#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_57
تا آخر درس هیچی نفهمیدم. فقط چشمامو به زور باز نگه داشته بودم که بهم گیر نده. وگرنه کلا تو عالم هپروت سیر میکردم.
بالاخره بعد از ۲ ساعت جونش دراومد و خسته نباشید رو گفت... با سمانه رفتیم بیردن.
خداروشکر سر کلاس استاد صالحی اینقدر گفتیم و خندیدیم که کلا خواب از سرم پریده بود.
بعد از خداحافظی با بچهها پریدم تو اتوبوس و راه افتادم سمت کافه...
ساعت نزدیک ۵:۳۰ بود که تو تلگرام برام پیام اومد: سلام کجایی؟
ناشناس بود و آیدیشم سه تا نقطه بود. نوشتم: شما؟
_بنیامین
وا... بنیامین کیه؟ ملتهم بیکارَنا... چندتا 😂 گذاشتم و نوشتم: خوشبختم. منم یوسف پیامبرم. چطوری اخوی؟
_میشه بانمک بازی در نیاری؟
_میشه شما درست معرفی کنی؟
_بنیامین رستا متولد ۱۳۶۸...
وای خاک بر سرم اینکه بنیامین خودمون بود.. پس چرا اسمش نیومد من که شمارشو سیو کرده بودم. خاک بر سرم الان کلی برام دست میگیره. برای اینکه ضایع نشم گفتم: شناختم. کارت؟
_آره کاملا معلومه شناختی. ساعت ۶ بیا تو کوچه..
_خیله خب..
دیگه چیزی نگفت منم هیچی نگفتم. وسایلام رو جمع و جور کردم و به کوچهای که گفته بود رفتم.
وااا اینکه ماشین عروس مبیناست!!! یعنی این جگوار طوسی خوشگله مال اینه؟ ای کوفتت بشه ایشالا...
در جلو رو باز کردم، نشستم و راه افتادیم
_میشه یه بار دیگه شمارهتو بگی؟
_ .... ۰۹۱۲
خاک بر سرم دو شماره آخرو اشتباه زده بودم. سریع درستش کردم و گوشیو گذاشتم تو کیفم...
دم یه پارک خیلی بزرگ نگه داشت و پیاده شدیم. همون نزدیک ماشین زیر یه چراغ برق زیر اندازی انداخت و وسایل رو آورد و نشستیم.
_خب نقشه رو بده ببینم
طرحو از تو کیفم در آوردم و دادم بهش. کاغذ لوله شده رو باز کرد و خیلی دقیق بهش نگاه کرد... بعد چند دقیقه سرشو آورد بالا و گفت: پس بیخود نبود سر کلاس چرت میزدی؛ واقعا زحمت کشیدی. در کل خوب شده...
نویسنده: یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_58
دوست داشتم نقشه رو بگیرم و تا جایی که میخوره بکوبونم تو کلهش... بخاطر دستور آقا ۲۵ ساعته که نخوابیدم بعد پررو برمیگرده فقط میگه خوب شده..
ولی بیخیال شدم و چیزی نگفتم.. شعورش در همین حده دیگه کاریش نمیشه کرد..
حدود یک ساعت و نیم بود که داشتیم کار میکردیم. دیگه رسما چشمام داشت دود میزد. کل خطهارو کج و راست میکشیدم..
_هوووی!!
با اخم نگاش کردم و گفتم: هوی تو کلات. چه وضع صدا زدنه؟
_ببخشید که دوساعته دارم صدات میزنم کلا تو هپروتی. ببینم ساقیت کیه؟ جنسش خیلی بهت ساخته.
_تو ۳۲ ساعت نخواب بعد بهت میگم چه حالی میشی
_ ۳۲ ساعته نخوابیدی؟!!
_نخیر. داشتم اوامر شما رو اجرا میکردم.
_خیله خب برای امشب بسه. کمک کن وسایلو جمع کنیم. بعد برسونمت.
_نمیخواد خودم میرم
_لازم نکرده. تو این مدت خودم میرسونمت. پاشو..
اصلا حال مخالفت نداشتم. با اینکه اوایل اسفند بود ولی خدایی هوا خیلی سرد بود. البته موقع کار خیلی حس نمیشد.
