#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_21
دوسه دوری از اول پلی شد کلافه شدم گوشیم و از پرواز درآوردم ۱۲ تا میس داشتم شماره مبینا رو گرفتم بعد ۱ بوق برداشت
_الو آوا کجایی بیشور مردیم از نگرانی
سری تکون دادم و گفتم:
_تو محوطه ام
_ بیا تو پارکینگ کنار ماشینا
بدون اینکه چیزی بگم قطع کردم رفتم پارکینگ هیچکس نبود فقط بنیامین بود و تکیه داده بود به ماشین و سرش تو گوشی بود با صدای گلو صاف کردنم سرش و آورد بالا یه جور مودبی اومد جلو گفت:
_سمانه خانوم دلش درد گرفت بچه ها مجبور شدن برن شما با من بیا
ابروهام و کشیدم توی همو گفتم:
_اولا شما با من بیاااید یادم نمیاد براتون تو شده باشم دوما نیازی نیست حتی چند لحظه با ارزش از زندگیم و با شما بگذرونم با تاکسی برم راحت ترم
راه افتادم سمت خروجی پارکینگ با قدم های بلند اومد جلوم ایستاد و خیلی جدی و با اخم گفت:
_درست نیست ساعت ۱ شب با تاکسی بری
_برییید
_باشه من هیچی نمی گم بیاید بریم
واقعا حوصله منتظر موندن برا تاکسی و نداشتم
با اخم رفتم سمت ماشینش و عقب نشستم و درو محکم بستم تا خود خونه هیچی نگفت
جلوی در نگه داشت پیاده شدم و بدون هیچ کلمه ای درو محکم کوبیدم خواستم یه قدم بردارم سمت خونه که صداش اومد:
_چه خبره دره ها
نویسنده:یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_22
کفری برگشتم سمتش خم شدم و از شیشه شاگرد با حرص گفتم :
_چقدرخوب شد گفتید فکر کردم پنجره است
ببین جناب اینکه بهترین شبم و خراب کردی راحت ازش نمی گذرم من خواستم تموم شه همه چی خودت نخواستی پس بدون سنگین دارم برات به سلامت
با قدم های بلند وارد ساختمون شدم درو بستم بهش تکیه دادم و با خنده زیر لب گفتم:
_۱...۲
هنوز سه و گفته بودم که که صدای جیغ لاستیک هاش تو کوچه پیچید خندون راه افتادم سمت خونه...
با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم و صبحانه مفصلی خوردم و راه افتادم سمت دانشگاه..
کنار سمانه که برام جا گرفته بود نشستم داشتیم باهم مباحثه می کردیم که یه دفعه یه جفت کفش مشکی جلوم قرار گرفت سرم و آروم گرفتم بالا استایل بازیگرای هالیوود شایدم دلقک این اینجا چیکار می کرد...
یه ابروش و بالا انداخت و گفت :
_سلام عرض شد
ابروهامو توی هم کشیدم گفتم:
_مثلا سلام شما؟اینجا؟
_تازه منتقل شدم اینجا انگار افتخار داشتم در کنار شما تحصیل کنم راستی من دیشب منتظر یه تماس مهم بودم
_پس منتظر باشید چیز خوبیه منتظر موندن
خوش گذشت به سلامت
تاخواست چیزی بگه بنیامین اومد و اونم مجبور شد بره سر جایش که دقیقا دوتا صندلی جلو تر از من بود کیفش و گذاشت روی میز و برگشت سمت کلاس نگاهی با ابروی بالا به پسره انداخت و خیلی جدی گفت :
_خوش اومدید آقای سماواتی
_ممنونم استاد
_میشه خودتون و معرفی کنید
_با کمال میل استاد
نویسنده:یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_23
بلند شد برگشت سمت کلاس و با ژست خاصی گفت :
_ارمیا سماواتی هستم از کیش منتقل شدم و خوشحالم که در کنارتونم امیدوارم دوست خوبی براتون باشم
کلمه دوست و در حالی گفت که سرش و خیلی نامحسوس به سمت من چرخوند چندش...
بهش چشم غره سنگینی رفتم که چشمم خورد به بنیامین اخمی کرده بودو به ارمیا نگاه می کرد دستی زد و گفت :
_کافیه آقای سماواتی ممنونم بفرمایید بشینید
بدون کلمه اضافی درس و توی فضای ساکت کلاس که به خاطر گربه دم حجله کشتنای اولش بود شروع کرد ...
