خواب در چشم و نفس بر دل محزون بار است
از که دورم که بهخود ساختنم دشوار است؟
#بیدل_دهلوی
پرهیز از نگاه کردن به کسی که شوق دیدناش کلافهات کرده، تردید مبهمی را به یقینی روشن تبدیل میکند:
عاشق شدهای...
#مصطفی_مستور
باید ببینی شبهای حال خرابیات چه کسی سرت را بر شانهاش میگذارد، وگرنه خندههای مستانه که خریدارشان زیاد است.
#شیما_سبحانی
دو چشمت در به روی عقل پر تدبیر می بندند
امان از این غزالانی که راه شیر می بندند
شبی می خواستم از فکر تو بیرون روم اما
صف مژگان تو راه مرا با تیر می بندند
به لب زد کاسه ی آبی و آن بیجاره مجنون شد!
از آن موقع به پای "کاسه ها" "زنجیر" می بندند
تو وقتی وا کنی موهای خود را شعر می آید
غزل می میرد آنجایی که مو با" گیر "می بندند
همیشه یک نگاه از دید شیخ ما گناهی نیست
نیا، نالوتیان چشمان خود را" دیر" می بندند
تو می آیی و خواب مادرم تعبیر خواهد شد
که من را بر ضریح کوچک یک" پیر" می بندند
#احمد_جم
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_40
حالا اینو چجوری دکش می کردم اینقدر خوب کارشو انجام میداد که هیچ کس به هفت خط بودنش پی نمی برد اینایی هم که من می دونستم چند بار با آدم های هفت خط و دختر های جور واجور توی خیابون دیده بودمش انگار قسمت بود اینو ببینم با صدای پیس پیس برگشتم عقب ترانه ابرویی بالا انداخت و گفت:
_پسر خاله جان بودن؟!
خنده ام گرفته بود چه دقتی هم داشت این دختر گفتم:
_نه خیر خانوم اون مهراده این آقا مهراده
خندید و چیزی نگفت
..
ساعت۹ بود دیگه پا کمرررررر برامون نمونده بود امروز صبح رسیدیم اصفهان و اول رفتیم عالی قاپو که اتفاق خاصی نیفتاد بعد رفتیم سی و سه پل که بچه ها کلی شماره گرفتنو یه دعوا هم بین پارسا و پسری که می خواست به ترانه بده رخ داد که با پا درمیونی استاد کلهر رفع شد بنیامین هم مثل عروس دریایی هیییی اینور اونور می رفت و چیز میز می گفت توی دفترچه هامون بنویسیم این چه جونی داشت من مونده بودم ناهار و توی اتوبوس بهمون فلافل دادن دیگه نهایت لطفشون این بود که اگر کسی اضافه می خواست یه نصفه بهش می دادن بعدش رفتیم میدان امام کلی هم اونجا معطل شدیم جونم دیگه داشت از دماغم می زد بیرون رسیدیم مجتمع و رفتیم داخل کلی دار و درخت داشت و سر سبز بود پیاده شدیم از اتوبوس روی پاهام نمی تونستم وایسم اینجا هم دوتا مجتمع دقیقاااااا عین کرمان داشت از پنجره هاش تخت های بالایی معلوم بود پس اینجا هم تخت هاش دو طبقه بود...
رفتیم توی طبقات اینجا اتاقمون شبیه پادگان بود شش تا تخت دو طبقه کفش هم هیچی نبود وسایلامون و روی تخت گذاشتیم و تخت کنار پنجره بودیم نشستیم یکم حرف زدیم و یه دفعه ترانه با خوشحالی و جنب و جوش اومد توی اتاق و با خوشحالی گفت:
نویسنده:یاس
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_41
_بچه هاااا یه خبر خوب الان پارسا داشت از جلوی در اتاق استادا رد میشد می گفت استاد کلهر گفته فردا صبح می خوان ببرنمون کوه و بعدش تا فرداش دیگه در اختیار خودمونیم
خیلی خوشحال شدم خبر واقعا خوبی بود سرمو کردم توی گوشی و یکم بازی کردم سمانه و ترانه داشتن حرف می زدن بین حرفاشون شنیدم که ترانه گفت فردا شب سینا جمهور ( بچه ها اینجا اگر قرار بود یه نقطه بذارم نمی شد این اسم فرضی شما اسم خواننده مورد علاقه خودتون رو بذارید جاش)کنسرت داره ما قراره بریم
پریدم وسط حرفشون و گفتم:
_جدی ؟! ساعت چند؟ وای من خیلی دوسش دارم
_8تا11
سمانه هم که از خداش بود رفتم توی سایتشون و سریع دوتا بلیط گیر تم یکم پس انداز داشتم پس مشکلی نبود
جامون ردیف سوم وسط ردیف بود که دقیقا می شد رو به روی سن
اینقدر ذوق داشتم که اصلا نفهمیدم شام و چجوری خوردم بعد از شام هم سریع همه رفتن توی اتاق هاشون و ایندقر خسته بودیم سریع خوابمون برد...
با صدای آلارم گوشی که برای نماز گذاشته بودم خیلی سرحال بیدار شدم رفتم پایین و وضو گرفتم و اومدم بالا خدارو شکر قیافه نحص بنیامین خان و هم ندیدم
کف زمین نمازم و خوندم سمانه رو هم بیدار کردم و خوند ساعت 5:30 بود قرار بود 6همه رو بیدار کنن پس دیگه نمی شد خوابید لباسامون و پوشیدیم فقط یه دست لباس قشنگ دیگه داشتم که اون و گذاشتم برای شب و همون لباس سر تا پا مشکی و پوشیدم پالتو مشکی سمانه رو هم پوشیدم اونم گفت نمی خواد کمکم همه بیدار و آماده شدن و رفتیم پایین ...
جلوی اتوبوس منتظر ایستاده بودیم که بنیامین بدو بدو همونطور که ساعت مچی اش و به دستش می بست از ساختمون زد بیرون جلوی استاد کلهر ایستاد و چیزی در گوشش گفت...
استاد هم خندید و زد روی شونه اش و چیزی گفت که باعث شد بنیامین هم بخنده خداحافظی کرد و بدو بدو از حیاط زد بیرون و سوار تاکسی که منتظرش بود شد و رفت ...
.
نویسنده:یاس