#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_246
ماشین و پارک کردم و پیاده شدیم تقریبا شلوغ بود قرار شد اول یکم پیاده روی کنیم و بعد برگردیم شام بخوریم راه افتادیم بردیا و شیدا جلو جلو می رفتن و با هم حرف می زدن بعضی وقت ها هم شیدا ادای بردیا رو در میآورد...کیارش اومد پیشم دست هاش و کرد توی جیب شلوارش و گفت :
_ چی شدی تو آوین...
لبخندی زدم و گفتم :
_ من خوبم...
_ خوب نیستی حتی توی همین یک روز اومدم می فهمم خوب نیستی... کجا رفت اون دختر شاد...
_ اون دختر شاد مرد کیارش... همون موقعی که آرشام از خونه رفت مرد... همون وقتی آرشام و دلسا رو توی پارک دید مرد.. همون وقتی که خودکشی کرد و آرشام فهمید و حتی حالش و نپرسید مرد...
_ آوین زندگی پستی و بلندی زیاد داره به خاطر آرشام اینقدر خودت و عذاب نده دختر...
_ آرشام همه زندگی من بود کیارش... من همه احساساتم و ریختم به پاش اما اون به راحتی به همه شون پشت پا زد..
_ دوسش داری آوین؟!
_ دلم براش تنگ شده.. همه دلخوشی ام شده شب تا صبح خیره بشم به پروفایلش و هی خاطراتش و مرور می کنم... می دونی کیارش من طعم یک بار مردن و چشیدم اما هرشب دارم هزار بار می میرم و زنده می شم...
_ کی خوب میشی آوین کی باز میشی مثل قبل..
_ شاید تا آخر عمر نشن همون آوین اونی که مرد مرده اینی الان هستم و بیشتر دوسش دارم...
_ فقط می تونم بگم از طرف آرشام متاسفانم...
پوزخند صدا داری زدم و گفتم :
_ آرشام کاری نکرده کیارش که بخواد یا بخوای متاسف باشی از اولم من جای دلسا رو گرفته بودم اون رفت دنبال دلش.. شاید منم اگه بودم همین کار و می کردم...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_247
سرم و برگردوندم سمتش بهش لبخند زدم و قدم هام و تند تر کردم تا رسیدم به شیدا باردیا و گفتم:
_ چجبرتونه شما به فک هاتون استراحت بدید بابا...
خندیدن. به کیارش نگاه کردم سرش توی گوشی بود.. گفتم برگردیم دیگه... اونام موافقت کردن.. قلبم باز داشت تیر می کشید.. دستم و گذاشتم روش و آروم مالش دادم... نمی دونستم چه مرگشه..برگشتیم پایین...
روی یک تخت نشستیم گفتم :
_ خب چی می خورید
بردیا: من دیزی
بقیه هم با دیزی موافقت کردن خودمم با اینکه خیلی دوست نداشتم ولی به خاطر جمع قبول کردم رفتم سفارش بدم جلوی پیشخوان شلوغ بود حدود 4 نفر جلوم بودن جلوم هم یک پسر درشت بود.. دستش و کرد توی جیبش که سوئیچش افتاد زمین کج شد برش داره یک لحظه نگاهمون توی هم گره خورد.. همون پسری بود که توی فرودگاه خورده بودم بهش سوعیج و برداشت و صاف شد برگشت سمتم و با لبخند گفت :
_ دوباره همدیگه رو ملاقات کردیم باعث افتخاره....
پوزخندی زدم و گفتم :
_ خب افتخار برای هرکس یک معنی میده دیدن دوباره شما خود عذاب آقا خود عذاب...
آروم خندید و گفت :
_ مشکلی دارید شما با من؟!
_ اصلا شما کی هستید که بخوام با شما مشکل داشته باشم...
2 نفر رفتن فقط یک نفر جلوش بود.. یک لبخند مکش مرگ ما زد و گفت :
_ من؟! من نیوان افخمی 28 سالمه فوق لیسانس....
پریدم وسط حرفش و با حرص گفتم :
_ من منظورم این نبود آقای محترم..
_ من منظور شما رو این طوری برداشت کردم
با حرص نگاهش کردم آروم خندید و برگشت سمت پیشخوان و سفارش و داد داشت می رفت برگشت سمتم و گفت:
_ از آشنایی با شما خیلی خوشحال شدم امیدوارم باز هم و ببینم...
