eitaa logo
| تَبَتُّـل |
1.5هزار دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
335 ویدیو
5 فایل
وَ "سلام" بَر‌اندوهی‌کھ‌ قلبمان ‌را ‌وطن‌ برگزید🖤🌱 • • تَبَتُّل←بُریدھ از "جہان" بُریدھ از "مردم"... •• میرسه به دستم https://harfeto.timefriend.net/17501091664522 +تافوروارد هست،زندگی ‌باید کرد‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
دومین بهترین فیلمی که تو کل زندگیم دیدم از استرس تا مرز سکته رفتم واقعا برای افراد تحت تاثیر قرار گیر توصیه نمی شود. 🎬 Escape room2
آنکه آسوده ی خواب است به بازویِ رقیب بالشِ نم زده از گریه چه می داند چیست...؟
| تَبَتُّـل |
این ۱ اتاق فرار هست
روزى سه بار عكس تو را گريه مى كنم من در ميان خاطره هايت چه مى كنم؟ من را ببخش چون که دلم تنگ می شود گاهى تو را به چشم خودم وعده مى كنم شكى ولى به حد يقين دوست دارمت پیچیده ای، منم که تو را ساده مى كنم ‏
Mohsen Chavoshi4_6001236843536845264.mp3
زمان: حجم: 8.84M
آقای چاوشی قصد جونمونو کردی مرد مومن؟! :)) New🔥
امیر و افشین و باربد سعی در مهار کردنم داشتن. ولی حتی سه نفری هم حریف این اعصاب داغون من نبودن.. دستم رفت سمت دستگاه پرینتر و پرتش کردم و صدای خرد شدنش توی دفتر پیچید. منشی جیغ و داد می کرد و از اون ۳ تا می خواست که من روانی رو از دفتر بیرون ببرن.. دوباره صدای عربده ام توی فضای دفتر پیچید: _کصافط آشغال میگم بیا بیروووون!! در یکی از اتاق ها باز شد و محمد همیشه خوش‌پوش اومد بیرون. با دیدنش انگار داغ دلم تازه شد. حمله کردم سمتش. یقه‌ش رو گرفتم و کوبیدمش به دیوار. اخم هاش توی هم شد. به جهنم! از لای دندونای به هم چسبیده گفتم: _زن من‌کجاست؟؟ چیزی نگفت که اعصابم داغون شد و فریادم رو توی صورتش پاشیدم: _مگه با تو نیستم عوضی؟؟؟ زن من کجاست؟ با اخم غلیظی خیره شده توی چشمام پوزخندی نثار لبهاش کرد و گفت: _زن توئه. سراغشو از من میگیری؟ مشتی زدم توی دماغش که پرت شد روی زمین و دماغش رو دو دستی چسبید.. این حرف یعنی همون بی غیرتی.. آره من بی غیرتم. بی غیرتم که میزارم یه جوجه فکلی درباره من و زنم نطق کنه!! افشین اخمی کرد و رفت طرفش. کمکش کرد بلند شه و با لحن تقریباً آرومی گفت: _محمد تو رو خدا بگو آوا کجاست؟ دلمون هزار راه رفته از دیروز.. محمد با پشت دست خون دماغشو پاک کرد و گفت: _بدون وحشی بازی هم میومدید بهتون می گفتم. برید داخل اتاقم.. توی بهت بودم. امیر و باربد دستم رو کشیدن و بردنم داخل روی کاناپه نشوندنم تا از هرگونه خطر مرگ محمد توسط من جلوگیری کنن... نویسنده: یاس🌱
افشین برادرانه خرج آوا میکرد و هنوزم من رو مقصر میدونست.. محمد هم بعد از اینکه سفارش یه تیکه یخ و ۵ تا چایی رو به منشیش داد، در رو بست و اومد روی کاناپه خالی روبروی من نشست. آرنجش روی زانوش گذاشت کمی خم شد سمت جلو و جدی گفت: _دقیقا چی می خواید بدونید؟ زودتر از بقیه گفتم: _آوا کجاست؟ پوزخند کوچیکی روی لبهاش نشوند و گفت: _میدونستید به جرم این داد و بیداد و فحاشی میتونم ازتون قانونی شکایت کنم؟ چرا با اعصابم بازی می کرد؟ به مرز جنون رسیده بودم و سرم داشت منفجر میشد.. با انگشت هام شقیقه هام رو فشار دادم و گفتم: _چه جالب.. من از دل حرف میزنم تو از قانون... صداش نرم شد و سرش رو انداخت پایین و گفت: _سه روز پیش آوا خانم اومد پیشم کارت بانکی‌ش رو داد و گفت که برای سه روز دیگه یه خونه خوب با یک ماشین میخواد. وقتی دلیلش رو پرسیدم جوابم رو نداد و گفت اگه نمیتونم بی دلیل کار انجام بدم بره سراغ یه وکیل دیگه.. گفت نمیخواد کسی آدرسش رو بدونه.. فکر کردم اگه بره پیش یه وکیل دیگه و آنها بفهمن تنهاست برن در خونش و براش مزاحمت درست کنن.. برای همین قبول کردم. دو روز پیش بردمش خونه‌ش. سند ها رو بهش دادم و دیگه ازش خبر ندارم.. حرف هاش بوی دروغ نمی داد. راست می گفت.. سریع گفتم: _خب خونش کجاست؟ ملتمسانه گفت: _قسمم داد، التماسم کرد جاش رو به کسی نگم. بهش قول دادم. خودتون رو بذارید جای من.. مطمئنم زیر قولتون نمی زدید.. راست میگفت منم اگه بودم زیر قولم نمی زدم.. نویسنده: یاس🌱
