🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#داستان_مذهبی
رمان #مخاطب_خاص_مغرور
ادامه #قسمت_36
نمیدونم چی شده بود....این مرد با اون آرامش داشت منو وابسته میکرد،مثل یه آهن ربا...
تمام شب خواب تالار سوره مخصوصا اون قسمتی که داد کشید رو میدیدم و هربار با جیغی از خواب میپریدم
-لعنت به شیطون
شمارشو پاک کردم،همه ی چیزایی که منو یاد آقا سید مینداخت...بس بود...بس بود هر چی وابسته شدم و احساسم خدشه دار شد،این بار اجازه نمیدم کسی غرور دخترونمو خورد کنه
صبح که شد صبحانه خورده و نخوره رفتم به سمت بیمارستان و تصمیم گرفتم جای مامان بمونم
-مامانم من پیش خاله میمونم...شما برو استراحت کن
و بعد ادامه دادم:-مامان...؟
-جان مامان؟
-این حاجاقا بوداااااا...آقای علوی
اگه زنگ زد بهش نگو رفتم ایتالیا
چپکی نگام کرد و گفت:-کیاناااااااااااااا..من تو رو بزرگت کردم..باز چه نقشه ایی داری؟
-با شیطنت خندیدم و گفتم:بیا تا برات بگم
ظهر خاله شهلا با هواپیما رفت به آلمان
جمعه هم مثل باد گذشت و حالا صبح شنبه بود
مامان:-کیانا...کاش میذاشتی باهات بیام
-نه مامانم،بابا حسین بیاد خونه ببینه خانومش نیس ناراحت میشه
-در حال گریه کردن گفت:مواظب خودت باش،کیانا...به فکر قلب اون بنده خدام باش
خندیدم و با شیطنت گفتم:تقصیر خودشه که تو جلسه داد کشید
-امان از دست تو...خدافظ
-خدافظ مامان
بعد از اینکه مدارک مربوطه رو نشون دادم رفتم داخل سرویس بهداشتی فرودگاه و زنگ زدم(خب شمارشو حفظ بودم)
-سلام علیک
-سلام،حاجاقا علوی؟
-بله خودم هستم،بفرمایید؟
-خانوم مولایی هستم،زنگ زدم خداحافظی کنم
-کجا به سلامتی؟
-دیار باقی عزرائیل خارج از نوبت بهم وقت داده
دادی بلند کشید و گفت:چیییییییی؟
-راستی...دکتر گفت یه گوشام...
-راست...راست میگید خانوم مولایی؟ی..عنی داد من اینقدر بلند بود که..
با جدیت گفتم:هم بلند،هم غیر منتظره
-آقا سید:شما به من قول دادین خودکشی نکنید؟
با شیطنت گفتم:من...؟یادم نمیاد؟گفتم بهتون بگم که اگه برگه ترحیمم به دستتون رسید شوکه نشین،یاعلی
-صبر...صبرکنین خانوم مولایی
فوری قطع کردم
و چه قدر امیرعلی صادقانه نگران این دختر شده بود...انگار این دختر براش مهم شده بود...براش مهم بود که به هیچ وجه نذاره کیانا این کار زشت رو انجام بده...و ای کاش کیانا با امیرعلی این شوخی زشت رو انجام نمیداد
⏪ ادامه دارد .
eitaa.com/chadooriyam 💓💫