#داستانی زیبا
ﺩﺧﺘﺮﺧﺎﻧﻤﯽ ﺯﻳﺒﺎ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺭﺋﻴﺲ شرکت ﺍﻣﺮﻳﻜﺎﯾﯽ مورگان ﻧﺎﻣﻪﺍﯼ ﺑﺪﻳﻦ ﻣﻀﻤﻮﻥ ﻧﻮﺷﺖ
✏️ ﻣﻦ 24ﺳﺎﻝ ﺩﺍﺭﻡ. ﺟﻮﺍﻥ، ﺯﻳﺒﺎ، ﺧﻮﺵﺍﻧﺪﺍﻡ، ﺩﺍﺭﺍﯼ ﺗﺤﺼﯿﻼﺕ ﺁﮐﺎﺩﻣﯿﮏ ﻫﺴﺘﻢ👩
ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺑﺎﻣﺮﺩﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺷﻤﺎ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؟👤
✍ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺪﻳﺮ ﺷﺮﻛﺖ ﻣﻮﺭﮔﺎﻥ
👱ﺍﺯ ﺩﻳﺪ ﻳﮏ ﺗﺎﺟﺮ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺎﺷﻤﺎ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺍﺳﺖ!
ﺁﻧﭽﻪ ﺷﻤﺎ ﺩﺭﺳﺮ ﺩﺍﺭﻳﺪ ﻣﺒﺎﺩﻟﻪ ﻣﻨﺼﻔﺎﻧﻪ ﺯﻳﺒﺎﺋﯽ ﺑﺎ ﭘﻮﻝ است. ﺯﻳﺒﺎﯾﯽ ﺷﻤﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﻣﺤﻮ ﻣﻴﺸﻮﺩ 👵
💰ﺍﻣﺎ ﭘﻮﻝ ﻣﻦ ﺑﻌﻴﺪﺳﺖ ﺑﺮ ﺑﺎﺩ ﺭﻭﺩ.
💸 ﺩﺭﺁﻣﺪ ﻣﻦ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﻓﺖ ﺍﻣﺎ ﭼﯿﻦ ﻭ ﭼﺮﻭﮎ ﻭ ﭘﯿﺮﯼ ﺟﺎﯾﮕﺰﯾﻦ ﺯﯾﺒﺎﺋﯽ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ. 👵
ﻣﻦ ﻳﮏ "ﺳﺮﻣﺎﻳﻪ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﺷﺪ" ﻫﺴﺘﻢ ﺍﻣﺎ ﺷﻤﺎ ﯾﮏ "ﺳﺮﻣﺎﻳﻪ ﺭﻭﺑﻪ ﺯﻭﺍﻝ"😔
💢 ﭘﺲ ﺁﺩﻡ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﻧﺎﺩﺍﻥ ﻧﻴﺴﺖ ﺑﺎﺷﻤﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﺪ💢
ﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺑﺎ ﺍﻣﺜﺎﻝ ﺷﻤﺎ ﻗﺮﺍﺭﻣﯿﮕﺬﺍﺭﻳﻢ .ﺍﻣﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻫﺮﮔﺰ!!
❤️ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮﺟﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﺋﯽ ﮐﺎﻻﻫﺎﯼ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻣﺜﻞ #ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ، #ﭘﺎﮐﺪﺍﻣﻨﯽ، ﺷﻌﻮﺭ، ﺍﺧﻼﻕ، ﺗﻌﻬﺪ، ﺻﺪﺍﻗﺖ، ﻭﻓﺎﺩﺍﺭﯼ، ﺣﻤﺎﯾﺖ ﻭ ﻋﺸﻖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ ﻣﻦ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﺷﺪ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﻣﻌﺎﻣﻠﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺳﻮﺩ آﻭﺭ ﺍﺳﺖ!!✔️
#داستان
#داستان
غیرت و حیا چه شد؟
شیخ بهاءالدین عاملی در یکی از کتاب های خود مینویسد:
«روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد که پانصد مثقال طلا از شوهرم طلب دارم و او به من نمیدهد.
قاضی شوهر را احضار کرد.
سپس از زن پرسید: آیا شاهدی داری؟
زن گفت: آری، آن دو مرد شاهدند.
قاضی از گواهان پرسید: گواهی دهید که این زن پانصد مثقال از شوهرش طلب دارد.