کلاس تموم شد زدیم بیرون
ساعت حدودای ۶ بود که گوشیم زنگ خورد
_جانم سمانه
_سلام آوایی خسته نباشی ببین یه اردو گذاشته دانشگاه کرمان و شیراز و اصفهان و اینا برای بازدید از مناطق دیدنی شون ۵روزه پنج شنبه حرکته میای دیگه؟
_اره حتما هزینه اش؟
_۱۵۰ تومن
_اوکیع مسعولمون کیه
_چیز ببین رستا ولی خب باور کن کاری باهامون نداره
_چی؟ رستا ؟ نه من نمیام ما ۵ روز باهم باشیم یه بلایی سر هم میاریم
_مسخره بازی در نیار ثبت نام کردم خدافط
تا خواستم چیزی بگم قطع کرد
روانی امروز سه شنبه بود یه روز وقت داشتم کارام و بکنم با مدیر کافه صحبت کردم و اونم به شرط اینکه بعد اینکه برگشتم تا یک هفته یک ساعت بیشتر وایسم اجازه داد
امیدوارم سفر با وجود این گودزیلا زهرمارم نشه که بعید می دونم...
نویسنده:یاس🌱
[فَقَالَ رَبِّ إِنِّي لِمَا أَنْزَلْتَ
إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِير]ٌقصص/۲۴
خدایا
ما زمين های
باران ندیدهایم
هر جور که بباری دوستت داريم!!
#کیوان_کیانی
همه چی با تو قشنگتر از خودِ واقعیش بود؛
ولی خب ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی.
اگر مردی را میشناسی که بیش از من دوستت دارد
او را به من نشان بده!
اول به او تبریک خواهم گفت
آنگاه:
میکشمش.
#نزار_قبانی
روزی عادت می کنیم
به نداشته هایمان،
من به تو ..
تو به دلتنگی هایم !
#نرجس_حسین_پور
أحب صوتك
ینسّینی التّعب
والنّاس
ـ
صدایت را دوست دارم
خستگی را از یاد میبرد
و آدمها را
بعضى عطرها را
نمیشود با بينى استشمام كرد
اما میتوان با قلب
بوى تلخشان را حس كرد
مثل عطر خاطراتِ تلختر از قهوه
كه ماندگارتريناند؛
بر روى لباسِ احساس
#سروش_کلهر
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_24
_اه اه اه چرا باید همیشه برنامه های دانشگاه این طوری باشه
_آوا بسههههه دیگه دیوونم کردی بسه بیا اه اومدن
بلاخره این اتوبوس های لعنتی رسیدن همه وی آی پی پوفی از سر راحتی کشیدم برگشتم چیزی به سمانه بگم که دیدم نیست وا کجا رفت این ؟!
چشمم خورد بهش که کنار افشین ایستاده بود نرفتم پیششون بذار یه کم تو حال خودشون باشن ...
دیگه خسته شدم اونام دیگه خیلی داشتن می رفتن تو بحر همدیگه از پشت آروم رفتم پشت سر افشین دوتا انگشت اشاره امو محکم کردم توی پهلوشو بلند گفتم :
_پخخخخه
با ترس پرید هوا و عصبانی گفت:
_زهرمار دختره مغز شکرکی سکته کردم
نیشمو باز کردم و گفتم:
_مگه چیکار می کردید
_به تو چه پررو شد یه بار من با زنم تنها باشم تو عین بختک نپری وسط
_همینه که هست در ضمن نه که زنتم هست دو تا بچه هم دارین و تازه نه که شماها اصلا بعد دانشگاه نمی پیچونید برید دور دور؟
_تو آدم نمیشی نه؟
_نچ
_ای خدا یکی هم پیدا نمیشه تو رو بگیره ما راحت بشیم
_چی فکر کردی؟ خواستگار که صف کشیده
_تو یک نمونه فقط یک نمونه به من نشون بده من دیگه هیچی نمیگم
_نمونه....نمونه.....
توی حیاط و نگاه کردم چشمم افتاد به ارمیا یک گوشه ایستاده بود و با ناز خیره شده بود به من
خم شدم طرف افشین و در گوشش گفتم:
_اوناهاش یکی از عجایب هفتگانه ، کنه ترین موجود روی زمین
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_25
اخم حیدری کرد و خیره شد به ارمیا آروم در گوشم گفت:
_چیزی گفته؟
_هوم
_چی؟
_حالا دیگه...
_غلط کرده پسره بی شعور یک حالی ازش بگیرم حال کنه
_نه نمیخواد گفتی مورد منم نشون دادم
_تو هم غلط کردی وایستا برگردی مطمئن باش دیگه قیافه شو نمیبینی
_سلام افشین جان
با صدای بنیامین برگشتم سمش مردونه با هم دست دادن
افشین: مواظب این خانوم ما و این فسقل خواهر ما باش دیگه داداش من که کارم زیاده نمی تونم بیام
_حتما حواسم هست خیالت راحت باشه
راننده داد زد که همه سوار بشن...خداحافظی کوتاهی با افشین کردیم و سوار شدیم چون VIP بود یک ردیف دو صندلی و یک ردیف تک صندلی بود همون صندلی های اول نشستیم سمانه پرید کنار پنجره دستم و زدم به کمرم و گفتم :
_بلند شو من میخوام پیش پنجره بشینم
_فکر کن یه درصد بلندش
_خیلی خری
_لطف داری
نشستم آخرین نفر بنیامین سوار شد نگاهی به جاها انداخت همه پر بود نگاه کوتاهی به من و صندلی که موازی با صندلی من بود انداخت پوفی کشید و روش نشست تو دلم به سمانه فحش میدادم که باید کنار این اسب بشینم ....
