✨بسم رب العشق✨
رمان زیبای مخاطب خاص مغرور
برای سلامتی امام زمانمون و هم چنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨
#ادمین_نوشت
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
چادرےام♡°
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #داستان_مذهبی رمان #مخاطب_خاص_مغر
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_7
تخس تو چشمای حاجاقا ذل زدمو گفتم:حاجی احیانا نسکافه ایی؛کاپوچینویی چیزی میل ندارین؟تو رو خدا اگه یه وقت پشتی یا پتویی هم احتیاج دارین بگین اصلااااااا تعارف نکنید
استاد خندید و گفت:تا تو باشی دیگه به بچه ها نگی رمانپور همسر داره
با لب و لوچه ی آویزون خواستم برم که دیدم میترا عین جلادا داره نیگام میکنه
میترا:کیانا خانووووووم من بعدا حساب شما رو میرسم
شکلکی براش دراوردم و فرار کردم
طبق دستور حاجاقا رفتم دم کلاسا و بچه ها رو صدا زدم تا رسیدم به کلاسی که ساعت بعد کلاس داشتیم...
-ا مای گاااااد فاطی و زینبم که گفته
رفتم وسط کلاس و گفتم:اینایی که میگم برن اتاق مشاور پیش استاد رمانپور
:خانم ها:فاطمه حجازی،زینب حاج طالبی؛هاجر فهیمه نگار(حسش نبود فامیلاشونو بگم)
آقایان:شایان حکمت،حمید حق طلب،نوید فدوی و(با بدجنسی گفتم:آقایان دوقلوی بداخلاق)
خودشونم خندشون گرفته بودولی من اصلا نگاهشون نکردم
برگشتم به کتابخونه و داد زدم :میتراااااااااااااااااااااااااااااااااا زنده ایییی ان شاء الله یا حلواتو درست کنم؟
میترام داد زد:تا کفنت نکنم حلوامو نمیدم
(ببخشین اینا یکم زیادی راحتن)
-بیام کمک؟
میترا:اگه دلت کتک میخواد نیا
خداروشکر پنج دقیقه قبل از شروع کلاس تموم شد و گرنه استاد راهمون نمیداد
استاد لهراسبی همونجور که انتظار داشتیم امتحان گرفت
تا استاد رفت رو کردم به اکیپمونو گفتم:دوستان بریم بستنی بگیریم؟
فاطی:دلبندم آخه تو زمستون؟
-میچسبه بیاین بریم
-بزن بریم
-سلام حاجی
حاجی-سلام به دخترای گلم
-5تا آیس پک کاکائویی
چقدر میشه
-30تومن بابا
حساب کردمو رفتیم پیش بچه ها
بیاین بچه ها
همه شون باهم:اوممم چه خوشمزه س کیان
-مرگ و کیان میدونستم میچسبه
-خانومی...به ما نمیدی؟
سهراب بود...دوباره شیطون شده بود
رومو کردم اونطرف
سهراب:منم بستنی میخوااااام
سکوت کردم
-حالا ما دیروز یه چیزی گفتیم شما که نازک نارنجی نبودیییییی
سکوت
-کیانا
-اسم منو به زبون نیار آقای دلیری
-به خاطر منه؟
باز این درخت بید اومد
با عصبانیت رو به مانی گفتم:نذار این آیس پک رو بخوابونم تو صورتت جناب دلیری
مانی:جرات داری
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_8
مانی:فکر نکنم این موش کوچولو جرات درافتادن با گربه رو داشته باشه
منم نامردی نکردمو محتویات آیس پک رو با شدت هر چه تمام تر کوبوندم تو صورتش
یعنی چهرش دیدنی شده بوداااا
بچه ها خیلی ترسیده بودن سهرابم داشت میخندید
مانی یه سنگ برداشت و دوید دنبالم
میتونم ادعا کنم سه دور کامل این حیاط300متری دانشگاه رو دویدیم
رفتم رو پشت بوم
میدونید؟از اینکه با پسرا دعوا کنم باکی نداشتم ولی مشکل از اونجا شروع شد که مانی رو گمش کردم
به هر طرف نگاه میکردم نبود
از پشت بوم اومدم بیام پایین که...
