بعضى عطرها را
نمیشود با بينى استشمام كرد
اما میتوان با قلب
بوى تلخشان را حس كرد
مثل عطر خاطراتِ تلختر از قهوه
كه ماندگارتريناند؛
بر روى لباسِ احساس
#سروش_کلهر
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_24
_اه اه اه چرا باید همیشه برنامه های دانشگاه این طوری باشه
_آوا بسههههه دیگه دیوونم کردی بسه بیا اه اومدن
بلاخره این اتوبوس های لعنتی رسیدن همه وی آی پی پوفی از سر راحتی کشیدم برگشتم چیزی به سمانه بگم که دیدم نیست وا کجا رفت این ؟!
چشمم خورد بهش که کنار افشین ایستاده بود نرفتم پیششون بذار یه کم تو حال خودشون باشن ...
دیگه خسته شدم اونام دیگه خیلی داشتن می رفتن تو بحر همدیگه از پشت آروم رفتم پشت سر افشین دوتا انگشت اشاره امو محکم کردم توی پهلوشو بلند گفتم :
_پخخخخه
با ترس پرید هوا و عصبانی گفت:
_زهرمار دختره مغز شکرکی سکته کردم
نیشمو باز کردم و گفتم:
_مگه چیکار می کردید
_به تو چه پررو شد یه بار من با زنم تنها باشم تو عین بختک نپری وسط
_همینه که هست در ضمن نه که زنتم هست دو تا بچه هم دارین و تازه نه که شماها اصلا بعد دانشگاه نمی پیچونید برید دور دور؟
_تو آدم نمیشی نه؟
_نچ
_ای خدا یکی هم پیدا نمیشه تو رو بگیره ما راحت بشیم
_چی فکر کردی؟ خواستگار که صف کشیده
_تو یک نمونه فقط یک نمونه به من نشون بده من دیگه هیچی نمیگم
_نمونه....نمونه.....
توی حیاط و نگاه کردم چشمم افتاد به ارمیا یک گوشه ایستاده بود و با ناز خیره شده بود به من
خم شدم طرف افشین و در گوشش گفتم:
_اوناهاش یکی از عجایب هفتگانه ، کنه ترین موجود روی زمین
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_25
اخم حیدری کرد و خیره شد به ارمیا آروم در گوشم گفت:
_چیزی گفته؟
_هوم
_چی؟
_حالا دیگه...
_غلط کرده پسره بی شعور یک حالی ازش بگیرم حال کنه
_نه نمیخواد گفتی مورد منم نشون دادم
_تو هم غلط کردی وایستا برگردی مطمئن باش دیگه قیافه شو نمیبینی
_سلام افشین جان
با صدای بنیامین برگشتم سمش مردونه با هم دست دادن
افشین: مواظب این خانوم ما و این فسقل خواهر ما باش دیگه داداش من که کارم زیاده نمی تونم بیام
_حتما حواسم هست خیالت راحت باشه
راننده داد زد که همه سوار بشن...خداحافظی کوتاهی با افشین کردیم و سوار شدیم چون VIP بود یک ردیف دو صندلی و یک ردیف تک صندلی بود همون صندلی های اول نشستیم سمانه پرید کنار پنجره دستم و زدم به کمرم و گفتم :
_بلند شو من میخوام پیش پنجره بشینم
_فکر کن یه درصد بلندش
_خیلی خری
_لطف داری
نشستم آخرین نفر بنیامین سوار شد نگاهی به جاها انداخت همه پر بود نگاه کوتاهی به من و صندلی که موازی با صندلی من بود انداخت پوفی کشید و روش نشست تو دلم به سمانه فحش میدادم که باید کنار این اسب بشینم ....
_میگم آوا خیلی حیف شد مبینا و امیر نیومدن ها نه؟
_آره ولی خب نمی رفتن مجلس هم بد بود
_اخه یکی نیست به این بشر بگه خاله مادرت مرده که مرده به تو چه؟
_زشته سمانه....
هدفن و گوشیم و از کوله در آوردم . هدفن و گذاشتم رو گوشم و سعی کردم بخوابم
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_26
_آوا؟بیدارشو
چشم هامو باز کردم جلوی یک مجتمع گردشگری بودیم دستی به شالم کشیدم و پیاده شدیم تا رفتیم دستشویی و وضو گرفتیم یکم طول کشید .
رفتیم نمازخونه کلا از سه تا اتوبوس ۵ تا دختر اومده بودن برای نماز ... نماز و خوندیم و رفتیم توی رستوران.
