای داشته باشی، چارهای نداری جز اینکه بشینی مثل یک مادر مهربان و دلسوز کتاب جلد کنی!😩😖
امسال که کتابهای بچهها بیشتر شده بود داشتم باخودم فکر میکردم تا کی من باید براشون جلد کنم؟😩 از طرفی هنوز کوچیکن و از طرفی تا امتحان نکنن که یاد نمیگیرن.😕
وخب طبیعتا این یادگیری و استقلال، ممکنه تبعاتی مثل خراب شدن و زشت شدن جلد کتابها رو در پی داشته باشه.😶
خلاصه با خودم درگیر بودم که،پسر کلاس چهارمی اومد و گفت من دوست دارم خودم جلد کنم!😃
یه لحظه مبهوت موندم که چکار کنم اجازه بدم و تبعاتش رو بپذیرم، یا نه خودم انجام بدم و کار تمیز دربیاد؟🧐
ترجیح دادم راه اول رو انتخاب کنم.🤓
بهش گفتم باشه یدونه رو من انجام میدم خوب نگاه کن بعدیا با خودت.☺️
اولی رو جلد کردم با توضیحات گام به گام.😂
بعدی رو با نظارت من، خودش انجام داد.😀
بعد از اون دیگه تنهایی جلد کرد. گاهی به مشکل برمیخورد، کمکش میکردم ولی بازم خودش ادامه میداد.👌
یبارم یکم پلاستیک مخصوص جلد خراب شد ولی ارزشش رو داشت. تا اینکه همهی کتابهاش رو جلد کرد.🤩
بعد خودش داوطلب شد برای داداش کلاس دومیش هم جلد کنه.😃
منم که از خدا خواسته اجازه دادم.😅
دیگه به راحتی برای داداشش هم انجام داد و تمام.😎👏
و اینگونه بود که مامان بیحوصله باعث استقلال بچهها شد.💪😂
#کافه_خاطره🎈
☕️ @cafe_taamol
ツکافه تخصصی تعامل✿
امسال واقعا سال عجیب و سختی بود.
از ٣٠ اردیبهشت یه غم سنگینی تو دلم بود که هیچجوره پاک نمیشد.🥲💔
بعدش هم ماجرای انتخابات دومرحلهایی و حرص و جوش خوردنهاش و در نهایت نتیجهش که باب میلمون نبود.
به دنبالش ماجرای ترور شهید هنیه که بسیار برامون سنگین بود و حس شرم داشتم.😓
تاااا حادثهی معدن طبس و جنایات هرروزه در غزه و ماجرای پیجرهای لبنان و درنهایت شهادت سید عزیز مقاومت... 💔😭
همهی اینها که با سرعت پشت سرهم اتفاق میوفتاد باعث شده بود که احساس کنم یکی قلب و روحم رو فشار میده و سینهام تنگی میکرد...❤️🩹
با خودم فکر میکردم حالا که تو این آخرالزمان و ظلمتش محبوسیم، تا ظهور آقامون دیگه رنگ شادی رو نمیبینیم.😔
تا اینکه سهشنبه شب بود که همینطوری اومدم پیامهای ایتا رو بررسی کنم که دیدم کانالهای خبری میگن آغاز حملهی موشکی ایران به رژیم صهیونیستی!😳
سریع تلویزیون رو روشن کردم و زدم شبکهی خبر، که دیدم بلللللللله!🤩
پخش زنده از تلآویو هست و موشکهای ایرانی که مثل ابابیل دارن سرزمینهای اشغالی رو مورد عنایت قرار میدن.🤩👏👏👏
سریع رفتم بچهها رو که درحال بازی بودن صدا کردم تا شاهد این لحظات ناب و شیرین پر از حس غرور و عزت و افتخار باشن.😃😭
بعد از ماهها عمیییییییییقا دلم شاد شد و انگار یه آرامش و شرح صدر و انبساط روحی عجیبی پیدا کردم.💗
از ذوقم نمیدونستم چکار کنم میخکوب تلوزیون شده بودم گاهی سجدهی شکر میکردم. 😇
گاهی از خوشحالی جیغ میزدم و اشک شوق میریختم🥲 و برای غیورمردان سپاهمون و رهبر نازنینمون💞دعا میکردم. بچهها هم رفتن تو حیاط و تکبیر گفتن.🥳
خلاصه اصلا یه وضعی بود.😅
اونشب برام یکی از بهترین شبهای زندگیم شد که خداروشکر میکردم زنده بودم و این صحنههای غرورآفرین رو دیدم.🤩🥲
#وعده_صادق
#حزب_الله_زنده_است
#کافه_خاطره🎈
☕️ @cafe_taamol
ツکافه تخصصی تعامل✿
ســـــلام به همهی همراهان گرامی🙋🏻♀
این هفته میخوام براتون یه خاطرهی سقراطی بگم.😅
چند روز پیش پسر ارشد کلاس چهارمی😁داشت برام از ماجراهای مدرسه تعریف میکرد.
