🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
#قسمت_35
رفتم خونه...حالا هر چی میخواستم بخوابم هی این روح مبارک در نظرمان می آمد...آخرش لعبت رو صدا کردم و گفتم:لعبت جوووون میشه بیای اتاقم
و بالاخره تونستم بخوابم
امروز صبح یه کم تونستم صبحانه بخورم،ماشینمو روشن کردم و به طرف دانشگاه رفتم
تو دانشگاه تصمیم گرفتم شاد باشم
میترا و فاطی تا دیدن من اینقدر خوشحالم خیلی تعجب کردن ولی بعد که ماجرا رو بهشون گفتم قول دادن کمک کنن
میترا:کیانا... ما با اکیپمون میخوایم بریم کاخ هشت بهشت(مکانی بسیار دیدنی در اصفهان)توهم میای؟
یه دفعه حرف آقا سید یادم اومد:چهارشنبه ها منتظرتونیم...مطمئینا لحظات شادی خواهید داشت
-نه...نمیام
فاطی با تعجب:عه...چرا؟
-به یکی از دوستام قول دادم برم پیشش
سمیرا:به کی قول دادی....؟
با زیرکی گفتم:دیگه دیگه و زدیم زیر خنده
فاطی:سمیرا چرا اینقدر رنگت پریده
سمیرا:از بس این سهراب اذیتم میکنه
سهراب:خب آخه دلم پیش یه خانومی گیره
سمیرا با کنجکاوی پرسید:کی...؟
سهراب:یه خانومی به نام سمیرا
و بعد روکرد بهم و گفت:راستی کیانا...فردا جشن خداحافطی داریم..میای که؟
سمیرا:جرات داره نیاد
تو کلاس دل تو دلم نبود...دوباره شده بودم کیانای مغرور و شیطون...دلم هوای شیطونیامو کرده بود،بطوری که زنگ تفریح یه بطری بزرگ پر از آب برداشتم و به هر کی رسیدم آب پاشیدم
فاطی:کیان بدو نماز خونه
در حالیکه داشتم میرفتم گفتم:مرگ و کیان
میترا با شیطنت گفت:ما نقشه داریم
با ناله گفتم:برا کدوم بدبختی
میترا:رمانپور
-خب؟
فاطی:میدونی که حاجی تازه عروسی کرده؟
-آره...خب؟
-میخوایم براش مزاحمت ایجاد کنیم و..............
-گفتم:بچه ها اینکارتون خیلی ناجوانمردانست...ممکنه خانومش ازش طلاق بگیره
شیما:آخر کار به خانومش میگیم نقشه بوده
گفتم:باشه،پس آب خنکشم خودتون بخورید...
دیگه هر چقدرم شیطنت داشتم اصلا اهل اینکارا نبودم
بالاخره کلاسامون تموم شد...
همین که سوار ماشین شدمو کمربندمو بستم گوشیم زنگ زد
به راه افتادم و برداشتم:سلام...؟
-سلام علیکم....علوی هستم
تا گفت علوی جوری وسط بزرگراه زدم رو ترمز که ماشین دو دور دور خودش تابید...
گوشی رو از کف ماشین برداشتم و گفتم:چیییییییییییییییی؟آقا سید شمایین؟
-طوری شده خانوم مولایی؟
با اعتراض گفتم:حاجاقا نمیگین من اینجوری سکته میکنم...؟نکنه شما روح هستین که همه جا منو پیدا میکنید؟
بعد از چند لحظه گفتم:بفرمایید و دوباره ماشین رو هدایت کردم
-بله میخواستم جلسه ی امروز رو یاد آوری کنم
با گیجی جواب دادم:آهان...بله..چشم
آقاسید با صدای بلند گفت:خانوم مولایی میشه لطف کنین آرام رانندگی کنین؟
در حالیکه خجالت کشیدم گفتم:مگه صداش تا پشت گوشیم اومد؟
-میشه لطف کنید نگه دارید ماشین رو...؟
مثل موش آب کشیده گفتم:چشم اجاقا
آرام خندید
صدای خنده هاشم دلنشین بود..خدایا..این مرد واقعا کیه...؟
-بفرمایید حاجاقا،یعنی چشم میام...فقط آدرس تالار رو گم کردم
-آدرسو گفت و قطع کرد
یه آرامش خاصی پیدا کردم
دوباره مامان خونه نبود...
منم لعبتو فرستادم خونه پسرش و وقتی رفت صدا آهنگو بلند کردم و به کارام پرداختم
حدود دوساعت بعد آماده بودم
لباسام ست سفید بود
-وای...چه تالار بزرگی...
-خانوم؟
یه دختر جوون بود
-بله؟
-اسم شریفتون؟
با کنجکاوی گفتم :برا چی؟
-باید اسمتون رو بگین..برای حضور و غیابه
-آهی کشیدمو گفتم:کیانا مولایی
-خوش اومدین
ورودی تالار نوشته بود:پابوس
اولش یه خانومی اومد قران بخونه...وای که چه صدای محشری داشت
بعد یه دفعه دیدم همه به احترام یه مرد قد بلند عمامه مشکی بلند شدند..و اون کسی نبود جز.
..سید امیرعلی علوی
⏪ ادامه دارد ...
eitaa.com/chadooriyam 💓💫