لبخندی زد و رفت...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....
به خدا کافر اگر بود به رحم آمده بود
زآن همه ناله که من
پیش تو کافر
کردم :)
#شهریار
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_248
داشتم از حرص منفجر می شدم چقدر رو اعصاب بود آروم زیر لب گفتم :
_ امیدوارم دیگه هیچ وقت سر راهم نیای...
چشم غره ای به مسیر رفته اش دادم و رفتم جلوی پیش خوان و گفتم :
_ تخت 23.. 4 تا دیزی با تمام مخلفات..
یادداشت کرد و.گفت تا نیم ساعت دیگه حاضر میشه...
سری تکون دادم و راه افتادم سمت تخت.. نشستم پیششون کیارش و بردیا داشتن ریسه می رفتن و شیدا داشت ادای یکی و در میآورد :
_ جیگر شماره بدم... برو به عمت شماره بده..ا ا ا پسره ایکبیری کش شلوارش اینقدر شله داره میفته پایین دکمه های پیراهنش و تا ناف باز گذاشته همه استخوان ها ی ستون فقراتش زده بیرون تازه پشم هاشو هم نزده دوتا نخ مو گذاشته وسط کله اش دو طرف و تیغ زده آخه لعنتی تو برو اول خودت و جمع کن بعد بیا به من شماره بده ای خدااااا...
لبخند زدم خیلی بامزه اداش و درمیاورد...
تا شام و بیارن کلی مسخره بازی در آورد و با بردیا ملت و مسخره می کردن... شام و آوردن یک پیاز بزرگ هم توی سینی بود... بردیا برداشتش و گذاشت وسط تخت و با مشت محکم کوبید روش اما به جای اینکه نصف بشه از زیر دستش پرت شد رفت.. مسیر پرتابش و دنبال کردیم خود مستقیم به تخت بغلی مون تو صورت یک یارو....
بردیا از تخت پرید پایین رفت سمت طرف و کلی عذر خواهی کرد خانواده اش مرده بودن از خنده این طرف هم کیارش و شیدا پهن بودن روی تخت منم که همون لبخند چقدر دلم می خواست بخندم اما نمی شد....
اومد نشست و بی خیال پیاز شدیم و غذامون و خوردیم... ساعت 12 بود که بردیا رو رسوندیم خونشون و خودمون راه افتادیم سمت خونه شیدا شماره بردیا رو گرفت و قرار شد جایی خواستیم بریم بهش خبر بده....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_249
_ممنون بابت امشب خیلی خوش گذشت
از آیینه با شیدا که روی صندلی خوابش برده بود نگاه کردم و با لبخند گفتم :
_ تو بیشتر از اینا به گردن من حق داری..
_ کی می ری دانشگاه
_ فردا صبح امشب مدارک و بهم بده تا فردا برم برای ثبت نام...
_ فردا خودم باهات میام..
_ نیازی نیست خودم می رم صبح زود می رم احتمالا طول بکشه کارام...
_ کاری به کارات ندارم باهات میام...
با لبخند بهش نگاه کردم و.گفتم :
_ ممنون...
_ قابلی نداره...
ماشین و تو پارکینگ گذاشتم و پیاده شدم کیارش هم شیدا رو بغل کرد در و براش باز کردم مامان و بابا خوابیده بودم رفتیم بالا
_ ساعت چند می ری فردا؟!
_ 9 دیگه بریم.
_ باشه شب بخیر...
_ شب بخیر...
رفتم توی اتاقم و خودم و پرت کردم روی تخت...
شب خوبی بود دور از غم دور از غصه.. بلند شدم لباسام و عوض کردم و دوباره دراز کشیدم روی تخت... بازم چک کردن پروفایل آرشام ساعت 1 بود.. بر خلاف هرشب خیلی خسته بودم و سریع خوابم برد....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_250
با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم گیج دنبالش گشتم پیداش کردم به صفحه اش نگاه کردم چشمم تار می دید و نمی تونستم اسم مخاطب و بخونم جواب دادم و با صدای گرفته گفتم :
_ بله بفرمایید
_ الو...الو آوین..
با صدای هول سامیار خواب از چشمم پرید و با نگرانی گفتم :
_ الو سامی تویی؟ چی شده..
