🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_31
یادم به چند روز پیش افتاد.زمانی که مانی برا اولین بار عشقشو اعتراف کرد(دوستت دارم کیانا)
-خانوم....؟خانوم بلند شید ،میخوایم درا مسجدو ببندیم
بلند شدم
در خانه ی کیانا:
-سلام خاله جون
-سلام میترا خانوم .خوبی؟
-مرسی خاله،کیانا هست؟
-نه خاله،گفته میر بیرون تا شبم بر نمیگردم
-خاله نگفت برا چی میره؟
-چرا،گفت میخواد برا پروژه ش بره تحقیق
-میترا:خیلی عجیبه...مانی هم امروز نیومده بود
-مانی کیه میترا؟
-یکی از همکلاسیاشه،خاله اگه کیانا اومد بگین حتما زنگ بزنه به من
—حتما،خدافظ
-خدافظ
و میترا با خودش فکر کرد:کیانا که اهل پروژه نبود...یعنی کجا رفته که تا الان برنگشته؟
از اون طرف مانی دلیری داشت میرفت ماموریت..
زیر لب زمزمه کرد:کیانا...ببخش اگه اذیتت کردم..
(مانی رفت،رفت به ماموریتی که معلوم نیست زنده میمونه یا نه....)
کیانا
ساعت 9شب بر گشتم خونه
-امان:علیک سلام کیانا خانوم
-سلام مامان،سرم درد میکنه،من برم بخوابم
-بیرون چیزی خوردی کیانا؟
-آره مامان سیرم
کتایون خانوم:راستی میترا زنگ زد..کارت داشت
-باش-کیانا؟
-بله مامان؟
-خالت پنج شنبه شام دعوتت کرده
با تعجب گفتم:چی...؟سه روز دیگه؟برا چی؟
-برا امر خیر
با بی خیالی گفتم:باشه..فکر میکنم
و رفتم تو اتاقم خوابیدم
صبح ساعت 8میترا زنگ زد
با بی حالی تلفنو جواب دادم:الو؟
-الو و مرگ...کجایی؟چرا نمیای دانشگاه؟
-میترا حالم خوب نیست،داغونم
-با مانی مشکل داری؟
-جواب دادم:رفته ماموریت
میترا:آخه تمام مدارکشو دیروز برد
دوباره گریم گرفت...
میترا با عصبانیت گفت:کیانا گریه میکنی....؟به این زودی وابسته شدی؟
-تنهام بذار میترا
-کیانا،اگه تا فردا نیام دانشگاه اخراجی
مهم نیست میترا...دیگه هیچ چیز مهم نیست
-کیانا
گوشی رو قطع کردم
یک روز و نصفی بود هیچی نخورده بودم
مامانم رفته بود خرید،براش یه پیغام گذاشتم گفتم میرم مسجد باب الرحمه
خط دوممو که تعداد محدودی داشتن گذاشتم و به راه افتادم
نشستم تو اتوبوس،یاد حرفای آقا سید افتادم(دلم نمیخواد هیچ انسانی خودکشی کنه...به حضرت زهرا قسمت میدم بیا پایین
به سختی رفتم تو مسجد باب الرحمه
ساعت12 ظهر بود،نمازمو به جماعت خوندمو اومدم بیرون
زیر لب زمزمه کردم:یعنی...یعنی واقعا دوستم نداره...؟یعنی
ساعت دوازده و نیم بود کنار خیابون داشتم راه میرفتم که صدای یکی توجهم رو جلب کرد:خانوم مولایی؟
به سختی برگشتم طرف صدا،همون آقا سید بود
به راه خودم ادامه دادم
راهمو سد کرد
با صدای ضعیفی گفتم:حاجاقا...زشته جلوی من ایستادین...مردم فکرای بد درباره تون میکنن
-علیکم السلام،با آقای دلیری صحبت کردم..تو تصمیشون جدی بودن..گفت میره به دانشگاه افسری
زانوهام سست شد...افتادم زمین و دیگه هیچ چیز نفهمیدم
-فشارش پایینه،خیلیم پایینه،مثل اینکه سه روز به جز آب چیزی نخورده
-متوجهم،مادرشون هم گفتن رنگ به رخسار ندارن
-ببینید حاجاقا،ایشون به این وضعیت ادامه بدن یا روانی میش یا میمیرن...یاعلی مدد
به آرامی چشمامو باز کرد....دوباره همون صورت آرامش بخش و نورانی...دوباره دلم آرامش گرفت
-سرشو به زیرانداخت و گفت:فشارتون خیلی پایین بوده...3روزه هییچ چیزی نخوردی
فکر میکنی با اینکارات مانی برمیگرده؟آره؟
آهسته گفتم:به این میگن مرگ تدریجی
⏪ ادامه دارد
eitaa.com/chadooriyam💓💫