May 11
بچه ها بابت اون چند روز که نذاشتم شرمنده شرایطش نبود ان شاءالله توی پارت های بعدی جبران میکنم
ممنون ازتون
برایِ همهی چیزهایی که از دست دادیم،
برای این که در جوانی دیگر چیزی برای از دست دادن نداریم،
ما هرچه را که باید از دست داده باشیم، از دست دادهایم
ما بی چراغ راه افتادیم..!
-فروغ فرخزاد
پرِ پرواز ندارم
اما
دلی دارم و حسرت دُرناها
و به هنگامی که مرغانِ مهاجر
در دریاچهی ماهتاب
پارو میکشند،
خوشا رها کردن و رفتن!
خوابی دیگــر
به مُردابی دیگر!
خوشا ماندابی دیگر
به ساحلی دیگر
به دریایی دیگر!
خوشا پر کشیدن، خوشا رهایی،
خوشا اگر نه رها زیستن، مُردن به رهایی!
آه، این پرنده
در این قفسِ تنگ
نمیخواند...
👤 احمد شاملو
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_103
صدای آهنگ شادی که گذاشته بود بدجور روی مخم رژه میرفت از جایی که توش نشسته بودم حالم بهم میخورد چی شد که بهش جواب مثبت دادم؟ خودمم نمیدونستم ... توی این ۳ماه تنها کسی که کنارم بود تنها کسی که پا به پام اومد و حتی یه بارم اعتراض نکرد هامون بود اینقدر دلگرمی داد که شاید فکر کردم میتونم روش به عنوان کسی که کنارم باشه حساب کنم... تو خواستگاری بهش گفتم من نمیتونم آنیلو فراموش کنم گفت کاری میکنم دیگه یادش نکنی گفتم بهت علاقه ندارم گفت کاری میکنم عاشقم بشی گفتم نمیتونم برات زن باشم گفت برات مرد میشم گفتم صبح تا آخر شب از کافه بیرون نمیام گفت شب تا صبح کنارتم گفتم شبا بدون قرص نمی تونم بخوابم گفت برات کتاب میخونم تا بخوابی گفتم زیاد حرف نمیزنم گفت چشات به اندازه کافی حرف داره گفتم دیگه نمی خندم گفت تو غمات همیشه کنارتم گفتم حق نداری پناهم صدام کنی گفت وقتی هستی دیگه نیازی به گفتنش نیست ... شاید همین کاراش بود که وادارم کرد تصمیم بگیرم این غمو تنهایی تحمل کنم یا حداقل سربار نباشم رو شونه خانوادم بابا گفت نکن مامان گفت نکن پارسیا گفت نکن ولی تصمیمو گرفتم میگفتن زندگی یکی دیگه رو نابود نکن ولی من باهاش اتمام حجت کردم گفتن اگه میخوای بکنی بکن اما اگه اشتباه کردی رو ما حساب نکن . حسابمو ازشون جدا کردم حالا داشتم میشدم زن عقدی کسی که حتی ذره ای نسبت بهش توی دلم محبتی احساس نمی کردم..و مدام حس میکردم محبت اونم نمی تونم باور کنم .. فیلم بازی میکرد؟ شاید... فقط یه آقا بالا سر؟ شاید....
_ پناه... پناه جان ... خانومم
نویسنده:یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_کور_بمان
#قسمت_104
سرمو برگردوندم سمتش با لبخند گفت:
_ رسیدیم عزیزم
به اطرافم نگاه کردم جلوی محضر بودیم و جمعیت زیادی از بزرگای فامیل که دایی هم جزوشون بود و پدر و مادر و برادر ۱۲ ساله هامون که اسمش هومن بود و شباهت بی سابقه ای به هامون داشت جلوی در ایستاده بودن سری تکون دادم و از ماشین پیاده شد منتظر نموندم بیاد درو برام باز کنه پیاده شدم و در و بستم ماشینو قفل کرد و دستمو گرفت دستام یخ بود یخ تر از همیشه فشار کوچیکی به دستام داد و راه افتادیم سمت محضر روی سرمون گل میریختن و نقل و من هرلحظه دلم میخواست همه شونو با دستام خفه کنم ..
از پله ها رفتیم بالا و وارد محضر شدیم و روی دوتا صندلی گل زده ای که جلوی سفره عقد بود نشستیم عاقد منتظر بود سریع شناسنامه هارو دادن و بعد از اینکه همه سر جای خودشون مستقر شدن و پارچه رو گرفتن بالای سرمون عاقد شروع کرد به خوندن سفره عقد مرگ و جلوی چشام میدیدمو بازم حاضر نبودم بزنم زیر همه چیز...
_ سر کار خانم پناه سرمدی آیا وکیلم شما را به عقد دائم آقای هامون امیری فرزند همایون به مهریه یک جلد کلام الله مجید یک شاخه نبات و ۳۴۵ سکه بهار آزادی در آوردم عروس خانم وکیلم؟
تا خواستن بگن عروس رفته گل بچینه گفتم:
_ بله...
اول یکم تو شک رفتن ولی سریع دست زدن برای هامون هم خوند و اونم بلافاصله گفت:
_ بله ..
_ عهههه صبر کنید صبر کنید ای باباااااا باز دیر رسید....
خیره موندم با پانیذی که جلوی سفره عقدمون بود و ناباورانه خیره شده بود به هامون برگشتم سمت هامون با یه لبخند کج داشت نگاهش میکرد پوزخند میزد؟ پانیذ اومد جلو هنوز خیره مونده بود به هامون همه داشتن دست میزدن و از عقد و برگشتن پانیذ خوشحال بودن ولی اون با اخم و دستای مشت شده به هامون نگاه میکرد حتی هنوز متوجه من هم نشده بود چش بود؟
برگشت سمت من اشک بود تو چشاش ؟ از دوری ما بود نا باور گفت:
_ عقد و خوندید؟
نویسنده:یاس
ادامه داره...