گواهان گفتند: سزاست این زن نقاب صورت خود را عقب بزند تا ما وی را درست بشناسیم که او همان زن است.
چون زن این سخن را شنید، بر خود لرزید!
شوهرش فریاد برآورد شما چه گفتید؟
برای پانصد مثقال طلا، همسر من چهره اش را به شما نشان دهد؟!
هرگز! هرگز!
من پانصد مثقال را خواهم داد و رضایت نمیدهم که چهرهی همسرم درحضور دو مرد بیگانه نمایان شود.
چون زن آن جوانمردی و غیرت را از شوهر خود مشاهده کرد از شکایت خود چشم پوشید و آن مبلغ را به شوهرش بخشید.»
چه خوب بود که آن مرد با غیرت، معدود افرادجامعه امروز ما را هم میدید که چگونه رخ و ساق به همگان نشان میدهند و شوهران و پدران و برادرانشان نیز هم عقیده آنهایند و در کنارشان به رفتار آنان مباهات می کنند.
@chadooriyam
🍁🍁🍁🍁
#داستان
داستانی درمورد نماز اول وقت
در مورد زندگی نامه شهید عباس بابایی:
این شهید بزرگوار وقتی دوره خلبانی خود را در دانشگاه آمریکا به سر می بردند
همانطور نماز اول وقت قرآن خوندن و روزه گرفتن رو انجام میدادن☺️
هر فردی هم جذب این رفتار ایشون میشد توضیح میدادن براشون و کمک شون میکردن😊
بعد افرادی از این عمل این بزرگوار ناراحت بودند که چرا این کار رو انجام میده😒 و باهاشون مخالفت میکردن
این کار اینقدر ادامه پیدا کرد
که افراد تصمیم گرفتند موقعی که آقای عباس بابایی خواستند از دانشگاه بروند برای این بزرگوار پرونده ای درست کنند و به رئیس دانشگاه بگن اجازه فارغ التحصيلی رو بهشون ندن😔😒
بالاخره این روز فرا میرسه و پرونده رو مینویسن شهید بابایی به دفتر رئیس دانشگاه میرن
در همون هنگام فردی میان رئیس رو صدا میکنن و میرن بیرون از دفتر صحبت کنند
شهید بابایی منتظر میمونن اما رئیس نمیاد
در همون هنگام اذان گفته میشه☺️❤️😍
شهید بابایی میگن من منتظر بمونم رئیس بیان
یا نماز بخونم
ایشون #نماز_اول_وقت
رو شروع میکنن
بعد رئیس میان و تماشا میکنند تا اینکه نماز #شهید_بابایی
تموم ميشه
بعد سوال میکنن که چیکار میکردی انگار در پرونده ات پر از اینطور برنامه ها هست و ناراضی اند از شما 😏
شهید بابایی برا شون توضیح درمورد رفتار شون
و نماز خوندن
ایشون هم احسنت گفته و پرونده شهید بابایی رو امضا میکنن. ☺️☺️❤️😍
ببینید دوستان با نماز اول وقت خوندن به کجا که نمیرسیم
در این ماه عزیز سعی کنیم
همیشه نماز هامون اول وقت بخونیم
و بعد هم همیشه اول وقت میخونیم
ان شاء الله
#التماس_دعا
@chadooriyam
دختران چادری🌸🌸🌸
#داستان
#حجاب
#امر_به_معروف
💢دیروز وقتی از آسانسور بیرون اومدم،
چشمم به دختر طبقه بالاییمون افتاد.
سلام و علیکی کردیم ...
چنان نجابت و محجوبیتی تو رفتارش هست که جای هیچ گونه ... !
اما با تمام #نجابت و #ادب و تواضعش ظاهر باحجابی نداره!🙁
دلم نیومد بیتفاوت از کنار این همه #لطافت و #نجابت بگذرم.
بعد از احوالپرسی گفتم: چقدر من شما رو دوست دارم💓☺️
نگاهم کرد و آروم گفت: دل با دل راه داره💞
منم شما رو مثل مادرم دوست دارم😊
بهش گفتم: رفتار زیبا و وقارت خیلی دوست داشتنیه ...🌸
اونم گفت: برام دعا کنید تا همونطور که منو میبینید باشم ...