_ آوین نازگل دردش گرفت آوردمش بیمارستان گفتن موقع زایمانه الان اتاق عمل نمی دونستم باید چیکار کنم.
با تعجب گفتم :
_ الان؟! سامی نازگل مگه هفت ماهش نیست؟!
_ چرا خوب زود زایمان کرده به من چه اه...
لبخند گشادی زدم و گفتم :
_ خب کدوم بیمارستانی
_آدرس و برات می فرستم
_ باشه الان راه میفتم تو خودت و کنترل کن به یکی دیگه هم اگه تونستی زنگ بزن بیاد..
_ باشه فعلا
گوشی و قطع کردم پریدم یک آب به دست و صورتم زدم ساعت 3صبح بود یک شلوار شش جیب کبریتی سبز پوشیدم یک مانتو خاکی روسری بلند سبز انداختم روی سرم و یک طرفش و ساده انداختم طرف دیگه پوتین های نازک تابستانی کوتاه هم پوشیدم گوشیم و.سوعیچ ماشین و برداشتم و از اتاقم زدم بیرون از پله ها رفتم پایین داشتم می رفتم بیرون که با صدای متعجب بابا برگشتم عقب :
_ کجا می ری آوین؟!
_ نازگل حالش بد شده بردنش بیمارستان دارم می رم پیش سامی
_ جدی؟! مراقب خودت باش خبر بده
_ باشه چشم خداحافظ...
سوار ماشین و شدم و از خونه زدم بیرون و راه افتادم سمت آدرسی که سامی فرستاده بود...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_251
ماشین و جلوی بیمارستان پارک کردم و بدو بدو راه افتادم سمت پذیرش داشتم از در می رفتم داخل یکی از اونور داست میومد بیرون محکم خوردم بهش سرم و آوردم بالا که معذرت خواهی کنم اما باز خشک شدم همون پسره توی فرودگاه و درکه بود اخم هام و کشیدم توی هم و با حرص جیغ زدم :
_ بازم تو؟! . ای خدا من چه گیری کردم هرجا می رم تو باید باشی اهههه..
خواست چیزی بگه که زدمش کنار و گفتم :
_ برو بابا...
رفتم توی پذیرش شماره سامی و گرفتم سریع برداشت :
_ بله آوین
_ کجایی من تو پذیرشم..
_ بیا طبقه سوم راهروی سمت راست...
گوشی و قطع کردم و رفتم سمت آسانسور طبقه 5 بود بی خیال شدم و از پله ها رفتم بالا رسیدم به راهرو سامی روی صندلی ها نشسته بود و خم شده بود و.سرش و گرفته بود بین دست هاش..رفتم طرفش کنارش نشستم سرش و بلند کرد چشم هاش قرمز بود گفتم:
_ کی بردنش داخل؟!
_ دوساعتی هست.. ممنون که اومدی
_ برو بابا وظیفه است به کس دیگه زنگ نزدی؟!
_ چرا به داداشش تا الان اینجا بود رفت یک چیزی بخره بیاره بخوریم..
اهانی گفتم و تکیه دادم به پشتی صندلی و سرم و چسبوندم به دیوار سنگی سرد بیمارستان عجیب بود و کم سابقه ولی واقعا خوابم میومد از یک طرف نگران نازگل بودم که زایمان پیش از موعد بلایی خدای نکرده سر خودش و بچش نیاد از طرف دیگه چشم هام باز نمی شد... یک صدایی شنیدم صدای یک مرد یک صدای آشنا..
_ بیا سامیار بگیر این و بخور ضعف نکنی...
توی خواب و بیداری بودم حس کردم توهم زدم ولی توهم نبود چشم هام و باز کردم و مثل جت از جام پریدم و خیره شدم به پسره... اونم با تعجب نگاهم می کرد...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_252
همین جوری با چشم های گرد نگاهش می کردم اون زود تر به خودش اومد و با یک لبخند گنده گفت:
_ آوین تویی؟!
با حرص گفتم :
_ می شناختی من و توی این مدت؟!
ابروهاش و انداخت بالا و گفت :
_ نه بابا توی این مدت یک دختر اتفاقی بودی که هی سر راهم سبز می شدی
_ من سر راه تو سبز می شدم بابا روت و برم...