مانی با اون چهره ی ترسناکش پیداش شد
هر چی من عقب تر میرفتم اون جلوتر میومد(خود کشی کامل)
-کیاناااااااااااااااااااااا
صدای فریاد و جیغای فاطی و زینب و سمیرا بود
دوتا عرض شونه مو گرفت و تو چشمام نفوذ کرد و با لحن وحشتناکی گفت:یه قدم تا سقوطت فاصله نداری...سعی کن با من شوخی نکنی خانوم کوچولو و گرنه بدجوری تلافیشو میبینی
رفتم پایین...هنوز مات و مبهوت بودم
-کیانا...کیانا حالت خوبه؟
دختر داشتی خودتو به کشتن میدادی
(پس تعبیر خوابی که مامان گفت این بود...؟)
آهسته گفتم:چند دقیقه تا شروع کلاس بعدی مونده؟
فاطمه:15دقیقه..چطور؟
-میخوام برم پیش مشاور
سمیرا:رمانپور
-آره..نه...میرم کتابخونه..اونجا بهتره
شیما:کیانا حالت خوبه؟صورتت عین گچ شده ..برم آب قند بیارم واست
بچه ها میشه تنهام بذارید؟
میترا:بچه ها بیاین بریم..احتیاج به تنهایی داره
رفتم تو کتابخونه
آرووم گفتم:حاجی اجازه هست؟
-بفرمایید خانوم مولایی
رفتم یه گوشه نشستم و بلند گفتم:تا حالا یه پسر اینجوری خوردم نکرده بود..مگه..مگه من چیکارش کرده بودم؟شاید نباید با سهراب اینقدر صمیمی میشدم..
با لحن بمی گفت:کیانا خانوم...حالت خوبه؟صورتت مث گچ شده
سرمو گذاشتم رو میز و خودمو خالی کردم..چند لحظه بعد صدای هق هقم بود که سکوت کتابخونه رو میشکست
-چی شده؟(با نگرانی)دختر تو که اول صبحیه شاد و سر حال بودی؛از حرفا من ناراحت شدی؟معذرت میخوام
با هق هق گفتم:حاجی...یه غمی رو دلم سنگینی میکنه...بدجوریم سنگینی میکنه
-بگو..میشنوم
-یکی..خوردم کرده..خیلی راحت غرورمو خورد کرد ...بهم دست زد..میخواست منو پرتم کنه پایین ..تهدیدم کرد(از همونجا هم میشد دستای مشت شده ی حاجی رو دید)
شما که منو سهرابو میشناسین؟عین...خواهر...برادریم
اونوقت آقآاااا اومده میگه:با برادر من اینکارو نکن و...
دستمالی بهم داد و گفت:گریه
نکن عزیزم...(لرزیدم..عزیزم..؟خدایا چرا اینهمه شوک...؟)
-نمیتونم..من...
در با صدای بلندی باز شد.سهراب بود
مثل این بچه های بی پناه پشت حاجی پناه گرفتم
حاجی در اوج عصبانیت:چیکارش داری؟
سهراب:میشه چندلحظه باهاش حرف بزنم؟
-خیر
سهراب:خواهش میکنم استاد
آیا حجت الاسلام رمانپور به سهراب اجازه میده که با کیانایی که بهش پناه آورده حرف بزنه؟
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_9
حاجاقا:پس در حضور من حرف بزنید
سهراب:باشه حاجی
نشستیم
-کیانا من معذرت میخوام
(اشکام سرازیر شد..)
سهراب با لحن غمگینی گفت:تقصیر منه...اگه از همون روز اول رابطه خواهر برادریمونو بهش گفته بودم امروز اینکارو باهات نمیکرد
بی توجه به نگاه های مضطر حاجی داد زدم:میدونییییییی
میخواست منو بندازه پایین...میفهمی سهراب...؟
سرمو گذاشتم رو میز
-کیانا گریه نکن ...خواهش میکنم..داری داغونم میکنی با اشکات
استاد شما یه چیزی بگین
حاجی:من حق رو به کیانا میدم
سهراب :کیانا سرتو بلند کن میخوام یه رازی رو بهت بگم
تو چشماش نگاه کردم که حاجی زیر لب گفت:نگاش کن چه به روزش آورده...چشماش از گریه پف کرده و قرمز شده
(به نظر شمام حاجاقا مشکوک میزنه؟؟؟)
سهراب:کیانا....مانی..به خاطر شغلشه که اینقدر خشنه
و کاش میفهمیدم شغل مانی چیه تا....(خانوم خودتو کنترل کن داری ماجرا رو لو میدیااا)
با پرخاشگری گفتم:به من چه ربطی داره که داداشتوون چیکارن مگه من بهش گفتم بره اینکاره شه؟چرا همه عقده هاشو سر من خالی میکنه؟ (بچه ها حال کیانا خوب نیس چرت و پرت میگه؛شغل مانی یه شغل خطرناکه)
سهراب (دقیقا اینجوری):شما به خانومی خودت ببخش
تخس تو چشماش ذل زدمو گفتم:نه سهراب،به جون خودم قسم تا وقتی نگه معذرت میخوام یه کلمه م باهات حرف نمیزنم که هیچچچ تو جفت چشماتم نیگا نمیکنم
سهراب(با ناباوری):کیانااا
بغض زده گفتم:آره سهراب،من اهل انتقام نبودم ولی امروز شدم چون اون بلا رو سرم آورد چون غرور دخترونمو شکست
و رفتم به سمت آبخوری
چندتا آب به صورتم زدم و رفتم تو سالن ورزش دانشگاه
خداروشکر تازه داشتن معرفی میکردن هم دیگه رو
با صدای گرفته به فاطی گفتم
:استاد ایرانی که نفهمید من نیستم؟؟
فاطی:بهتر شدی کیانا؟
-اوهوم
زینب:نه بابا تازه داشتیم خودمونو معرفی میکردیمخ
-آقای ایرانیییی(با لفظ پسرعمه زا خوانده شود) استاد:بلهههه
-میشه یه لحظه تشریف بیارین؟
-البته؛بچه ها شما خودتونو گرم کنین تا من بیام
سمیرا رو به شیما:عخشم بیا گرمت کنم
هدیه:خدایا...شفا نمیدی که
فاطی:رمانپوره؟
یه نگاه انداختمو گفتم:آره
شیما:چی بهش گفتی کیان؟
-زهر شترمرغو کیان من چیزی نگفتم خودم براش برنامه دارم
زینب:من یقرا الفاتحة مع الصلوات
دخترا با جدیت:اللهم صل علی محمد و آل محمد
تو دلم گفتم:خدایا اینا دانشجوئن یا بچه دبستانی
آن طرف ماجرا به روایت گوشای تیز نویسنده:
رمانپور:مثل اینکه.....