〰〰〰〰〰〰
♻️دیدم وقتشه که #امر_به_معروف کنم ...👌
🔅با لبخند گفتم:
دخترم، حتما خدا شما رو بخاطر نجابت و ادبت خیلی دوست داره💖
با این همه ادب به بندگان خدا، اگه نسبت به دستور خالقمون هم ادب و تواضع داشته باشی دیگه نور الا نور میشه👌😍
ازم به دل نگیری گلم، ولی واقعا حیفه که این زیبایی به راحتی در معرض دید #نامحرم قرار بگیره⚡️😔
《امیدوارم به زودی این محجوبیت زیبا در رفتارت، ظاهرت رو هم پوشش بده》😊
👈سعی کن دینداری رو به سبک خدا بپسندی و دستوراتش رو به روش خودش انجام بدی✅
نه برای دل خودت یا مطابق سلیقهی مردم🚫
🍃 #حجاب خواست خداست،
پس با کمی مبارزه با نفست بهش لبیک بگو ...
〰〰〰〰〰〰
سرش رو پایین انداخت و گفت: سعی میکنم، برام دعا کنید🙏
نگاهش کردم و با گرمی گفتم: احسنت، انشاءالله عاقبت بخیر بشی دخترم✨
@chadooriyam
چادرےام♡°
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #داستان_مذهبی رمان #مخاطب_خاص_مغر
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان _مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_29
برای اینکه ارتفاع رو نبینم چشم بند رو کشیدم رو چشمام
خونمون طبقه چهارم بود
برای آخرین بار گفتم:مامان،بابا،فرید... و خدای مهربونم...منو ببخشین به خاطر اینکار بدم
قدم به قدم داشتم میرفتم جلو،چشمام هیچ جا رو نمیدید فکر کنم یکی دو قدم مونده بود که پرت بشم یه صدا دادی به گوشم رسید:خانوممممممممممم؟خانوممممممم حالتون خوبه؟داری خودتو میندازی پایین حواست هست...؟
با بی حوصلگی چشم بند رو کشیدم پایین..خدایا مگه کسی 12 شبم میاد بیرون؟
پایین رو نگاه کردم
ظاهرا یه روحانی بود...
فریاد زدم:برین کنار...مزاحمم نشین،میخوام خودمو پرت کنم پایین
صداش به گوشم رسید:خواهر من بی نوبت که نمیشه رفت..نوبت شما یه موقع دیگه ست
پوزخندی زدم و گفتم:شما به کارتون برسین...
-خواهرم شما چند لحظه تشریف بیاریین پایین
با تمسخر گفتم:باشه..الان میام
و یه قدم دیگه رفتم جلو تر
-به مادرم حضرت فاطمه (س)قسمت میدم....اینکارو نکن(و بعد پیش خودش فکر کرد:خدایا...قربونت برم...چرا هر وقت یکی میخواد یه گناهی بکنه منو مستقیم میبری اونجا؟)
طلبه:خواهرم، بیاین چند دقیقه باهم مذاکره کنیم
به تمسخر گفتم:نه حاجاقا،حرف زدن با نامحرم حرامه
-دختر از اسب شیطون بیا پایین
-من رو پشت بامم، اسب شیطون کجا بود..
دوباره یه قدم اومدم جلو..دقیقا لبه ی پرتگاه...داشتم با تمام وجودم گریه میکردم
-خواهرم
جیغ زدم:اینقدر به من نگو خواهرم
-خب...پس چی بگم؟
-مولایی هستم
بعد از چندلحظه سکوت گفتم:بیاین بالا،اما اگه نتونستید منو قانع کنین همونجا خودمو پرت میکنم
-باشه،قبول
-نمیترسید؟
جواب داد:نه
از خونه در رو براش باز کردم و اومدم بالا،چراغ رو روشن کردم
وضعیت خودم تعریف چندانی نداشت،یه صورتی که از شدت گریه سرخ شده بود،مقنعه ی نامرتب و موهامم بیرون
سریع حجاب گرفتم
اومد بالا،برای اولین بار چشم تو چشم شدیم
سید بود،اینو از عمامه ی مشکی ش فهمیدم
تقریبا 23 ساله ش بود و قد بلند
طلبه:سلام علیکم
با هق هق جواب دادم:س..لام،بفرمایید اینجا بشینید
با فاصله نشست
طلبه:میتونم ازتون بپرسم برای چی میخواستین خشم خدا رو برای خودتون بخرین؟
اشکام دوباره روان شد
-بله،اما...اما اگه بگم مسخرم میکنین
با اطمینان گفت:مطمئن باشین اینجور نیست
این مرد روحانی...عجیب آرامش داشت...سرش پایین بود و نورانیتی عجیب تو چهرش موج میزد
⏪ ادامه دارد..
eitaa.com/chadooriyam💓💫
#داستان 🍀
صندقدار زنی بیحجاب و اصالتاً عرب بود.