میگفت یکی از دوستام که از عزیزان افغانستانی هستن، عکس روی جلد دفترش مرد عنکبوتی بود.🕸
ازش پرسیدم: چی شد که اومدین ایران؟ 🤔
_جواب داد: طالبان کشورمون رو گرفت و ناامنی ایجاد کرد. ماهم مهاجرت کردیم.😢
_پرسیدم: آمریکا چی؟
_گفت: خب اونام به طالبان کمک کردن.😞
_گفتم: این مرد عنکبوتی رو کی ساخته؟
یکی از بچهها گفت: انگلستان.
ولی دوستم گفت نه ساخت آمریکاس.
گفتم: خب چرا شخصیتی رو دوست داری و عکسش رو جلد دفترته، که به ناامنی کشورت کمک کرده؟! 😧
وقتی این ماجرا رو تعریف کرد که باعث به فکر رفتن دوستش شده بود اونم با چندتا سوال ساده، یاد سوالات سقراطی افتادم و واقعا کیف کردم از این سبک استدلالش.😃👏
و فهمیدم بچهها بیشتر از اون چیزی که ما فکر میکنم میفهمن و درک میکنن، حتی اگه همون لحظه بروز ندن. چون براشون کارتون و اینا زیاد نقد میکردم ولی فکر نمیکردم خیلی متوجه بشن اما دیدم همین نقد دست و پا شکسته، چقدر میتونه رو تفکر بچه تاثیر بذاره.👌🤓
#کافه_خاطره🎈
☕️ @cafe_taamol
ツکافه تخصصی تعامل✿
چند وقت بود پسر کوچیکه رفتارهاش عجیب غریب شده بود.😵💫
همش اذیت میکرد، غرغرو شده بود، دائم درحال جیغ زدن بود، خرابکاری میکرد و... 🤯😩😖
دیگه واقعا از دستش کلافه و مستأصل شده بودم.😮💨
دقت کردم دیدم تو بازیهاش با خواهرش همش طلب توجه داره، مثلا خرس کوچولو میشه و میگه اگه نازم نکنی خرس کوچولو میمیره!😯 یا نوزاد میشه همش مثلا گریه میکنه تا خواهرش بهش شیشه بده آب بده بغلش کنه.🙄
خلاصه وقتی به علائم هشدار و زنگ خطر 🔔 توجه کردم،
دیدم بــــــله! 😣
متاسفانه این مدت یه چرخهی معیوب شکل گرفته🔄
بد رفتاریهای پسرم👈دعوا کردن و پرخاش کردن من👈مجددا بدرفتاریهای بیشتر توسط پسر کوچولو👈...
متوجه اشتباهم شدم.🥺این چند وقت بهخاطر شرایط جسمیم خیلی حوصله نداشتم و بغل و نوازش و اینا تقریبا تعطیل بود.😔💔
شروع کردم بیدلیل بغلش کردن و بوسیدن و محبت کردن و ناز کردن، مخصوصا شب قبل خواب. 🥰
اولش اصلا جا خورد.😯(طفلکی انتظار نداشت😢)
بعد کمکم تعجب، جاشو با لبخند و شادی روی صورتش عوض کرد و به خواب عمیقی رفت.😌
فردای اونشب، به طرز قابل توجهی، رفتارهاش آروم و معقول شده بود. 😍
یه چند وقتی ادامه دادم تا اینکه کلا مثل قبل یه بچهی شاداب و سرحال شد. 😊
انقدر تغییر رفتارش محسوس بود که تو مهمونی هم بهم گفتن. 😉
واقعا بچهها مثل یک گل تو گلدون هستن که علاوه بر آب و غذا و نور، نیاز به توجه و محبت دارن تا پژمرده نشن.🌷
انشاءالله گلهای زندگیتون همیشه شاداب باشن.🌺🤗
#کافه_خاطره🎈
☕️ @cafe_taamol
ツکافه تخصصی تعامل✿
از وقتی حضرت آقا فرمودند بر همه مسلمانان فرض است که با امکانات خود درکنار لبنان و حزبالله باشن،عذاب وجدان ولم نمیکرد.
