#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_242
نشستم پیش بابا با خنده گفت :
_ رفتاراش عین خودته از تو هم شیطون تره..
مامان: دختر با نمکی خودش و تو دل جا می کنه
گفتم:
_ اره دختر باحالی من خیلی دوسش دارم...
بابا جدی شد و رو به من گفت:
_ آوین بابا کیارش هم خیلی پسر خوبیه گفته بودی دوست آرشام نه؟؟
_ اره دوست قدیمی آرشام اما الان به عنوان دوست من اینجاست.
لبخند زد و گفت:
_ می دونم عزیزم..
بلند شدم و گفتم :
_ منم برم یکم استراحت کنم غروب سرحال باشم شما هم میآید دیگه؟!
_ نه شما برید بگردید ما امشب خونه یکی از رفیق هام دعوتیم..
_ باشه هرجور مایلید فعلا...
رفتم بالا توی اتاقم گردش سه نفری خیلی خوش نمی گذشت شاید به من که هی باید با حرف زدن با کیارش یاد آرشام میفتاد خوش نمی گذشت....
شماره بردیا رو گرفتم باهام مثل قبل شده بود... سریع جواب داد :
_ سلااااام ستاره سهیل شماره گم کردی یاد ما افتادی بابا بی معرفت نمی گی ما یک خل و چل بیشتر نداریم دلمون براش تنگ میشع آخه؟! ...
پریدم وسط حرفش و گفتم
_ باشه باشه اجازه بده منم حرف بزنم
خندید و گفت:
_ بفرمایید خانم....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_243
_ امروز چیکاره ای؟!
_ ما همیشه واسه شما بیکاریم چی شده
_ کیارش و یادته؟؟
ساکت شد و جدی گفت :
_ دوست آرشام؟!
_ دوست آرشام نه دوست من
_ خب یادمه چی شده؟!
_ با خواهرش اومدن ایران می خوایم بریم بیرون میای؟؟
_ اره حتما میام کی می رید؟!
_ ساعت 6 دیگه اینجا باش
_ باشه می بینمت عزیزم کاری نداری
_ نه می خوای روشا رو بیار
_ نه تهران نیست با خانواده اش رفتن شهرستان خونه مادر بزرگش
_ با لبخند گفتم :
_ می گم چرا وقتت آزاده؟! نمی خوای رسمیش کنی؟!
زد زیر خنده و گفت :
_ اره دیگه پس فکر کردی چرا دارم باهاتون میام چرا قصدش و داریم قراره برگشتن بریم خواستگاری
_ خیلی هم عالی کاری نداری؟!
_ می بینمت خداحافظ...
بدون خداحافظی قطع کردم اینم یکی دیگه از عادت های مزخرف از سر بی حوصلگی بعد آرشام....
ساعت 3 بود روی تختم دراز کشیدم تا یکم استراحت کنم از فردا باید میفتادم دنبال کارای ثبت نام دانشگاه یک هفته دیگه کلاسا شروع می شد همین الان هم برای ثبت نام دیر بود حوصله دانشگاه نداشتم اما نمی خواستم همش خونه باشم نمی خواستم از زندگی بیفتم... باید ادامه می دادم و به همه اولش هم خودم ثابت می کردم که می تونم بدون حضور آرشام زندگی کنم بدون فکرش اما نه.....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_244
ساعت 5:30 بود بلند شدم رفتم دم اتاقشون بیدارشون کنم دیدم بیدارن دارن باهم سرو کله می زنن که شیدا چی بپوشه برگشتم توی اتاقم دست و صورتم و شستم دلم می خواست بعد سه ماه یک تیپ خوشگل بزنم می خواستم بعد سه ماه بغض یکم خوش بگذرونم....
یک بلیز مردونه صورتی پوشیدم شلوار طوسی راسه پوشیدم و لبه پیراهن و کردم توی شلوار یک مانتو جلو باز سفید آستین سه ربع که تا پایین زانوم بود هم پوشیدم کفش پاشنه 10 سانتی طوسی بند دار پوشیدم با کیف ستش...
موهام و محکم با کش بستم و چند تا تارش و دوطرف ریختم توی صورتم یک روسری طوسی صورتی بلند سر کردم... یکم آرایش هم کردم... به خودم نگاه کردم بعد چند وقت دوباره شده بودم شبیه قدیم پوزخندی به خودم زدم و از اتاق اومدم بیرون هم زمان در باز شد و شیدا و کیارش هم اومدن بیرون...
شیدا هم خیلی خوشگل شده بود یک بلیز قرمز با شلوار دامنی سفید پوشیده بود با صندل قرمز شال سفید هم سرش انداخته بود و موهای چتریش و ریخته بود توی صورتش... کیارش خندید و گفت :
_ نه مثل اینکه شما دوتا کلا قصد کردید امشب همه رو زخمی کنید
دست شیدا رو گرفتم و همین طور که باهم می رفتیم پایین گفتم :
_ بله پس چی خیال کردی
شیدا ریز خندید منم یک لبخند زدم در گوشم گفت :
_ اومده ایران جوگیر شده میگه این چیه پوشیدی پوشیده تر بپوش
آروم لبخند زدم خودش خندید...
از مامان و بابا خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم و از خونه زدیم بیرون ماشین و کنار خونه زدم کنار شیدا گفت :
_ چی شد آوین؟!
_ یک نفر دیگه هم قراره امشب باهامون بیاد الان دیگه پیداش می شه
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_245
چند دقیقه بعد سرو کلش پیدا شد چه تیپی هم زده بود از ماشین پیاده شدیم اومد جلو باهاش دست دادم و بچه ها رو معرفی کردم با اونها هم دست داد و بهشون خوشامد گفت نشستیم توی ماشین بردیا رفت عقب و کیارش پیش من نشست ماشین و راه انداختم و گفتم :
_ خب کجا بریم؟!
شیدا سریع گفت :
_ تورنتو همه جاهایی مثل شهر بازی و اینا داره بریم برج میلاد..
باشه ای گفتم راه افتادن طرف برج...
کلی بهمون خوش گذشت رفتیم تا طبقه آخر شیدا مسخره بازی در میآورد و هی خودش و هم می کرد تا مثلا خودش و بندازه پایین کیارش با خنده می گرفتش بردیا هم باهاشون جور شده بود و مدام با شیدا کل کل می کرد و سر به سرش می گذاشت.. تو تمام این مدت من با لبخند بهشون نگاه می کردم جای یک نفر بینمون واقعا خالی بود کسی که جای من توی زندگیش راحت با یک نفر دیگه پر شد... سعی می کردم بهش فکر نکنم تا روزم و خراب نکنم اما فایده نداشت... باز یک بغض نامحسوس می نشست ته ته گلوم... ساعت 8 بود که از برج زدیم بیرون
سوار ماشین شدم گفتم :
_ خب کجا بریم هم بگردیم هم شام بخوریم
بردیا: من می گم بریم درکه غذای اصیل ایرانی و به این بچه سوسول معرفی کنم...
شیدا با حرص گفت :
_ بچه سوسول عمته...
بردیا: من عمه ندارم که کوچولو
_ می زنم تو سرتا من کوچولو نیستم
_ باشه مامان بزرگ جوش نزن النگو هات می شکنه...
شیدا با تعجب به دستش نگاه کرد و گفت:
_ من که النگو ندارم...
کیا و بردیا زدن زیر خنده و منم لبخند زدم شیدا فهمید سر کارش گذاشته جیغی از سر حرص کشید و افتاد به جون بازو های بردیا اونم مثل دختر ها جیغ می زد و می گفت :
_ کمک این داره من و سیاه و کبود می کنه کمممک...
تا خود درکه مسخره بازی در آوردن...
منم در کمال آرامش داشتم رانندگی می کردم این که بعد مدت ها لبخند می زدم حس خوبی داشتم هم یک حس خوب هم یک حس عذاب وجدان اینکار واقعا خندین برام گناه شده بود...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.......
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_246
ماشین و پارک کردم و پیاده شدیم تقریبا شلوغ بود قرار شد اول یکم پیاده روی کنیم و بعد برگردیم شام بخوریم راه افتادیم بردیا و شیدا جلو جلو می رفتن و با هم حرف می زدن بعضی وقت ها هم شیدا ادای بردیا رو در میآورد...کیارش اومد پیشم دست هاش و کرد توی جیب شلوارش و گفت :
_ چی شدی تو آوین...
لبخندی زدم و گفتم :
_ من خوبم...
_ خوب نیستی حتی توی همین یک روز اومدم می فهمم خوب نیستی... کجا رفت اون دختر شاد...
_ اون دختر شاد مرد کیارش... همون موقعی که آرشام از خونه رفت مرد... همون وقتی آرشام و دلسا رو توی پارک دید مرد.. همون وقتی که خودکشی کرد و آرشام فهمید و حتی حالش و نپرسید مرد...
_ آوین زندگی پستی و بلندی زیاد داره به خاطر آرشام اینقدر خودت و عذاب نده دختر...
_ آرشام همه زندگی من بود کیارش... من همه احساساتم و ریختم به پاش اما اون به راحتی به همه شون پشت پا زد..
_ دوسش داری آوین؟!
_ دلم براش تنگ شده.. همه دلخوشی ام شده شب تا صبح خیره بشم به پروفایلش و هی خاطراتش و مرور می کنم... می دونی کیارش من طعم یک بار مردن و چشیدم اما هرشب دارم هزار بار می میرم و زنده می شم...
_ کی خوب میشی آوین کی باز میشی مثل قبل..
_ شاید تا آخر عمر نشن همون آوین اونی که مرد مرده اینی الان هستم و بیشتر دوسش دارم...
_ فقط می تونم بگم از طرف آرشام متاسفانم...
پوزخند صدا داری زدم و گفتم :
_ آرشام کاری نکرده کیارش که بخواد یا بخوای متاسف باشی از اولم من جای دلسا رو گرفته بودم اون رفت دنبال دلش.. شاید منم اگه بودم همین کار و می کردم...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_247
سرم و برگردوندم سمتش بهش لبخند زدم و قدم هام و تند تر کردم تا رسیدم به شیدا باردیا و گفتم:
_ چجبرتونه شما به فک هاتون استراحت بدید بابا...
خندیدن. به کیارش نگاه کردم سرش توی گوشی بود.. گفتم برگردیم دیگه... اونام موافقت کردن.. قلبم باز داشت تیر می کشید.. دستم و گذاشتم روش و آروم مالش دادم... نمی دونستم چه مرگشه..برگشتیم پایین...
روی یک تخت نشستیم گفتم :
_ خب چی می خورید
بردیا: من دیزی
بقیه هم با دیزی موافقت کردن خودمم با اینکه خیلی دوست نداشتم ولی به خاطر جمع قبول کردم رفتم سفارش بدم جلوی پیشخوان شلوغ بود حدود 4 نفر جلوم بودن جلوم هم یک پسر درشت بود.. دستش و کرد توی جیبش که سوئیچش افتاد زمین کج شد برش داره یک لحظه نگاهمون توی هم گره خورد.. همون پسری بود که توی فرودگاه خورده بودم بهش سوعیج و برداشت و صاف شد برگشت سمتم و با لبخند گفت :
_ دوباره همدیگه رو ملاقات کردیم باعث افتخاره....
پوزخندی زدم و گفتم :
_ خب افتخار برای هرکس یک معنی میده دیدن دوباره شما خود عذاب آقا خود عذاب...
آروم خندید و گفت :
_ مشکلی دارید شما با من؟!
_ اصلا شما کی هستید که بخوام با شما مشکل داشته باشم...
2 نفر رفتن فقط یک نفر جلوش بود.. یک لبخند مکش مرگ ما زد و گفت :
_ من؟! من نیوان افخمی 28 سالمه فوق لیسانس....
پریدم وسط حرفش و با حرص گفتم :
_ من منظورم این نبود آقای محترم..
_ من منظور شما رو این طوری برداشت کردم
با حرص نگاهش کردم آروم خندید و برگشت سمت پیشخوان و سفارش و داد داشت می رفت برگشت سمتم و گفت:
_ از آشنایی با شما خیلی خوشحال شدم امیدوارم باز هم و ببینم...
لبخندی زد و رفت...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره.....
به خدا کافر اگر بود به رحم آمده بود
زآن همه ناله که من
پیش تو کافر
کردم :)
#شهریار
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_248
داشتم از حرص منفجر می شدم چقدر رو اعصاب بود آروم زیر لب گفتم :
_ امیدوارم دیگه هیچ وقت سر راهم نیای...
چشم غره ای به مسیر رفته اش دادم و رفتم جلوی پیش خوان و گفتم :
_ تخت 23.. 4 تا دیزی با تمام مخلفات..
یادداشت کرد و.گفت تا نیم ساعت دیگه حاضر میشه...
سری تکون دادم و راه افتادم سمت تخت.. نشستم پیششون کیارش و بردیا داشتن ریسه می رفتن و شیدا داشت ادای یکی و در میآورد :
_ جیگر شماره بدم... برو به عمت شماره بده..ا ا ا پسره ایکبیری کش شلوارش اینقدر شله داره میفته پایین دکمه های پیراهنش و تا ناف باز گذاشته همه استخوان ها ی ستون فقراتش زده بیرون تازه پشم هاشو هم نزده دوتا نخ مو گذاشته وسط کله اش دو طرف و تیغ زده آخه لعنتی تو برو اول خودت و جمع کن بعد بیا به من شماره بده ای خدااااا...