همه میز ها پر بود فقط یک میز شش نفره ۲ تا جای خالی داشت رفتیم و نشستیم دقیقا افتاده بودم رو به روی بنیامین
نیما نظری: قبول حق باشه ان شاالله خواهر
با حرف نگاهی بهش انداختم دست دختر کناریش و توی دستش گرفته بود بی خیال شونه بالا انداختم و با ابرو به دستاشون اشاره کردم و گفتم:
_عبادات بی ریا و مخلصانه شما هم مورد قبول واقع بشه ان شاالله
همه خندیدن اون هم ار بنیامین ترسیدم دست دختره رو ول کرد . برگشتم با بنیامین چشم تو چشم شدم وا این چرا من و این طوری نگاه میکنه ؟
معلوم بود سعی داره جدی باشه ولی چم هاش به طور واضح می خندیدن...
جفت ابرو هام و انداختم بالا و با چشم غره سرم و انداختم پایین
ناهار ها رو آوردن جوجه بود بود و خیلی هم خوشمزه ، سر ناهار هم اینقدر نیما و سپهر مسخره بازی در آوردن که نزدیک بود از خنده بالا بیاریم
سریع تر از بقیه به بهانه زنگ از رستوران اومدم بیرون و پریدم تو اتوبوس و کنار پنجره نشستم .
۵ دقیقه بعد همه اومدن سمانه هم اومد و نگاهی به من انداخت خواست چیزی بگه که انگار فهمید با اخم گفت :
_خیلی بیشعوری دارم برات
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_27
ابرویی بالا انداختم اونم نشست و اتوبوس راه افتاد بعد چند دقیقه بنیامین از سرجاش بلند شد میکروفن و گرفت و گفت:
_خب بچه ها دفترچه و خودکاری و بردارید درس و شروع میکنیم
صدای فریاد همه بلند شد :
_استاد یعنی چی؟
_استاد دو روز اومدیم عشق و حال
_استاد کی تو اتوبوس درس می فهمه؟
_استاد من خوابم میاد
دستش و به نشونه ی سکوت بالا آورد که همه ساکت شدن خیلی جدی گفت:
_از طرف ریاست دانشگاه دستور دادن حداقل روزی ۴ ساعت توی اتوبوس درس ها مرور بشه حالا هم کاری که گفتم و انجام بدین سریع....
بچه ها یکم دیگه غر زدن دیدن فایده نداره
بی خیال شدن و کاری که گفته بود و انجام دادن
منم برگشتم سمت پنجره و به مناظر خیره شدم عمرا زیر بار درس توی مسافرت میرفتم
نمیدونم چقدر گذشته بود که با صداش به خودم اومدم
_خانم حسینی بهتر نیست به درس گوش بدین؟
نگاه کوتاهی بهش کردم و گفتم:
_راستش استاد منظره های بیرون خیلی جذاب تر از صحبت های شماست.
انتظار داشتم الان یک چیز سنگین بارم کنه ولی در کمال تعجب لبخندی به روم زد و برگشت سمت بقیه بچه و و گفت:
_شما هم همین فکر و میکنید؟
همه یک صدا گفتن بلهههههه
کتابش و بست و گفت:
_خیلی خب چون جلویید مشکلی پیش نمیاد آزاد باشید
من دیگه واقعا نزدیک بود دوتا شاخ هام بزنه بالا . این چرا اینطوری کرد؟ گفتم الان میاد یک چک پدر و مادر دار مهمونم میکنه
#نیازمندی_ها
به یک ادمین کاربلد جهت فعالیت در پیج اینستاگرام تبتل نیازمندیم
هرکس می تونه وشرایطش رو داره مراجعه کنه
@yas2002
دوستت دارم هم
مثل خیلی چیزها تاریخ مصرف دارد
از وقتش که بگذرد و به گوش صاحبش نرسد
فاسد میشود
به کار نمیآید
روی دستتان نه، توی گلویتان باد میکند
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_28
رفت نشست سر جاش با چشم های درشت بهش نگاه شونه اش و به نشونه چیه تکون داد منم سرم و به نشونه هیچی تکون دادم و برگشتم سمانه با تعجب گفت:
_آوا این چرا اینجوری کرد گفتم الان یه بلایی سرت میاره
_نمی دونم والا یه نقشه ای چیزی برام کشیده
_مطمعن باش ...
سپهر اومد جلو یه فلش و به بنیامین نشون داد و با التماس گفت:
_استاد تورو خدا
معلوم بود خنده اش گرفته گفت:
_فقط مجاز باشه مجوز تدریسم و باطل نکنن
خندید و فلش و داد به راننده و اونم زد یه آهنگ تند پیچید توی اتوبوس پرده هارو کشیدن جیغ و دست جون به جونشون کنن جلفن
_آوا پاشو خسته شدم می خوام کنار پنجره بشینم
_نمی خوام
_پا نمیشی نه؟
_نچ
_باشه دوسی خودت خواستی
بلند شد رفت جلوی بنیامین و گفت:
_استاد میشه جام و با شما عوض کنم؟ آوا نمی ذاره کنار پنجره بشینم منم سرگیجه گرفتم
آییییی عجب چاخانی بووود بنیامین معلوم بود تو رودربایستی قرار گرفته با عجز سر تکون داد و گوشی و هدفنش و از جلوی صندلی برداشت و اومد کنارم نشست با تعجب برگشتم سمتش و گفتم:
_بله؟!