صندوقدار نگاهی از روی تمسخر به او انداخت و همینطور که داشت بارکد اجناس را میگرفت اجناس او را با حالتی متکبرانه به گوشه میز میانداخت.
اما خواهر باحجاب ما که روبنده بر چهره داشت خونسرد بود و چیزی نمیگفت و این باعث میشد صندوقدار بیشتر عصبانی شود!😡
بالاخره صندوقدار طاقت نیاورد و گفت: «ما اینجا توی فرانسه خودمون هزار تا مشکل و بحران داریم و این نقابی که تو روی صورتت داری یکی از همین مشکلاته که عاملش تو و امثال تو هستید!😒
ما اینجا اومدیم برای زندگی و کار نه برای به نمایش گذاشتن دین و تاریخ! اگه میخوای دینت رو نمایش بدی یا روبنده به صورت بزنی برو به کشور خودت و هر جور میخوای زندگی کن!»
خانم محجبه اجناسی رو که خریده بود توی نایلون گذاشت، نگاهی به صندقدار کرد…
روبنده را از چهره برداشت و در پاسخ خانم صندوقدار که از دیدن چهرهٔ اروپایی و چشمان رنگین او جا خورده بود گفت:
«من جد اندر جد فرانسوی هستم… این دین من است و اینجا وطنم ،شما دینتان را فروختید و ما خریدیم!»😊❤
#مثلالماس 🎀💫
#لحظه_ای_تفکر 🍀
●•🌸✿🍀ღ🍀✿🌸•●
@chadooriyam
●•🌸✿🍀ღ🍀✿🌸•●
☘️اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج☘️
#داستان #روایت #عکسنوشته
#حدیث #کلیپ
کانالی جهت تسلی دل داغدار #حضرت💔
🌸" کانال امام زمانی ها"🌸
اگه امام زمانی هستی و عشق❤️ اون آقا تو دلته و اون آقارو دوست داری سریع عضو کانال شو⇩ و امام زمانی شو...😎😎😎
🌿لینک کانال ایتا:↯↯↯
http://eitaa.com/joinchat/1630535694C234e694336
#داستان
نجف بودیم.💛
صداے آۍ دزد آۍ دزد ڪه بلند شد🗣، رفتم داخل کوچه.🏃♂ دزدی قالیچه اۍ از منزل سید علے اکبر زیر بغل داشت ڪه به تور مردم افتاد.
مرحوم ابوترابۍ با عجلہ خود را ڪوچه رساند. دست سارق را گرفٺ و گفٺ: آقا جان! چرا بدون خوردن صبحانه رفتی؟!🍛
بہ آن افراد هم گفت: این شخص مهمان ماسٺ و من خودم قالیچه را بہ او دادم. کارۍ بہ او نداشته باشید.🙅♂
با هم بہ منزل آمدند. سارق شرمنده نشسته بود و منتظر بود که آقاے ابوترابۍ تحویݪ پلیسش دهد. همسر سید، صبحانه ای از بهترین سر شیرهاے نجف تهیه ڪرده بود.🥛 اما خبری از پلیس نبود.
موقع رفتن آقاے ابوترابۍ قالیچه را زد زیر بغلش، قبول نمی کرد. گفت: اگر نبری همسایه ها
می فهمند شما صاحب این قالیچه نبوده ای.🙂
با شرمندگی قالیچه را برد. صبح روز بعد با گریه و شرمندگی آمده بود در خانه سید.
#توبه کرده بود. می گفت: شما #هدایتم کردید♥️! می خواهم دستم را بگیرید. :)
(راوی: اسماعیل یعقوبی قزوینی)
کتاب فرزند ابوتراب(ع)📘
∞| ♡ʝσiŋ🌱↷
『@chadooriyam 』∞♡