ایرانی:که اینطور..
رمانپور:حالا اگه میشه یه مسابقه بذارین تا خانوم مولایی....(دقیقا همه متوجه شدن گفتگو اینارو)
زمانی:خب بچه ها من همیشه جلسه اول رو با یه مسابقه شروع میکنم
مسابقه برای زور آزمایی دخترا و پسرا
خب شماره ی 17و25تشریف بیارن
فاطی رو به زینب:به اشکان بگو فردا تشیع جنازه دلیری هاس
زینب:حقشونه
مانی با خودش زمزمه کرد:نگاش کن...چقدر چشماش پف کرده
-مانی با توئه استاد برو دیگه
-مانی:چی؟مننننن؟
-آره؛نه با عمه نادیاسبرو
رفتیم جلو استاد
-خب یار کشی کنید
کیانا:فاطی زینب و کل دخترا
مانی:کل پسرا(این دیگه خعلی بیحاله ها)
استاد:مسابقه دوران مهدکودک و دبستانتون...طناب کشی
رو به استاد گفتم:استاد میشه مشورت کنیم؟
-البته
رو به اکیپمون گفتم:اگه بردیم همگی پیتزا مهمون من
همه دخترا:ما پشتیم تا آخرین قطره خون..(یه لحظه فکر کردم جنگه)
فاطمه:ببینید دوستان خل و چلم فکر کنید داریدعشقاتونو بغل میکنید بعد اونا هی میخوان فرار کنن(یه امر محال)چه جوری میگیریشون؟همونکارو بکنید
1..2..3-یاعلی
صدای یاعلی مدد ازمون بلند شد
سهراب:بازی بدون شرط؟؟؟
میترا:راست میگه کیانا شرط بذار
با نفوذ زیاد بهش(مانی) نگاه کردم و گفتم:اگه من بردم فاتحت خوندس
نیشخندی زد و گفت:کی دیده جوجه ها ببرن؟
بعد ادامه داد:باشه قبول..اما اگه من بردم باید 19دور کولی بدی بهم اونم دور حیاط
شیما:اُه اُه اوضاع خطرناکه
با سوت استاد مسابقه شروع شد
وسط بازے میترا داد میزد:بچه ها عشقاتون و بچه هام محکمتر میکشیدن
استاد ایرانی هم شاهد این بازے بود و صد البته حاجاقا رمانپور...
سهراب:عجب نیرویی دارناااا
مانے:عشقاتون؟عشقاشون کیان؟
شایان:عشق زینب خانوم که منم
زیر لب گفتم:بچه ها یه یاعلے بگیم و شکستشون بدیم
۱...۲...۳یاعلے
افتادند رو زمین
لبخندے پیروزمندانه و صد البته شیطانی زدمو گفتم:آخے.آقاے مانے دلیرے الوعده وفا
استاد ایرانی کف زنان اومد جلو و گفت:فکر نمیکردم از پسرا ببرید
گفتم:آتش خشم خیلی کارا میکنه استاد
-استاد:امیدوارم هیچ وقتح دیگه گرفتارش نشید
رو به دوتا از آقایون کردمو گفتم:بچه ها آقا گربهه رو بگیرین
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد...
