#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_184
کنارم ایستاد و دستش و انداخت دور گردنم با حوصله به خبر نگار ها و عکاس ها جواب دادیم حدود یک ساعت سر پا بودیم و داشتیم باهاشون مصاحبه می کردیم بالاخره ادموند و ادلاین اومدن سمتمون و خبر نگار ها رو پراکنده کردن ادلاین و بغل کردم ادموند با خنده زد به شونه آرشام و گفت:
_ مثل هرسال گل کاشتی
آرشام اخم ریزی کرد ادموند سریع خودش و جمع و جور کرد و خیلی جدی که معلوم بود خنده اش گرفته گفت:
_ اوکی آقای کاویان.....همراه همسر گرامیتون تشریف بیارید برای مراسم جایزه....
هر دوشون زدن زیر خنده و ادموند جلو تر رفت
ادلاین راهنمایی مون کرد من و آرشام و یک نفر از آمریکا که سوم شده بود با هم رفتیم بالا همون جایی که اولین بار آومدیم اینجا و مسابقه تماشا کردم
کلی جمعیت زیر پامون بود یک میکروفون روی پایه بود و یکی از بچه های خود پیست حکم مجری و داشت کنارش ایستادیم یکم حرف زد و از مسابقه گفت یک دفعه گفت:
_ و حالا دعوت می کنم از صاحب این پیست که مثل هرسال خودشون رتبه اول مسابقات و کسب کردن به افتخار مستر کاویان....
با چشم های گشاد به آرشام نگاه کردم خندید و چشمک کوچولویی بهم زد و رفت سمت میکروفون
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.......
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_185
باورم نمی شد آرشام صاحب این پیست بود؟؟ با چشم های درشت برگشتم سمت ادلاین خندید و شونه ای بالا انداخت با اخم نیشگون محکمی از پاش گرفتم
با درد آخ گفت و گفت:
_ چته وحشی
_ چرا به من نگفته بودی؟؟؟؟
_ به من چه خودش گفت کسی چیزی بهت نگه....
چشم هام و تنگ کردم و گفتم:
_ ببینم تو تمام این مدت فحش هایی که به صاحب پیست می دادی با آرشام بودی؟؟
خندید و گفت:
_ خب آرشام زور گو به من چه؟؟
_ حالا بعدا به حسابت می رسم....
خندید و چیزی نگفت به صحبت های آرشام که درمورد پیست و کیفیت مسابقات بود گوش دادم توی دلم داشتم براش می مردم خیلی با صلابت و جدی حرف می زد
سر 10 دقیقه صحبت هاش و تموم کرد و اومد کنارم ایستاد با حرص نگاهش کردم یکم نگاهم کرد داشت لب و لوچه اش و به زور نگه می داشت که نخنده آخرم خودش سرم و برگردوند سمت مجری مدال هامون و آوردن و انداختن گردنمون....صدای جمعیت حتی توی فضای باز کر کننده بود....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.......
لعنتیِ خوششانس!
مراقباش باش
حواست باشد
این که از چنگم درآوردی
معشوق تو
نیست...
خودم سروده بودماش
#کامران_رسولزاده
در راستهی عطر فروشان، امشب
در بین هزار شیشهی
مشک و گلاب
میپرسم؛
دستمال عطرآگینی از نفس او چند؟
#محمدعلی_سپانلو
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_186
بلاخره مراسم تموم شد و مردم پراکنده شدن موندیم من و ادموند و ادلاین و آرشام.. دستام و زدم به کمرم و با چشم های تنگ شده خیره شدم به آرشام و ادموند که داشتن با هم می خندیدن ادلاین با دیدنم زد زیر خنده آون دوتا هم متوجهم شدن ادموند دست هاش و به نشونه تسلیم بالا برد و گفت :
_ به جون مادرم اول نمی دونستم زن آرشامی آون شب که اسمش و گفتی بهش زنگ زدم و گفتم میای پیست آرشام هم گفت یک ماشین در اختیارت بگذارم تا توی مسابقات شرکت کنی بعدم گفت نگذارم بفهمی صاحب پیسته... تقصیر من نبود....
روم و برگردوندم سمت آرشام خندید و گفت:
_ قیافه ات و اونجوری نکن زشت می شی...
بعدم با ادموند دوتایی رفتن پایین چشم هام گرد شد ادلاین زد زیر خنده و گفت :
_ یعنی من می میرم برای این خونسردی آرشام بیا بریم...
خندیدم همینطور که باهم می رفتیم پایین گفتم:
_ ادلاین شما چند وقته همدیگه رو می شناسید؟؟ شما و آرشام و می گم
_ راستش حدود دوسالی هست اولش فقط با پدرم شریک بود کم کم تو مهمونی ها همدیگه رو دیدیم آشنا شدیم بعدم که با ادموند رفیق شدن و تا الان...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره...