میرسد روزی که تنها در کنار عکس من
نامههایِ کهنهام را مو به مو از بر کنی...
#حمید_مصدق
دوست داشتن ما با عالم و آدم فرق میکرد!
من و تو وقتی دلتنگ هم بودیم،
نمی توانستیم همدیگر را در آغوش بگیریم...
ما نمی توانستیم هر روز قرارهای عاشقانه داشته باشیم...
عصرها نمی توانستیم پیاده روها را قدم بزنیم...
ولی همدیگر را دوست داشتیم!
با همه ی کارهایی که نمی توانستیم بکنیم،
همدیگر را دوست داشتیم!
من تو را از همین جایی که هستم،
از همان جایی که هستی، دوست دارم...
از پشت همان پنجره ای که
ختم میشود به آسمان تو!
به کدام کیش و آیین؟ به کدام مذهب و دین؟
ببری قرارِ دل را، به سراغِ دل نیایی...!
هدایت شده از | تَبَتُّـل |
"تو"
همیشه دعوتي...
رأس ساعتِ دلتنگي(:
| 00:00 |
الذى إبتكر العناق كان أخرساً، أراد أن يقول
كل شي دفعة واحدة
آنكه آغوش را كشف كرد، لال بود!
ميخواست همه چيز را
به يكباره بيان كند...