بســمِ #اللھ••🍃
#سلامصبحتونمعطربهنامولےعصر(عج)❤️
☀️ #نسیم_حدیث ☀️
💎پیامبراکرمصلّیاللهعلیهوآلهفرمود:
💚همانا فاطمـه پاره تن من است و او روشنایی چشمانم و میوه قلب من است، آنچه او را بیازارد مرا آزار میدهد و آنچه او را خوشحال کند مرا خوشحال میکند.
📒بحار الانوار، ج 43، ص 24
eitaa.com/chadooriyam
هدایت شده از .•حـــــــ خوب ــــــال•.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین پنجشنبه بهمن ماه و یاد در گذشتگان😔
❄️ اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ ❄️
🙏 التماس دعا 🙏
🕯پنجشنبهها...
دلمان گرم به خاطره پدرهایی که نیستند،
مادرهایی که رفته اند،
به یاد آن عشق های بار بسته💔😔
فاتحهای ره توشه میکنیم🙏
#صلوات و #فاتحه 🖤
________🌸✨🍃
🍃🔹جملاتی که حال ما را خوب میکند
🍃🔸 @haleh_khub
#ریحانه🌸♥️
چــآدُر یعنی صعـ🚩ـود
یعنی بالا رفتــن از ریسمانــ⛓ الهی
اما؛ وقتی به قلـ🗻ـه میرسی که...
حیــا را هم همــراه
خودت داشته باشی
غیر از اینــ☝️
حتما سقـ💥ـوط خواهی کرد
حواست باشد خواهــر
چــآدُر بدون حیــا هیچــ✋ است!!
#حجاب_با_حیا_کامل_میشود😇
eitaa.com/chadooriyam
#کتاب_جهادی، حاصل تلاش عدهای از خیرین و دغدغهمندان عرصهی فرهنگ است
این مجموعه با معرفی کتابهای خوب، بویژه کتابهای مربوط به شهدا و کتابهایی که تقریظ مقام معظم رهبری را به همراه دارند، درصدد افزایش فرهنگ کتابخوانی بوده و از دیگر سو، با اِعمال تخفیف بین ۲۰ تا۶۰ درصد ، گامی جهادی در عرصهی فرهنگ برداشته است.
اگر شما هم علاقمند به همکاری با این مجموعه هستید، دوستان خود را به #کتاب_جهادی دعوت کنید.
@ketabe_jahadi
💠 دردهای زمانه_ ( ۱ )💠
آنجا هجده ساله اي "حـجـابــ" مي گذارد✔ تا آزاد كند ☜ديـنش را #از_جهالت،
و اينجا (#بعضي ) هجده ساله ها "حـجـابــ" برميدارند✘تا آزاد كنند ☜دنيايشان را #براي_جهالت!
آنجا سال 11هجري ست،
و اينجا ۱۴۳۰ سال بعد ....
#فاطميه
eitaa.com/chadooriyam
هر گاه شب جمعہ شهدا را یاد ڪردید
آنها شما را نزد اباعبدالله یاد مےڪنند .
#شهید_مهدی_زین_الدین 🌷
باز آینہ و چای و اسپند و نبات
باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات
چادرےام♡°
هر گاه شب جمعہ شهدا را یاد ڪردید آنها شما را نزد اباعبدالله یاد مےڪنند . #شهید_مهدی_زین_الدین 🌷
اللهم صل علے محمد وآل محمد وعجل فرجهم🌟🍃
#سخنان_حکیمانه
🔸خودتان را حساب كنيد،
🔸از بدى ها استغفار كنيد
🔸و از خوبى ها حمد كنيد،
🔸كه محاسبه، مراقبه مى آورد
🔸و مراقبه، حضور و حضور، فتوح به دنبال دارد.🌺
🌿علامه حسن زاده املی
#دختران_چادری👇💙💛
http://eitaa.com/chadooriyam
✨بسم رب العشق✨
رمان زیبای مخاطب خاص مغرور
برای سلامتی امام زمانمون و هم چنین نویسنده رمان نفری 5 صلوات بفرستید🤗🌺🍃✨
#ادمین_نوشت
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
چادرےام♡°
#داستان_مذهبی رمان #مخاطب_خاص_مغرور #قسمت_9 حاجاقا:پس در حضور من حرف بزنید سهراب:باشه حاجی نشستیم
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_10
مانی با عصبانیت:شما طرفدار منید یا برده ی اون؟
-شرمنده آقای دلیری ولی خودت قبول کردی
پوزخندی زدم...یه آشی برات بپزم مانی خان البته الان آشت آماده نوش جان کردنه
رفتم جلو و تا تونستم زدمش
از دماغش خون میومد
با بی حالی گفت:تموم نشده هنوز؟
گفتم:نه؛ یه کار دیگم مونده
2تا زدم تو گوشش و گفتم:اینم زدم تا بدونی من بازیچه دست تو نیستم و با هرکی دلم بخواد شوخی میکنم پس بهتره دیگه به من کاری نداشته باشی و گرنه زنده موندنتو ضمانت نمیکنم جناب آقا گربه
بعدم در کمااااااال خونسردی یه دستمال پرت کردم تو صورتشو گفتم:از دماغت خون میاد
تا برگشتم همه ملت زرد کرده بودن شیما که انگار داشت فرار میکرد داد زدم:شیما خانوم کجا؟
شیما:من نوکرتم به خدا.تا منم نکشتی در برم با اجازتون
فاطمه:ا...چقدر زور بازوت زیاده کیانا
زینب:جان زینب خودت بودی یا جکی جان؟
سهراب به طرفم اومد وگفت:حالا راضی شدی کیانا؟
سکوت
-بابا بدبختو که کشتی
تخس تو چشماش نگاه کردمو گفتم:هنوز معذرت نخواسته و رفتم...