_اگه یکم عقل تو سرت بود و اینقدر بچه نبودی که نخوای از پنجره دل بکنی الان من کنارت نبودم
_آقای خودخواه سمانه فقط خواهش کرد می تونستید قبول نکنید
_تو رو درباستی موندم
_مشکلات شما به من هیچ ربطی نداره آقای محترم
گوشیم و درآوردم و به سمانه پیام دادم:
_بذار دستم بهت برسه می کشمت بیشور
_خوش بگذره با استادمون
برگشتم با عصبانیت بهش نگاهی انداختم چشمکی زد و سرش و برگردوند سمت پنجره
برگشتم سمت پنجره و هدفنم و گذاشتم روی گوشم....
نویسنده:یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_29
جلوی یه ساختمون نگه داشتن راننده چند کلمه ای با نگهبان حرف زد و ماشین و برد تا پیاده شدنمون 2دقیقه طول کشید دوتا ساختمون سه طبقه شکل هم جلومون بود که پنجره هاش رو به حیاط بود و می شد کسایی روی تخت های بالایی می خوابیدن و دید وسطش سنگ فرش بود و دو طرف چمن و درخت و گل جای قشنگی بود
پیاده شدیم یک کلمه هم با سمانه حرف نزدم طبقه سوم و دادن به ما یه راهرو طولانی با کلی اتاق چپ و راستش رفتیم توی یکی از اتاقا اینقدر سمانه عذر خواهی کرد و به غلط کردن افتاد تا بلاخره بخشیدمش
به زور تخت پایین و گرفت و من و فرستاد بالا وسایلم و گذاشتم روی تخت و چون می دونستم الان از توی حیاط معلومم پریدم پایین یکم به سرو وضعمون رسیدیم که یک ساعتی طول کشید و رفتیم پایین
همه پخش توی چمن ها نشسته بودن استادا هم هیچ کدوم نبودن فقط بنیامین به درختی تکیه داده بود و کتاب می خوند منم یه درخت دور ازش تکیه دادم و شروع کردم به خوندن کتاب ارمیا واقعا کتاب قشنگی بود تو بحر کتاب بودم که با صدایی به خودم اومدم:
_فک می کردم ازم خوشت بیاد ولی نه حدی که کتابم و بخونی
سرم و آوردم بالا چشم هامو ریز کردم و گفتم:
_خدا شفا بده
_تو پرستارم باشی حتما میده
بلند شدم جلوش ایستادم و گفتم:
_حرف حسابت؟!
_شمارت
_نمی خوام
_ببین خانوم آوا...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
_کی بهت اجازه دادم اسم کوچیکم و توی دهنت بچرخونی حالام هری
_آقای سماواتی...
برگشتیم سمت بنیامین اون که خیلی دور بود چجوری متوجه ما شده بود اه....
نویسنده:یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_30
با اخم رو به ارمیا گفت:
_بهاره سرتون تو کار خودتون باشه تا به محض ورودتون به دانشگاه براتون اتفاقی نیفته
_اه استاد اینهمه دختر و پسر باهم نشستن شما گیر دادی به ما
اخمش غلط ترشد و با لحنی که من گرخیدم گفت:
_اونها هم کار درستی نمی کنن ولی در هر صورت مزاحمتی در کار نیست حالا هم بفرمایید تا آخر اردو کنار خانوم حسینی ببینمتون جور دیگه باهاشون برخورد می کنم
بیچاره ارمیا خیلی ترسید با اخم نگاهی به من کرد و رفت
به مدت کلا هرکی به من میرسه اخم می کنه
ارمیا که رفت بنیامین با همون اخمش رو به من گفت:
_شما هم بهتره از کل کل با همچین آدمایی دور بمونی
با چشم های گرد گفتم:
_خدااااایی تقصیر من بود؟ من داشتم عین بچه آدم کتابم و می خوندم
_من وظیفه ام بود بگم
_چقدر شما وظیفه شناسی
معلوم بود خنده اش گرفته ولی سری تکون داد و رفت
صدامون کردن برای شام پوفی کشیدم و کتاب و گوشیم و برداشتم و رفتم توی سالن مثل ناهار سر یه میز ۶نفره نشستیم
بنیامین رفته بود سر میز استاد ها پارسا گلوش و صاف کرد که باعث شد همه ساکت بشیم یا لبخندی گفت:
_می خوام یه خبر خوب بهتون بدم من و ترانه می خوایم هفته بعد ازدواج کینم
داشتم شاخ در میاوردم باورم نمیشد همه می دونستن اینا از ترم اول عاشق هم شده بودن ولی نمی تونستن ازدواج کنن با خوشحالی براشون دست زدیم خبر به میزای دیگه هم رسید و اونام براشون دست زدن براشون خوشحال بودم خیلی..
نویسنده:یاس🌱
#رمان_آنلاین_مغرور_عاشق
#قسمت_31
شام کوبیده بود که مزه چیز دیگه میداد برنج و گوجه و نوشابه خوردیم که از گرسنگی بهتر بود
بعد شام رفتیم تو حیاط پسر ها توپ آوردن و شروع کردن والیبال بازی کردن دختر ها تشویق می کردن من و سمانه هم نشستیم برای نگاه کردن که کلا سمانه سرش تو گوشی بود بنیامین پرید و یه اسپک زد که خلاف رفت و خورد تو سر یکی از دختر ها که از قضا یکی از عشاق آقا هم بود افتاد روی زمین و شروع کرد کولی بازی در آرودن بنیامین رفت سمتش نفس نفس می زد گفت:
_خوبید خانوم؟! ببخشید حواسم نبود
دختره انگار معجزه شده باشه پرید هوا و با اشوه گفت :
_وای استاد من خیلی خوبم اصلا چیزی نشد
بعدم چند تا پلک خرکی زد به حالت عق سرم و برگردوندم که باهاش چشم تو چشم شدم از خنده سرخ شده بود خم شد
چشمام گرد شد می خواست چیکار کنه
خیلی عادی توپ و از کنار پای دختره برداشت و خیلی جدی خدارو شکری گفت و رو به بقیه گفت :
_ بسه دیگه ساعت۱۱ شد برید بخوابید شب همگی خوش...
همه یکم غر غر کردن ولی بلاخره بلند شدیم و رفتیم توی اتاق هامون اینقدر خسته بودم که وقت فکر کردن به چیزی و نداشتم روی تخت دراز کشیدم از رفتار جدی بنیامین با دختره لبخندی روی لبم اومد
چرا اینجوری بود ...
سریع چشم هام بسته شد و به خواب عمیقی فرو رفتم...
نویسنده:یاس🌱
حضرتِ عالی
عالیجنابِ سُکر
متصدّیِ بهشت
قهرمانِ قصهی همهی بچهها
آرومِ دلِ مامانزهرا
بابای مهربونِ امامحسینِ قلبها
جدّ پدرجدّ پیرامیسد سِیورِ دلای تنهامون
سلفی توی آینهی پیامبر
مسیریابِ جنتالماءوا
دایرهالمعارف جوونمردی
غنجرفتگیِ دلِ بچهشیعهها
بسیجِ تکنفرهی مستضعفین
حضرتِ عباراتِ نابِ نوشتن
والیِ ولایتِ نور
یداللهای که فوق ایدیهم کائناته
همای رحمت بر شونهی دنیا
ایوونطلای جهان
بنیانگذارِ آینه
بابای مهربونِ ما دلتنگها
علیّ متعالی
عزیزِ دلِ خدا..
زینتِ اذان شدنتون مبارک، یا ایّهاالعزیزِ تمامِ ندارها🌱.
طلبتَ بيتاً، ففتحتُ لكَ الذراعين...
«خانهای خواستی؛
به رویت آغوش گشودم...»
#عبدالعظيم_فنجان
ز اعماق قرون از بین جمعیت تو را دیدیـم
تو هم ای ناز مطلق از همان بالا ببین ما را
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست..]
میدونم خسته شدی. خستگیات واسه من. میدونم غمگینی. غماتو خدا ببخشه به من. میدونم تاریکی. نور ته تمام تونلهای جهان مال تو. میدونم خنده میخوای. تمام قهقهههای دنیا مال تو. میدونم صبرت تموم شده. صبر حضرت ایوب برسه به قلب تو. میدونم میخوای پرواز کنی. بال تمام فرشتهها مال تو. میدونم. من همهی اینارو میدونم.
ولی تو چی؛ تو میدونی من چقد دوستت دارم؟!
امشب گریه کردم که حواسم کجاست؟
واقعا لازمش دارم،
بهم برش گردونید؛
نبودش خیلی داره اذیتم میکنه.
نوحم ولي جامانده از كشتي
خوبم ولی حال بدي دارم
از اشک هاي بي عدد، خسته
یعقوبم و دلتنگ دیدارم...
برایش شعر گفتم
تا رقیبم پیشِ شاعرها
بگوید:
عاشقش او را هنرمندانه میخواهد...
#محمد_شیخی