[انرژیـ مثبتـ🌱]
گفتم:غیرازتوکسی روندارم...
گفتی:نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ آلْوَرِیدِ.
(ماازرگ گردن به انسان نزدیک تریم"ق/۱۶" )
گفتم:ولی انگاراصلا منوفراموش کردی!...
گفتی:فَآذْکُرُونِیٓ أَذْکُرْکُمْ.
(منویادکنیدتایادشماباشم"بقره/۱۵۲" )
#خدایا_ماروتو_خیلی_حساب_کردیم💚
#قسمت_2⃣
#Copi🚫
°|• @chadooriyam •|°
چادرےام♡°
[انرژیـ مثبتـ🌱] گفتم:این هم توفیق میخواهد!... گفتی:أَلَاتُحِبُّونَ أَن یَغْفِرَآللّٰهُ لَکُمْ. (دو
[انرژیـ مثبتـ🌱]
گفتم:معلومه که دوست دارم منوببخشی...
گفتی:وَآسْتَغْفِرُواْرَبَّکُمْ ثُمَّ تُوبُوٓاْإِلَیْهِ.
(پس ازخدابخواهیدببخشدتون وبعدتوبه کنید"هود/۹۰" )
#خدایا_ماروتو_خیلی_حساب_کردیم💚
#قسمت_2⃣1⃣
#Copi🚫
°|• @chadooriyam •|°
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_2
در همین حین استاد تشریف فرما شدن،به احتراش بلند شدیم
-من،استاد فتوحی هستم دبیر جامعه شناسیتون
زیر لب گفتم:منم مولایی هستم
نمیدونم از کجا شنید که گفت:نوبت به شما هم میرسه خانوم مولایی
انگار همه استاد منو میشناختن...منم سرمو پایین انداختمو هیچی نگفتم
بچه ها خودشونو معرفی کردن تا نوبت به معرفی من رسید یه دفعه در با شدت بدی باز شد و دوتا درخت بید(بلا نسبت بید البته)ظاهر شدن
اولی پالتو و شلوار مشکی دومیشونم انگار میخواست بره عروسی اینقدر به خودش رسیده بود که...استغفرالله
درخت بید اول:-استاد اجازه هست بیام داخل؟یه لحظه به چشماش نگاه کردم یااکثر امامزاده ها چه چشمای وحشتناکی
استاد:بفرمایید (چرا پس دعواش نکرد؟)
درخت بید دومی:نه استاد تو رو خدا اینقدر اصرار نکنید...همونجا وایمیسم(کلاس منفجر شده بود از خنده من یکی که دل درد گرفته بودم از خنده)استاد اول یه نگاه ترسناکی به ما کرد و بعد گفت:بفرمایید لطفا،اما دفعه آخرتون باشه با شخصیت من اینجوری بازی میکنید
و بید دومیم مث موش آب کشیده اومد تو کلاس(خو بیچاره بهش برخورد)
استاد:خب میفرمودید خانوم مولایی
آب دهنمو قورت دادمو گفتم:کیانا مولایی هستم 20ساله از اصفهان
یکی از اون آخر داد زد:منم سهراب دلیری هستم23از دانشگاه
حیف که جلو استاد بود و گرنه حسابشو میرسیدم
بعد از اینکه خنده ی ملت تموم شد استاد گفت:میدونم...معدل ترم قبلت رو بگو؟
-90/18
دوباره همون پسره گفت:نه باباااااااااا...پس خرخونی
دیگه داشت شورشو در میاورد منم تحمل نکردمو دفترچه سررسیدمو پرت کردم به طرف صورتش و از اونجایی که نشونه گیریم حرف نداره مستقیم خود تو فرق مبارکش
خلاصه بعد از اینکه کلاس تموم شد حسابی دنبال سهراب گذاشتم و واسش خط و نشون کشیدم:سهراب یه بار دیگه منو مسخره کنی این سر رسید که سهله کفش600تومنیمو میزنم تو جفت چشمات
(پرو پرو داشت میخندید)
یه دفعه یه صدای گیرایی از پشت سرم شنیدم:خانوم مولایی دلیلی نمیبینم شما اینقدر با داداش من صمیمی باشید....
⏪ ادامه دارد ..
eitaa.com/chadooriyam 💓💫