میتی و فاطی:جا داری ماهم بیایم؟
-بپرید بالا
میترا و فاطی رو پیاده کردمو رفتم دم پارک نیاوران
گوشیم زنگ خورد؛فرید بود
-سلام؟
-علیک سلام دختر...کجایی؟
-تا نیم ساعته دیگه خونم
-بهت میگم کجایی
-نیاوران
-پنج مین دیگه رسیدم
-کیانا
چقدر زود رسید
-ببینمت کیانا...با چشمات چیکار کردی؟چرا پف کرده؟چرا سرخ شده؟
-کیانا...کسی بهت چیزی گفته؟
تموم ماجرا رو بهش گفتم
فرید:خوب کاری کردی زدیش باید بفهمه با کی طرفه
بریم خونه؟
جواب دادم:بریم
-سلام مامان
-سلام عزیزم
-چی داریم؟
-ماکارونی
-پس من برم یه دوش بگیرم و بیام
-فرید رفت بالا؟
در حالی که میرفتم داد زدم:اره مامان اونم خسته بود رفت یه کم استراحت کنه
بعد از نهار رفتم سر وبلاگم
17نفر درخواست دوستی داده بودن
5نفر کامنت عاشقانه
2نفرم فکر کرده بودن من روانشناسم با من درد و دل کرده بودن
جواب دونفر آخریو دادم و لب تاپم رو خاموش کردم
شب قرار بود با دایی کوچیکم بریم بیرون
انگار اینا نمیفهمیدن من دیگه دانشگاه میرم..درسام سنگینه(چقدرم درس میخونم)
-مامان ظرفا رو من میشورم
لعبت :من اینجا دقیقا نقش چغندر رو بازی میکنم به نظرت؟
-مامان:طوری نیس بذار کیانام کمکت کنه
فرید:آره تازه منم آب میکشم
دهن هر سه تامون باز مونده بود
مامان:وایسا ببینم فرید..آفتاب از کجا در اومده که آقا فرید میخوان ظرف آب بکشن؟
فرید در حالیکه ابروهاشو مینداخت بالا گفت:آخه مگه چندتا کیانا خانوم داریم ما؟
گفتم-بس کن فرید
مامان:فرید ماجرا چیه؟
-با یکی دعواش شده
بیام کمک کیانا؟
-نه داداش دستت درد نکنه
زیر لب گفتم:آقای دلیری دارم برات..نمیدونم چرا با اینکه زده بودمش بازم دلم آرووم نمیگرفت
-کیانا مامان بلند شو..نمازتو بخون تا بریم
-سلام
-سلام به روی ماهت؛پاشو
-کیانا آماده شدی؟
عطرمو زدم و گفتم-بله مامان،بریم
فرید:بح بح..فتبارک الله احسن الخالقین مامان زنگ بزن آمبولانس بیاد کشته مرده هاشو جمع کنه
خندیدمو گفتم:با من ازدواج میکنی؟
فرید با جدیت:با اجازه بزرگترا بعله
و هر سه مون زدیم زیر خنده
مامان به لعبتم اجازه داد تا فردا صبح هر جا میخواد بره
-سلام دایی جون
-سلام..چه عجب ما شما رو زیارت فرمودیم،مشتاق دیدار دایی جون
خندیدم
زندایی:ماشاءالله چه جوون قد بلند و رعنایی شده کیانا جون
فرید:بترکه چشم هر کی نمیتونه خوشبختی شو ببینه
با اعتراض گفتم:ا فرید...؟
فرید:خب نترکه
امان از دست تو پسر
آریا و آرشم که همیشه ی خدا آویزون من بودن
-کیانا
آریا بود
-هوم؟
-میای بریم قدم بزنیم؟
-تنهایی؟
آرش:نه با کل فامیل
خندیدم و با کنجاوی پرسیدم:چیکارم دارین؟
آرش مظلومانه گفت:میخوام درد و دل کنیم باهات
⏪ ادامه دارد
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_11
لپشو کشیدمو گفتم:من تو رو میشناسم آرش...ایندفعه دیگه چه نقشه ایی تو سرته؟
سعید با خنده:آره کیانا؛ عین خودته شیطون و باهوش
آرش :بیا دیگه...خواهشا
به فرید چشمک زدم(یه رمز بین من و فرید یعنی مواظبم باش)
و رفتیم قدم زدیم
-من...تو درسام مشکل دارم
-آرش ..تو رشتت تجربیه من انسانی...نمیتونم کمکت کنم
-عربی..تو عربیم مشکل دارم استادم گفته اگه زیر 18بیارم میانترممو 3میده
آهی از سر ناچاری کشیدمو گفتم:این یعنی بیا کمکم کن،نه؟
-خواهش میکنم
با طنازی که تو صدام بود گفتم:نمیشه؛نمیخوام