_میگم آوا خیلی حیف شد مبینا و امیر نیومدن ها نه؟
_آره ولی خب نمی رفتن مجلس هم بد بود
_اخه یکی نیست به این بشر بگه خاله مادرت مرده که مرده به تو چه؟
_زشته سمانه....
هدفن و گوشیم و از کوله در آوردم . هدفن و گذاشتم رو گوشم و سعی کردم بخوابم
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_26
_آوا؟بیدارشو
چشم هامو باز کردم جلوی یک مجتمع گردشگری بودیم دستی به شالم کشیدم و پیاده شدیم تا رفتیم دستشویی و وضو گرفتیم یکم طول کشید .
رفتیم نمازخونه کلا از سه تا اتوبوس ۵ تا دختر اومده بودن برای نماز ... نماز و خوندیم و رفتیم توی رستوران.
همه میز ها پر بود فقط یک میز شش نفره ۲ تا جای خالی داشت رفتیم و نشستیم دقیقا افتاده بودم رو به روی بنیامین
نیما نظری: قبول حق باشه ان شاالله خواهر
با حرف نگاهی بهش انداختم دست دختر کناریش و توی دستش گرفته بود بی خیال شونه بالا انداختم و با ابرو به دستاشون اشاره کردم و گفتم:
_عبادات بی ریا و مخلصانه شما هم مورد قبول واقع بشه ان شاالله
همه خندیدن اون هم ار بنیامین ترسیدم دست دختره رو ول کرد . برگشتم با بنیامین چشم تو چشم شدم وا این چرا من و این طوری نگاه میکنه ؟
معلوم بود سعی داره جدی باشه ولی چم هاش به طور واضح می خندیدن...
جفت ابرو هام و انداختم بالا و با چشم غره سرم و انداختم پایین
ناهار ها رو آوردن جوجه بود بود و خیلی هم خوشمزه ، سر ناهار هم اینقدر نیما و سپهر مسخره بازی در آوردن که نزدیک بود از خنده بالا بیاریم
سریع تر از بقیه به بهانه زنگ از رستوران اومدم بیرون و پریدم تو اتوبوس و کنار پنجره نشستم .
۵ دقیقه بعد همه اومدن سمانه هم اومد و نگاهی به من انداخت خواست چیزی بگه که انگار فهمید با اخم گفت :
_خیلی بیشعوری دارم برات
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_27
ابرویی بالا انداختم اونم نشست و اتوبوس راه افتاد بعد چند دقیقه بنیامین از سرجاش بلند شد میکروفن و گرفت و گفت:
_خب بچه ها دفترچه و خودکاری و بردارید درس و شروع میکنیم
صدای فریاد همه بلند شد :
_استاد یعنی چی؟
_استاد دو روز اومدیم عشق و حال
_استاد کی تو اتوبوس درس می فهمه؟
_استاد من خوابم میاد
دستش و به نشونه ی سکوت بالا آورد که همه ساکت شدن خیلی جدی گفت:
_از طرف ریاست دانشگاه دستور دادن حداقل روزی ۴ ساعت توی اتوبوس درس ها مرور بشه حالا هم کاری که گفتم و انجام بدین سریع....
بچه ها یکم دیگه غر زدن دیدن فایده نداره
بی خیال شدن و کاری که گفته بود و انجام دادن
منم برگشتم سمت پنجره و به مناظر خیره شدم عمرا زیر بار درس توی مسافرت میرفتم
نمیدونم چقدر گذشته بود که با صداش به خودم اومدم
_خانم حسینی بهتر نیست به درس گوش بدین؟
نگاه کوتاهی بهش کردم و گفتم:
_راستش استاد منظره های بیرون خیلی جذاب تر از صحبت های شماست.