لبخند زدم خیلی بامزه اداش و درمیاورد...
تا شام و بیارن کلی مسخره بازی در آورد و با بردیا ملت و مسخره می کردن... شام و آوردن یک پیاز بزرگ هم توی سینی بود... بردیا برداشتش و گذاشت وسط تخت و با مشت محکم کوبید روش اما به جای اینکه نصف بشه از زیر دستش پرت شد رفت.. مسیر پرتابش و دنبال کردیم خود مستقیم به تخت بغلی مون تو صورت یک یارو....
بردیا از تخت پرید پایین رفت سمت طرف و کلی عذر خواهی کرد خانواده اش مرده بودن از خنده این طرف هم کیارش و شیدا پهن بودن روی تخت منم که همون لبخند چقدر دلم می خواست بخندم اما نمی شد....
اومد نشست و بی خیال پیاز شدیم و غذامون و خوردیم... ساعت 12 بود که بردیا رو رسوندیم خونشون و خودمون راه افتادیم سمت خونه شیدا شماره بردیا رو گرفت و قرار شد جایی خواستیم بریم بهش خبر بده....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_249
_ممنون بابت امشب خیلی خوش گذشت
از آیینه با شیدا که روی صندلی خوابش برده بود نگاه کردم و با لبخند گفتم :
_ تو بیشتر از اینا به گردن من حق داری..
_ کی می ری دانشگاه
_ فردا صبح امشب مدارک و بهم بده تا فردا برم برای ثبت نام...
_ فردا خودم باهات میام..
_ نیازی نیست خودم می رم صبح زود می رم احتمالا طول بکشه کارام...
_ کاری به کارات ندارم باهات میام...
با لبخند بهش نگاه کردم و.گفتم :
_ ممنون...
_ قابلی نداره...
ماشین و تو پارکینگ گذاشتم و پیاده شدم کیارش هم شیدا رو بغل کرد در و براش باز کردم مامان و بابا خوابیده بودم رفتیم بالا
_ ساعت چند می ری فردا؟!
_ 9 دیگه بریم.
_ باشه شب بخیر...
_ شب بخیر...
رفتم توی اتاقم و خودم و پرت کردم روی تخت...
شب خوبی بود دور از غم دور از غصه.. بلند شدم لباسام و عوض کردم و دوباره دراز کشیدم روی تخت... بازم چک کردن پروفایل آرشام ساعت 1 بود.. بر خلاف هرشب خیلی خسته بودم و سریع خوابم برد....
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره...
#رمان_آنلاین_تمام_قلب_تو
#قسمت_250
با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم گیج دنبالش گشتم پیداش کردم به صفحه اش نگاه کردم چشمم تار می دید و نمی تونستم اسم مخاطب و بخونم جواب دادم و با صدای گرفته گفتم :
_ بله بفرمایید
_ الو...الو آوین..
با صدای هول سامیار خواب از چشمم پرید و با نگرانی گفتم :
_ الو سامی تویی؟ چی شده..
_ آوین نازگل دردش گرفت آوردمش بیمارستان گفتن موقع زایمانه الان اتاق عمل نمی دونستم باید چیکار کنم.
با تعجب گفتم :
_ الان؟! سامی نازگل مگه هفت ماهش نیست؟!
_ چرا خوب زود زایمان کرده به من چه اه...
لبخند گشادی زدم و گفتم :
_ خب کدوم بیمارستانی
_آدرس و برات می فرستم
_ باشه الان راه میفتم تو خودت و کنترل کن به یکی دیگه هم اگه تونستی زنگ بزن بیاد..
_ باشه فعلا
گوشی و قطع کردم پریدم یک آب به دست و صورتم زدم ساعت 3صبح بود یک شلوار شش جیب کبریتی سبز پوشیدم یک مانتو خاکی روسری بلند سبز انداختم روی سرم و یک طرفش و ساده انداختم طرف دیگه پوتین های نازک تابستانی کوتاه هم پوشیدم گوشیم و.سوعیچ ماشین و برداشتم و از اتاقم زدم بیرون از پله ها رفتم پایین داشتم می رفتم بیرون که با صدای متعجب بابا برگشتم عقب :
_ کجا می ری آوین؟!
_ نازگل حالش بد شده بردنش بیمارستان دارم می رم پیش سامی
_ جدی؟! مراقب خودت باش خبر بده
_ باشه چشم خداحافظ...
سوار ماشین و شدم و از خونه زدم بیرون و راه افتادم سمت آدرسی که سامی فرستاده بود...
@caferoooman
نویسنده: یاس
ادامه داره....