#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_236
تا ماجرای ابراز علاقه رو می دونست حتی قضیه دلسا رو هم می دونست از بعدش براش تعریف کردم بغض کردم ساکت شدم اما گریه نکردم...بلند شدیم از کافه زدیم بیرون همین طوری که راه می رفتیم برای تعریف کردم تا خود الان نشستیم لبه پرتگاه هیچی نمی گفت و این برام خیلی ارزش داشت سرم و تکیه دادم به شونه هاش و گفتم:
_ می بینی سامی.. زندگی منم باهام این طوری تا کرد مثل یک آشغال از زندگی کسی که دوسش داری طرد شدن خیلی حس بدیه زخم می زنه به روحت به قلبت به غرورت به عاطفه ات... اما خب باید باهاش ساخت کاریش نمیشه کرد...
با صدای دورگه ای گفت:
_ چرا اینجوری می کنی آوین با خودت پاشو جیغ بزن داد بزن خودت و خالی کن ولی این جوری نریز توی خودت به خدا این طوری داغون می شی هیچی ازت نمی مونه...
بهش نگاه کردم رگ های پیشونیش متورم شده بود و صورتش از خشم کبود... با پوزخند گفتم :
_ فکر کنم الان تو بیشتر نیاز داری خودت و خالی کنی تا من.. من اینطوری راحت ترم حس می کنم می تونم غرور خورد شده ام و این طوری می تونم ترمیم کنم من خوبم..
_ تغیراتت خیلی مشهوده آوین دیگه اون دختر شاد قبلی نیستی...
_ به نظرت با بلاهایی که سرم اومد می تونم باشم همین که الان زندم خیلیه....
ماجرای خودکشی و براش نگفتم چون می دونستم داغون میشه پش چیزی بهش نگفتم....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....
| تَبَتُّـل |
بگذار که در حسرت دیدار بمیرم
در حسرت دیدار تو بگذار بمیرم
دشوار بود مردن و روی تو ندیدن
بگذار به دلخواه تو دشوار بمیرم
#سیمین_بهبهانی
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_237
ساعت 9 اینا بود که دیگه بلند شدیم و من و رسوند خونه و خودش رفت حس سبکی داشتم حس می کردم آروم شدم در و باز کردم و رفتم داخل.....
سلام کردم و رفتم توی اتاقم غم و توی چشم های مامان و بابا می دیدم اما چیزی نمی گفتن و این برام عجیب بود اما برام خوب بود....
.....3 ماه بعد
گره روسریم و کنار شونه ام زدم یک مانتو نخی مردونه چهارخانه قرمز مشکی شلوار جذب مشکی روسری مشکی کفش پاشنه 10 سانتی مشکی موهام و فرق کج زده بودم با یک آرایش ملیح سوئیچ مزدا 3 که بابا برام خریده بود و برداشتم و از خونه زدم بیرون
راه افتادم سمت فرودگاه سه ماه گذشته بود اما همه چی مثل قبل بود... هیچی تغییر نکرده بود همون بغض ها همون بی خبری همون پروفایل سیاه همون شب بیداری ها همون قرص اعصاب همون نگاه های معنادار و سکوت بقیه اواخر شهریور بود و هوا هنوز خیلی گرم بود نازگل 7 ماهه باردار بود بهش زنگ می زدم خیلی دختر خونگرمی بود با اینکه من نمی خندیدم اما اون کلی می خندید و سر به سرم می گذاشت انگار از همه چی خبر داشت اما هیچی به روم نمیاورد و دختر با شخصیتی بود... همه چی مثل قبل بود...پرواز کیارش و شیدا تا یک ساعت دیگه می نشست و داشتم می رفتم دنبالشون از همون موقع که کانادا بودم با تماس تلفنی کیارش و به مامان و بابا و بقیه معرفی کرده بودم و حالا خیلی دلشون می خواست کیارش و ببینن...داشت میومد که مدارک دانشگاهم و بیاره هرچی بهش اصرار کردم پست کنه قبول نکرد و به بهانه اینکه شیدا دلش می خواد ایران و ببینه پاشد اومد..
سر راه یک دسته گل گرفتم...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره...