eitaa logo
چادرےام♡°
2.7هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
231 فایل
°• ❀ ﷽ یادت نرودبانو هربارڪھ از خانه پابه بیرون...[🌱] میگذارےگوشه ےچـادرٺ رادر دست بگیر...   وآرام زیرلب بگو:  ✨هذه امانتڪ یا فاطمة الزهرا♥.• حرفےسخنے: 📬| @rivoluzionario کارشناس ومشاور مذهبی : ✉️| @rostami_313 . تبادلات⇩ 💭‌| @Khademha1
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🕊 🍃🌸🍃🌸 ✍تا به حال به آپارتمان دقت کردی سقف زندگیه یکی، کف زندگی دیگریست!!!! دنیا به طور شگفت آوری شبیه یک آپارتمان است ؛ سقف آرزو های یکی، کف آرزو های دیگریست... چارلی چاپلین میگه: آدم خوبــــــــــی باش ولی وقتت رو برای اثباتش به دیگران تلف نکن .... ! همیشه آنچه که درباره " من " میدانی باور کن , نه آنچه که پشت سر "من" شنیده ای " من " همانم که دیده ای نه آنکه شنیده ای.......!
هدایت شده از 🌹🌹🌹
_____________________🌸✨🍃 🍃🔹جملاتی که حال ما را خوب میکند 🍃🔸 eitaa.com/joinchat/2038169634C6c7e4e631b •|🌿
🏴 ✨اندازه ټـمام نفس هاے خسټہ‌اټ.. ✨مادر بہ من نفس بده ټا نوڪرے ڪنم.. 💔 🌹 🌹 eitaa.com/chadooriyam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨بسم رب العشق✨ رمان زیبای مخاطب خاص مغرور برای سلامتی امام زمانمون و هم چنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨ eitaa.com/chadooriyam 💓💫
چادرےام♡°
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #داستان_مذهبی رمان #مخاطب_خاص_مغر
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: رمان تخس تو چشمای حاجاقا ذل زدمو گفتم:حاجی احیانا نسکافه ایی؛کاپوچینویی چیزی میل ندارین؟تو رو خدا اگه یه وقت پشتی یا پتویی هم احتیاج دارین بگین اصلااااااا تعارف نکنید استاد خندید و گفت:تا تو باشی دیگه به بچه ها نگی رمانپور همسر داره با لب و لوچه ی آویزون خواستم برم که دیدم میترا عین جلادا داره نیگام میکنه میترا:کیانا خانووووووم من بعدا حساب شما رو میرسم شکلکی براش دراوردم و فرار کردم طبق دستور حاجاقا رفتم دم کلاسا و بچه ها رو صدا زدم تا رسیدم به کلاسی که ساعت بعد کلاس داشتیم... -ا مای گاااااد فاطی و زینبم که گفته رفتم وسط کلاس و گفتم:اینایی که میگم برن اتاق مشاور پیش استاد رمانپور :خانم ها:فاطمه حجازی،زینب حاج طالبی؛هاجر فهیمه نگار(حسش نبود فامیلاشونو بگم) آقایان:شایان حکمت،حمید حق طلب،نوید فدوی و(با بدجنسی گفتم:آقایان دوقلوی بداخلاق) خودشونم خندشون گرفته بودولی من اصلا نگاهشون نکردم برگشتم به کتابخونه و داد زدم :میتراااااااااااااااااااااااااااااااااا زنده ایییی ان شاء الله یا حلواتو درست کنم؟ میترام داد زد:تا کفنت نکنم حلوامو نمیدم (ببخشین اینا یکم زیادی راحتن) -بیام کمک؟ میترا:اگه دلت کتک میخواد نیا خداروشکر پنج دقیقه قبل از شروع کلاس تموم شد و گرنه استاد راهمون نمیداد استاد لهراسبی همونجور که انتظار داشتیم امتحان گرفت تا استاد رفت رو کردم به اکیپمونو گفتم:دوستان بریم بستنی بگیریم؟ فاطی:دلبندم آخه تو زمستون؟ -میچسبه بیاین بریم -بزن بریم -سلام حاجی حاجی-سلام به دخترای گلم -5تا آیس پک کاکائویی چقدر میشه -30تومن بابا حساب کردمو رفتیم پیش بچه ها بیاین بچه ها همه شون باهم:اوممم چه خوشمزه س کیان -مرگ و کیان میدونستم میچسبه -خانومی...به ما نمیدی؟ سهراب بود...دوباره شیطون شده بود رومو کردم اونطرف سهراب:منم بستنی میخوااااام سکوت کردم -حالا ما دیروز یه چیزی گفتیم شما که نازک نارنجی نبودیییییی سکوت -کیانا -اسم منو به زبون نیار آقای دلیری -به خاطر منه؟ باز این درخت بید اومد با عصبانیت رو به مانی گفتم:نذار این آیس پک رو بخوابونم تو صورتت جناب دلیری مانی:جرات داری eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: رمان مانی:فکر نکنم این موش کوچولو جرات درافتادن با گربه رو داشته باشه منم نامردی نکردمو محتویات آیس پک رو با شدت هر چه تمام تر کوبوندم تو صورتش یعنی چهرش دیدنی شده بوداااا بچه ها خیلی ترسیده بودن سهرابم داشت میخندید مانی یه سنگ برداشت و دوید دنبالم میتونم ادعا کنم سه دور کامل این حیاط300متری دانشگاه رو دویدیم رفتم رو پشت بوم میدونید؟از اینکه با پسرا دعوا کنم باکی نداشتم ولی مشکل از اونجا شروع شد که مانی رو گمش کردم به هر طرف نگاه میکردم نبود از پشت بوم اومدم بیام پایین که... مانی با اون چهره ی ترسناکش پیداش شد هر چی من عقب تر میرفتم اون جلوتر میومد(خود کشی کامل) -کیاناااااااااااااااااااااا صدای فریاد و جیغای فاطی و زینب و سمیرا بود دوتا عرض شونه مو گرفت و تو چشمام نفوذ کرد و با لحن وحشتناکی گفت:یه قدم تا سقوطت فاصله نداری...سعی کن با من شوخی نکنی خانوم کوچولو و گرنه بدجوری تلافیشو میبینی رفتم پایین...هنوز مات و مبهوت بودم -کیانا...کیانا حالت خوبه؟ دختر داشتی خودتو به کشتن میدادی (پس تعبیر خوابی که مامان گفت این بود...؟) آهسته گفتم:چند دقیقه تا شروع کلاس بعدی مونده؟ فاطمه:15دقیقه..چطور؟ -میخوام برم پیش مشاور سمیرا:رمانپور -آره..نه...میرم کتابخونه..اونجا بهتره شیما:کیانا حالت خوبه؟صورتت عین گچ شده ..برم آب قند بیارم واست بچه ها میشه تنهام بذارید؟ میترا:بچه ها بیاین بریم..احتیاج به تنهایی داره رفتم تو کتابخونه آرووم گفتم:حاجی اجازه هست؟ -بفرمایید خانوم مولایی رفتم یه گوشه نشستم و بلند گفتم:تا حالا یه پسر اینجوری خوردم نکرده بود..مگه..مگه من چیکارش کرده بودم؟شاید نباید با سهراب اینقدر صمیمی میشدم.. با لحن بمی گفت:کیانا خانوم...حالت خوبه؟صورتت مث گچ شده سرمو گذاشتم رو میز و خودمو خالی کردم..