اما، پس سهم من چی بود؟ فقط یه شماره که هر وقت زنگ میزدم ریجکت می‌کرد... حداقل دلم به این خوش میشد که خطش رو عوض نکرده.. ولی میتونستم برای محمد بپا بذارم تا تعقیبش کنه و به آوا برسه.. اما محمد با حرفش این فکرو هم ازم دور کرد: _اگر به فکر تعقیب منید باید بگم من دیگه هیچ کاری با آوا خانم ندارم. یه کاری ازم خواست منم انجام دادم و تموم شد رفت.. وکیل بود دیگه.. فکرش کار می‌کرد. از جام بلند شدم. تشکر زیر لبی کردم که افشین عصبی بلند شد و با داد گفت: _یعنی چی؟ همین؟؟ یه "نه" شنیدی و خلاص؟؟ برگشتم سمتش. اشک توی چشمام رو که دید شوکه شد. گور بابای غرور.. با صدای گرفته گفتم: _آوا دختر غرغرو و لوسی نیست افشین.. وقتی میگه نمیخواد کسی رو ببینه یعنی مشکل خیلی بیخ داره.. یعنی خیلی جدیه.. رو کردم به محمد و گفتم: _اگه دیدیش.. اگه زنگ زد.. حالم رو بهش بگو.. بگو داغونم.. دست هام مشت شد و قبل از ریزش اشکام از دفتر زدم بیرون و راه بام رو در پیش گرفتم. به اون سه تا هم توجهی نکردم که مجبورن با تاکسی برگردن.. ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم. دلم پر بود از همه چی.. اینجا هم که خلوت.. خدا هم نزدیک.. آوای من هم توی یکی از این خونه ها.. چه جایی بهتر از اینجا؟ سد بغض و با صدام شکستم: _خداااااا..!! بســمــههههه!! خســـته شدممممم!!! آواااا.. کجا رفتی بی معرفــت؟؟؟ این بود عشقــــت؟؟ دلم برات تنگ شده لعنتـــی!!! روی زانو افتادم و صدای هق هقم توی هوا پیچید. چرا میگن مرد گریه نمیکنه؟ گاهی فقط باید مرد باشی تابتونی گریه کنی.. نویسنده: یاس🌱
/آوا/ گوشیم رو در آوردم و رفتم توی سایت. روی آخرین اجرا زدم و تصویرش روی صفحه‌ی گوشی نمایان شد و بعدم صدای گرمش توی اتاق پیچید: /اونم رفت/ /دل من دیگه تمومش کن/ /اونم رفت/ /زخمی که خوردم و خوبش کن/ /اون اگه عاشق ما بود، پیش ما می موند، کم دیگه خواهش کن/ (ادامه‌ی آهنگ رو میتونید پایین پارتها بشنوید✨) حتی دیگه اشکی‌ هم توی چشمام نمونده بود. گوشی رو پرت کردم روی تخت. سرم رو بین دستام گرفتم. دوماه گذشته بود. ۲ ماه از بدترین روزای عمرم... صبح ساعت ۷ میرفتم کرج تو یه شرکت ساختمان سازی، ده شب میرسیدم خونه. همین. تموم این دو ماه همین بود. صبح شرکت شب خونه. شب تا صبح هم عکسهای بنیامین و صداش... خودم رو درگیر کرده بودم تا یادم بره. یادم بره یه زمانی یه شخصی به اسم بنیامین توی زندگیم بوده.. اما تا میرفتم خونه شام خورده و نخورده می رفتم پای گوشی و تمام عکس ها و پوستراشو می دیدم.. دلم پیچ خورد و با تمام توانم دویدم سمت دستشویی و هرچی خورده و نخورده بودم رو بالا آوردم. دستام رو پر از آب کردم و کوبیدم توی صورتم. سرم رو بالا آوردم و خیره شدم به صورت خودم. دور چشم هام رو هاله سیاهی گرفته بود. زیر ابروهام در اومده بود و رنگم پریده تر از همیشه بود. لبام صورتی کم رنگ بود و گاهی توش ترکهایی دیده می‌شد.. حدود دو هفته بود که دلم پیچ می خورد. دو هفته بود که خورده نخورده همه چیز رو بالا می آوردم.. هفته پیش آزمایش داده بودم و فردا باید میرفتم برای جواب. اومدم بیرون. روی تخت دراز کشیدم و دوباره گوشی. دوباره اینستاگرام و عکسهای عزیزام.. اگه همین عکس های لحظه به لحظه‌شون نبود تا الان دووم نمی آوردم.. عکس هایی با ژست های حاملگی سمانه و افشین تا عروسی و بارداری سوگند. عکس های امیر و مبینا و آرشام کوچولو که حالا دو سالش بود. عکس های علی و ریحانه که عاشقانه و از پشت می گرفتن تا هیچ نامحرمی صورت زیبای ریحانه رو نبینه و عکسهای عروسی شون هم فقط قسمت مردونه رو گذاشته بودن.. و عکس‌های بنیامین... نویسنده: یاس🌱