با خودم فکر میکردم من چه امکاناتی دارم؟🧐
قطعا یکی از کمکها، کمکهای مالی بود که تو این شرایط مهم بود وهست.👌
به موجودی حساب نازنینم که سر میزدم با تار عنکبوت مواجه میشدم.🕸😅
مبالغ بس ناچیزی که کمک میکردم اصلا راضیم نمیکرد.😕
از طرفی این کار قشنگ اهدای طلا از طرف بانوان و بازتاب جهانیاش، مخصوصا که باعث سوزش صهیونیستها شده بود، هم خیییییلی منو به فکر میانداخت و برام جالب بود.🤩
اما هرچی نگاه میکردم از دار دنیا تنها طلایی که داشتم و درواقع اختیارش رو داشتم، گوشوارهایی بود که از دوران نوجوانی برام به یادگار مونده بود.😊
حسابی رفتم تو فکرش. 😈
البته از اونجایی که میدونستم عمرا دیگه طلا نمیخرم با این قیمتها،😅
این شد که رفتیم طلافروشی و گوشواره رو قیمت کردیم، با نصف پولش یه گوشواره سبکتر برداشتیم و نصف دیگهی پول رو به حساب دفتر رهبری و پویش #ایران_همدل واریز کردیم.😍
خلاصه اینم یه راهه اگه هم دلتون میخواد کمک کنید هم مثل من دستتون باز نیست🙃، میشه اندک طلاهایی که داریم رو سبکتر برداریم و مابقی پولش رو کمک کنیم.😀
#کافه_خاطره🎈
☕️ @cafe_taamol
ツکافه تخصصی تعامل✿
این روزها که منتظر تشریففرمایی عضو جدیدم؛👼🏻 سعی میکنم کار رو زمین مونده نداشته باشم.
مثلا همیشه سبد لباسهای شستنی خالی باشه و زودی شسته بشن، هرجا مرتب کردن لازم داره در حد توان انجام بشه.🧺
(هرچند حد توانم اندازهی لاکپشت فرتوته🐢😅)
هر چی لازمه برای ایام بعد به دنیا اومدن نینی، آماده باشه. از پودر کردن مواد کاچی و داروها تا تفت دادن آرد به مقادیر زیاد و بستن ساک و اینا.🧳
تا انجام سفارشات لازم به همسرجان، که فلان وسیله باید اینطور بشه، این ساک باید بره فلان جا، تربت رو اونجا گذاشتم و...📝
داشتم فکر میکردم این حال و روزم چقدر شبیه سفر آخرته!🍃
🔹هرلحظه آماده بودن و اینکه نمیدونی امروز که شروعش کردی، شبش در چه وضعیتی ممکنه باشی.👌
🔸آماده کردن زاد و توشه🧳
🔹وصیت کردن.📜
همهی اینا لازمهی سفری هست که موقت نیست و ابدیه! ♾
خبر نمیده و ناگهانیه!⚡️
کاش بتونم خودمو برای این سفر آماده کنم🌻انقدر آماده که با خیال راحت به قول امام عزیزمون❤️با دلی آرام و قلبی مطمئن، مسافر این راه بشم.🤲😇
#کافه_خاطره🎈
☕️ @cafe_taamol
ツکافه تخصصی تعامل✿
قدیما میگفتن حرف راست رو از بچه باید شنید.👌
اما ظاهرا این سالها یکسری تغییر تحولاتی رخ داده که ما ازش بیخبریم؛🤷🏻♀ولی هرچی هست این جمله دیگه زیاد صدق نمیکنه!😓
الان چند وقته دخترجان کمر بسته به انهدام بنیان خانواده!🥴
مثلا چند روز پیش قرار بود با خانواده همسرجان جایی بریم مهمانی و همه با ماشین یکنفر بریم.🚙
ماشین سر کوچه منتظر بود تا منو دخترجان برسیم. یه چنددقیقه منتظر ما شدن. منم سعی میکردم با تمام سرعت خودمو برسونم که زیاد معطل نشن. وقتی رسیدیم شروع کردم معذرتخواهی که ببخشید دیر شد، که یهو دخترجان که هنوز ٣سالشم نشده برگشت خیلی حق به جانب گفت خب یکم برامون صبر میکردین!🤨
یجوری دست پیش گرفت که همه خندهشون گرفت.