-کیانااااا...خواهش کردم ازت
با بدجنسی گفتم:پولم میگیرم ازتا
-باشه ...تو فقط بیا
گفتم:چند جلسه؟
-3جلسه...باشه؟
-باشه؛ جلسه ایی 60000تومن
با خوشحالی گفت:الهی قربونت برم
اخمامو کشیدم تو همو گفتم:نگاش کن...مثلا23سالشه...چقدرم خودشو لوس میکنه برا دخترعمش
-باخنده گفت:آخه یه دختر عمه که بیشتر ندارم
-چپ چپ نگاش کردمو گفتم:همه همینو میگن
-اولین جلسمون کی باشه؟
-کی امتحان داری؟
جواب داد:دوهفته دیگه
-پس فردا میام؛اما آرش...یه شرطی داره
سریع جواب داد:هر چی باشه در بسته قبول
-باید تمام فکر و ذهنت درگیر درس باشه و به هیچ چیز دیگم فکر نکنی.
-حتی به تو...؟
-حتی به من...
-باشه
-قولت مردونس...روش حساب باز کردم ؛بیا بریم
تا رفتیم زندایی گفت:عزیزم کجا بودین شماها؟شام حاضره
-زندایی من میل ندارم
-قرمه سبزیه ها...دست پخت خودمه که دوست داری
لبخند تلخی زدم و گفتم:ممنون اشتها ندارم ؛میرم رو تاب بشینم
به محض اینکه نشستم دیدم یکی داره هلم میده
-برنگرد
-داداشی خودتی؟
-آره
اومدم برگردم که دوباره گفت:برنگرد ؛میوفتی
-چشم
-فرید:چیه که اینقدر آزارت میده؟
-گفتم:همون کسی که باهاش دعوا کردم...تمام فکر و ذهنمو مشغول کرده..اون حرکتشو نمیتونم از یاد ببرم
فرید:بیام حسابشو برسم؟
-نع...شر میشه
-داداش فرید
-جان فرید(دلم خواس)
-بابا کی میاد؟
هفته ی دیگه
آهی کشیدمو گفتم:کی باید بری
فرید با حواس پرتی:کجا؟
با حرص گفتم:سر خاک من...چهلممه تشریف میاری که ایشالا
شیرازو میگم
-آخر همین هفته
گفتم:یعنی چهار روز دیگه؟دلم برات تنگ میشه
-منم همینطور خواهر خل و چلم
گفتم:کی میشه دکتراتم بگیری بعدش رخصت بدی شاهزاده خانومو پیداش کنیم
راستی صدا و سیما رو چیکار میکنی؟
-تسویه حساب
گوشیش زنگ خورد:بفرمایین؟
-.....
چی؟پس فرداااااا؟
-......
آقای فرزین قرارمون آخر این هفته بود
-....
-باشه،چشم.خدمت میرسم
در حالیکه از تاب پیاده میشدم سرش جیغ کشیدمو گفتم:لعنتی قرار بود آخر هفته بری....چرا حالا که بهت وابسته شدم ؟فرید بخدا بیشتر از مامان بهت وابسته شدم
فرید در حالیکه فرار میکرد گفت:-کیانا بهتره تا نرفتم مزوجت کنم که به اون وابسته بشی
میون گریه خندیدمو گفتم-گمشو پسر بد
سعید:خواهر برادر محترم،3ساعته دارم گلومو پاره میکنم میگم بیاین چایی؛خود چایی داره میگه تا اینا نیان نه من نه شما
سعید همیشه جک بود
آرش خاطر خوام بود،میخواست هر جور شده منو برای خودش نگه داره
مامان:چه سرحال شدی کیانا؟
با شیطنت گفتم:بودمممم
دایی و زندایی از لحن گفتنم زدن زیر خنده
-دایی هاوون؛زندایی مهلا؛یعنی کلهم اجمعین میاین وسطی؟
دایی با چشمای گرد شده گفت:الااااااان
لبامو دراز کردم و گفتم:خواهش دایییییییی
-دایی:امان از دست شما جوونا؛مهلا خانوم پاشو بریم تا این وروجک آبغوره نگرفته
اونشب یه شب رویایی بود
البته مامانم تا فهمید فرید میخواد بره شیراز مثل من کلی ناراحت شد،اما من پیشرفت داداشمو میخواستم
سه شنبه94/8/9
صبح زود میز صبحانه رو چیدم(آخه لعبتم خواب بود؛در نتیجه من شدم خانوم خونه)
خودمم نوش جان فرمودم
یه یادداشتم برای اهل خانواده گذاشتم و پریدم بیرون
-ســـــلامــــ ایرانــــ
نه ببخشید ملت شریف ایران سلـــــام
نه...؟
گزینه ۵؟
هیچ کدام؟
ساعت هفت بود که رسیدم دانشگاه
شده بودم کیاناے پرشور که دنبال شیطنت میگرده...
