eitaa logo
چادرےام♡°
2.5هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
231 فایل
°• ❀ ﷽ یادت نرودبانو هربارڪھ از خانه پابه بیرون...[🌱] میگذارےگوشه ےچـادرٺ رادر دست بگیر...   وآرام زیرلب بگو:  ✨هذه امانتڪ یا فاطمة الزهرا♥.• حرفےسخنے: 📬| @rivoluzionario کارشناس ومشاور مذهبی : ✉️| @rostami_313 . تبادلات⇩ 💭‌| @Khademha1
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: رمان شروع کردم به طور مختصر ماجرا رو تعریف کردن -تمام ماجرا همین بود -پس وابستس شدی...؟ جواب دادم:بله،همین امروزم بهم گفت دیگه دوستم نداره...گفت..واسش یه...هوس بودم طلبه:میتونید شمارشو به من بدید با ایشونم حرف بزنم -صبح میخواد بره ماموریت -طلبه:ان شاءالله قبل ماموریت میبینمشون -اما...تو زحمت میفتین حاجاقا -طلبه:دلم نمیخواد هیچ یک از بنده های خدا به فکر خودکشی بیوفته -حاجاقا...دیگه ...دیگه نمیتونم به زندگیم ادامه بدم ...به چه امیدی...؟ طلبه:فراموشش کن،از جاهایی که ممکنه اونو ببینی اجتناب کن..تمام یادگاریاشو پاک کن و حتی از جلوی خونشون رد نشو -جواب دادم:سخته...به جون شیطون سخته آقا سید:انسان اراده داره(یه لبخندی زد )خوشحالم که به جای خدا قسم شیطان رو میخورید -بله،خانوادگی همه کاسه کوزه هلامونو سر شیطون میشکنیم،راستی حاجاقا،میتونم بپرسم نصف شب تو کوچه چیکار میکردین...؟البته اگه اشکال نداره -نه،داشتم میرفتم تخت فولاد(مثل بهشت زهرای تهران) با تعجب گفتم:این موقع شب...؟ -آقا سید:بله،یعنی در واقع من باید برگشته باشم زیر لب زمزمه کردم:خیلی معذرت میخوام -اشکالی نداره در حینی که به ذکر مشغول بود یه کاغذ بیرون آورد و مشغول نوشتن شد:لطفا سه شنبه ها تشریف بیارین تالار سوره...مطمئینم لحظات امام زمانی و شادی خواهید داشت،یاعلی مدد بعد از اینکه ایشون رفتند،رفتم تو اتاقم..به مامانم فکر کردم..به اینکه سابقه نداشته شب جایی بمونه و به خونه زنگ نزنه و احوالمو نپرسه صبح روز بعد -سلام علیکم و رحمت الله مانی با تعجب خاصی جواب داد:سلام،امرتون؟ -شما باید ستوان مانی دلیری باشید...درسته؟ -بله،خودمم -آقا سید:میشه چندلحظه وقتتونو بگیرم؟ -مانی زیر لب زمزمه کرد:پس اون ماجرا رو به شما گفته -تقریبا، آقا سید،خلاصه ایی از ماجرا رو بغیر از خودکشی کیانا برای مانی تعریف کرد و بعد پرسید:انگیزه ی شما از این حرفا چی بوده....؟ مانی در حالیکه اشک تو چشماش جمع شده بود جواب داد:راستش پلیسا بیشتر عمرشونو تو ماموریت هستن و اصلا وقت نمیکنن به خانواده شون سر بزنن یا ازشون مراقبت کنن در ثانی؛ممکنه تو یه عملیاتی شهید بشند آقا سید:پس به خاطر همین .... مانی:بله،گفتم تا بیشتر وابسته نشدیم رهاش کنم و مانی با خود فکر کرد:خداییش عجب روحانیه...خوشتیپ و خوش قیافه...از منم زیباتره با اون محاسن موج دارش) و بعد با کنجکاوی خاصی پرسید :میتونم اسمتونو بپرسم؟ حاجاقا در حالیکه داشت میرفت پاسخ داد:امیرعلی علوی کیانا: صبح ساعت 11از خواب پا شدم،گوشیم رو نگاه کردم،19تماس بی پاسخ ،همشم از میترا و فاطی و شیما سردرد داشتم؛اومدم بیرون -سلام کیانا خانوم -سلام مامانم -بیا ظهرانه -ممنون مامان روزه م (عه عه عه چرا دروغ...؟) مامان پرسید:دیشب که من نبودم خوش گذشت؟ -آره...خیلی و بعد گفتم:مامان؟ -جان دلم؟ -من باید برم بیرون ،پژوهش دارم،شاید تا شب نیام،پس نگرانم نشو...خب مامان:میخوای همراهت بیام؟ -نه مرسی -پس کی افطار میکنی؟ -همونجا یه چیزی میخورم -مراقب خودت باش -چشم مثل دیوانه ها تو خیابون میگشتم.. موبایلمم جا گذاشته بودم رفتم چندتا شال و لباس مشکی خریدم؛آخه عزادار احساسم بودم...حس طرد شدن خیلی بده...خیلی صدای اذان تو گوشم پیچید وضو گرفتم و وارد مسجد شدم بعد از نماز همونجا خوابیدم همش حرفاش یادم میومد(برو از جلو چشام دور شو،تو ،دیگه دوستت ندارم) راست میگن تو احساسات همیشه دخترا آسیب میبینن... eitaa.com/chadooriyam💓💫