(خب حالا اون بندگان خدا طبیعیه فکر کنن این حرفا رو از مامانش یاد گرفته! 🥴😓طبق قاعدهی اول پیام😅)
یا مثلا مادرم زنگ زده بودن و با دخترجان صحبت میکردن، بهش میگفتن چرا نمیای خونهمون؟🥰
دخترجان هم نه گذاشت نه برداشت یهو گفت:چون باباجون(پدرم) نمیخواد قیافه ما رو ببینه!!!😨😳
من چند لحظه هنگ کردم! اصلا اینو از کجا درآورد؟! 🥶😱
ولی بعدش از خنده منفجر شدم.🤣
هرچند کلی تلاش کردم به مامانجان ثابت کنم اینو از کسی یاد نگرفته از خودش درآورده.😫😆
خلاصه که زیاد رو حرف بچهها و راست بودنش حساب نکنید...🥴😓
#کافه_خاطره🎈
☕️ @cafe_taamol
ツکافه تخصصی تعامل✿
اسم شهید بزرگوار شهید تهرانی مقدم رو همه شنیدیم.
از خیلی وقت پیش.🌷
ولی جایگاه ایشون تو قلب و ذهن من بعد از وعده صادق یک، اصلا یهجور دیگه شد.🤩😍
یه ارادت دیگهای نسبت بهشون پیدا کردم.❤️
تمام اون غرور ملی و تشفی خاطری که بعد از عملیات وعده صادق برامون حاصل شد رو مدیون ایشون میدونستم و میدونم.😊🥲
مخصوصا وقتی مجددا اون جملهی معروف رو مزارشون رو خوندم: "اینجا مدفن کسیست که میخواست اسرائیل را نابود کند."✊
وقتی تو کارتون شهر موشکی🚀، از بابا حسن میگفتن احساس غرور و عشق میکردم و برای بچهها توضیح میدادم که باباحسن واقعی کیه و چرا لقب پدر موشکی ایران رو بهشون دادن.😎❤️
دوست داشتم بیشتر از زندگی این بزرگوار بدونم. که خداروشکر با کتاب "مردی با آرزوهای دور برد" آشنا شدم.😃
گذاشتمش تو لیست خریدم تا در اولین فرصت برم سراغش و بیشتر از این شهید بزرگوار بدونم و برای بچهها هم از قهرمانهای واقعیمون بگم.🥰😎
#شهید_حسن_تهرانی_مقدم
#پدر_موشکی
#کافه_خاطره🎈
☕️ @cafe_taamol
ツکافه تخصصی تعامل✿
چند وقت پیش توی اتاق مشغول بودم.😌
که سروصدای بچهها از زیرزمین بلند شد. 🗣
خب این دعواها برای من کاملا عادیه و معمولا دخالت نمیکنم.😁
امـــــا یکم که گذشت اومدن سراغم و گزارش داداش کوچیکه رو دادن که کار بدی کرده بود.😖
انقدررررر از اون حرکت برآشفته شدم که در کسری از ثانیه اژدهای درونم از خواب بلند شد و تبدیل شدم به گولهی آتیش! 🐲☄😤
با عصبانیت شدید بلند شدم که برم اساااااسی به خدمتش برسم!😡
انقدر بهم ریخته بودم که واقعا مغزم تعطیل شده بود و خونم به جوش اومده بود.🔥
همین که اومدم با عجله و خشم از پلههای حیاط پایین برم، یکدفعه پام لیز خورد و خییییلی آروم خوردم زمین.😖
طوری که هیچ جام ضربه نخورد نه کمر نه پا و عملا هیچ آسیبی ندیدم فقط یکم ترسیدم و یه وقفهای تو رفتنم ایجاد شد.🚶♀
بلند شدم و دیگه نرفتم زیرزمین، اومدم بالا یکم دراز کشیدم.