⏪ ادامه دارد
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_12
استاد فتوحی:اسمتو با آقای دلیری برای والیبال ناحیه ایی فرستادم(به خدا شرمندم کردی اینقدر مشورت کردی)
با تعجب گفتم:چرا من استاد؟
به سهراب اشاره ایی کرد و گفت:آقای دلیری شما رو پیشنهاد کردن منم باید اول وقت اسمی بازیکنا رو میفرستادم برای همین نشد از شما نظر خواهی کنم.
آهسته گفتم:سعیمو میکنم استاد
-خوبه...پس ساعت11منتظرتونم برای تمرین
چشم،با اجازه
وقتی رفتیم بیرون چشمامو ریز کردمو گفتم:من حساب شما یکی رو میرسم آقا سهراب
سهراب با ترس:مگه من چیکار کردم
با حرص گفتم:آخی...همچین میگی من چیکار کردم که دلم میخواد دونصفت کنم.
-کیانا اول صبحیه چی مصرف کردی؟(اجازه بدین من بکشمش)
تا این جمله رو گفت با سر رسید که دستم بود کوبوندم فرق سرش(بدبخت تا سه دقیقه گنجیشکا بالا سرش تاب میخوردن)
سهراب:بابا...م..گه...خود..ت نگفتی بیاد ازم معذرت خواهی کنه؟
-بله ولی نه اینجوری،وایسا ببینم نقشه کشیده بودین باهم؟
خندید و گفت:نوچ،آخه کی دلش میاد برای خانوم خوبی مثل شما نقشه بکشه
تا اومدم جوابشو بدم گوشیم زنگ زد:جانم فاطی؟
فاطی:الو...؟کیان(درد و کیان) ما دانشگاهیم بیا کمک
-باشه باشه الان میام
-چه شانسی داری سهراب،بیا بریم کمک ،فاطی و میترا و زینب پیتزاها رو آوردن
فاطی تو نوشابه ها رو بیار
شما آقایونم(شایان و سهراب)پیتزا ها رو نصف نصف بیارید
منم این6تا رو میبرم برا استادا
زینب:کیانا پولت عجب برکتی داشت
خندیدم و رفتم
-استااااااااااااااااد؟؟؟
بفرمایین؟
-سلام استاد...این برای شماست
-در حالیکه جعبه ی پیتزا رو تحویل میگرفت:پیتزاست؟
-نه استاد نون و پنیره منتها میخواستیم شکل پیتزا باشه
خندیدو پرسید:ماجراش چیه؟
-سر شرط بندی دیروزه،به بچه ها قول داده بودم،چندتام برا استادا گرفتم
راستی استاد،چندتا رمان خوب خریدم...بیارم براتون؟
جواب داد:شمام واسه فامیل بنده خوب سوژه ایی داریا
،با مکثی ادامه داد:دستتون درد نکنه خانوم مولایی
-نوش جان،با اجازه
به همین ترتیب بین 3تا استاد دیگه هم پخش کردم و اومدم کلاس
با اعتراض گفتم:پس پیتزا من؟//
-شیما با خنده:کیانا جون شرمنده...به خودت نرسید
سهراب:منو کیانا باهم میخوریم
مانی:مال منم زیاد هست
رو به مانی گفتم:ممنون،سهراب اینهمه پیتزا براش خوب نیس و نصف پیتزاشو برای خودم برداشتم و رفتم سرجام
همه ی کلاس:خانوم مولایی دستتون درد نکنه
جواب دادم:خواهش میکنم.اینم از پیتزایی که قولشو داده بودم
سمیرا:تو همیشه خوش قولی خانومی
رو کردم به میترا و گفتم:بیا،نقشت تموم شد
در حالی که تف مالیم میکرد گفت:وای مرسی عزیزممممم
با اخم گفتم:شد یه بار مثل پرنسسا منو بوس کنی؟
هاجر دوید داخل کلاس و گفت:بچه ها اومدش...غرضی اومد
من:و جعلنا......خدایا خودمو به خودت سپردم
استاد وارد کلاس شد و گفت:بسم الله الرحمن الرحیم،سلام من غرضی هستم استاد جغرافیا
زیر لب گفتم:خداااااااااااااااااا...میترا چقدر بهت گفتم بیا بریم با حمیدی برداریم این درس گور به گور شده رو...حالا دوباره میگه نقشه...