وسایلا رو گذاشتیم تو ماشین و راه افتادیم سمت خونهی من.. دیگه جونم داشت در میرفت تا خودمو نگه دارم که چشمام بسته نشه. بالاخره رسیدیم. با چشمای خمار بهش نگاه کردم و گفتم: مرسی
_کاری نکردم. فردا ساعت ۶ بیا تو همون کوچه.
_ باشه. خدافظ
پیاده شدم و به زور خودمو کشیدم تو خونه و درو بستم. لباسامو کندم. حتی نمیتونستم فکر کنم که فردا باید برم دانشگاه. پس بیخیال شدم. ساعتو برای بعد از ظهر تنظیم کردم و خودمو ولو کردم روی تخت. سرم که به بالشت رسید دیگه هیچی نفهمیدم...
****
دستامو به هم کوبیدم و با ذوق به اثر هنریمون نگاه کردم. فوق العاده تر از اون چیزی شده بود که فکر میکردم....
نویسنده: یاس🌱
تو مثل ماه توی آسمون،
مثل رنگ سبز توی طبیعت،
و مثل نمک، توی غذا واسم میمونی.
نباشی دیگه هیچی حس خوبی بهم نمیده.
یه بغلهاییم هست که من بهشون میگم محدودهی امن؛ چشمات بسته میشه، قلبت تند تند میزنه و انگار روحت یه جایی رو پیدا کرده که برای چند دقیقه از هیاهوی دنیا غافل شه. به خاطر همینه که نمیخوای ازش دربیایی. به نظرم توی این دنیا برای هر کسی حداقل یه محدودهی امن هست. هر چقدر کوچیک، هر چقدر دور.
#هنآبی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ی لحظه با ط بودنم ارزومه
مثل یک خانه بعد زلزلهام
مثل یک شهر بعد ویرانی
مثل سیگار پشت سیگارم
حاصل عشقم و پریشانی
مثل حال عجیب سهرابم
بین دستان خونی رستم
من همان نامههای مرجوعی
در میان ادارهی پستم
من شبیه تمام رویاها
صرف فعل نیامدن بودم
روی شن ها من آن نهنگم که
عاشق دست و پا زدن بودم
عاشقِ لحظههای پایانم
عاشقِ عاشقی و بیماری
عاشق پنجره، کبوتر، غم
عاشق خوابهای بیداری
خواب هایی عجیب میبینم
خواب دیدم که باز می آیی
خواب دیدم نشسته ای حتی
رو به رویم...و باز شب هایی...
مینویسی برایم از "فردا"
مینویسی "امید"، میخوانم:
《 چشم هایت اگر هنوز آبیست
واژهها را نگفته میدانم..》
شانههایت چقدر از من دور
دستهایم چهقدر بیتابند
قصهها را یکی یکی رو کن
کودکانِ غزل نمیخوابند..
#نگین_کاووسی
می خوام بگم از دردی که خیلی گلوم و گرفته الان
ما بچه هایی که امسال کنکور دادیم
در حال حاضر نه دانشجو هستیم
نه طلبه
و نه دیگه دانش آموز
و هیچ ارگانی زحمت واکسن زدن مارو به خودش نمیده و این ینی چی؟!
برای دز اول واکسن در خوش بینانه ترین حالت ممکن باید صبر کنیم از ۱۵ روز دیگه تا اوایل مهر عضو یه جایی بشیم که بهمون واکسن تعلق بگیره و در بدبینانه ترین حالت باید صبر کنیم تا دی تا نوبت واکسن سنمون بشه..
عراق گفته کسایی که برای اربعین میان باید مدرک دو دز واکسن زده رو داشته باشن
و باز این می دونید ینی چی؟؟
ینی ما ها الان هیچ شانسی برای آماده کردن وسایلامون برای اربعین نداریم
ینی می خوام بگم باید بشینیم و دعا کنیم معجزه بشه که تا تقریبا ۲۵ روز دیگه که می خوایم برای اربعین بریم دو دز واکسن بهمون زده باشن
میخوام بگم آقای امام حسین ( علیه السلام) ماهم دلمون داره پرپر میزنه برای اینکه پیاده بیایم حرمتون هوای مارو داشته باشید...