چند لحظه بعد صدای هق هقم بود که سکوت کتابخونه رو میشکست -چی شده؟(با نگرانی)دختر تو که اول صبحیه شاد و سر حال بودی؛از حرفا من ناراحت شدی؟معذرت میخوام با هق هق گفتم:حاجی...یه غمی رو دلم سنگینی میکنه...بدجوریم سنگینی میکنه -بگو..میشنوم -یکی..خوردم کرده..خیلی راحت غرورمو خورد کرد ...بهم دست زد..میخواست منو پرتم کنه پایین ..تهدیدم کرد(از همونجا هم میشد دستای مشت شده ی حاجی رو دید) شما که منو سهرابو میشناسین؟عین...خواهر...برادریم اونوقت آقآاااا اومده میگه:با برادر من اینکارو نکن و... دستمالی بهم داد و گفت:گریه نکن عزیزم...(لرزیدم..عزیزم..؟خدایا چرا اینهمه شوک...؟) -نمیتونم..من... در با صدای بلندی باز شد.سهراب بود مثل این بچه های بی پناه پشت حاجی پناه گرفتم حاجی در اوج عصبانیت:چیکارش داری؟ سهراب:میشه چندلحظه باهاش حرف بزنم؟ -خیر سهراب:خواهش میکنم استاد آیا حجت الاسلام رمانپور به سهراب اجازه میده که با کیانایی که بهش پناه آورده حرف بزنه؟ ⏪ ادامه دارد ... eitaa.com/chadooriyam 💓💫
رمان حاجاقا:پس در حضور من حرف بزنید سهراب:باشه حاجی نشستیم -کیانا من معذرت میخوام (اشکام سرازیر شد..) سهراب با لحن غمگینی گفت:تقصیر منه...اگه از همون روز اول رابطه خواهر برادریمونو بهش گفته بودم امروز اینکارو باهات نمیکرد بی توجه به نگاه های مضطر حاجی داد زدم:میدونییییییی میخواست منو بندازه پایین...میفهمی سهراب...؟ سرمو گذاشتم رو میز -کیانا گریه نکن ...خواهش میکنم..داری داغونم میکنی با اشکات استاد شما یه چیزی بگین حاجی:من حق رو به کیانا میدم سهراب :کیانا سرتو بلند کن میخوام یه رازی رو بهت بگم تو چشماش نگاه کردم که حاجی زیر لب گفت:نگاش کن چه به روزش آورده...چشماش از گریه پف کرده و قرمز شده (به نظر شمام حاجاقا مشکوک میزنه؟؟؟) سهراب:کیانا....مانی..به خاطر شغلشه که اینقدر خشنه و کاش میفهمیدم شغل مانی چیه تا....(خانوم خودتو کنترل کن داری ماجرا رو لو میدیااا) با پرخاشگری گفتم:به من چه ربطی داره که داداشتوون چیکارن مگه من بهش گفتم بره اینکاره شه؟چرا همه عقده هاشو سر من خالی میکنه؟ (بچه ها حال کیانا خوب نیس چرت و پرت میگه؛شغل مانی یه شغل خطرناکه) سهراب (دقیقا اینجوری):شما به خانومی خودت ببخش تخس تو چشماش ذل زدمو گفتم:نه سهراب،به جون خودم قسم تا وقتی نگه معذرت میخوام یه کلمه م باهات حرف نمیزنم که هیچچچ تو جفت چشماتم نیگا نمیکنم سهراب(با ناباوری):کیانااا بغض زده گفتم:آره سهراب،من اهل انتقام نبودم ولی امروز شدم چون اون بلا رو سرم آورد چون غرور دخترونمو شکست و رفتم به سمت آبخوری چندتا آب به صورتم زدم و رفتم تو سالن ورزش دانشگاه خداروشکر تازه داشتن معرفی میکردن هم دیگه رو با صدای گرفته به فاطی گفتم :استاد ایرانی که نفهمید من نیستم؟؟ فاطی:بهتر شدی کیانا؟ -اوهوم زینب:نه بابا تازه داشتیم خودمونو معرفی میکردیمخ -آقای ایرانیییی(با لفظ پسرعمه زا خوانده شود) استاد:بلهههه -میشه یه لحظه تشریف بیارین؟ -البته؛بچه ها شما خودتونو گرم کنین تا من بیام سمیرا رو به شیما:عخشم بیا گرمت کنم هدیه:خدایا...شفا نمیدی که فاطی:رمانپوره؟ یه نگاه انداختمو گفتم:آره شیما:چی بهش گفتی کیان؟ -زهر شترمرغو کیان من چیزی نگفتم خودم براش برنامه دارم زینب:من یقرا الفاتحة مع الصلوات دخترا با جدیت:اللهم صل علی محمد و آل محمد تو دلم گفتم:خدایا اینا دانشجوئن یا بچه دبستانی آن طرف ماجرا به روایت گوشای تیز نویسنده: رمانپور:مثل اینکه..... ایرانی:که اینطور.. رمانپور:حالا اگه میشه یه مسابقه بذارین تا خانوم مولایی....(دقیقا همه متوجه شدن گفتگو اینارو) زمانی:خب بچه ها من همیشه جلسه اول رو با یه مسابقه شروع میکنم مسابقه برای زور آزمایی دخترا و پسرا خب شماره ی 17و25تشریف بیارن فاطی رو به زینب:به اشکان بگو فردا تشیع جنازه دلیری هاس زینب:حقشونه مانی با خودش زمزمه کرد:نگاش کن...چقدر چشماش پف کرده -مانی با توئه استاد برو دیگه -مانی:چی؟مننننن؟ -آره؛نه با عمه نادیاسبرو رفتیم جلو استاد -خب یار کشی کنید کیانا:فاطی زینب و کل دخترا مانی:کل پسرا(این دیگه خعلی بیحاله ها) استاد:مسابقه دوران مهدکودک و دبستانتون...طناب کشی رو به استاد گفتم:استاد میشه مشورت کنیم؟ -البته رو به اکیپمون گفتم:اگه بردیم همگی پیتزا مهمون من همه دخترا:ما پشتیم تا آخرین قطره خون..(یه لحظه فکر کردم جنگه) فاطمه:ببینید دوستان خل و چلم فکر کنید داریدعشقاتونو بغل میکنید بعد اونا هی میخوان فرار کنن(یه امر محال)چه جوری میگیریشون؟همونکارو بکنید 1..2..3-یاعلی صدای یاعلی مدد ازمون بلند شد سهراب:بازی بدون شرط؟؟؟ میترا:راست میگه کیانا شرط بذار با نفوذ زیاد بهش(مانی) نگاه کردم و گفتم:اگه من بردم فاتحت خوندس نیشخندی زد و گفت:کی دیده جوجه ها ببرن؟ بعد ادامه داد:باشه قبول..اما اگه من بردم باید 19دور کولی بدی بهم اونم دور حیاط شیما:اُه اُه اوضاع خطرناکه با سوت استاد مسابقه شروع شد وسط بازے میترا داد میزد:بچه ها عشقاتون و بچه هام محکمتر میکشیدن استاد ایرانی هم شاهد این بازے بود و صد البته حاجاقا رمانپور... سهراب:عجب نیرویی دارناااا مانے:عشقاتون؟عشقاشون کیان؟ شایان:عشق زینب خانوم که منم زیر لب گفتم:بچه ها یه یاعلے بگیم و شکستشون بدیم ۱...۲...۳یاعلے افتادند رو زمین لبخندے پیروزمندانه و صد البته شیطانی زدمو گفتم:آخے.آقاے مانے دلیرے الوعده وفا استاد ایرانی کف زنان اومد جلو و گفت:فکر نمیکردم از پسرا ببرید گفتم:آتش خشم خیلی کارا میکنه استاد -استاد:امیدوارم هیچ وقتح دیگه گرفتارش نشید رو به دوتا از آقایون کردمو گفتم:بچه ها آقا گربهه رو بگیرین ⏪ ادامه دارد ... eitaa.com/chadooriyam 💓💫