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_13
سهراب:خودم یادت میدم خانم مولایی
همون موقع مانی نگاه وحشتناکی به سهراب انداخت
سهراب با ترس گفت:خب،مانی یادت میده
منو میترا و سمیرا زدیم زیر خنده
-چه خبرهههههه اونجاااااا
(یا اکثر امامزاده ها...این الان میگه:بخشش جایز نیست،اعدامش کنید)
ساکت شدیم،استاد ادامه داد:خب،درسی که میخوام امروز تدریس کنم چگونگی پیوند کوه های عربستان با ایرانه(یا خود خدااااااااا مگه کوه هام پیوند دارن؟یعنی اونام مزدوج میشن؟)
از جغرافیا متنفربودم برعکس عاشق تاریخ بودم(دوستان منم هنوز نفهمیدم کیانا چه رشته ایی درس میخونه که همه درسای ادبیاتم داره)
استاد آخر وقت گفت:آقای دلیرییییییییییییی
سهراب با بیخیالی:جانم استاد؟
استاد در حالیکه از عصبانیت سرخ شده بود گفت:دفعه ی دیگه بیا جلو زیارتت کنیم
سهراب:نه استاد از همینجا مستفیض میشین
استادم لبخند همراه با حرصی زد و رفت
سهراب:بریم؟
گفتم:کجا؟
سهراب:سر قبر من
خندیدم و گفتم:عههههه؟تو کی مردی که من نفهمیدم؟چه طور روحی هستی که همه میبیننت؟و بعد ادامه دادم:بریم
رفتیم سالن ورزش و تا میتونستیم والیبال تمرین کردیم
من یکی که دیگه افتادم کف زمین و حال بلند شدنم نداشتم.
استاد:خیلی خوبه بازیتون ولی شما خانوم مولایی بازم نیاز به تمرین دارید به تمریناتتون ادامه بدید دو هفته دیگه مسابقاتتون شروع میشه
تا رفت بلند گفت:بشین تا برات والیبال تمرین کنم
-کیانا خانم؟
-هوم؟
بریم آیس پک بگیریم(شما یه بارم شکل بستنی سنتی رو از نزدیک دیدین عایا؟)
با بی حالی جواب دادم:نع
-نع و بلا
در حالیکه کولم رو برمیداشتم گفتم:عه سهراب....چرا با خواهرت اینجوری حرف میزنی؟
با بدجنسی جواب داد:چون دلم نمیخوادنه بگی
با تخسی جواب دادم:نع نع نع و رفتم به سمت کلاس82
تا رسیدم رو کردم به سمیرا و گفتم:سمیرا بیا این شوور(شوهر)تو جمع کن
سمیرا با تعجب:کدومشونو؟
شایان:مگه چندتا شوور(شوهر ) داری؟
فاطی:دوتا
میترا:چرا 2تا
من:پس چندتا
سمیرا دوید میان حرفامونو گفت:من فقط سهرابو بعنوان شوهر قبول دارم اونا دوست هایم هستند(بابا ادبیات)
همه باهم:اُ...
زینب اومد تو کلاس و گفت:کیانا پاشو برو...احضارت کردن
با نگرانم گفتم:کی؟
جواب داد:حجت الاسلام و المسلمین رمانپور
-من نمیرم...انگار آبجیشم(خواهرشم)کم مونده قهوه هم که میخواد بخوره بگه خانوووم مولایی برام بیاره
کیاناااااجون؟
-باشه بابا رفتم حرص نخور
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫
بِسمِ نآمَتـ ڪِھ اِعجاز میڪُنَد...
بســمِ #اللھ••🍃
#سلامصبحتونمعطربهنامولےعصر(عج)❤️
☀️ #حدیث_مهدوی ☀️
💎 #پیامبر_گرامی_اسلام (صلیالله علیه و آله و سلم):
✨مَن اَنكَرَ القائِمَ مِن وُلدی أَثناءَ غَیبَتِهِ ماتَ میتَةً جاهِلیةً.
کسی که قائـم(مهدی) را که از فرزندان من است در دوران غیبتش مُنکِر شود، بر حالت #جاهلیت قبل از اسلام از دنیا خواهد رفت.
📚 منتخبالاثر، ص ٢٢٩
eitaa.com/chadooriyam