انتظار داشتم الان یک چیز سنگین بارم کنه ولی در کمال تعجب لبخندی به روم زد و برگشت سمت بقیه بچه و و گفت:
_شما هم همین فکر و میکنید؟
همه یک صدا گفتن بلهههههه
کتابش و بست و گفت:
_خیلی خب چون جلویید مشکلی پیش نمیاد آزاد باشید
من دیگه واقعا نزدیک بود دوتا شاخ هام بزنه بالا . این چرا اینطوری کرد؟ گفتم الان میاد یک چک پدر و مادر دار مهمونم میکنه
#نیازمندی_ها
به یک ادمین کاربلد جهت فعالیت در پیج اینستاگرام تبتل نیازمندیم
هرکس می تونه وشرایطش رو داره مراجعه کنه
@yas2002
دوستت دارم هم
مثل خیلی چیزها تاریخ مصرف دارد
از وقتش که بگذرد و به گوش صاحبش نرسد
فاسد میشود
به کار نمیآید
روی دستتان نه، توی گلویتان باد میکند
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_28
رفت نشست سر جاش با چشم های درشت بهش نگاه شونه اش و به نشونه چیه تکون داد منم سرم و به نشونه هیچی تکون دادم و برگشتم سمانه با تعجب گفت:
_آوا این چرا اینجوری کرد گفتم الان یه بلایی سرت میاره
_نمی دونم والا یه نقشه ای چیزی برام کشیده
_مطمعن باش ...
سپهر اومد جلو یه فلش و به بنیامین نشون داد و با التماس گفت:
_استاد تورو خدا
معلوم بود خنده اش گرفته گفت:
_فقط مجاز باشه مجوز تدریسم و باطل نکنن
خندید و فلش و داد به راننده و اونم زد یه آهنگ تند پیچید توی اتوبوس پرده هارو کشیدن جیغ و دست جون به جونشون کنن جلفن
_آوا پاشو خسته شدم می خوام کنار پنجره بشینم
_نمی خوام
_پا نمیشی نه؟
_نچ
_باشه دوسی خودت خواستی
بلند شد رفت جلوی بنیامین و گفت:
_استاد میشه جام و با شما عوض کنم؟ آوا نمی ذاره کنار پنجره بشینم منم سرگیجه گرفتم
آییییی عجب چاخانی بووود بنیامین معلوم بود تو رودربایستی قرار گرفته با عجز سر تکون داد و گوشی و هدفنش و از جلوی صندلی برداشت و اومد کنارم نشست با تعجب برگشتم سمتش و گفتم:
_بله؟!
_اگه یکم عقل تو سرت بود و اینقدر بچه نبودی که نخوای از پنجره دل بکنی الان من کنارت نبودم
_آقای خودخواه سمانه فقط خواهش کرد می تونستید قبول نکنید
_تو رو درباستی موندم
_مشکلات شما به من هیچ ربطی نداره آقای محترم
گوشیم و درآوردم و به سمانه پیام دادم:
_بذار دستم بهت برسه می کشمت بیشور
_خوش بگذره با استادمون
برگشتم با عصبانیت بهش نگاهی انداختم چشمکی زد و سرش و برگردوند سمت پنجره
برگشتم سمت پنجره و هدفنم و گذاشتم روی گوشم....
نویسنده:یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_29
جلوی یه ساختمون نگه داشتن راننده چند کلمه ای با نگهبان حرف زد و ماشین و برد تا پیاده شدنمون 2دقیقه طول کشید دوتا ساختمون سه طبقه شکل هم جلومون بود که پنجره هاش رو به حیاط بود و می شد کسایی روی تخت های بالایی می خوابیدن و دید وسطش سنگ فرش بود و دو طرف چمن و درخت و گل جای قشنگی بود
پیاده شدیم یک کلمه هم با سمانه حرف نزدم طبقه سوم و دادن به ما یه راهرو طولانی با کلی اتاق چپ و راستش رفتیم توی یکی از اتاقا اینقدر سمانه عذر خواهی کرد و به غلط کردن افتاد تا بلاخره بخشیدمش
به زور تخت پایین و گرفت و من و فرستاد بالا وسایلم و گذاشتم روی تخت و چون می دونستم الان از توی حیاط معلومم پریدم پایین یکم به سرو وضعمون رسیدیم که یک ساعتی طول کشید و رفتیم پایین
همه پخش توی چمن ها نشسته بودن استادا هم هیچ کدوم نبودن فقط بنیامین به درختی تکیه داده بود و کتاب می خوند منم یه درخت دور ازش تکیه دادم و شروع کردم به خوندن کتاب ارمیا واقعا کتاب قشنگی بود تو بحر کتاب بودم که با صدایی به خودم اومدم:
_فک می کردم ازم خوشت بیاد ولی نه حدی که کتابم و بخونی
سرم و آوردم بالا چشم هامو ریز کردم و گفتم:
_خدا شفا بده
_تو پرستارم باشی حتما میده
بلند شدم جلوش ایستادم و گفتم:
_حرف حسابت؟!
_شمارت
_نمی خوام
_ببین خانوم آوا...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
_کی بهت اجازه دادم اسم کوچیکم و توی دهنت بچرخونی حالام هری
_آقای سماواتی...
برگشتیم سمت بنیامین اون که خیلی دور بود چجوری متوجه ما شده بود اه....
نویسنده:یاس🌱