چادرےام♡°
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #داستان_مذهبی رمان #مخاطب_خاص_مغ
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_32
یه آقایی اومد و بعد از اینکه به آقا سید احترام گذاشت غذا رو گذاشت جلوی من و رفت...فهمیدم اینجا خونه کناری مسجده
اومدم بلند بشم که دوباره سرم گیج رفت و افتادم زمین
-ببین بخاطر یه پسر چیکار میکنی...؟لیاقتشو داره
اشکام سرازیر شد
-آره،لیاقتشو داره...من زود وابسته میشم..اون میدونست ولی باهام اینکار رو کرد
همونجور که ذکر میگفت یه دستمال گرفت جلوم گفت:غذاتون و میل کنین،میرسونمتون
آهسته سوار ماشین شدم.405بود یه نگاه به آینه انداختم...صورتم عین ارواح شده بود...رسیدیم دم خونه
زنگ زدم،مامانم اومد بیرون:-اومدی دختر؟
سلام مامان
رو به آقا سید گفتم:ممنون.یاعلی
کلا با خودم درگیر داشتم:چه طوری میشه که یه طلبه منو تو پشت بام ببینه؟چرا اینقدر اصرار داره منو نجات بده؟خدا...این یکی رو کجای دلم بذارم؟
صبح میترا به زور اومد دم خونه و بردم
-بابا به پیر،به پیغمبر من نمیخوام بیام
-میترا:شما غلط میکنی،بدو
رسیدیم دانشگاه
بعد از اینکه فاطی ماشین رو پارک کرد گفتم:من هیچی بر نداشتم
فاطی:خودم از کمدت تجهیزات لازم رو برداشتم
من :تو خجالت نمیکشی به کمد مردم دست میزنی؟
میترا:نمیتونستیم اینجوری ببینمت،کیانا...شدی عین مرده متحرک
-ولم کنین بچه ها،اینقدر حس ترحم بهم نداشته باشین،من مطمئینم مانی برمیگرده
شیما:اگرم برگرده،روحیه ضعیف تو رو که ببینه ناراحت میشه
ساعت اول با رمانپور داشتیم
-خانوم مولایی معلوم هست این چند روزه کجایید؟خوش گذشت؟
سکوت کردم...بدبختی پشت بدبختی...دیگه تحمل نداشتم
پاشدم از کلاس رفتم بیرون.رفتم تو نماز خونه و تمام قد زار زدم به بخت شوم خودم
بعد یک ساعتی صدای تقه ایی به گوشم رسید
-خانوم مولایی...از دست من ناراحت شدید؟
-بله استاد...بدجوریم دلم شکست
-میشه برام تعریف کنی چیه که داغونت کرده؟
-....................
رمانپوم ازدواج کرده بود
-مبارک باشه حاجی
لبخندی زد و گفت:دوران مجردی ماهم بسر اومد
-کاش بتونیم این همسر خوشبخت رو ببینیم
-کیانا....؟
استاد:بچه ها منتظرتن،برات غایبی نذاشتم
آهسته گفتم:همین روزاست که برگه ترحیمم بدستتون برسه
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