🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_30
شروع کردم به طور مختصر ماجرا رو تعریف کردن
-تمام ماجرا همین بود
-پس وابستس شدی...؟
جواب دادم:بله،همین امروزم بهم گفت دیگه دوستم نداره...گفت..واسش یه...هوس بودم
طلبه:میتونید شمارشو به من بدید با ایشونم حرف بزنم
-صبح میخواد بره ماموریت
-طلبه:ان شاءالله قبل ماموریت میبینمشون
-اما...تو زحمت میفتین حاجاقا
-طلبه:دلم نمیخواد هیچ یک از بنده های خدا به فکر خودکشی بیوفته
-حاجاقا...دیگه ...دیگه نمیتونم به زندگیم ادامه بدم ...به چه امیدی...؟
طلبه:فراموشش کن،از جاهایی که ممکنه اونو ببینی اجتناب کن..تمام یادگاریاشو پاک کن و حتی از جلوی خونشون رد نشو
-جواب دادم:سخته...به جون شیطون سخته
آقا سید:انسان اراده داره(یه لبخندی زد )خوشحالم که به جای خدا قسم شیطان رو میخورید
-بله،خانوادگی همه کاسه کوزه هلامونو سر شیطون میشکنیم،راستی حاجاقا،میتونم بپرسم نصف شب تو کوچه چیکار میکردین...؟البته اگه اشکال نداره
-نه،داشتم میرفتم تخت فولاد(مثل بهشت زهرای تهران)
با تعجب گفتم:این موقع شب...؟
-آقا سید:بله،یعنی در واقع من باید برگشته باشم
زیر لب زمزمه کردم:خیلی معذرت میخوام
-اشکالی نداره
در حینی که به ذکر مشغول بود یه کاغذ بیرون آورد و مشغول نوشتن شد:لطفا سه شنبه ها تشریف بیارین تالار سوره...مطمئینم لحظات امام زمانی و شادی خواهید داشت،یاعلی مدد
بعد از اینکه ایشون رفتند،رفتم تو اتاقم..به مامانم فکر کردم..به اینکه سابقه نداشته شب جایی بمونه و به خونه زنگ نزنه و احوالمو نپرسه
صبح روز بعد
-سلام علیکم و رحمت الله
مانی با تعجب خاصی جواب داد:سلام،امرتون؟
-شما باید ستوان مانی دلیری باشید...درسته؟
-بله،خودمم
-آقا سید:میشه چندلحظه وقتتونو بگیرم؟
-مانی زیر لب زمزمه کرد:پس اون ماجرا رو به شما گفته
-تقریبا،
آقا سید،خلاصه ایی از ماجرا رو بغیر از خودکشی کیانا برای مانی تعریف کرد
و بعد پرسید:انگیزه ی شما از این حرفا چی بوده....؟
مانی در حالیکه اشک تو چشماش جمع شده بود جواب داد:راستش پلیسا بیشتر عمرشونو تو ماموریت هستن و اصلا وقت نمیکنن به خانواده شون سر بزنن یا ازشون مراقبت کنن
در ثانی؛ممکنه تو یه عملیاتی شهید بشند
آقا سید:پس به خاطر همین ....
مانی:بله،گفتم تا بیشتر وابسته نشدیم رهاش کنم
و مانی با خود فکر کرد:خداییش عجب روحانیه...خوشتیپ و خوش قیافه...از منم زیباتره با اون محاسن موج دارش)
و بعد با کنجکاوی خاصی پرسید :میتونم اسمتونو بپرسم؟
حاجاقا در حالیکه داشت میرفت پاسخ داد:امیرعلی علوی
کیانا:
صبح ساعت 11از خواب پا شدم،گوشیم رو نگاه کردم،19تماس بی پاسخ ،همشم از میترا و فاطی و شیما
سردرد داشتم؛اومدم بیرون
-سلام کیانا خانوم
-سلام مامانم
-بیا ظهرانه
-ممنون مامان روزه م (عه عه عه چرا دروغ...؟)
مامان پرسید:دیشب که من نبودم خوش گذشت؟
-آره...خیلی
و بعد گفتم:مامان؟
-جان دلم؟
-من باید برم بیرون ،پژوهش دارم،شاید تا شب نیام،پس نگرانم نشو...خب
مامان:میخوای همراهت بیام؟
-نه مرسی
-پس کی افطار میکنی؟
-همونجا یه چیزی میخورم
-مراقب خودت باش
-چشم
مثل دیوانه ها تو خیابون میگشتم..
موبایلمم جا گذاشته بودم
رفتم چندتا شال و لباس مشکی خریدم؛آخه عزادار احساسم بودم...حس طرد شدن خیلی بده...خیلی
صدای اذان تو گوشم پیچید
وضو گرفتم و وارد مسجد شدم بعد از نماز همونجا خوابیدم همش حرفاش یادم میومد(برو از جلو چشام دور شو،تو ،دیگه دوستت ندارم)
راست میگن تو احساسات همیشه دخترا آسیب میبینن...
#ادامه_دارد
eitaa.com/chadooriyam💓💫