سامی بلند شد و با شک گفت :
_ شما می شناسید همدیگه رو؟!
چشم غره ای به پسره رفتم و گفتم :
_ بله قبلا چند بار اتتتتفاقی هم و دیدیم...
اتفاقی از قصد کشیده گفتم با حرص گفت :
_ مشکل داری با خودت نه؟؟
انگشت اشاره ام و به نشونه تهدید گرفتم جلوش و گفتم:
_ نه با آدم هایی که فکر می کنن خیلی با نمکن مشکل داره...
_ پس بهتره مشکلت و با خودت حل کنی چون کار دستت....
سامی یک دفعه گفت:
_ بابا یک دقیقه ساکت باشید...
هر دو ساکت شدیم رو به پسره گفت:
_ چته نیوان؟!
_ به من چه از این بپرس...
با حرص گفتم :
_ این به جنابعالی می گن درست حرف بزن..
_ برای مدل حرف زدنم هم باید از سرکار الیه اجازه بگی...
در اتاق عمل باز شد و ساکت شد چشم غره ای به هم رفتیم و دویدیم سمت دکتری که از اتاق عمل بیرون اومد.. با هول گفتم:
_ چی شد خانم دکتر؟! سالمن؟!
دکتر با خنده گفت:
_ شما پدر بچه ای؟!
پسرع چنان زد زیر خنده.. پهن شده بود روی صندلی ها و می خندید سامی هم به زور جلوی خودش و گرفته بود نخنده زدم پشتش و با لبخند گفتم:
_ بخند داداش نگه ندار خودتو..
سامی هم یک دفعه منفجر شد خودشون و جمع کردن و دوباره اومدن جلوی دکتر پسره گفت:
_ نه ایشون کلا عادت دارن خودشون و می اندازن وسط
اداش و در آوردم و گفتم:
_ تو این مدت کم اینقدر من و شناختی با نمک؟!
_ من آدم شناس خوبی.....
_ بس کنید دیگه شما دوتا هم...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_253
با صدای سامی جفتمون خفه شدیم رو به دکتر گفت:
_ من پدر بچم خانم دکتر حالشون خوبه؟!
_ بله خدا رو شکر هم مادر هم آقا پسر گلتون هر دو سالمن فقط چون این وروجک یکم عجله داشت و زود اومد باید یک ماه توی دستگاه بمونه که می تونید دستگاه و بچه رو با مراقبت ببرید خونه تا چند دقیقه دیگه هم خانمتون و میارن...
سامی خندید و تشکر کرد...
دکترم سر تکون داد و رفت بغلش کردم و بهش تبریک گفتم پسره هم بهش تبریک گفت بچه رو توی یک تخت کوچیک آوردن بیرون اسمش و قرار بود بگذار صدرا... سه تایی رفتیم بالا سرش چشمم که بهش خورد زدم زیر خنده بلند خندیدم بعد از نزدیک 5 ماه برای اولین بار خندیدم حس می کردم بدنم آزاد شده حس می کردم سبک شدم سامی با تعجب بهم نگاه می کرد ولی به خودش اومد اومد با لبخند گفت :
_ عمرا اگه بدونی چقدر دلم برای صدای خنده ات تنگ شده بود...
خنده ام بند اومد به خاطر آرشام چقدر داشتم بقیه رو اذیت می کردم چقدر الان جاش خالی بود که سر به سر سامی بگذاره و بگه بچت چرا اینقدر زشته.. منم لبخند زدم و گفتم:
_ می دونم سامی می دونم دیگه به خاطر اون اذیتتون نمی کنم قول می دم...
پسره هم زوم شده بود بی توجه بهش به صدرا نگاه کردم صورتش پر از مو های خرمایی بود چشم هاش هم که بسته بود رنگ صورتش هم اصلا به خاطر موهای خرمایی که توی صورتش بود پیدا نبود پرستار چرخ و برد سامی حالت تفکر به خودش گرفت و گفت:
_ این چرا این شکلی بود به کدوممون رفته
خواستم بخندم اما باز نتونستم پوفی کشیدم و نشستم روی صندلی پسره داشت با خنده سامی و دلداری می داد که چون تازه به دنیا اومده این شکلیه...
چند دقیقه بعد هم نازگل و آوردن بیرون بیهوش بود براش اتاق خصوصی گرفته بودن
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....