کمکم فکرم اومد سرجاش!🙃
اون آتیش خشم فرونشست و سرد شد. 🌧
با خودم فکر کردم اگه با اون حال میرفتم پیش پسر کوچولو، چی میشد؟!!! 😨
چقدرررر خدا دوستم داشته و بهم لطف کرده که جلومو گرفته.
یه گوشمالی خوشگل بهم داد که هوش و حواسم بیاد سرجاش ولی آسیبی هم نبینم. 😊😇
قربون این خدا برم که سر بزنگاه انقدر قشنگ و تمیز دست بندهشو میگیره.😍🥰❤️
کلی خدا رو شکر کردم که نذاشت مرتکب خطایی بشم که قطعا بعدش حسابی پشیمون میشدم و شاید جبرانش دیگه به سادگی امکان نداشت.🥲😇
همیشه اتفاقات زندگی، توش یه درس بزرگه کافیه خوب ببینیمش.🌱
#کافه_خاطره🎈
☕️ @cafe_taamol
ツکافه تخصصی تعامل✿
چند روز بود که خیییییلی زود از کوره در میرفتم🤯
با کوچکترین کاری که بچهها میکردن(دعوا، سروصدا، غرغر، حتی درخواستهای مکررشون و...) زودی جوش میآوردم😤
اصلا انگار دنبال بهانه بودم بهشون گیر بدم😬😓
_چرا کفشتو نذاشتی تو جاکفشی؟ 😠
_چرا حمومت رو انقدر زود تموم کردی؟ 😠
_این چه وضع نماز بود خوندی؟ 😠
_باز عینکتو گذاشتی رو زمیییین؟! 😠
خلاصه خودمم عذاب وجدان داشتم از این وضعیت.😭💔
فکر میکردم بهخاطر شرایط سخت جسمیم هست که انقدر کمطاقت شدم. برای همین هم یکم به خودم حق میدادم. 😕
امـــــا یهو یه جرقهای گوشه ذهنم زد... 💥
دقت کردم دیدم چند روزه همش دارم چیزهای خیلی گرم میخورم، مثل حلوا اردهی خیلی کنجدی(خونگی بود) مخلوطهای مغزیجات و ارده و اینجور چیزها(که یه عزیزی هدیه داده بود.)😬🥵
جهت پایین آوردن آمپر همراه شام، سالاد شیرازی با چاشنی آبغوره درست کردم. 🥗
صبحانه هم نون و پنیر و خیار و گوجه خوردم🥒🍅🧀
ظهر که بچهها از مدرسه برگشتن، من تبدیل شده بودم به یه مامان مهربون😁😊
دیگه زودی عصبانی نمیشدم، فکر کردم چقدر بچهها امروز خوب شدن اذیت نمیکنن.🥰
اما خوب که دقت کردم دیدم بچهها فرقی نکردن، من آرومتر شدم و تحملم بیشتر شده.☺️
اینهمه کمطاقتی و زودجوش آوردن نه تقصیر بچههای طفلکی بود، نه نینی توراهی که هنوز نیومده داشتم همهی کاسه کوزهها رو سرش میشکستم!😓🥶
همش تقصیر افراط و تفریط خودم در زمینهی خوراک بود.👌🤭
گاهی یه مشکلاتی که پیچیده به نظر میرسه، راهحلهایی به سادگی آب خوردن داره. 👌😊
#کافه_خاطره🎈
☕️ @cafe_taamol
ツکافه تخصصی تعامل✿
تا دنیا دنیا بوده، داغ جَوون کمرشکن بوده❤️🔥
حالا اگه اون جوون دست بر قضا، مادر جوون یه خانواده باشه که دیگه واویلاس💔
حالا اگه اون مادرِجوون، چهارتا بچهی کوچیک داشته باشه و بچههاش چشم انتظار تولد داداش کوچولوشون هم باشن که دیگه...🔥
حالا فکر کن خودت هم چهارتا بچهی کوچیک داشته باشی و یکی دو روزی باشه که نینی پنجم به جمعتون اضافه شده باشه اونوقت چجوری میتونی این روضهها رو بشنوی و دووم بیاری؟!!💔
چطور روت میشه بدون درد پهلو، بدون تنگی نفس، بدون بازو درد، بچههاتو بغل بگیری...🖤
چطور میتونی نوزادتو بدی تو بغل خواهر و برادرهای چشمانتظارش و ببینی گل از گلشون میشکفه... ❤️🩹
مادر جان!
مارا به سختجانی خود این گمان نبود...❤️🔥🥀
#فاطمیه #ایام_فاطمیه
#کافه_خاطره🎈
☕️ @cafe_taamol
ツکافه تخصصی تعامل✿
این چند روز که نینی جان به طور رسمی عضو خانواده شده😅، با دخترجان که حالا دیگه از سِمَت تهتغاری بودن عزل شده، داستانها داشتیم.😮💨😂
اولین بار که بچهها نوزاد رو دیدن، همگی جمع شدن دورش و با ذوق بررسیش میکردن.🤓
یکی میگفت: عه پا داره! چقدر پاش کوچولوئه!🦶
یکی میگفت: واااای چشمشو👀
یکی میگفت: مو هم داره!😁
یعنی انگاااااار تا حالا بچه ندیدن!😳🤦🏻♀🤣
از این مرحله که گذشتیم ما موندیم و دخترجان.😬
مگه ول میکرد.🥴 دااااائم میخواست بچه رو بغل کنه خیلیم حق به جانب.🤨
به من میگفت دختر تو نیست، دختر منه! 🙄
خلاصه بعد چند روز، دیگه پدر محترم جهت خلاصی جان مادر و نوزاد، حکم حکومتی دادن که احدی حق نداره بچه بغل کنه!😑☝️
این شد که بالاخره دختر جان هم دید قانون جدیه دیگه کمکم بیخیال شد و براش عادی شد.😮💨
حالا بعد ده روز گاهی بغلش میدیم و اونم به همین اندازه راضی شده خداروشکر.
خلاصه تا میتونید ابهت و اقتدار پدر رو حفظ کنید که خیلی لازمه. 👌😃
#کافه_خاطره🎈
☕️ @cafe_taamol
ツکافه تخصصی تعامل✿
نمیدونم شما چه حسی نسبت به عمه بودن یا عمه شدن دارین.🧐
من که به علت نداشتن برادر😄، هیچ وقت توفیق عمه شدن ندارم.
اما از شما چه پنهون همیشه با خودم میگفتم: بهتر، داداشم نخواستم همش اذیت میکنن.😝
ولی این مدت که خونهی مادربزرگ بچهها بودیم، یکسری ماجراها پیش اومد که نظرم عوض شد... 🌺
به خاطر تغییر شرایط، روحیهی دخترجان حساس شده بود و طبیعتا مستعد انواع بداخلاقی، لجبازی، گریه و زاری، غم و غصه، افسردگی و کجخلقی
بود.😫😮💨
این بود که گاهی بخاطر یه چیز کوچیک، قشقرق بزرگی به پا میکرد و دیگه آروم کردنش نه از عهدهی من برمیاومد نه حتی مادربزرگش.🥴
اماااااا یه نفر بود که فرشتهی نجاتمون بود.😇
بعله ایشون کسی نبود جز، عمهجان.🥰
وقتی دخترجان مثل کوه آتشفشان منفجر میشد🌋، فقط عمهجان بود که با ترفندهای مختلف و محبت مخصوصش میتونست آرومش کنه.🤗(چون تو اون لحظات حتی حاضر نبود بیاد تو بغلم! 😬)
حتی یکدفعه که پاش خورده بود به دیوار و درد میکرد، اومدم بغلش کنم و همدردی کنم اما دخترجان با گریه گفت میرم پیش عمه.🥲
فکر کنم برای اولین بار در زندگیم حسرت خوردم که هیچوقت عمه نمیشم.🥲💔
تازه فهمیدم چقدر عمهها میتونن تکیهگاه و پناهگاه و آغوش امنی برای برادرزادهها باشن.💞
مخصوصا اگر برادرزاده، دختر سه ساله باشه. 💔🥺
#کافه_خاطره🎈
☕️ @cafe_taamol
ツکافه تخصصی تعامل✿